eitaa logo
جاماندگان از قافله عشق 🦋
2.1هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
924 ویدیو
1 فایل
🌱درمنظومه شمسی سیاره ایست به نام زمین🌱 درگوشه ای از این سیاره جغرافیای ست به نام ایران در تاریخ ایستادگی ایران روایت ست بنام #دفاع_مقدس🌱 #نشر_آثار_شهدا #روایت_دفاع_مقدس 🌱چه سر ها داده ایم برای سربلندی ایران🌱 #جاماندگان_ازقافله_عشق جهاد تبیین
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات اسیر عراقی               دکتر مجتبی الحسینی          ‌‌‍‌‎‌ ♦️ حال بعضی از زخمی‌ها وخیم بود. از ترس این که مبادا گناه مردن آنها به گردنم بیفتد تصمیم گرفتم آنها را به وسیله زره پوش به پشت جبهه تخلیه نمایم. از این جهت به بهیارها دستور دادم تا آنها را به داخل زره پوش منتقل کنند. به راننده زره پوش گفتم که آنها را به مقر تیپ ببرد. در آن هنگام تعدادی سرباز همراه با ستوان یکم «صادق» گروهان سوم از راه رسیدند. آنها دسته جمعی سوار زره پوش شدند. پیش از حرکت زره پوش سرباز «صباح» (بیسیم‌چی) آمد و گفت: «دکتر همراه ما بیا!» گفتم: نه، شما بروید من هم با آمبولانس دنبال شما خواهم آمد. ♦️زره پوش به راه افتاد و من ماندم با بقیه افراد تیم پزشکی. اوضاع منطقه تقریباً آرام شد و جز صدای شلیک سلاحهای سبک از سمت مقر هنگ صدای دیگری شنیده نمی‌شد. بهیاران دورم حلقه زدند و از من خواستند تا به وسیله آمبولانس از منطقه فرار کنیم. اما تصمیم خود را گرفته بودم. به آنها گفتم «نیروهای ما هنوز در مواضع خود هستند و به جنگ ادامه می‌دهند و من هیچ دستور عقب نشینی دریافت نکرده ام.» ساعت حدود هشت صبح بود که آخرین افراد جیش الشعبی در فاصله کوتاهی خسته و پریشان حال خود را به ما رساندند. آنها را همراه با بهیاران به طرف پناهگاه راهنمایی کردم و به بهانه جمع آوری نامه هایم وانمود به آمادگی جهت فرار با آنها کردم. ♦️به بالای خاکریز رفته و به مقرهنگ نگاه کردم دیدم نیروهای اسلام وارد مقر هنگ شده و پرچم‌های خود را بر فراز آنها به اهتزاز در آورده اند. به سوی دوستانم بازگشتم و به آنها گفتم که نیروهای ما هنوز در پشت خاکریز واقع در مرز بین المللی مستقر هستند. سپس سلاحهایشان را روی سقف پناهگاه جمع کردم و از آنها خواستم تا وسایل و لوازمشان را آماده کنند. آنها اصرار داشتند که فرار کنند. گفتم بسیار خوب... ابتدا وسایلتان را جمع آوری کنید. ♦️اما آنها گفتند ما آنها را نمی‌خواهیم. ما می‌خواهیم دست خالی فرار کنیم و جانمان را نجات دهیم. گفتم نه باید هرچه دارید به داخل آمبولانس حمل کنید. می‌خواستم وقت کشی کنم تا نیروهای اسلام سربرسند. وقتی که آنها سرگرم بسته بندی لوازمشان بودند دیدم پیشتازان نیروهای اسلام در حال نزدیک شدن به ما هستند. به آنها گفتم: «زود باشید! بروید داخل پناهگاه نیروهای ایرانی در چند قدمی شما هستند.» همه وارد پناهگاه شدند، ♦️بجز یک نفر که او هم عاشق امام و جمهوری اسلامی ایران بود. آن دقایق آخر را هرگز فراموش نخواهم کرد ؛ دقایقی تاریخی و سرنوشت ساز در زندگی من. این درست است که من از آبانماه سال ۱۳۶۰ تصمیم گرفته بودم که به نیروهای اسلام پناهنده شوم، اما هیچ گاه فرصت چنین کاری برایم پیش نیامد. اما اکنون به مراد خود رسیده و به این فرصت طلایی دست یافته بودم. ♦️تسلیم شدن به نیروهای اسلام برای پزشکی که چه از نظر مادی و چه از نظر علمی آینده درخشانی در پیش داشت کار ساده ای نبود. آسان نیست بر کسی که وطن و خانواده و خویشان خود را رها کند و به کشوری پناهنده شود که هیچ آشنایی با مردم آن ندارد. به ویژه اگر پناهنده شدن و تسلیم شدن به آنها در شرایط غیر عادی یعنی در زمان و در حین نبرد صورت پذیرد. این گونه تسلیم شدن به معنای خویشتن را به دست مجهول سپردن است، به دست سربازانی که در عرف جنگ، دشمنان تو تلقی می‌شوند. آنها هیچ گونه اطلاعی از درون تو ندارند. پس تسلیم شدن بدانها نمی‌تواند چیزی جز ماجراجویی باشد. ♦️اما این همه محاسبات و پیش بینی‌ها در برابر اعتقادات و ارزشهای اسلامی و اشتیاق من برای رسیدن به آزادی و رهایی از یوغ بردگی بسیار ناچیز و بی اهمیت بود. این را برای می‌گویم، گواهی می‌دهم هنگامی که منتظر رسیدن نیروهای اسلام بودم آسوده و روحیه ای مطمئن داشتم. ♦️من در آن لحظات همانند کسی بودم که مشتاقانه انتظار یار را می‌کشد. می‌خواستم جانم را به خدا و به برادران مسلمان ایرانیم بسپارم. دو تن از نیروهای داوطلب آهسته و با احتیاط به طرف ما آمدند. من و دوستانم با به اهتزاز در آوردن پارچه های به نشانه تسلیم، آنها را به سوی خود فراخواندیم. من با جمله ای ساده صدا زدم: ... تسلیم! اما آنها همچنان آرام و با احتیاط پیش می آمدند. در آن لحظه من در کنار در پناهگاه ایستاده بودم. هنگامی که همکارانم از نزدیک شدن آنها یقین حاصل کردند بهیار محمد سلیم از جابرخاست و مرا به داخل پناهگاه کشید که مبادا اتفاقی برایم بیفتد. به محض رسیدن با فریاد الله اکبر از آنها استقبال کردیم.        ‌      ‌‌‍‌‎‌@seYed_Ekhlas🇮🇷
(32 ) دفاع مقدس به روایت دشمن ♦️ نبرد شلمچه از زبان سرهنگ عراقی خاطرات سرهنگ عراقی ثامر عبدالله ♦️بسیاری از فرماندهان دوران دفاع مقدس برای ثبت و ضبط تجربه‌های خود از هشت سال جنگ تحمیلی حکومت بعثی عراق علیه جمهوری اسلامی ایران، خاطرات خود از حضور در را بازگو کرده‌اند که ماحصل آن چاپ و انتشار کتاب‌های متعدد از این خاطرات است. ارزش این خاطرات که از آن‌ها به عنوان جنگ هم یاد می‌شود، ♦️علاوه بر بازگویی جنبه‌های دینی و انسانی در رفتار رزمندگان، به منزله اسناد شفاهی ماندگاری است که تاریخ دوران دفاع مقدس را در قالب رزمندگان به نسل‌های بعدی منتقل می‌کند. البته این مسئله سکه است و روی دیگر سکه به بازگویی واقعیت‌های جنگ تحمیلی از زاویه مقابل، یعنی و فرماندهان ارتش بعثی عراق بستگی دارد که آن‌ها هم تجربه‌ها و مشاهدات خود از هشت سال جنگ تحمیلی را بیان کنند. ♦️ این خاطرات باید چاپ و منتشر گردد تا تصویری روشن و تقریباً کاملی از واقعیت‌های هشت سال مقدس ملت مسلمان ایران در مقابل حکومت بعثی عراق برای آیندگان به یادگار گذاشته شود. ♦️در این زمینه شکی نیست که بسیاری از فرماندهان ارتش بعثی عراق از هشت سال جنگ تحمیلی این کشور علیه جمهوری اسلامی ایران خاطرات بسیاری در سینه دارند که تنها بخشی از آن‌ها که حکم اسناد با ارزش و تاریخی در این زمینه را دارند، تاکنون منتشر شده و بازگویی و مکتوب کردن بقیه خاطرات این افراد به تلاش و همت مراکز مطالعاتی در این زمینه بستگی دارد تا بخش قابل توجهی از این خاطرات یا همان برای نسل‌های بعدی منتقل شود. هر چند تاکنون کتاب‌های متعددی در این باره چاپ و منتشر شده است، ♦️اما ابعاد واقعه بزرگ‌تر از آن است که بشود در قالب چند کتاب خاطره یا تحقیق و پژوهش به ثبت و ضبط همه آن پرداخت و مطمئن شد که وظیفه اصلی مسئولان مربوطه و محققان و پژوهشگران این حوزه تمام شده است و اسناد این رویداد قرن به شکل مطلوب به نسل‌های بعدی انتقال یافته است. ♦️امروز آثاری که از سوی افسران و سربازان عراقی در کشورهای دیگر منتشر می‌شود، بیانگر این نکته است که عراقی‌ها نیز مانند صاحب ادبیات جنگ هستند؛ ♦️زیرا هم بوده‌اند و هم . به همین خاطر متجاوز شکست‌خورده .مقاومت خلق کند. واما ادامه خاطرات سرهنک عراقی ثامرعبدالله👇 ♦️«اداره‌ی محور به عهده لشکر شش زرهی به فرماندهی سرتیپ ستاد ثابت سلطان بود. تیپ ما به فرماندهی سرهنگ ستاد حازم الدلیمی به نیروهای لشکر شش...» فصل دوم: تحلیل و خاطرات فرماندهان و اسرای عراقی از جنگ تحمیلی (۱۸۱) ♦️حرکت نیروهای تحت فرماندهی ثامر عبدالله به سمت محور شیب و به روزهای شدید درگیری در این محور و محورهای اطراف آن اشاره می‌کند. سرهنگ عراقی راوی خاطرات به اسرای ایرانی اشاره می‌کند و می‌گوید: «حرکت کردیم، جنگ تن به تن ما و اسلامی (ایران)شروع شد... گروه زیادی از سربازان ایرانی را اسیر کردیم. تعدادشان به ۵۵ یا ۶۵ نفر بود. ♦️سرلشگر هشام صباح الفخری را صادر کرد و گفت: «از طرف حسین دستور رسیده که سربازان را اعدام کنیم.» در ادامه به بیان خاطرات خود از محور شلمچه می‌پردازد: «شلمچه، سرزمین گسترده‌ای است که لابه‌لای سنگرها قرار دارد. در این منطقه، سیستم‌های دفاعی بی‌نظیری ساخته شده است. ♦️این مواضع در یک منطقه بیابانی به مساحت ده تا سیزده کیلومتر مربع گسترده است؛ به این صورت که آن را کرده، سپس آب بستند و بعد، سنگرهای خالی کوچکی کنار آب ساخته شد که در این سنگرها، مواضعی هم جهت انتقال نیرو و مواد غذایی ساخته شد. دیدبان‌ها در اینجا فعال بودند و سلاح‌های آماده آتش هم مستقر شد. این کلی از جغرافیای شلمچه است؛ منطقه‌ای که لشکر یازدهم به فرماندهی آل رباط در آن عملیات موفقی انجام داده بود.» ♦️سرهنگ ثامر عبدالله همچنین تشریحی از موقعیت و شرایط نبردها در منطقه عمومی شلمچه ارائه می‌دهد: «تیپ ما به منطقه رسید. این منطقه با تهدیدی جدی روبه‌رو بود. به فرمانده گردان - عزّت القره غولی - گفتم: «فکر می‌کنی چه اتفاقی می‌افتد؟» گفت: «با نشان‌های شجاعت از ما تقدیر خواهند کرد!» ♦️گفتم اما من فکر می‌کنم در این نبرد می‌شویم.» گفت: «نه! من از آینده خودم و می‌دانم که زندگی‌ام طولانی است!» تیپ ما برای آماده‌سازی گروهان‌های خود در منطقه‌ی الجباسی در نزدیکی شلمچه مستقر شد. در شب، تمام واحدها در این منطقه گرد آمدند؛ طوری که منطقه دچار کمبود مواد غذایی شد، چون یک سوم ارتش عراق در اینجا گرد آمده بودند. کانال بچه های جبهه وجنگ      ‌‌‍‌‎‌     ‌‌‍‌‎‌@seYed_Ekhlas🇮🇷