ققنوس
«یک روز در موکب، همراه با یک موکبآرتی» (اربعیننوشت۱۷؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۴) |۴شنبه|۲۲مرداد۱
«کاش حاجآقای هوایی خواب بوده باشد!»
(اربعیننوشت۱۸؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۴)
|۴شنبه|۲۲مرداد۱۴۰۴|۱۸صفر۱۴۴۷|
خاطرتان باشد در موکب «مدینةالإمامالمهدی»، مشغول گفتوگو با آقا #مهدی_دهقان بودیم که دیگر تعداد کاراکترهای مجاز ایتا به پایان رسید و ادامه روایت به قسمت بعدی موکول شد...
▫️
هرچند از عقبافتادن این اربعیننوشتها خودم از جهاتی اذیتم، اما از اینکه بهانهای شده است دوباره بروی در گالری گوشی و عکسها را مرور کنی تا سیر خاطرات یادت بیاید... بروی مشایه و عمودبهعمود بین موکبها قدم برداری خوشحالم...، برای امتداد حالوهوای اربعین تا این روزها خوشحالم... برای وقتی که هوس چای عراقی میکنی و قیمه عربی... برای نوای «هلبیکم یا زائر»... برای وقتی که دلی به کربلا محتاج میشود، وقتی «هوای شهر نفسگیر میشود»...
برگردیم به موکب...
▫️
در تمام طول مدت گفتوگو که فاطمه و حسین با دوستانشان میرفتند و میآمدند و... شیرینزبانی میکردند... یک پیرمرد سپیدمو، با چهرهای متین و موقر هم کنار ما استراحت میکرد، موقعیتمکانی و ترکیب و چینش به نحوی بود که گمان میکردی قطعاً نسبتی با #مهدی دارد، حالا یا پدرش باشد یا پدربزرگ بچههایش...
اواخر صحبتهایمان بود، بعد از اینکه حسابی یکدور دستگاههای فرهنگی کشور را سه دست شستیم و آب کشیدیم (به سبک #سروش_صحت در «لیسانسهها» یادآوری میکنم تا به مدیران دستگاههای فرهنگی برنخورد! بدیهی است که تمثیل و تشبیه و استعاره، از صنایع ادبی و ابزارهای مورد استفاده در نوشتن متن در ادبیات پارسی است؛ بدیهی است که از این واژگان در عبارت اخیر، معنای دقیق عقلی اراده نشده است؛ بدیهی است اصلاً فرصت رسیدگی به یکدور کامل دستگاهها وجود نداشته؛ اگر هم فرصت بوده، آب و آفتابه کافی نبوده؛ اگر هم آب و آفتابه میبود، اسراف حرام بود؛ قطعاً عملکرد بسیاری از دستگاههای فرهنگی آنقدر تمیز و بینقص است که اصلاً احتیاجی به شستوشو ندارد و... پس امیدوارم به جایی برنخورده باشد...)
بله، ببخشید... عرض میکردم... بعد از شستوشو، مشغول پهنکردن بودیم که این پیرمرد نورانی از جا برخاست و همینطور که مهیا میشد، فقره آخر بحث را همراه ما شد و شروع کرد از خاطرات و مخاطراتش گفتن و... همان ابتدا کاشف به عمل آمد نسبتی با #مهدی ندارد... بعد از چند نکته نغزی که گفت، با خودم گفتم اطلاعات و اشرافش برای یک پیرمرد صرفاً نورانی و معمولی نیست، کمکم که آماده میشد و لباس بر تن میکرد... هیبتش مشخصتر شد...
کنجکاوانه پرسیدم «حاجآقا معرفی نفرمودید!»
- «هوایی» هستم...
بله! حجتالاسلام #سیدجواد_موسوی_هوایی، معاون سابق پژوهشی آموزشی سازمان تبلیغات اسلامی کشور در دوره #خاموشی...
اینکه چهقدر از گفتوگوی ما را بیدار بوده یا خواب نمیدانم... اما دعا کردم تمامش را خواب بوده باشد!
▫️▫️▫️
هُرم هوا که مینشیند، وقت ایستادن و رفتن ماست... هنوز شاید یکساعتی تا مغرب مانده که باروبُنه را جمع میکنیم و به جاده میزنیم... در مسیر سطل آشغالهایی که پرچم اسرائیل رویشان نقش بسته، چشمک میزنند... احساس میکنی جاذبه بیشتری برای جمعآوری زبالهها دارند! بهویژه وقتی آنطرفتر پرچم ایران را باشکوه در اهتزاز ببینی... عکسهای آقا را روی کولهها... پرچمهای فلسطین را در دست زائران...
▫️
این مسیر بهشتی را مست و مدهوش نه با پای گِلین که با پای دل سلانهسلانه میرویم... این افتانوخیزان رفتنمان طبیعت ترکیب جمعیتمان است... #فاطمهیاس دست خاله را گرفته و شادمانه، لیلیکنان در عوالم خودش سیر میکند؛ حالِ #فاطمهیاس را که میبینم، ناخودآگاه یاد شعر معروف مرحوم غرویاصفهانی میافتم...
دختر فکر بکر من، غنچه لب چو وا کند
از نمکین کلام خود حق نمک ادا کند...
#فاطمهبهار که تازه سن تکلیف را رد کرده، اگرچه نحیف و نازک است، اما با حجاب کاملش متانت و وقاری یافته که میدانم فردای قیامت، خداوند او و دوستان همانندش را مقابل بسیاری از آنانی خواهد آورد که سختی و صعوبت و... را بهانه رهاشدگی خود کردهاند و حجت را بر آنان تمام خواهد کرد...
اما در این بین حال #محمدآرمان از همه دیدنیتر است، نمیدانم چه میزان از این صحنهها و تصاویر در خاطرش خواهد ماند... اما کالسکهاش شده مَحَطّ محبت محبین سیدالشهداء(ع)، از در و دیوار نعمت است که بر تخت روان او نازل میشود... نمیداند کدام را کنار بگذارد و کدام را در دهان!
اما #روحالله که دیگر عدد اربعینش از ده گذشته، قاعده سفرش فرق میکند، با هر قدم دارد قد میکشد، اطراف و اکناف را حکیمانه و گاه منتقدانه مینگرد، برای خودش مبنا و قاعده و اصول و اسلوبی یافته... عصای دست باقی همسفران هم هست، بهوقتش عکس میگیرد و به هنگامش دست... بار سنگینتر را برمیدارد و هوای باقی را هم دارد...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
▫️@qoqnoos2
ققنوس
«از شاعران پارسیزبان تا کارخانهداران دستبهخیر!» (اربعیننوشت۲۱؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۴) |۴ش
«رصد اربعین با الگوی رصد گشاد پرزیدنتی»
(اربعیننوشت۲۲؛ روزنوشتهای سفر اربعین ۱۴۰۴)
|۵شنبه|۲۳مرداد۱۴۰۴|۱۹صفر۱۴۴۷|
در موکب «رمزالوحدة» نشستهایم که ساعت از دوازده میگذرد و وارد ۵شنبهای میشویم که جمعهاش اربعین است... بچهها در عالم خودشان، هوای محبت اباعبدالله را تنفس میکنند و قد میکشند... #محمدآرمان، فارغ از قیلوقال دنیا با مداحیها سر تکان میدهد و شورانگیز سینه میزند، انگارنهانگار پاسی از شب گذشته است...
▫️
فهرست مواکبی که برنامهریزی کردهام برای بازدید، مفصل است و هنوز ادامه دارد، اما بیش از این زمان و توان کاروان کوچکمان اجازه نمیدهد... این قافله از زن و بچه، تا اینجا هم خیلی همراهی کردهاند و چیزی نگفتهاند...
همینجا که بچهها امکان استراحت و نشستن بر صندلیها را دارند و مشغول تماشای ویدئوهای مداحی هستند، آن هم از این ترانمای باکیفیت! بهترین جاست که ماشین بگیریم و دیگر راهی کربلا شویم...
میرویم کنار جاده و منتظر ماشین میشویم... اما هرچه بیشتر میایستیم، کمتر ماشینی توقف میکند... ماشینها به سرعت عبور میکنند... دنبال هر ماشینی که سرعت کم میکند، میدویم، گاه نرسیده، سرعت میگیرد و میرود، گاه میایستد، اما قبول نمیکند... شاید یکساعتی طول میکشد تا بالاخره قافله هشتنفرهمان، در یک سواری مچاله میشویم و راهی کربلا... #محمدآرمان، سرش را از سقف ماشین(سانروف) بیرون کرده، ذوق میکند و هوار میکشد...
برای معادل فارسی «سانروف»، قبلتر در مباحثه با #روحالله به «بامشید» رسیده بودیم، ترکیب «بام» و «خورشید»، البته «شیدبام» و «خوربام» هم بود که رأی نیاورده بود، در دموکراسی دونفرهمان!
امیدوارم این تلاش به دیده «نوکرِ شیرِ خدا، آهنگرِ دادگر» رییس فرهنگستان زبان و ادب فارسی، بیاید!
▫️
در راه «بیمارستان سیار برکت» را میبینیم که مشغول خدمترسانی به زائران است، این بخش را با همان الگوی رصد گشاد پرزیدنتی، از داخل ماشین رصد میکنیم، آن هم از نوع مچالهاش، ظاهرش که بد نیست، اما اصل حضور صفی امثال «برکت» و «کرامت» و «علوی» و «شهرداری» و سایر اقوامشان را آن هم با نام و نشان و عنوان نمیدانم، نه اینکه ندانم، اما بهتر است که ندانم... یعنی میترسم دوباره بروم بالای درختی که قول داده بودم نروم!
▫️▫️▫️
عدد عمودها بالا و بالاتر میرود، داریم به کربلا وارد میشویم... گرچه باور نمیکنم اما... منم و کربلا، خدا را شکر... باز هم اربعینی دیگر و باز هم کربلایی دیگر...
خدا راننده را خیر دهد، مقصد را در نقشه نشانش داده بودم و او هم تا نزدیکترین مکان ممکن میبردمان... اما از همانجا هم نیمساعتی را باید پیاده برویم تا برسیم به محل اسکان... هرچه به حرم نزدیکتر میشویم، محدودیتهای رفتوآمد وسایل نقلیه، بیشتر میشود...
▫️
باعث شرمندگی است که دست ما از یک مقر و محل اسکان مناسب در کربلا و نجف خالی باشد و در کربلا هم بخواهیم مهمان برادران فلسطینی شویم!
#علی_سالم بیدار است و منتظر... نزدیک که میشویم زنگ میزنم، موقعیتمکانی کوچه پشتی را نشان داده، #علی آمده در کوچه و تلفنی راهنمایی میکند... در آغوشش میکشم، وارد حیاط میشویم، خانمها از در روبهرو وارد بخش اندرونی میشوند و ما هم از درب مجاور وارد فضای مضیف میشویم... تمام سطح اتاق با تشکهای ابری، پوشیده شده، تشکها را تنگاتنگ چیدهاند، سه تشک را هم برای ما خالی نگه داشتهاند، #احمد و #عبدالله را در همان تاریکی اتاق میبینم... دقایقی را با #علی به گفتوگو مینشینیم که اذان صبح میزند، #علی در همان حیاط چند سجاده پهن میکند و نماز را میخوانیم... باقی ساکنان اتاق هم کمکم بلند میشوند و نمازشان را میخوانند...
تیم سهنفره #امید و #رضا و #محمدتقی هم که پیش از ما در اینجا مستقر شدهاند، از زیارت برمیگردند...
انگار سالهاست نخوابیدهایم، دقایقی بعد از نماز، از فرط خستگی بیهوش میشویم...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
▫️@qoqnoos2