eitaa logo
خاکریز خاطرات شهیدان
6.9هزار دنبال‌کننده
875 عکس
388 ویدیو
13 فایل
✅️ان‌شاءالله هر روز خاطراتی از شهدا [بصورت عکس‌نوشته‌های گرافیکی و...] تقدیمتون میشه 💢هرگونه استفاده #غیرتجاری از عکس‌نوشته‌ها به نیت ترویج فرهنگ شهدا،موجب خشنودی و رضایت ماست ♻️با تبلیغ کانال؛در ثواب نشر فرهنگ شهدا شریک شوید ا🆔️پشتیبان: @gomnam65i
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸بُرش‌هایی از زندگی پاسدار شهید محمدرضا رؤیایی 🌼 |زمانی که ضدانقلاب توی عروسی‌ها پاسدار سر می‌بُرید؛ جوری به قلب مردم نفوذ کرده بود، که خیلی‌ها دوستش داشتند و با احترام باهاش برخورد می‌کردند؛ حتی به زندانی‌ها احترام میذاشت. محمدرضا معتقد بود تمام کارها توی غرب کشور با برخورد قهری پیش نمیره. 🌼 |با اين­كه حقوق كمی می‌گرفت، نصفش رو به نيازمندان می‌داد... 🌼 |بهش می‌گفتم: تو كه موتور داری؛ سر راه ديگران رو هم سوار كن. می‌گفت: اين موتور متعلق به بيت­‌الماله؛ من بايد حافظ بيت­‌المال باشم... محمدرضا می‌دونست "هدف؛ وسیله رو توجیه نمی‌کنه؛ برا همین مراقب بود کارهای خیرش مخلوط به حرام نشه. 🌼 |بیشتر کسانی که محمدرضا رو می‌شناختند، مشکلاتشون رو باهاش در میان میذاشتند. بهش می‌گفتیم: محمدرضا! تو هم زندگی داری؛ کمی به خودت توجه کن! لبخندی می‌زد و می‌گفت: اینم از الطاف خداست که اینا مشکلاتشون رو نزد من مطرح می‌کنند، تا بتونم در حد بضاعتم مأمور رسیدگی بهشون باشم. 🌼 |اکثر اوقات توی کردستان بود. گاهی یه ماه در میون می‌دیدمش. می‌گفتم: محمدرضا! دیگه این‌همه جبهه رفتن بسه. می‌گفت: ما برا بدست آوردن این انقلاب زحمت کشیدیم و باید از مملکت و ناموس‌مون دفاع کنیم. 🌼 |دموکراتها ضربات سنگینی از محمدرضا خورده بودند که برا سرش جایزه تعیین کردند. آخر سر هم ۲۴ شهریور ۶۴ فقط یه شب بعد از عقد شهید، با کمک عوامل نفوذی محلی، محمدرضا رو توی یه کوچه‌ فرعی در شهر بانه ترور کردند. @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸جوانی ارتشی که حاضر نبود روی مردم اسلحه بکشد روایتی کوتاه از زندگی شهید منصور احیائی 🌼 |جزو کادر ارتش شاه بود، اما حاضر نشد روی مردم اسلحه بکشه. می‌گفت: چرا برادرکُشی کنیم؟! خلاصه منصور توی اوج تظاهرات علیه‌شاه به بهانه‌های مختلف توی خونه می‌ماند و سرکار نمی‌رفت، تا مجبور نشه روی مردمِ کشورش اسلحه بکشه؛ حتی همون ایام با اینکه کادر ارتش بود، شبها دوشادوش مردم توی تظاهرات علیه شاه شرکت می‌کرد. 🌼 |شوهر خواهرش توی تظاهرات سال ۴۲ شهید شد. منصور روزی سه بار به خواهرش سر می‌زد. بهش می‌گفت: ناراحت نباش! اگه امثالِ شوهرِ تو نمی‌رفتند، ما نمی‌تونستیم زندگی کنیم. 🌼 |منصور در مورد امام می‌گفت: ناراحت نباشید! مظلوم پیروز میشه. 🌼 |بعد از پیروزیِ انقلاب و آغازِ جنگ تحمیلی، داوطلبانه عازم کردستان شد. به دوستان و نزدیکانش گفته بود: من اگه کردستان نروم، خجالت می‌کشم حقوق بگیرم؛ باید برا مملکت تلاش کرد، تا به بیگانگان نیاز نداشته‌ باشیم. 🌼 |وقتی میدید بابت حضورش توی کردستان نگرانیم؛ می‌گفت: از کشته شدن که بالاتر نیست، اگه سرم رو نیاوردند، تنم رو میارن. می‌گفت: بچه‌های خواهرم که باباشون شهید شد، مگه گرسنه موندند؟ نه هرگز!... اگه از جانب خدا باشه، راضی‌ام. 🌼 |ساعت ۴بعدازظهر بود که منصور از کردستان زنگ زد. به مادرش گفت: مادر حلالم کن اینجا درگیری شدیده... و لحظاتی بعد از این تماس، گروهبان یکم منصور احیایی با اصابت گلوله به سینه‌اش به شهادت رسید. ➕منبع @khakriz1_ir
🔸بُرش‌هایی از زندگی شهید عبدالحسین همتیان 🌼 |توی کردستان خدمت می‌کرد. جایی که پُر از کومله بود. با دلخوری گفتم: از وقتی لباس می‌پوشی، دلشوره‌ام شروع میشه؛ اصلاً اگه یکی دو روز دیرتر بری چی میشه؟ پیشونی‌ام رو بوسید و گفت: نمیشه مادر، من سربازم! درسته اونجا امنیت نیست، اما باید همه‌چیز رو بخاطر اسلام به جون خرید؛ بعد هم تا خدا نخواد هیچ اتفاقی نمی‌افته. 🌼 |از وقتی فهمید بین دو تا از دوستاش دعوا شده، به هر دری زد تا اونا رو با هم آشتی بده. می‌رفت پیش‌شون و می‌گفت: ناسلامتی شما با هم رفیقین، مثل برادر می‌مونین برای هم. بیا ازش بگذر! توی رفاقت این چیز‌ها پیش می‌یاد... وقتی نتیجه نگرفت، شروع کرد پیش هر کدام از خوبی‌های اون یکی گفتن. اونقدر گفت که بینشون صلح و صفا برقرار کرد. 🌼 |بچه‌ها بخاطر شهادت دوستان و شرایط سختی که بود، روحیه‌ی خوبی نداشتند. مراسم گرفته بودیم و دست به دعا شدیم. چراغها هم خاموش بود تا هر کسی بتونه ارتباط بهتری با خدا بگیره. نزدیك به آخرهای مراسم، عبدالحسین و دو تا از رفقای صمیمی‌اش بلند شدند و یه چیزی ریختند کف دست بچه‌ها. بچه‌ها هم به خیال اینکه گلاب‌ کفِ دستشون ریخته شده، می‌کشیدند به صورتشون. اما بعد از مراسم و روشن شدن چراغ‌های مسجد، همه با دیدن صورت‌های قرمز شده از دواگُلی لبخند به لب‌شون اومد، و برا لحظاتی غم از بچه‌ها دور شد. 📚منبع: نویدشاهد "بنیادشهید و امور ایثارگران" ‌‌‌‌________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸جمله‌ی نابِ شهید؛ بعد از مجروحیت شدید 🌼 |خبر آوردند مجروح شده و از شدت جراحت بردنش اتاق عمل. بعد از چند ساعت دکتر از اومد و گفت: الحمدلله خیر گذشت... به هوش که اومد و رفتیم ملاقاتش؛ پرسیدم: سیدهاشم چطوری؟ با صدایی خسته گفت: خوبم! الحمدلله... گفتم: سید تو که یه جای سالم توی بدنت نیست؛ سوراخ سوراخت کردند؛ چطور میگی خوبم؟ نگاهش رو به سقف اتاق دوخت و گفت: حاضرم صد پاره گردد پیکرم؛ سایه‌ی رهبر بماند بر سرم... 🌼 |یه بار هم از ناحیه گیجگاه مجروح شده بود. وقتی رفتم بیمارستان، گفت: یه رادیو برام بیار؛ شبِ جمعه‌ست، می‌خوام دعای کمیل گوش بدم... زمانِ پخشِ دعا پای تختش نشسته بودم. هر وقت به صورتش دقیق می‌شدم، داشت زیر لب دعای کمیل رو زمزمه می‌کرد و آروم اشک می‌ریخت. تا اینکه یهو صدای آژیر بلند شد. هواپیماهای عراقی به حریم هوایی تهران تجاوز کرده بودند. وحشت عجیبی توی بیمارستان حُکمفرما شد و مردم سراسیمه می‌دویدند. وحشت زده ازش پرسیدم: سیدهاشم! نمی‌ترسی؟ تا چهره‌ی نگرانم رو دید، آهی از ته دل کشید و گفت: ترس که هست، ولی ترس از روزی که ما رو داخلِ خونه‌ی قبر بذارند و دستِ خالی باشیم... از جوابش در جا خشکم زد. با خودم گفتم: ما کجا و اهل یقین کجا؟ 👤خاطراتی از زندگی سردار شهید سیدهاشم آراسته 📚منبع: خبرگزاری دفاع مقدس و کتاب جرعه عطش، صفحه ۱۳۹ ▫️۳مهرماه؛ سالروز شهادت سیدهاشم آراسته گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸خاطراتی که نشون میده آقامجید پازوکی از همون اول بهشتی بود... 🌼 |بدونِ وضو دست به هیچ کاری نمی‌زد. معتقد بود: اگه توی کاری خلل وارد میشه، یا بخاطرِ بی‌وضو بودنه، یا بخاطر صدقه ندادن برا امام‌زمان عج... 🌼 |خیلی به سادات احترام میذاشت. یادمه یه بار تلفن منزل زنگ خورد، آقامجید روی زمین نشسته بود و تلفن رو جواب داد. یه دفعه دیدم بلند شد و سلام علیک کرد و بعد نشست. تلفن رو که قطع کرد؛ ازش پرسیدم: چرا ایستادی؟ گفت: یه سید پشتِ خط بود... 🌼 |بعد از شهادت علی محمودوند؛ آقا مجید فرمانده تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) شده بود؛ اما حتی همسر و فرزندانش از مسئولیت و درجه‌ش بی‌اطلاع بودند، در این حد اخلاص داشت... 🌼 |می‌گفت: توی هرکاری سه نکته ویژه رو در نظر داشته باشید. اول اینکه به خدا توکل داشته باشید، دوم توسل به ائمه‌ی اطهار؛ و در نهایت اینکه با همه‌ی وجود تلاش کنید؛ می‌گفت: مهم نیست چقدر موفق باشی، مهم اینه که همه انرژیت رو بذاری. 🌼 |اینطور نبود که هر شب نماز شب یا مرتب قرآن بخونه. اگه می‌تونست گاهی مستحبات رو انجام می‌داد، اما به انجام واجبات خیلی مقید بود و هر کجا که بود در جاده یا خیابان، از ماشین پیاده می شد و نماز اول وقت می‌خوند. می‌گفت: سعی می‌کنم واجباتی که خدا معین کرده رو خیلی دقیق و درست انجام بدم. 🌼 |رهبر را مثل خورشید می‌دانست و همیشه می‌گفت: اگر کسی ولایت نداشته باشه، چراغ راهبر نداره. ولایت مثل خورشیدِ؛ و نمیذاره گم بشید ‌‌‌ @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸ارتباط خاصِ شهید مجید پازوکی با امام رضا علیه‌السلام 🌼 |مجید خیلی امام رضایی بود. صحن گوهرشاد رو هم خیلی دوست داشت و همیشه از اونجا وارد حرم میشد. می‌گفت: اینجا صحن امام‌زمانه(عج)؛ اگه بهشت هم اینقدر زیبا باشه، دوستش دارم. 🌼 |آقا مجید شب‌های حرم امام رضا(ع) رو هم خیلی دوست داشت. می‌گفت: من شب تا صبح خیلی با امام رضا (ع) صفا می‌کنم... هر وقت مشهد می‌رفتیم ما رو روز به حرم می‌برد؛ اما خودش شبها تا نماز صبح توی حرم می‌موند و می‌گفت: امام هر حاجتی می‌خواد بده، شب میده... 🌼 |آقا مجید بارها توی جبهه مجروح شد. توی عملیات والفجر۸ هم هشت‌تا تیر مستقیم به شکمش اصابت کرد و رفت کما... مادرش مجید رو نذر امام رضا(ع) کرد و گفت: خدا بچه‌ام رو بهم برگردون... بعد توی عالم خواب دید که بچه‌اش می میره و امام رضا(ع) یک بچه میارند و بهش می دهند... جالبه که مجید رو منتقل کردند به یکی از بیمارستان‌های شیراز. اونجا فکر می‌کنند مجید شهید شده. برا همین بُردنش سردخونه... اما کیسه‌ای که دورش کشیده بودند بخاطر نفس کشیدنش بخار می‌کنه و متوجه میشن زنده‌ست، در واقع آقا مجید به لطف امام رضا (ع) جزو شهدای دوباره زنده شده بود... 🌼 |چند شب قبل از شهادت همسرم خواب دیدم که چادرم به گنبد امام‌رضا(ع) گره خورده... به یکی از بزرگان گفتم، که گفت: یکی از خانواده‌ی شما به امام رضا(ع) وصل میشه... چند روز بعد از این خواب آقا مجید شهید شد... ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
22.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خاطراتی شنیدنی از اولین شهید مسیحی دفاع‌مقدس؛ زوریک مرادیان 🌼 |تک پسر خانواده بود و مادرش نام زوریک رو براش انتخاب کرد. زوریک توی زبان ارمنی یعنی قوی و شجاع... 🌼 |همیشه شاگرد اول بود. توی آزمون خارج از کشور قبول شد؛ اما هرچه اصرار کردیم که برو خارج؛ گفت: من از ایران بیرون نمی‌رم... می‌خواست بمونه و به کشور خودش خدمت کنه. برا همین چند ماه بعد با اینکه خانواده مخالف بود، رفت و لباس سربازی پوشید، و توی همون لباس هم شهید شد... 🌼 |یه شب خواب ديدم زانوی زوريک تير خورده و خونی شده. جيغ كشيدم، ولی زوريک دست گذاشت روی پايش و گفت: مادر! چيزی نشده... اما انگار همون شب شهید شده بود. فرداش خبر شهادتش رو برام آوردند... 🌼 |اون موقع توی حشمتیه زندگی می‌کردیم. بعد از چهلم زوريک يکی از دوستان مسلمانش [که توی کوچه‌مون زندگی می‌کردند] هم شهید شد؛ اما به ما گفتند: چون زوريک اول شهيد شده، اسم كوچه رو ميذاریم زوريک مرادیان... اما شوهرم نپذيرفت و گفت: حسين هم از دوستان زوريک بوده و با هم همبازی بودند. كوچه رو بنام حسين کنید... و اینگونه اسم كوچه‌مون شد: کوچه‌ی شهید حسين گرامی ... 🌼 |پدرش هم بعد از شهادتش خواب دید که زوريک بهش نزدیک شده وگفته: بابا! بيا اينجا پيش من، ببين چه باغ بزرگي خريده‌ام، ببين چه باغیه؛ وسطش درختِ سيبِ قرمزه... پدر بعد از شهادت زوريک مريض شد و فوت كرد... 🌼 کلیپ رو ببینید... ‌‌‌‌_____ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
32.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸خاطراتی ناب از زندگی یک خلبان مهربان و گمنام 🌼 |هم خانواده‌دوست بود، هم همسردوست. هیچوقت تا من نیومده بودم سر سفره، غذا خوردن رو شروع نمی‌کرد. 🌼 |با اینکه توی سیستم شاه خلبان بود، اما پایبند به اعتقادات بود و انقلابی... با شهید کشوری می‌رفتند توی مساجد، تا مردم می‌رفتند سجده، اعلامیه‌ها رو میذاشتند کنار مُهرشون و خارج می‌شدند. اینا رو بعد از شهادتش از طریق دوستاش شنیدم؛ حتی به من که همسرش بودم هم نمی‌گفت. 🌼 |بعد از شهادت، سربازاش می‌گفتند: هر وقت برای مرخصی گرفتن می‌رفتیم؛ ایشون پیش پای ما می‌ایستاد و احترام میذاشت. می‌گفتند: انتظار چنین رفتار با محبتی رو از یه فرمانده نظامی نداشتیم. 🌼 |شهید شیرودی می‌گفت: بطور معمول خلبان‌ها هدف رو از روبه‌رو منهدم کنند. اما حمیدرضا هلیکوپتر رو سربالا می‌کرد و بصورت منحنی هدف رو می‌زد، که کار هر کسی نیست؛ و مهارت و تسلط خیلی زیادی میخواد. شهید شیرودی می‌گفت: وقتی ازش می‌پرسیدم تو چطور اینطوری تانک می‌زنی؟ می‌گفت: کار من نیست، هر چه هست لطف خداست. 🌼 |يه تير به شیشه هليكوپترش اصابت كرده و از بالای سرش رد شده بود. دوستاش میگن: خيلی ناراحت بود و می‌گفت: حتما من لياقت شهادت نداشتم كه تير از بالای سرم رد شده. اين تير می‌تونست به پيشونی‌ام بخوره. 🌼 کلیپِ مصاحبه با همسر شهید رو ببینید 👤خاطراتی از زندگی خلبان شهید حمیدرضا سهیلیان 📚 منبع: نوید شاهد "بنیاد شهید و امور ایثارگران" _ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir
2.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸دو خاطره‌ی ناب و کوتاه از طلبه‌ی شهید مدافع‌حرم سعید بیاضی‌زاده 🌼 |سعید از کودکی بسیار منظم و مهربان و متفاوت با همسن و سالانش بود. مثلاً وقتی می‌رفتیم مهمونی؛ با اسباب‌بازی بچه‌های دیگه بازی نمی‌کرد و می:گفت: من اسباب‌بازی دوست دارم، اما نمی‌خوام به وسایل کسی دست بزنم که خراب بشه... بخاطر همین ویژگی‌هاش همه دوسش داشتند... 🌼 |اگه زمانی پول لازم داشت؛ بجای اینکه به باباش بگه، به من می‌گفت. قبلش هم می پرسید: آیا در توان پدر هست که به من پول بده یا نه؟ این در حالی بود که می‌دونست هر مقداری که پول بخواد، باباش جور می‌کنه، اما مراقب بود که مبادا پدرش برا تهیه‌ی پول به سختی بیفته... 🎥 |کلیپ رو حتما ببینید. مربوط به آرزوی کوتاه شهید توی پیاده روی اربعینه؛ که با شهادتش برآورده شد... 📚 منبع: مصاحبه‌ی مادر شهید با خبرگزاری حوزه ▫️۲۲مهر؛ سالروز شهادت طلبه‌ی شهید سعید بیاضی‌زاده گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸مردی که فراتر از زمانه‌ی خود می‌اندیشید... 🌼 |سرش درد می‌کرد برا هدایتِ مردم. با همه بحث می‌کرد. از بهایی و کمونیست گرفته؛ تا مسیحی و یهودی و متصوفه...گاهی هم از زیر مُشت و لگد مخالفانِ بی‌منطق بیرونش می‌کشیدند؛ اما کوتاه نمی‌یومد. بعد از انقلاب مجاهدین‌خلق و توده‌ای‌ها و... هم به کسانی که باهاشون بحث می‌کرد؛ اضافه شد. 🌼 |دو سه هفته بعد از پیروزی انقلاب به رفیقش گفت: بیا سپاه پاسداران تشکیل بدیم. هنوز امام دستور تشکیل سپاه رو نداده بود؛ که چنین حرفی رو زد. با ۱۲ نفر از رفقاش اینکار رو کردند و بعدها ۱۱ نفرشون شهید شدند. 🌼 | هیچوقت خودش رو فرمانده نمی‌دونست‌. می‌گفت: ما کارگزاریم و امام‌زمان(عج) فرمانده هستند. برا همین زیر نامه‌ها رو از طرف... امضاء می‌کرد. 🌼 |رفته بود خونه‌ی بنی‌صدر. اونجا خانومی رو دید که حجابش مناسب نبود. پرسید: این کیه؟ بنی‌صدر گفت: دخترمه! گفت: حجابش مناسب نیست... بنی‌صدر گفت: حجاب باید در دل باشه... سعید خندید و گفت: اتفاقا دل باید بی‌حجاب باشه... نشست به بحث منطقی و مستند با بنی‌صدر... بعد از جلسه در مورد ریاست‌جمهوری بنی‌صدر گفت: طاغوتی رو بردیم و طاغوتی دیگه آوردیم. 🌼 |همه رو دشمن نمی‌دونست. مُجرمینی که با انقلاب خصومت نداشتند رو امان می‌داد تا برگردند. خیلی‌ها برگشتند و دست از خرابکاری برداشتند. بعضی‌هاشون پاسدار شدند و بعضی هم در آینده به شهادت رسیدند. 👤خاطراتی از زندگی شهید سید محمد سعید جعفری 📚 منبع: کتاب اولین فرمانده @khakriz1_ir
🔸بُرش‌هایی از زندگی شهید عبدالله صادق 🌼 |از همون بچگی عاشق اذان بود. توی پنج شش سالگی وسطِ بازی شمشیربازی؛ تا فهمید اذان شده، شمشیر چوبی‌اش رو انداخت و رفت بالای درخت توت؛ پیراهنش رو در آورد و با صدای بلند اذان گفت. این رفتار اونقدر تکرار شد که رفته‌رفته اهل خونه و در و همسایه‌ها بهش می‌گفتند: بلال... 🌼 |توی جبهه یه غروبِ جمعه‌ای هوای اذان گفتن کرد. وقتی فرمانده صداش رو شنید، خیلی به‌وجد اومد و گفت: کاش زودتر کشفت کرده بودم؛ از فردا دیگه از بلندگو اذان پخش نمیشه؛ خودت باید زحمتش رو بکشی... 🌼 |مردم‌داری عبدالله حرف نداشت. اصلا نمی‌تونست به کسی کمک نکنه... بچه که بود، سرِ سفره منتظر بود کسی بگه آب می‌خوام، سریع می‌دوید و می‌آورد. یا اگه احساس می‌کرد کسی غذاش کمه، نصف غذای خودش رو خالی می‌کرد توی ظرفش... 🌼 |جلسه‌ی قرآن هم که می‌رفت، مدام در حال کمک به صاحب‌خونه بود. از چایی دادن گرفته، تا جفت کردن کفش‌ها... یکه جلسه اگه نمی‌رفت، مردای جا افتاده‌ی جلسه با تأسف سر تکون می‌دادند و می‌گفتند: حیف شد! عبدالله که نیست، جلسه سوت و کوره... 🌼 |سنش از ده که گذشت، باز کارش همین بود؛ از تعمیر بلندگوی مسجد گرفته تا کمک کردن به همسایه‌ برا کشیدن دیوارِ خونه‌ش؛ یا کمک به گاز کشِ محل و بردنِ بار پیرزن... توی جبهه هم در تمیز کردن سنگر اجتماعی کوتاهی نمی‌کرد. بعضی بچه‌ها به‌شوخی بهش می‌گفتند: عبدالله! تو دختر خوبی هستی؛ کارت حرف نداره😊 📚کتاب سی و ششمین روز (زندگینامه شهید عبدالله صادق) @khakriz1_ir
🔸بُرش‌هایی از زندگی شهید سعید گلاب‌بخش [محسن‌چریک] 🌼 |سال سوم راهنمایی، از اونجا که درگير مسايل سياسی شده بود، يهو درس و تحصيل رو رها کرد و در جستجوی راهِ مبارزه به خارج از کشور سفر کرد. اول رفت چند کشور اروپايی؛ و آخر سر هم فلسطین و لبنان؛ همونجا با امثالِ شهيد اندرزگو آشنا شد، و دوره‌های چریکی رو گذروند... 🌼 |شش‌ماه از سعید خبری نبود. پدرم منو فرستاد انگلستان دنبالش. وقتی اونجا رسیدم، صاحب‌خونه‌ش گفت: سعید اهل کارهای سیاسیه و اصولاً توی این خونه نیست؛ اینجا واسه داداشت حکمِ یه پایگاه برا ارسال و دریافت نامه داره. بعدها از محسن پرسیدم: اون شش‌ماه کجا بودی؟ گفت: اون زمان با بچه‌های فلسطین توی آلمان یه عملیات داشتیم و همه‌مون دستگیر شدیم. اما چون سنِ من زیر سنِ قانونی بود، بعد از چند ماه آزادم کردند... 🌼 |اون زمان هم فرماندهان بخاطر مسائل امنیتی اسم‌مستعار داشتند. سعید هم اسم محسن رو برا خودش انتخاب کرد. اما چریک رو رزمنده‌ها کنار اسمش گذاشتند. بس که توی جنگ متخصص بود و شجاع. قبل از هر عملیات می‌رفت توی خاک عراق؛ یه مکانِ مهم رو منفجر می‌کرد تا حواس دشمن پرتِ اونجا بشه... 🌼 |شايد بشه گفت محسن چريک بسياری از امور آموزشی رو توی سپاه پايه‌ريزی كرد؛ و سر و سامان داد. رزم شب رو ايشون برا اولين بار اجرا كرد. دوره‌های آموزش با زمان، تكنيک‌ها و اهداف مشخص مثل ۱۵روزه، ۴۵روزه و ... رو هم محسن باب كرد... 📚منابع: خبرگزاری دفاع‌مقدس. نویدشاهد 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب: