«یاٰ مُلَقِّنْ»
(روایت برادر عزیزم آقا هادی سعیدیفرد از شب نوزدهم رمضان)
قسمت ۱از۲
{عرض تبریک برای راهاندازی «کانال اختصاصی» و آرزوی توفیق...
کاش همه #راوی شویم...
شاید این اولین گام برای #جهاد_تبیین باشد
#باید_نوشت...
از دست بنده کار زیادی برنمیآید، جز اینکه قول دهم، اگر کانال هر #برادری راه افتاد، در همین کلبهخرابه کوچک به همین ۸۸۰نفر عضو وفادار معرفی کنم}
چندین سال میشود شبهای قدر برای من از یک فایل تصویری ۶دقیقه و ۱۱ثانیهای آغاز میشود.
همان فیلم شب #مبعث سال۹۱ در حرم امام رضا(ع)، همان جلسهای که #حاج_فیروز_زیرک_کار با همان لهجه شیرین، طوفان به پا میکند و بیتکلف شاهکار میثم ِاهلبیت، استاد #غلامرضا_سازگار را میخواند.
همان جلسهای که #حاج_منصورِ عبابهدوش و حاج #جواد_حیدریِ پراشک و #حاج_محمودِ ِمنقلبشده را محو تماشای صحبتِ عاشقانه و خودمانیِ #حاج_فیروز با رب بخشنده و امامِ مهربان خود کرده است.
«اینجا گناه بخشند
کوهی به کاه بخشند...»
ظاهراً عملی به اعمال #شب_قدر ما اضافه شده بود...
دیگر به نزدیک مسجد رسیده بودم، ماشین را دورتر از محل همیشگی پارک کردم و به سمت قرار روانه شدم...
سخنرانی شروع شده بود، مثل همیشه شلوغ، جای سوزنانداختن نبود و منِ جویای جا، کنجکاوانه و در نهایت سرعت به دنبال مکانی برای جلوس، ظاهراً بابِ رحمت از ابتدای امشب باز شده بود، یک محل استقرار مناسب به چشمم خورد، بیمعطلی مستقر شدم...
صحبت منبر از لحظاتی بود که لنگر آسمان و زمین، میهمان دختر مظلوم خود حضرت #ام_کلثوم بود، آن روایت معروف را میگفت که حضرت به نازدانهاش متذکر شد که چرا دو طعام در سفره علی!، یکی را از سفره بردار!
خواست تا نمک را بردارد، پدر فرمود شیر را بردار که شایستهتر است!
همین یک مثال دوخطی کاملاً کافی بود برای تفاوتِ بینهایت سال نوری ما با میزانالاعمال!
▫️▫️▫️
با شنیدن این روایت نمیدانم چرا یاد #الغارات افتادم و یاد ماجرای #خلخال_پای_زن_یهودی و بلافاصله غمِ #غزه مثل آوار بر دلم خراب شد!
هم خجالت میکشیدم از #علی که سنگش را به سینه میزنیم و هم تعجب میکردم از اینکه چرا ما هنوز زندهایم!
چهقدر دور شدیم از علی، نمیدانم!
ولی آنقدر فاصله گرفتهایم که میشنویم بیمارستان المعمدانی را بمباران میکنند،۳۳هزار نفر تا امروز کشته میشوند، به زنِ باردار جلوی چشم همسر و فرزندش تعدی میشود و... و ما هنوز زندهایم و کَکِمان هم نمیگزد...
گمان میکنم سنجه خوبی برای متراژ فاصله ما با علی، این شهید عدالت باشد...
سخنرانی را با این فکرها به پایان رساندم...
✍🏻 #هادی_سعیدی_فرد
با اندکی ویرایش و تغییر
@hadisaeedifardd
✍ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
ققنوس
«خوشگلترین دکتر جهان در مسیرةالاحرار» (اربعیننوشت۶؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳) |۱شنبه|۴شهریور۱۴۰
«خوشگلترین دکتر جهان در مسیرةالاحرار»
(اربعیننوشت۶؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳)
|۱شنبه|۴شهریور۱۴۰۳|۲۰صفر۱۴۴۶(روز اربعین)|
قسمت ۲از۴
• در این بین #سید_حسین_آقامیری هم میرسد، منبری برنامه امروز است... دقایقی سر سفره همصحبت میشویم... یکی سید را به کناریاش نشان میدهد و آهسته میگوید داداش #سید_حسن_آقامیری معروف است! دیگری هم باز آهسته توضیح میدهد که بله، اما با هم خیلی فرق دارند... #سید_حسین را میبرند برای جلسه و من هم عذرخواهی میکنم که حالم روبهراه شود، ملحق میشوم...
• #علی، اخوی کوچک #محمدحسین، به خوشگلترین دکتر جهان زنگ میزند، این را پشت تلفن هنگام سلاموعلیک میگوید، #دکتر_احمدی... رسماً یک درمانگاه برپا کردهاند... داروخانه، پذیرش، اورژانس، اتاق دکتر و... به تفکیک آقایان و خانمها... برای درمانگاه ساختمان نیمهکاره مجاور ورزشگاه را تسخیر کردهاند!
• با سفارش #علی کار به سرم و بتامتازون و... میکشد، اورژانس آقایان، چهار تخت و یک کفخواب دارد! من و روحالله روی دو تخت کنار هم درازکش میشویم...، به آقای صفری که زیرلب نوحههای سنتی میخواند و سرم را آماده میکند، میخورد که از بچههای بهداری زمان جنگ لشکر ۲۵ کربلا باشد، میپرسم میگوید نه، کردستان بودم، بانه...
• تا از درمانگاه برگردیم منبر #سید_حسین_آقامیری تمام شده و حاج #رضا_بذری شروع کرده... جایگاه هیأت را در تصاویر خبر حضور شیخ ابراهیم زکزاکی دیده بودم، باشکوه و هنرمندانه و هیأتی و ساده و کمخرج... به جز تصویر آقا و امام، تصاویر #حاج_قاسم، #ابومهدی، #اسماعیل_هنیه و شهید #سید_حسین_الحوثی، بنیانگذار انصارالله یمن، با پسزمینه پرچمهای کشورهایشان، همه در پرچمهای عمودی در دو طرف پردهنگاره شعار «کربلا، طریقالاقصی»، با شکوه و جلال نصب شده بود...
• جلسه حال بسیار خوبی دارد، #محمدحسین هم با آن همه کار و مشغله، همان جلوی منبر، مشغول باریدن است و این از ویژگیهای بسیار مثبت اوست که بارها و بارها دیدهام... خیلیها مثل خودم حواسمان نیست و قصه دلاک حمام را تکرار میکنیم که همه را پاک و پاکیزه راهی منزل میکرد و خودش آخرشب کثیف و آلوده برمیگشت... #محمدحسین، فیض روضه ارباب را با هیچ چیزی عوض نمیکند و هرچه هم میخواهد از همین مجلس فیض کسب میکند... المؤمن کَیّس!
چهقدر خوش گذشت این سفر
رو پر قو میخوابم شبا تا سحر..
صورتم گل انداخته
هوای شام بهم ساخته
اگه تو زیر دست و پا نبودی
خُب منم نبودم
اگه میون آتیشا نبودی
خُب منم نبودم
اگه سنگ از این و اون تو نخوردی
خُب منم نخوردم
اگه سیلی از خیزرون نخوردی
خُب منم نخوردم..
تو خونه خولی موهات نسوخته
خُب منم نسوختم
اگه جایی با اضطراب نرفتی
خُب منم نرفتم
اگه توی بزم شراب نرفتی
خُب منم نرفتم
خوبخوبخوبم بابا فقط بریم از اینجا
• روز اربعین، کربلا، #حاج_محمدرضا، استادی میکند و مجلسی میشود... در همین حال یادی از همه دوستان، عزیزان، حقداران، آباء و اجداد و اصلاب، ابناء و اولاد و ارحام و محارم، احباب و اصدقاء و اخلاء، اساتید و علما کردم... عزیزی که گفته بود هرکجا گنبدی دیدی یاد ما هم باش... استادی که گفته بود باید در پیامدادن به من احتیاط کند تا مبادا افشای سر کنم... هر کسی که التماسدعایی فرستاده بود و نفرستاده بود...
• اینکه از علما و بزرگان دیار طبرستان یاد میکند، از مزیتهای مجلسداری #حاج_محمدرضا است... یادی از آیتالله #مؤیدی، حاجآقای #شامخی، آیتالله #فاضل_استرآبادی و...
• در لابهلای جمعیت، #حسن_علیپور را میبینم، سر ماجراهای #هنرهیأت، بهویژه رویداد اخیر سفینةالنجاة بیشتر شناختمش... مدیر مجموعه فاخر #حراء، هنرمند متواضع، دلسوز، اهل تقوا، حقجو و حقطلب که هر استانی و هر جمع هنری، اقلاً یک دست از این نمونه را برای جبههشدن اهالی خطه هنر نیاز دارد...
• لابهلای عزاداران، بچههای ترکیه همراه با پرچمهایشان جلب توجه میکنند، ظاهراً مهمانان بینالمللی موکب از کشورهای مختلف حضور دارند...
• آخر جلسه است و هنوز پانسمان سِرُم، خونی روی دستم... با یک دست سینهزدن کار راحتی نیست... بعد از چند تلاش ناموفق برای استحمام، راهی حمام میشوم، دوشی میگیرم و لباسها را آبی میزنم و برمیگردم به همان اتاق کذایی!
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
ققنوس
«خوشگلترین دکتر جهان در مسیرةالاحرار» (اربعیننوشت۶؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳) |۱شنبه|۴شهریور۱۴۰
«خوشگلترین دکتر جهان در مسیرةالاحرار»
(اربعیننوشت۶؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳)
|۱شنبه|۴شهریور۱۴۰۳|۲۰صفر۱۴۴۶(روز اربعین)|
قسمت ۳از۴
• #محمدحسین هم هست، یکی از بچههای پاکستان گذرنامه و مدارکش را ربودهاند، به موکب پناه آورده است... همه در تلاش هستند که کاری را راه بیاندازند، #علی با بچههای جامعةالمصطفی تماس میگیرد، یکی صد دلار و دیگری یک پنجاههزار دیناری میگذارد وسط... #محمدحسین به #محمود میگوید، من کاری ندارم، این باید از مرز رد بشه و برگرده ایران! برادر مظلوم پاکستانی، خوشحال و ذوقزده تشکر میکند و همراه محمود میروند...
• حاج #محمدرضا_بذری هم میآید به اتاق، با تواضع با همه حالواحوال میکند... مینشیند و کمی اختلاط میکنیم... حاجآقای محمدیان هم اضافه میشود و بحث به جاهای خوبِ مگو میکشد... از حاجآقای #قائمی و #شامخی و...
• در همین اثنا، ناهار را میآورند... اسمش را میپرسم... طعامپلو! میگویم این چه ترکیبی است، طعام که همان غذا است! #محمدحسین میگوید همان کشمشپلو با گوشت است که در مازندران، به این عنوان شهرت یافته و غذای مرسومی در هیأتهاست...
• بعد از سرم و دوش و ناهار میآیم کمی استراحت کنم که یادم افتاد ساعت ۱۷، برنامه «مسیرةالاحرار» را داریم... حاجآقای #اسحاقی، تماس میگیرد و نگران است... میگوید با #حسین_کازرونی که تماس داشته، گفته پرچمها را تحویل حشد دادیم، اما اینجا عراق است، ممکن است به شما برسد یا نرسد! درباره پشتیبانی رسانهای هم حرف محکمی دریافت نکرده بود... دنبال #سیداحمد بود، گفتم احتمالاً باید وارد عراق شده باشد... اما هرچه تلاش کردیم، #سیداحمد را نیافتیم... خطهایی که قبلتر واتساپ داشتند، همه پاک بودند!
• دواندوان همراه روحالله خودمان را به میدان پرچم، یا همان ساحةالرایة رساندیم، ساعت حدود ۱۷:۳۰ بود، با #امید، تماس میگیرم... جمعیت تازه حرکت کرده... به ابتدای حرکت میرسیم...
• جمعیت غالباً پرچم یا تصاویر چاپشده روی فوم را در دست دارند، سه پرچم بزرگ هم که بیشتر خوراک کوادکوپترهایی است که تشریف ندارند، توسط جمعیت حمل میشود... سیستم صوتی نیست و جمعیت بدون بلندگو، کاملاً مردمی و سنتی و البته گروهگروه شعار میدهند... #اسحاقی را میبینم که دواندوان مشغول هماهنگی کارهاست... تعدادی از بچههای رسولالسلام را هم میبینم که مشغول توزیع عکس و پرچم هستند... کمی جلوتر #کمیل_قندهاری با بچههایشان آمدهاند... آقامرتضی #مصطفوی هم همچنان باانگیزه نگران صاف و بالا قرارگرفتن پرچمهای بزرگ است... #امید را میبینم، مثل همیشه پرشور و انرژی و شاد و شنگول... دشداشهای بر تن، شال فلسطین بر گردن، یک سنجاقی(پیکسل) پرچم فلسطین هم به سینه زده، پرچمی در یک دست و تصویری در دست دیگرش، خودش یک سازمان تبلیغات متحرک شده! تابلو را از دستش میگیرم...
• عجیب است مسیر بسته نشده و ماشینهای بار مواکب در رفتوآمد هستند، طبیعتاً ترافیک و تداخل پیش میآید... پدر #کمیل را هم میبینم که در بین جمعیت رفتوآمد دارد... شیخ #علی_فرهادی هم گوشه دیگر جمعیت، شیخ #عمیدی و #عرفان هم هرکدام دست میرسانند... این طرف #مرتضی_خلیلی و #سجاد_علیدوست، مشغول توزیع عکس و پرچم هستند... #محمد_دشتی هم که مدیریت میدانی عملیات را بر عهده دارد، در گوشه دیگری میبینم... از میدان تربیت که عبور میکنیم، کامیونت صوت همراه جمعیت میشود، بعداً #شیخ_حسام توضیح میدهد که علیرغم همه هماهنگیها، دوشب پیش اصل برنانه را هوا کرده بودند و مسیر دوباره از اول طی شد... مسیر با اینکه قرار بود قرق شود، نشد و ماشین را هم از میدان تربیت نزدیکتر نگذاشته بودند که بیاید... تازه بعد از میدان تربیت کار شروع میشود...
• #محمدعلی_جهانشاهی را با آن قد رعنایش میبینم... #غریب_رضا هم که در لحظه مشغول روایت و مصاحبه و ضبط و ارسال ویدئو است، ماشین صوت که همراه میشود، تازه جمعیت جان میگیرد... #حسن_مرادی و بچههای مدرسهاش هم خودشان را رساندهاند به مراسم تا زنجیره فعالیتهای ضدصهیونیستی موکبکاروانشان کامل شود...
• یک مرد عراقی که با گوشی مشغول فیلمبرداری است، میپرسد از کجا آمدهاید؟ و وقتی میگویم از کشورهای مختلف، اینجا حضور دارند، از لبنان، یمن، فلسطین، تونس و... ایران و نیز خود عراق، آمیختهای از حیرت و حسرت و مسرت را در چهرهاش میبینم... با دعایی تشکر میکند...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
ققنوس
«خوشگلترین دکتر جهان در مسیرةالاحرار» (اربعیننوشت۶؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳) |۱شنبه|۴شهریور۱۴۰
«خوشگلترین دکتر جهان در مسیرةالاحرار»
(اربعیننوشت۶؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳)
|۱شنبه|۴شهریور۱۴۰۳|۲۰صفر۱۴۴۶(روز اربعین)|
قسمت ۴از۴
• #علی هم خودش را رسانده، در واقع #علی و بچههای فلسطین صاحب برنامه هستند و مابقی کمککار آنها... به پل فاطمةالزهراء، که هنوز به نام مجسر الضربیة، میرسیم... #غریب_رضا میدانداری میکند، البته صحنه توسط بچههای عراق پیش میرود، اما به نوعی کارشناس مجری برنامه، #غریب_رضا است... نمایندگانی از ملیتهای مختلف صحبت میکنند... از عراق، از تونس، از ترکیه، از لبنان، از یمن با همان خنجر یمنی بر پر شالش و... از ایران... #روح_الله_فضلی را هم میبینم که قرار بود با کاروانهای دانشجویی حضور پیدا کنند...
• بچههای #کمیل، پرچم بزرگ «خیبر خیبر، یا صهیون جیش محمد قادمون» را بردهاند و از بالای پل آویزان کردهاند... #کمیل با خوشحالی پل را نشان میدهد و به پرچم اشاره میکند... شیخ #علی_فرهادی هم پیگیر هست یکی از پرچمهای بزرگ فلسطین را ببرند بالا... از قضا دو پرچم میرود بالا و دو طرف پرچم زرد اول از پل آویزان میشوند... صحنه باشکوهی است، یاد مراسم ثورةالعشرین در سالهای نسبتاً دور پیشین میافتم و جمعیت مستقر از مجسرات ثورةالعشرین... یادش بهخیر... نمیدانم خداوند چه خواهد کرد با جماعتی که مانع خیر شدند و این اتفاق را چندسال عقب انداختند وگرنه این واحد مراسمها را دهسال پیش پاس کرده بودیم... در شلوغی مراسم فاطمه زنگ میزند، آنقدر سروصدا هست و شبکه مخابراتی عراق هم آنقدر تحت فشار هست که واضح و شفاف نشنوم، فقط میفهمم که همراه خادمان خواهر موکب، پشت نیسان میخواهند عازم حرم شوند، همین که میگویم صلاح نیست، پیاده میشود و احتمالاً کمی دمغ... البته آخرشب، بعد از برگشت این نیسان فاتح و گزارشات خواهران، خوشحال بود که نرفته!
• اواخر برنامه است که ناگاه #هشام_سالم از راه میرسد، شیخ #حسام سریع هماهنگ میکند که برود بالا و عملاً سخنرانی پایانی و تشکر از جماعت حاضر در مراسم به دوش برادران فلسطینی میافتد...
• به آتشکشیدن پرچم آمریکا و اسرائیل و ثبت تصاویر وحدت امت اسلامی، پایانبخش برنامه است... تا اذان مغرب چیزی نمانده، همراه شیخ #حسام راهی دفتر آقا در کربلا میشویم... نماز مغربوعشاء را دفتر میخوانیم و یک زیارت اربعین جمعوجور هم تنگش... و راهی زیارت حرم سیدالشهداء(ع) میشویم...
• حرم و اطراف حرم خیلی شلوغ است، اما نه به شلوغی دیشب... خدا را هزار بار شکر میکنم که فاطمه را نیاوردم... مستقیم میرویم سرداب و همانجا زیارتنامه را میخوانیم... بعد هم میآییم بالا... از دور #حسام_صابری را میبینم که لباس خادمی عتبه حسینیه را بر تن دارد، سه نفر از بچههای هیأتی اصفهان هم کنارش هستند... خبر داده بود که توفیق خادمی حرم نصیبش شده... هنوز بعد از آن حادثه، موهای سروصورتش برنگشته... انگار دوباره نوجوان شده باشد و حیات دنیوی دوبارهای را آغاز کرده باشد...
• من در صحن مینشینم و روحالله هم میرود جلوتر، شاید به زیر قبه برسد... همیشه نگرانم که مبادا در این موارد از من الگو بگیرد... دوست ندارم به قول امام، بعضی از این عوامیها را از دست بدهد که شاید بسیاری از خیرها در همین باشد...
ما را به جبر هم که شده سربه زیر کن
خیری ندیده ایم از این اختیارها
• هنگام خروج از حرم ابتدا چشمم به #زهیر میافتد و بعد میبینم در بغل پدر آرام گرفته، حاج #مهدی_سلحشور را در آغوش میگیرم و میبوسم و التماسدعایی و... یاعلی...
• بعد از زیارت، پیاده برمیگردیم به محل اسکان، فاصله موکب تا بینالحرمین، اگر اشتباه و حاشیه و انحرافی نروی، بدون ملاحظه ازدحام و راهبندان و... بیکموبیش چهار کیلومتر است، یعنی رفتوبرگشت هشت کیلومتر و یعنیتر اینکه ده مرتبه رفتوبرگشت به حرم، حدوداً معادل کل پیادهروی نجف تا کربلا است!
• فاطمه منتظر است، یکروز کامل را تنها بوده، البته تنهایتنها هم که نه... قاعدتاً با خونگرمی و محبتی که از مازنیها سراغ دارم و روحیه خودش، باید دوستانی از خطه مازندران دستوپا کرده باشد... با خوشحالی میگوید خانمهای موکب، فردا ساعت ۴ صبح عازم نجف هستند، بعد هم خسروی... ما هم همراهشان برویم... میروم سراغ #محمدحسین که آخرشبی، در آشپزخانه نشسته است و از همانجا آخرین هماهنگیهای موکب را انجام میدهد... دردلها دارد و گلایهها... در ادامه، اتفاقاً خودش همین پیشنهاد را مطرح میکند... قرار میشود، ساعت ۴ صبح...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
ققنوس
«کربلایی و مبتلا داری، شهر عشقی بروبیا داری» (اربعیننوشت۷؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳) |۲شنبه|۵شهر
«کربلایی و مبتلا داری، شهر عشقی بروبیا داری»
(اربعیننوشت۷؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۳)
|۲شنبه|۵شهریور۱۴۰۳|۲۱صفر۱۴۴۶|
قسمت ۳از۳
• در مسیر همچنان آنقدر موکب به پا هست که زائری گرسنه برنگردد... نیت میکنیم نماز را امامزاده احمد بن اسحاق سرپل بخوانیم... موکب امامزاده برپاست... چند نفر از محلیها هم اطراف چادر موکب جمع شدهاند و طلب غذا میکنند، احساس میکنم بچههای موکب میشناسندشان و یا میخورد که چندنوبتی غذا بهشان دادهاند که حالا امتناع میکنند... غذا قیمه و نوشابه است... به خانواده میگویم میبینی چهقدر گوشت دارد! کرمانشاهی هستند دیگر، غذای کمگوشت برایشان اُفت دارد!
• بیرون امامزاده، روی چمنها مشغول خوردن هستیم که خانوادهای میآیند و میپرسند به جز اینجا جای دیگری برای اسکان سراغ ندارید؟ ما هم امدادزائر را بهشان معرفی میکنیم و شمارهاش را میدهیم، توضیح هم میدهیم که خودمان به همین نحو مکان جور کردهایم... -بعداً باید با #محمد_ضیایی حساب کنم!- امامزاده چهقدر باشکوه و نونوار شده... امامزاده نماد امید و ایستادگی شهر بود در ایام زلزله... و الحمدلله امروز هم پناه و تکیهگاه مردم...
• با #بهمن_نوروزی تماس میگیرم، رابط مشعر در سرپلذهاب و بخشدار کنونی قصرشیرین... امکان برقراری ارتباط نیست... شاید ایران نباشد... بعد ازنماز که میخواهم از امامزاده خارج شوم، جوان محجوبی سر سجاده نماز، سؤال شرعی دارد، باز هم دشداشه کار دستم داد... بحث را به حوزهرفتن میکشاند... در همین فرصت کوتاه سعی میکنم راهنماییاش کنم، شاید... لابهلای این همه مضر مثل من، شیخ مفیدی از آب درآمد! آخر هم که ارجاعش میدهم به حاجآقای #فاطمی_نسب، امام جمعه روزهای زلزله سرپل و احوال #بهمن_نوروزی را میپرسم... خیلی تعجب میکند که میشناسمشان...
• راهی کرمانشاه میشویم، موکبها همچنان در مسیر، جلوهگری میکنند... یک موکب قیمه عربی میدهد، موکب دیگری تخممرغ و سیبزمینی با نوعی نان محلی بسیار خوشطعم و لذیذ... یکجا هم میزنیم کنار و نیمساعتی چشمهایم را استراحت میدهم...
• به همان قاعده رفت، سر سفره بچههای بامرام جبهه کرمانشاه مینشینیم، امدادزائر اینبار جای ویژهای را در نظر گرفته است، بیت آیتالله #اشرفی_اصفهانی... دوازده گذشته است که میرسیم به موقعیتمکانی ارسالشده! اما ظاهراً دقیق نیست... دوباره تماس میگیریم، جوان بامرام پشت خط میگوید اگر آنجا نشد، من خودم موکبدارم بیایید موکب خودم، اصلاً بیایید خانه خودم! هیچ سامانه خشک و مکانیکی و الکترونیکی و مکاترونیکی و... بیروح و مردهای چنین امکان و توانی را ندارد که اینگونه، این موقع شب، پشت تلفن به تو جان دهد! و این معجزه انقلاب اسلامی است، به برکت اباعبدالله(ع) و نفس قدسی روحالله...
• اسم مکان آنقدر جاذبه دارد که دلم نمیآید از دستش بدهم، بالاخره پیدا میکنیم، در بین کوچهپسکوچههای یک محله قدیمی، در یک موقعیت مکانی جالب و عجیب، وسط کوچهای پلکانی با شیب تیز شصت درجه، خانهای است که آیتالله شهید #اشرفی_اصفهانی سالهای ۴۰تا ۶۱ را آنجا ساکن بودهاند... هنوز میلههایی که آن زمان در وسط کوچه نصب کرده بودند تا پیرمرد بتواند از این همه پله رفتوآمد کند، باقی است...
• منزلیبازسازیشده، تمیز و مرتب... یک طبقه خانمها و یک طبقه آقایان... همه چیز مرتب و دلخواه... وسط این آرامش، پیام #احمدرضا را که میخوانم، دوباره تمام نگرانیهایم هوار میشود سرم... #علی آقای یکتا هم پیام داده و پیگیر هست که چه کردید...، پاسخ میدهم:
«احمدرضا که محکم ایستاده زودتر خارج شوید...
ما هم توضیح دادهایم...
از طرفی همه بچههای ما درگیر اربعین هستند و تازه یکبهیک افتانوخیزان، در حال برگشت...
از طرف دیگر، با فرض یافتن مکان مناسب و تأمین هزینهها، جابهجایی ما حداقل یک ماه فرصت میخواهد...
که ایشان هم تقریباً گفتهاند
از من مأموریتی خواستهاند و من هم مأمورم و معذور...
این حرفها را به حاجآقای قمی بگویید، اگر از من نخواهد، من هم فشاری نخواهم آورد...
البته حالا دیگر به مردم هم قول داده...»
اگرچه ما خانهبهدوشان غم سیلاب نداریم، اما با یک نگرانی عمیق از مکان فعالیتهای جامعه ایمانی مشعر و جامعه فعالان مردمی اربعین، در مکانی بسیار آرامشبخش، به خواب میروم... تا فردا بعد از نماز صبح که دارم اینها را برایتان مینویسم...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
@qoqnoos2
«یحییشدن...»
اسطوره شد، به هیأت افسانه پر کشید
#یحیی شجاع بود و شجاعانه پر کشید
#یحیی که تا دقیقۀ آخر پرنده، ماند
#یحیی که در محاصرۀ مرگ، زنده ماند
آنان که زندهزنده در آتش فدا شدند
افسانۀ تولد ققنوسها شدند
ظلمت چگونه راه ببندد سپیده را
امواجِ سهمگینِ به ساحل رسیده را
در پشت خط بمان! کف میدان چه میکنی؟
فرمانده! در میان شهیدان چه میکنی؟
از آن عصا که پرت شد و شد گدازهای
برپا شدهاست هفتم اکتبر تازهای
پیغام انقلاب فرستادن است این
درس مقاومت به جهان دادن است این
چشم جهان چه خیره نظر کرد کوه را
تا دید آن مبارزۀ پرشکوه را
موسی! بیا که لشکر فرعونیان همه
از هیبت عصای تو دارند واهمه
فرجام ترس، خانه به تاراج دادن است
تسلیم و سازش عاقبتش باجدادن است
دنیا دو روز بود و چهزیبا شمرده بود
آن جمله از #علی که به خاطر سپرده بود
از مرگ تاجرانه نترس و رشید باش!
تا آخرین گلوله بجنگ و شهید باش!
بیصلح و بیمذاکره پیروز میشویم
یا کربلای هرشب و هرروز میشویم
بر زندگان خاک، حقیقت عیان شدهاست
یحیی شدن دومرتبه یک آرمان شدهاست
فرعونِ شب زمان شکستش رسیده است
موسی عصای تازه به دستش رسیده است
کاری بزرگ در شُرُف رویدادن است
حجّت تمام؛ چارۀ کار ایستادن است
آنکس که دل به یاری مستضعفین گذاشت
کِی پرچم مبارزه را بر زمین گذاشت
رفتهاست لشکر دگری را به خط کند
فرماندهان بیشتری تربیت کند
ای عشق! ای مقاومت! ای جنگ! ای جهاد!
پیروز، آنکه بر سر عهد تو ایستاد
طوفان نوح میچکد از غیرت غیور
اینک سرِ بریدۀ یحیاست در تنور
فردا که انتفاضه جهانگیر میشود
#یحیی میان معرکه تکثیر میشود
✍🏻 #مهدی_جهاندار
🏷 #شهید_یحیی_سنوار
▫️@Shere_Enghelab
▫️@qoqnoos2
ققنوس
«از شاعران پارسیزبان تا کارخانهداران دستبهخیر!» (اربعیننوشت۲۱؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۴) |۴ش
«رصد اربعین با الگوی رصد گشاد پرزیدنتی»
(اربعیننوشت۲۲؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۴)
|۵شنبه|۲۳مرداد۱۴۰۴|۱۹صفر۱۴۴۷|
در موکب «رمزالوحدة» نشستهایم که ساعت از دوازده میگذرد و وارد ۵شنبهای میشویم که جمعهاش اربعین است... بچهها در عالم خودشان، هوای محبت اباعبدالله را تنفس میکنند و قد میکشند... #محمدآرمان، فارغ از قیلوقال دنیا با مداحیها سر تکان میدهد و شورانگیز سینه میزند، انگارنهانگار پاسی از شب گذشته است...
▫️
فهرست مواکبی که برنامهریزی کردهام برای بازدید، مفصل است و هنوز ادامه دارد، اما بیش از این زمان و توان کاروان کوچکمان اجازه نمیدهد... این قافله از زن و بچه، تا اینجا هم خیلی همراهی کردهاند و چیزی نگفتهاند...
همینجا که بچهها امکان استراحت و نشستن بر صندلیها را دارند و مشغول تماشای ویدئوهای مداحی هستند، آن هم از این ترانمای باکیفیت! بهترین جاست که ماشین بگیریم و دیگر راهی کربلا شویم...
میرویم کنار جاده و منتظر ماشین میشویم... اما هرچه بیشتر میایستیم، کمتر ماشینی توقف میکند... ماشینها به سرعت عبور میکنند... دنبال هر ماشینی که سرعت کم میکند، میدویم، گاه نرسیده، سرعت میگیرد و میرود، گاه میایستد، اما قبول نمیکند... شاید یکساعتی طول میکشد تا بالاخره قافله هشتنفرهمان، در یک سواری مچاله میشویم و راهی کربلا... #محمدآرمان، سرش را از سقف ماشین(سانروف) بیرون کرده، ذوق میکند و هوار میکشد...
برای معادل فارسی «سانروف»، قبلتر در مباحثه با #روحالله به «بامشید» رسیده بودیم، ترکیب «بام» و «خورشید»، البته «شیدبام» و «خوربام» هم بود که رأی نیاورده بود، در دموکراسی دونفرهمان!
امیدوارم این تلاش به دیده «نوکرِ شیرِ خدا، آهنگرِ دادگر» رییس فرهنگستان زبان و ادب فارسی، بیاید!
▫️
در راه «بیمارستان سیار برکت» را میبینیم که مشغول خدمترسانی به زائران است، این بخش را با همان الگوی رصد گشاد پرزیدنتی، از داخل ماشین رصد میکنیم، آن هم از نوع مچالهاش، ظاهرش که بد نیست، اما اصل حضور صفی امثال «برکت» و «کرامت» و «علوی» و «شهرداری» و سایر اقوامشان را آن هم با نام و نشان و عنوان نمیدانم، نه اینکه ندانم، اما بهتر است که ندانم... یعنی میترسم دوباره بروم بالای درختی که قول داده بودم نروم!
▫️▫️▫️
عدد عمودها بالا و بالاتر میرود، داریم به کربلا وارد میشویم... گرچه باور نمیکنم اما... منم و کربلا، خدا را شکر... باز هم اربعینی دیگر و باز هم کربلایی دیگر...
خدا راننده را خیر دهد، مقصد را در نقشه نشانش داده بودم و او هم تا نزدیکترین مکان ممکن میبردمان... اما از همانجا هم نیمساعتی را باید پیاده برویم تا برسیم به محل اسکان... هرچه به حرم نزدیکتر میشویم، محدودیتهای رفتوآمد وسایل نقلیه، بیشتر میشود...
▫️
باعث شرمندگی است که دست ما از یک مقر و محل اسکان مناسب در کربلا و نجف خالی باشد و در کربلا هم بخواهیم مهمان برادران فلسطینی شویم!
#علی_سالم بیدار است و منتظر... نزدیک که میشویم زنگ میزنم، موقعیتمکانی کوچه پشتی را نشان داده، #علی آمده در کوچه و تلفنی راهنمایی میکند... در آغوشش میکشم، وارد حیاط میشویم، خانمها از در روبهرو وارد بخش اندرونی میشوند و ما هم از درب مجاور وارد فضای مضیف میشویم... تمام سطح اتاق با تشکهای ابری، پوشیده شده، تشکها را تنگاتنگ چیدهاند، سه تشک را هم برای ما خالی نگه داشتهاند، #احمد و #عبدالله را در همان تاریکی اتاق میبینم... دقایقی را با #علی به گفتوگو مینشینیم که اذان صبح میزند، #علی در همان حیاط چند سجاده پهن میکند و نماز را میخوانیم... باقی ساکنان اتاق هم کمکم بلند میشوند و نمازشان را میخوانند...
تیم سهنفره #امید و #رضا و #محمدتقی هم که پیش از ما در اینجا مستقر شدهاند، از زیارت برمیگردند...
انگار سالهاست نخوابیدهایم، دقایقی بعد از نماز، از فرط خستگی بیهوش میشویم...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
▫️@qoqnoos2
ققنوس
«رصد اربعین با الگوی رصد گشاد پرزیدنتی» (اربعیننوشت۲۲؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۴) |۵شنبه|۲۳مرداد۱
«جهان اسلام بر سفره فلسطین»
(اربعیننوشت۲۳؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۴)
|۵شنبه|۲۳مرداد۱۴۰۴|۱۹صفر۱۴۴۷|
نماز صبح را که میخوانیم از خستگی، بیهوش میشویم... با صدای اذان ظهر است که به هوش میآییم، تشکها را گوشه اتاق روی هم تلنبار کردهاند، بالشتها و پتوها را هم رویشان...
در این فاصله #هشام هم رسیده...، نماز را به جماعت در همان مضیف میخوانیم؛ بعد از اقامه نماز، سفره صبحانه را پهن میکنند، نظم زندگی این بندگان خدا را هم برهم زدهایم...
سفرهای کریمانه و رنگارنگ از سنتهای عربی و فلسطینی، چند رنگ زعتر و روغن زیتون که پای ثابت سفرههای شامات است، دلمه مو، حمص مخصوص فلسطینی، چند مدل پنیر و چند کاسه زیتون و چیزهای دیگری از این قبیل... #هشام میگوید این صبحانه، فلسطینی است... بهویژه به ادویهای اشاره میکند که پیش از این ندیده بودم... بعد هم یک تکه نان را گرد میکند، ابتدا میزند داخل روغن زیتون و بعد هم داخل همان ظرف ادویه...، میگوید «جدّاً طیّب» و بدین ترتیب آیین خوردن این غذاها را هم به ما یاد میدهد!
▫️
خانه عجیبی است، در آنِ واحد، برادرانی از بحرین، لبنان، ایران، فلسطین، سوریه و عراق، کنار هم، در کشور عراق مهمان یک فلسطینی هستند! یک خانه جهانی!
امام! روحت شاد که تو دستمان را گرفتی، آبرو دادی، قدمان را بلند کردی، افق نگاههایمان را بالا بردی... به قول آن اهل ذوق:
حسینجان!
«سالها گریه به تو جرم تلقی میشد
روضه هرشب ما برکت #روحالله است»
▫️
فرصت خوبی است، میروم حمام و لباسهایم را هم میشویم... از حمام که خارج میشوم، #رضا و #محمدتقی که ناهار را مهمان مضیف حرم بودهاند، برگشتهاند و یک ظرف هم غذای حرم را با خودشان آوردهاند... دقایقی مینشینیم به گپوگفت...
با توجه به اینکه صبحانه را بعد از قدرتنمایی خورشید در وسط آسمان خورده بودیم، نزدیک افول خورشید است که سفره ناهار پهن میشود، با غذایی فلسطینی، «اوزي، بلحم الخروف»، «اوزي» نام غذایی بسیار محبوب و مشهور است، در فلسطین و شام و اردن و...، یک غذای مجلسی که معمولاً در روز عید یا در مهمانیها با ترکیبی از برنج و گوشت طبخ میشود و بسته به اینکه از چه گوشتی استفاده شود، انواعی پیدا میکند، «لحم» که همان گوشت است و «خَروف» هم میشود گوسفند کمسن یا همان بره، بنابراین «لحم خروف» یعنی گوشت بره و «اوزي، بلحم الخروف» اوزيای است که با گوشتبره آماده شده...
برنج هم که با انواع ادویه مخصوص معطر شده، همراه با ذرت و لوبیاسبز و نخودفرنگی و...
این جهان اسلام است که بر سفره فلسطین نشسته است...
▫️▫️▫️
ناهار را خوردهنخورده باید بلند شویم... قرار است همراه #هشام، یکی دو جلسه را برویم، شب اربعین است و کربلا، غوغا...
سوار ماشین #هشام، به سمت «ملعب الانصار الریاضی»، ورزشگاه المپیک کربلا، محل استقرار موکب «ستاد مردمی راهیان کربلا» هیأت «یافاطمةالزهراء» بابل، راهی میشویم... #امید و #علی و #روحالله هم هستند... خود #هشام پشت فرمان مینشیند...
مرکز شهر، از ازدحام جمعیت درحال انفجار است، تراکم عجیب انسانهایی از کشورهای مختلف، با زبانها و رنگها و لباسهای متفاوت که همگی در طواف کعبه عشق در حرکتند... هرچه از مرکز شهر دورتر میشویم، ازدحام کمتر میشود و مسیرها بازتر...، اما نه آنقدر که به راحتی و سرعت هرکجا خواستی بروی...
در مسیر از شارع سناتور عبور میکنیم، خیابانی که با فضای عمومی شهر کربلا، کمی تا قسمتی متفاوت است! مرکز بسیاری از برندها یا بهقول فرهنگستان، ویژندهای معروف خارجی... از «آدیداس» تا «اسکچرز» و «السیوایکیکی»، پر از «مول» یا همان «مال»... نام رسمی خیابان، «شارع المُجَمَّعات» است و «مُجمَّع» همان مال و مول است!
فکر میکردم نام خیابان را «سِناتور» میگویند و احتمالاً اشاره به شخصی دارد که سناتور بوده، مثل #مسجد_جنرال_ارومیه! اما #هشام نکتهای گفت که متوجه شدم «سناتور» نیست بلکه...
بهخاطر مراکز خرید متعدد یا همان مُجمَّعها که با عنوان «سنتر» در آنجا برقرار میشوند، سنتر...، سنتر...، سنترها را جمع کردهاند و شده «شارع السناتِر»! معادل همان «شارع المجمَّعات»...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
▫️@qoqnoos2
ققنوس
«جهان اسلام بر سفره فلسطین» (اربعیننوشت۲۳؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۴) |۵شنبه|۲۳مرداد۱۴۰۴|۱۹صفر۱۴۴
«حجابِ زبان، مانع ارتباط اجزاء امت واحده»
(اربعیننوشت۲۴؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۴)
|۵شنبه|۲۳مرداد۱۴۰۴|۱۹صفر۱۴۴۷|
علیرغم ازدحام شهر، خیلی اذیت نمیشویم و بالاخره میرسیم، با ماشین وارد حیاط ورزشگاه المپیک میشویم، گوشهای توقف میکنیم، #محمود_نقویان از بچههای پابهکار هیأت و موکب آمده استقبال... #محمود را اگرچه از دور، سالهاست میشناسم، باصفا و باسواد، هیأتی و بامرام، اخلاقمدار و مؤدب... قبلتر در دولت رییسجمهور شهید، دستیار استاندار در امر مردمیسازی بود و الآن هم خادم پیرغلامان و پیشکسوتان در بنیاد دعبل...
نسبتش را با شیخ #ناصر_نقویان نمیدانم، اما هر دو مازَنی و هر دو هم بابُلی هستند!
▫️
همراه #محمود از راهروهای پیچدرپیچ و مسیر تودرتوی ورزشگاه رد میشویم و تا نزدیک جایگاه میرویم، به #محمود میگویم فرصت هست نماز را بخوانیم؟ هماهنگ میکند نماز مغربوعشاء را در یکی از اتاقهای ملعب به جماعت میخوانیم، میخواهیم از اتاق خارج شویم که #محمدحسین_طبرستانی بیسیمبهدست آمده استقبال، در همین مسیر کوتاه تا رسیدن به محل جلسه که صحن اصلی ورزشگاه است، #طبر را به #هشام معرفی میکنم و برعکس... البته قبلتر تلفنی(واتساپی) توضیحات را داده بودم... #هشام همراه #طبر میروند کنار منبر مینشینند و ما هم همین گوشه، در حاشیه جلسه... شیخ #مجتبی_سفیدی بر منبر مشغول سخنرانی است.
سقف بلند و دیوارههای بزرگ ورزشگاه، اجازه داده که بچههای خوشذوق هیأت، فضاسازی باشکوه و البته سادهای را طراحی و اجرا کنند، پردههای بزرگ عمودی از تصاویر شهدای مقاومت را دو طرف جایگاه از سقف آویزان کردهاند، از باقری و سلامی و حاجیزاده و رشید و طهرانچی تا سیدحسن و سیدهاشم و سنوار و حاج رضوان و هنیه و البته حاج قاسم و ابومهدی، تصویر آقا و امام هم کمی بزرگتر در دو طرف تصاویر شهداء... وسط دقیقاً پشت منبر، شعار «إناعلیالعهد» و در دو طرف آن دو جمله طلایی از سید: «قطعاً سننتصر» و «ماترکناک یابنالحسین»
▫️
اواسط سخنرانی #شیخ_مجتبی، حاج #محمدرضا_بذری هم میرسد، معلوم است #شیخ_مجتبی از تغییر برنامه و حضور #هشام خبر ندارد، شب اربعین است و منبر را آماده میکند که تحویل #حاج_محمدرضا بدهد... خلقالله هم همینطور... در این وسط قرار است که بعد از #شیخ_مجتبی خود #محمدحسین برود و اتصال را درست کند و #هشام را معرفی کند، دقیقه نود، یکی از شبکههای رادیویی یا تلویزیونی میخواهد با #محمدحسین مصاحبه کند که ناچار میرود و کار را میسپارد به #محمود... در این فاصله بنده خدا #محمود، ازهمهجابیخبر سؤال میکند که درباره #هشام چه باید بگویم؟ الحمدلله تا منبر #شیخ_مجتبی تمام شود، #طبر هم برمیگردد و خودش زحمت این بار را به دوش میکشد...
▫️
با #هشام زیاد گفتوگو کرده بودم، اما اولینبار بود پای سخنرانی رسمی و عمومیاش مینشستم... یک سخنرانی جدی، انقلابی و طوفانی... مملو از آیات قرآن و وعدههای الهی، به لهجه فصیح عربی... نوری از سخنرانیهای #سیدحسن را در کلامش میدیدی... حیف که حجابِ زبان، همچنان مانع برقراری ارتباط مستقیم و مفاهمه بیواسطه بین اجزاء امت واحده است... شاید بازنگری در نظامات آموزشی نسبت به آموزش زبان، از ابتدایی تا حوزه و دانشگاه، ضرورتی ناگزیر باشد... چهقدر مایه خجالت است که مثل منی ادعای اربعین داشته باشیم و زبان مکالمه با جهان اسلام را نداشته باشیم...
متأسفانه از بچههای موکب هم کسی که تسلط کافی برای ترجمه داشته باشد، نیست و به ناچار زحمت ترجمه بر دوش #علی میافتد... طبیعتاً برگردان به فارسی، برای یک عربزبان کار راحتی نیست، آن هم این عبارات فصیح و بلیغ عربی...
جمعیت در بین سخنرانی، چند مرتبه به وجد میآیند و فریاد «مرگ بر اسرائیل» و تکبیر سر میدهند...
#هشام منبر را تحویل حاج #محمدرضا_بذری میدهد و از جلسه خارج میشویم... از موکب دمدرب یک شربت میخوریم و سوار ماشین راهی جلسه هیأت ثارالله زنجان در کربلا...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
▫️@qoqnoos2
ققنوس
«حجابِ زبان، مانع ارتباط اجزاء امت واحده» (اربعیننوشت۲۴؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۴) |۵شنبه|۲۳مردا
«سحرگاه اربعین، کربلا، به افق فلسطین»
(اربعیننوشت۲۵؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۴)
|۵شنبه|۲۳مرداد۱۴۰۴|۱۹صفر۱۴۴۷|
از ورزشگاه المپیک، مقر هیأت یافاطمةالزهراء بابل در کربلا خارج میشویم به سمت حسینیه هیأت ثارالله زنجان در کربلا...
▫️
مسیر منتهی به حسینیه، روی نقشه از قرمز جگری عبور کرده به سیاهی میزند!
چند نرمافزار ایرانی و صهیونیستی را ترکیبی به کار گرفتهایم، نشان و گوگلمپ و ویز، اما هیچکدام مسیر امیدوارکنندهای به ما نشان نمیدهند...
چند نوبت از مسیرهای مختلف تلاش میکنیم به حسینیه نزدیک شویم، از یمین و یسار نقشه وارد میشویم، اما فایدهای ندارد... یا در تراکم جمعیت گرفتار میشویم یا به موانع فیزیکی و محافظهای بتنی میخوریم، یا پلیس راه را بسته...
یکجاهایی کارت شناسایی #هشام کار میکند و یکجاهایی هم نه، یکجاهایی هم آنقدر جدی هستند که احساس میکنم، کارت شناسایی که هیچ، خود #شیاعالسودانی هم جواب نمیدهد!
مسیرهای اطراف حسینیه را شاید چند باری دور میزنیم، بعضی جاها توصیههای نقشهها را کنار میگذاریم و به اجتهاد خودمان عمل میکنیم، البته بیشتر #هشام!
▫️
همینکه در وسط ازدحام کربلا، سوار بر سانتافه، آن هم با رانندگی ابومحمد(همان #هشام خودمان) داریم دوردور میکنیم، برای ما آخر لذت دنیاست!
اما #هشام در این مدت خیلی کم خوابیده، خسته است و حسابی کلافه شده، ناراحتی را میشود در چهرهاش خواند... حق هم دارد، اما این حجم از کلافگی را تاکنون در او ندیده بودم...
▫️
در یکی از همین معبرگشاییها، طبق نقشه، به سختی رسیدیم به انتهای کوچه طولانی و بسیار تنگی که راه برگشت نداشت، اما انتهای کوچه با یک نفربر زرهی ارتش بسته شده بود!
#علی رفت با افسر ارتش صحبت کرد، دقایقی بعد در کمال ناباوری، یکنفر نشست پشت نفربر تا آن را جابهجا کند، عمراً در ایران چنین چیزی قابل تصور بود! حالا بماند نفربر روشن نمیشد و داشت امیدمان ناامید میشد که بالاخره راه افتاد و توانستیم از کوچه خارج شویم...
▫️
بعد از قریب به سه ساعت، چرخیدن در خیابانها، این آخرین تلاش مذبوحانهمان برای رسیدن به حسینیه هیأت ثارالله بود، با ماشین از اینجا جلوتر نتوانستیم، هم اجازه ندادند، هم حقیقتاً تراکم جمعیت، حرکت ماشین را غیرممکن کرده بود، طبق نقشه حدود دو کیلومتر فاصله داشتیم و باید این مسیر را پیاده میرفتیم...
▫️
از میان انبوه جمعیت حرکت میکنیم، از بین افراد مختلفی از حیث طبیعت و خلقت، خُلق و فرهنگ...، از میان چهرهها، زبانها، لهجهها، پوششها، فرهنگها و... عجیب است، ساعت نزدیک ۱ بامداد و شهر غوغای قیامت است و صحرای محشر... به سختی میشود در این میانه به سرعت قدم برداشت...
این ساعت، مراسم هیأت قطعاً تمام شده، اما وعده کردهایم و منتظر هستند، تلفنها را هم کسی پاسخگو نیست، به نیت دیدار و اندکی گفتوگو، خودمان را میرسانیم به حسینیه...
▫️
مراسم ساعتی است تمام شده، در محوطه بیرونی حسینیه، جمعیت زیادی پراکنده در حال استراحتند، داخل سولههای حسینیه هم جمعیت متراکمی درازبهدراز کنار هم خوابیدهاند، دنبال اتاق پشتی و محل استقرار #حاج_مهدی میگردیم، بعد از کمی سرگردانی، بالاخره پیداشان میکنیم، #حاج_مهدی شال سفیدی بر دوش انداخته، معلوم است تازه دوش گرفته، میآید به استقبال...
مجموعهای از یکیدو اتاق و آشپزخانه و سرویس بهداشتی و... در پشت سوله حسینیه ساختهاند که حکم اتاق مهمان و مداح و سخنران را دارد...
#حاج_مهدی میگوید #سیدامیر_حسینی در اتاق مجاور مشغول استراحت است، چندنفری هم مهمان دارند...
مشغول گفتوگو میشویم، میوه میآورند و اندکی بعد سفره شام را پهن میکنند، به اصرار مینشینیم بر سفره اطعام هیأت، شام قیمه است، قیمه ایرانی...
▫️
گفتوگوی سحرگاهیِ خوبی شکل میگیرد، شب اربعین، مایه برکت میشود و تعارف و ترابط مطلوبی برقرار میشود!
#مهدی برگه اشعار عربیای را که امشب خوانده، میخواهد و اشعار را برای #هشام بازخوانی میکند و نظر میخواهد؛
از #حاج_رمضان میپرسد، #هشام در گوشی عکسی را نشان میدهد که #حاج_رمضان در نمازی دونفره به #هشام اقتدا کرده...
صحبت از جنگ ۱۲ روزه و تحلیل شرایط پیشرو میشود، صحبت از درایت و تدبیر و حکمت و مدیریت حضرت آقا در جنگ و...
▫️
از #حاج_مهدی میخواهم اشارهای به قصه زمین موکب کند، قصه مفصلی است که باید در جای دیگری روایت کرد...
زمینی که #سید_بحرالعلوم زیارت اربعینش را از اینجا شروع میکرده، نخیله عمربنسعد... زمینی که صاحبش #ابوجهاد، ابتدا به #حاج_قاسم میدهد، اما نبرد داعش و اتفاقات بعد کار را به تأخیر میاندازد تا آنکه حاجی به #ابوجهاد وصیت میکند اگر میخواهی این زمین آباد شود، بده به ترکها!
انشاءالله توفیق شود و قصه این زمین پربرکت را سر جایش به تفصیل روایت کنیم...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
▫️@qoqnoos2
ققنوس
«جایگاه زنده و مردمی!» (اربعیننوشت۲۸؛ روزنوشتهای سفر اربعین۱۴۰۴) |جمعه|۲۴مرداد۱۴۰۴|۲۰صفر۱۴۴۷| بع
«شب آخر و تبوتاب برگشت...»
(اربعیننوشت۲۹؛ روزنوشتهای سفر اربعین۱۴۰۴)
|جمعه|۲۴مرداد۱۴۰۴|۲۰صفر۱۴۴۷|
نرسیده به حرم، صدای اذان بلند میشود، شام اربعین است و حرم هم قیامت، تا برویم وضوخانه و بیاییم داخل و... به نماز جماعت حرم که نمیرسیم، اطراف را نگاه میکنم تابلوی «حسینیه نجف الاشرف» را میبینم، نماز مغربوعشاء را همینجا میخوانیم...
▫️
حرم سیدالشهداء(ع)، جا برای نشستن پیدا نمیشود، نماز که هیچ... فقط چند وجب جا برای نشستن! با روحالله مستأصل ایستادهایم و چشم میگردانیم شاید جایی خالی شود، ناگهان #مهرداد_لک را میبینم، فرمانده اربعین مردمی لرستان، لُرِ بامرام و باصفایی که پرچم ازنا را بالا برده است... هرچند بعد از آن حادثه تلخ برای #میلاد_احسانی و بعد هم رفتن #میثم_کشکولی کار در استان، خیلی سخت شده است و اساساً قبول مسؤولیت، بعد از انسانهای قدبلند کار بسیار سختتری هست، اما #مهرداد از پس کار برآمده و همچنان موکبداران لرستان، سربلند هستند... بهویژه ارتباط مؤثر و تعامل تنگاتنگ با بچههای «عصائب اهل حق»، فرصت بینظیری را برای بچههای لرستان فراهم آورده که میتواند الگویی برای ستادهای مردمی اربعین، در استانهای دیگر باشد.
#مهرداد با افتخار و سربلندی گزارش میدهد که امسال شبی ۴۰۰۰تا۷۰۰۰ زائر را اسکان دادهاند... اگرچه از شهرهای مختلف، زائر داشتهاند، اما هیچ لرستانی هم نبوده که بیجا بماند...
▫️▫️▫️
از حرم پیاده برمیگردیم، امروز خیلی سرپا بودهایم، فاطمه که از کمردرد، هرچند متر توقفی میکند، گاه مینشیند و بعد ادامه میدهیم... من هم چفیه را بستهام دور کمرم و دو طرفش را با دستهایم گرفتهام که کمرم تاب برندارد!
به هر ضربوزوری هست خودمان را به محل اسکان میرسانیم، #رضا_توکلی، سر کوچه مشغول صحبت با تلفن است، وارد میشویم، #امید پادرد شدیدی دارد و نمیتواند تکان بخورد، روی مبلِ کنارِ اتاق دراز کشیده... آن لحظه فکرش را هم نمیکردیم که ماجرای پای #امید دامنهدار میشود و یک هفته بعد، کار به عمل دوباره میکشد...
آری، پلاتینی که بار قبل در فاصله بین لگن و زانو کار گذاشته بودند، همراه استخوان پا از وسط شکسته و یک هفته بعد، در ایران، پلاتین دیگری اینبار داخل استخوان جاگذاری شد...
▫️▫️▫️
امشب، شب آخر است و بنا داریم هرچه زودتر راهی شویم... برای برگشت، راههای مختلف را بررسی کرده بودم...
بچههای هیأت که کاروانی آمده بودند، از مرز تا کربلا را اتوبوس دربست کرده بودند؛
از ۴شنبه به #میلاد پیام دادهام که:
«سلام
حاجی
زیارتقبول 🌷
برنامه برگشت شما کی هست؟
.
برای برگشت ماشین هماهنگ کردهاید؟»
#میلاد:
«سلام وادب
ارادتمند
زیارت شماهم قبول باشه ان شاء الله.
نماز صبح شنبه از روبروی موکب مهدی رسولی شارع طویرج
همونی که باهاش اومدیم راننده خوبی بود گفتیم بیاد باید جمعه دوباره ازش پیگیری کنم.»
و من برای هفتنفرمان پیگیر شده بودم:
«اسکان موکب ثارالله هستید؟
.
برای برگشت اتوبوس، برای ۷ نفر جای خالی هست؟»
#میلاد:
«بله به امید خدا از نماز مغرب جمعه تا نماز صبح شنبه موکب ثارالله هستیم.
بله درخدمتیم ان شاء الله.»
از سرشب جمعه، منتظر خبر بچههای هیأت هستم که راهی موکب ثارالله شویم، وسایل را جمع کردهایم و آماده شدهایم، اما نه پیامی میآید، و نه تماسهای ایتا، واتساپ و تلفن را جوابی...
#محمدعلی یک کاروان پیدا کرده که از نزدیک منزل #هشام، مستقیم راهی مرز هستند، آنها دیگر این بخش آخر سفر را از ما جدا میشوند و با همان کاروان میروند، ما هم در انتظار خبر بچهها، خوابمان میبرد...
دمدمهای صبح هست که #میلاد جواب میدهد...
ساعت حرکت را میپرسم، ساعت ۵:۴۱ است که میگوید:
«6؛ اتوبوس داره میاد سمت موکب ثارالله.»
زمان زیادی نداریم، دواندوان راهی میشویم، #علی سانتافه را برمیدارد و زحمت رساندن ما تا موکب میافتد به دوشش...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
▫️@qoqnoos2
ققنوس
«شب آخر و تبوتاب برگشت...» (اربعیننوشت۲۹؛ روزنوشتهای سفر اربعین۱۴۰۴) |جمعه|۲۴مرداد۱۴۰۴|۲۰صفر۱۴۴۷|
«آخرین نوشیدنیهای رنگارنگ بهشتی»
(اربعیننوشت۳۰؛ روزنوشتهای سفر اربعین۱۴۰۴)
|شنبه|۲۵مرداد۱۴۰۴|۲۱صفر۱۴۴۷|
مسیری که شب قبل، هرچه تلاش کردیم نتوانستیم از آن عبور کنیم، حالا، فردای اربعین، خالی و خلوت است، بسیاری از موکبها جمع کردهاند و دیگران هم در حال جمعآوری سازوبرگ موکب هستند؛ چهره شهر کاملاً عوض شده است، انگار شهر دیگری است، کربلای دیگری است... برای همین میگویم «سفر کربلا» با «سفر کربلا در اربعین»، دو سفر متفاوت هستند، چه بسا شخصی هزار بار کربلا رفته باشد، اما اربعین نرفته باشد، تقریباً هیچ تفسیر و تجربهای از سفر اربعین ندارد!
به نزدیک موکب میرسیم، از #علی جدا میشویم و مسافت کوتاهی را پیاده میرویم تا اتوبوس بچهها، عدهای از بچهها درحال سوارشدن و عدهای هم مشغول گذاشتن وسایل در جعبهبغل اتوبوس هستند...
یکبهیک بچهها را در آغوش میکشم و حالواحوال و زیارتقبول و... تعب و شعف را توأمان میشود در چهرههای بچهها خواند... خستگی بعد از چندینروز پیادهروی، آن هم در قالب کاروان گاریکالسکهرانان! و آسودگی و آرامشِ بعد از زیارت و وصال امام...
▫️▫️▫️
در اتوبوس جاگیر میشویم، به اندازه کافی جا اضافه دارد، بیشتر از چهار نفری که از کاروان هفتنفره ما کم شدند... دختربچهها صندلیهای آخر اتوبوس را تسخیر کردهاند و برای خودشان حکومتی راه انداختهاند...
تقریباً تمام مسیر را تا «منذریه» میخوابم، در بالاوپایینشدنهای اتوبوس و گاه سبقت و گاه ترمزگرفتن و بوقکشیدنها... روحالله هم آنطرف بیهوش شده، فاطمه هم... هرچند هرازگاهی، لابهلای خواب سؤال میکند «راننده بیداره؟» یا غر میزند «بد میره» یا میگوید «برید جلو باهاش حرف بزنید، نخوابه» و...
▫️▫️▫️
مرز منذریه، همان متناظر مرز خسروی است، در عراق...، اتوبوس تقریباً تا نزدیکترین جای ممکن به پایانه مرزی میرود، از اتوبوس که پیاده میشویم، بچهها گاریکالسکههای ابتکاریشان را که جمع کرده بودند، از جعبهبغل میکشند بیرون و روی هم سوار میکنند و آماده جاگذاری کولهها و بچهها میشوند! تقریباً هر خانواده یکی از این گاریها دارد، اگرچه ظاهر گاریها، تسهیل سفر و راحتی در پیادهروی است، اما ضمانتِ آن است که باید تمام مسیر را پیاده طی کنند و در بین راه به راحتی امکان سوارماشینشدن، ندارند!
▫️▫️▫️
تازه اذان گفتهاند، داخل ایران در مرز خسروی، اولین سرویس بهداشتی که میبینیم، آماده نماز میشویم و همانجا کنار مسیر، روی موکتی که پهن است و گروهی قبل از ما نماز خواندهاند، نماز را میخوانیم...
همانجا، موکبی کتلت داغ و خوشمزهای را لقمه میکند، آخرین پذیراییهای اربعین است، آخرین نوشیدنیهای رنگارنگی که نمیدانیم چهقدرش رنگ و اسانس است و چهقدرش طبیعی، اما هرچه هست طعم بهشت میدهد و یاد کربلا دارد...
▫️▫️▫️
با یک مینیبوس دربوداغان، در هُرم گرمای ظهر نیمهتابستان، راهی پارکینگها میشویم، نفری بیستهزارتومان وجه رایج مملکت... به پارکینگ که میرسیم، تقریباً خالی است، از آن انبوه فشرده ماشینها که به سختی یکجا پیدا کردیم، حالا تکوتوک ماشینی مانده...، پارکینگ هم که دروپیکری ندارد، در باجه نگهبانی هم کسی نیست، در این بیابان خدا، اصلاً کسی به کسی نیست!
همان ایام است که اتفاقاً دکتر #سوزنچی هم با شرایطی مشابه مواجه شده و جویای شماره تلفنی از ستاد اربعین قصرشیرین بودند:
«ما امسال توفیق شد از مرز خسروی رفتیم و ماشین را در پارکینگ شماره ۲ خسروی گذاشتیم و در برگشتمان ظهر روز اربعین به خسروی رسیدیم. وقتی رفتیم ماشین را بردایم کیوسکی که قبض برایمان صادر کرده بود هیچکس نبود (کاملا خالی بود انگار تخلیه شده باشد) و کسی را هم پیدا نکردیم که پول پارکینگ را بگیرد. گمان کردیم وقتی حرکت کنیم در ورودی شهرستان قصرشیرین کسی باشد که از همه پارکینگها پول بگیرد اما کسی نبود.
الان نمی دانم بی خیال هزینه پارکینگ افراد بعدی شده اند (مخصوصا اینکه کسی آنجا نبود و اگر کسی هم ماشین را می برد کسی به او نمی گفت بالای چشمت ابروست یعنی هیچ مراقبتی هم علی القاعده در کار نیست) یا متصدیان پارکینگ آن موقع جایی رفته بودند و خلاصه می خواهم مدیون نمانم.»
هرچند از شدت تقوا و دقت استاد #سوزنچی بود که پیگیر این مسأله بودند، اما بعد از یکهفته، آخرسر هم چیز دندانگیری دستگیرم نشد که خاطر ایشان را آرام کنم...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
▫️@qoqnoos2