eitaa logo
خاکریز خاطرات شهیدان
6.9هزار دنبال‌کننده
875 عکس
388 ویدیو
13 فایل
✅️ان‌شاءالله هر روز خاطراتی از شهدا [بصورت عکس‌نوشته‌های گرافیکی و...] تقدیمتون میشه 💢هرگونه استفاده #غیرتجاری از عکس‌نوشته‌ها به نیت ترویج فرهنگ شهدا،موجب خشنودی و رضایت ماست ♻️با تبلیغ کانال؛در ثواب نشر فرهنگ شهدا شریک شوید ا🆔️پشتیبان: @gomnam65i
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸بُرش‌هایی از زندگی شهید وحید نومی‌گلزار 🌼 |همیشه به‌شوخی می‌گفت: من موندنی نیستم، شهید میشم؛ قیافه‌م شبیه شهداست. 🌼 |ازدواج کردیم و رفتیم سر خونه زندگیمون. یه روز وحید ناراحت اومد و مستقیم رفت توی آشپزخونه، یه سری وسیله رو جمع کرد. بهم گفت: دوستم تازه ازدواج کرده و توی منزل‌شون هیچی ندارند. از لوازم منزل، اونایی که بنظرم اضافه‌ست رو جمع کردم تا بهشون بدم... نصف وسایل رو جمع کرد و بهشون داد. توی مدتی که بندرعباس زندگی می‌کردیم، وحید سه مرتبه اینکار رو تکرار کرد. 🌼 |این‌بار موتورش رو بخشیده بود به یکی از دوستاش؛ می‌خواست رفیقش با همسرش بره گردش، تا زندگی مشترک‌شون نابود نشه. 🌼 |کارمند شرکت نفت بود و وضع مالی خوبی داشت. اما هر جوری بود برا مدافع‌حرم شدن مرخصی بدونِ حقوق گرفت. می‌گفت: فکر می‌کنیم نماز می‌خونیم و روزه می‌گیریم و خرده کار خیر انجام میدیم، مسلمونی تموم شد؟ توی عراق مردم رو ذبح می‌کنند، انسانیت، شیعه و اسلام رو ذبح می‌کنند، اگه من و ما نریم، هرکس بهونه‌ای داره که نره. مثل زمانی که امام‌حسین(ع) ندای "هل من ناصر..." سر داد و فقط ۷۲تن موندند. 🌼 |چون نظامی نبود اعزامش نمی‌کردند. با هزار دردسر خودش رو رسوند عراق و به هر سختی بود، مدافع‌حرم شد؛ فرمانده‌شون می‌گفت: اگه ۲۰مردجنگی مث وحید داشتم، منتظر حمله‌ی داعش نمی‌موندم و بهشون هجوم می‌آوردم 🌼 |دو روز مونده به عاشورا رفقاش گفتند: وحید بیا تا شروع عملیات بریم زیارت امام حسین(ع) و برگردیم؛ اما وحید قبول نکرد و گفت: امروز کربلا همین جاست... و روز عاشورا شهید شد ➕منبع @khakriz1_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ماجرای لاتی که با رفتار یک شهید ؛ مسیرِ زندگیش تغییر کرد... خاطره‌ای ناب از تاثیر شهید مدافع‌حرم جبّار عراقی بر یک جوان 🎙راوی: ▫️۳ آبان؛ سالروز شهادت جبار عراقی گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸مردی که فراتر از زمانه‌ی خود می‌اندیشید... 🌼 |سرش درد می‌کرد برا هدایتِ مردم. با همه بحث می‌کرد. از بهایی و کمونیست گرفته؛ تا مسیحی و یهودی و متصوفه...گاهی هم از زیر مُشت و لگد مخالفانِ بی‌منطق بیرونش می‌کشیدند؛ اما کوتاه نمی‌یومد. بعد از انقلاب مجاهدین‌خلق و توده‌ای‌ها و... هم به کسانی که باهاشون بحث می‌کرد؛ اضافه شد. 🌼 |دو سه هفته بعد از پیروزی انقلاب به رفیقش گفت: بیا سپاه پاسداران تشکیل بدیم. هنوز امام دستور تشکیل سپاه رو نداده بود؛ که چنین حرفی رو زد. با ۱۲ نفر از رفقاش اینکار رو کردند و بعدها ۱۱ نفرشون شهید شدند. 🌼 | هیچوقت خودش رو فرمانده نمی‌دونست‌. می‌گفت: ما کارگزاریم و امام‌زمان(عج) فرمانده هستند. برا همین زیر نامه‌ها رو از طرف... امضاء می‌کرد. 🌼 |رفته بود خونه‌ی بنی‌صدر. اونجا خانومی رو دید که حجابش مناسب نبود. پرسید: این کیه؟ بنی‌صدر گفت: دخترمه! گفت: حجابش مناسب نیست... بنی‌صدر گفت: حجاب باید در دل باشه... سعید خندید و گفت: اتفاقا دل باید بی‌حجاب باشه... نشست به بحث منطقی و مستند با بنی‌صدر... بعد از جلسه در مورد ریاست‌جمهوری بنی‌صدر گفت: طاغوتی رو بردیم و طاغوتی دیگه آوردیم. 🌼 |همه رو دشمن نمی‌دونست. مُجرمینی که با انقلاب خصومت نداشتند رو امان می‌داد تا برگردند. خیلی‌ها برگشتند و دست از خرابکاری برداشتند. بعضی‌هاشون پاسدار شدند و بعضی هم در آینده به شهادت رسیدند. 👤خاطراتی از زندگی شهید سید محمد سعید جعفری 📚 منبع: کتاب اولین فرمانده @khakriz1_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بعد از یک‌ماه همه‌ی آتش‌بار نمازخوان شدند خاطره‌ی شهید صیاد از اثرگذاری عجیبِ شهید جعفری ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸بُرش‌هایی از زندگی شهید عبدالله صادق 🌼 |از همون بچگی عاشق اذان بود. توی پنج شش سالگی وسطِ بازی شمشیربازی؛ تا فهمید اذان شده، شمشیر چوبی‌اش رو انداخت و رفت بالای درخت توت؛ پیراهنش رو در آورد و با صدای بلند اذان گفت. این رفتار اونقدر تکرار شد که رفته‌رفته اهل خونه و در و همسایه‌ها بهش می‌گفتند: بلال... 🌼 |توی جبهه یه غروبِ جمعه‌ای هوای اذان گفتن کرد. وقتی فرمانده صداش رو شنید، خیلی به‌وجد اومد و گفت: کاش زودتر کشفت کرده بودم؛ از فردا دیگه از بلندگو اذان پخش نمیشه؛ خودت باید زحمتش رو بکشی... 🌼 |مردم‌داری عبدالله حرف نداشت. اصلا نمی‌تونست به کسی کمک نکنه... بچه که بود، سرِ سفره منتظر بود کسی بگه آب می‌خوام، سریع می‌دوید و می‌آورد. یا اگه احساس می‌کرد کسی غذاش کمه، نصف غذای خودش رو خالی می‌کرد توی ظرفش... 🌼 |جلسه‌ی قرآن هم که می‌رفت، مدام در حال کمک به صاحب‌خونه بود. از چایی دادن گرفته، تا جفت کردن کفش‌ها... یکه جلسه اگه نمی‌رفت، مردای جا افتاده‌ی جلسه با تأسف سر تکون می‌دادند و می‌گفتند: حیف شد! عبدالله که نیست، جلسه سوت و کوره... 🌼 |سنش از ده که گذشت، باز کارش همین بود؛ از تعمیر بلندگوی مسجد گرفته تا کمک کردن به همسایه‌ برا کشیدن دیوارِ خونه‌ش؛ یا کمک به گاز کشِ محل و بردنِ بار پیرزن... توی جبهه هم در تمیز کردن سنگر اجتماعی کوتاهی نمی‌کرد. بعضی بچه‌ها به‌شوخی بهش می‌گفتند: عبدالله! تو دختر خوبی هستی؛ کارت حرف نداره😊 📚کتاب سی و ششمین روز (زندگینامه شهید عبدالله صادق) @khakriz1_ir