eitaa logo
ارتباط موثر
1.6هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
447 ویدیو
8 فایل
مسیری برای یادآوری و تداوم مطالعه و آموختن مهارت‌های توسعه فردی به خصوص مهارت‌های ارتباطی مربوط به دوره‌های ارتباط موثرِ حجة الاسلام مخدوم این‌کانال با هدف تامل و به کارگیری مهارت‌ها، در هفته به طور متوسط با سه مطلب کاربردی به روز رسانی می‌شود.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❇️ یک نکته، یک تامل ما مسئول نفهمیده شدن توسط دیگران نیستیم! ممکن است دیگران شرایط ما، درد دل ما و رفتار ما را نفهمند، اما چه باید کرد؟! اگر دیگران انتظار داشته باشند که فقط کارهایی انجام دهیم که آنها بفهمند و تصمیم های بگیریم که آنها دلیلش را درک کنند، یعنی عملاً انتظار دارند آن گونه که آنها زندگی کرده اند زندگی کنیم! گاهی ممکن است بگویند غیرمنطقی هستیم یا ضد اجتماعی هستیم، اما به این می ارزد که خودمان و تابع ارزش های اخلاقی و انسانی خویش باشیم. گاهی حتی دیگران از ما توضیحی نمی خواهند و ایرادی نمی‌گیرند، و ما به سبب نقص در عزت نفس گمان داریم که باید برای هر کسی مربوط و نامربوط را توضیح دهیم و خوشایند سازیم. تا زمانی که رفتار ما و تصمیم های ما به کسی آسیبی نمی‌زند ما توضیحی به کسی بدهکار نیستیم. چقدر اوقات‌ و فرصت‌‌ها که با این توضیح خواستن ها و تلاش‌های بیهوده برای قانع کردن دیگران بر باد رفته اند. برای ارتباط موثر باید تلاش کنیم که منظور و مفهوم مورد نظر خود را به درستی به مخاطب برسانیم؛ اما لازم نیست در گرفتن رضایت و بازخورد مثبت آنها نسبت به خود و یا کارمان، افراط کنیم. @ertebatmoaserdini .
❇️ یک داستان، یک تامل نیش زنبور کشنده تر است یا نیش مار ؟ در حکایتی گفته‌اند: روزى زنبور و مار با هم بحث می کردند. مار مي‌گفت: آدم‌ها از ترسِ ظاهر ترسناك من ممکن است بميرند؛قبل از آنکه با زهر و نیش من...! اما زنبور قبول نمى كرد. مار هم براي اثبات حرفش، به چوپانى که زير درختى خوابيده بود؛ نزديک شد و رو به زنبور گفت: من چوپان را نيش مى زنم و مخفى مي شوم ؛ تو بالاى سرش سر و صدا و خودنمايى کن! مار چوپان را نيش زد و زنبور شروع كرد به پرواز بالاى سر چوپان. چوپان از خواب پريد و گفت: اى زنبور لعنتى! و شروع به مکيدن جاى نيش و تخليه زهر کرد. مقدارى دارو بر روى زخمش گذاشت و بعد از چند روز خوب شد. سپس دوباره مشغول استراحت شد که مار و زنبور نقشه ديگرى کشيدند: اين بار زنبور نيش زد و مار خودنمايى کرد! چوپان از خواب پريد و همين که مار را ديد، از ترس پا به فرار گذاشت! او به خاطر وحشت از مار، ديگر زهر را تخليه نكرد و ضمادى (مرهم جراحت) هم استفاده نکرد... چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار و نيش زنبور مرد! بسیاری از نگرانی‌ها و افسردگی‌ها ، بيمارى ها و مشكلات و... هم شبیه این داستان هستند؛ همواره انسان های زیادی فقط به سبب ترس شان، نابود مي شوند. ⛔️ مراقب افکار و ذهنیت‌ها و به عبارتی بافته های ذهن خود باشیم. گاهی به گونه‌ای جلوه می کند که انسان با همه توان مادی و معنوی اش نه در مقابل مشکلات بلکه در مقابل افکارش به زانو در می آید و شکست را می‌پذیرد... إِنَّ الظَّنَّ لَا يُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئًا گمان به هيچ وجه [آدمى را] از حقيقت بى‌نياز نمى‌گرداند. سوره یونس آیه دهم @ertebatmoaserdini .
📚چند سطر از یک کتاب 🔴 حالتی بسیار خطرناک از وجود «کفر» در باطن ما که با آزمایشی ساده قابل تشخیص است! 🔸روح کفر، ستیزه‌جویی و مخالفت‌ورزی با حقیقت در عین شناخت حقیقت است. امیرالمؤمنین علی(ع) در تعریف اسلام می‌فرماید: «الاسلام هو التّسلیم». اسلام یعنی تسلیم حقیقت بودن. یعنی در جایی که منافع شخص، تعصّب شخص، عادت شخص در مقابل حقیقت قرار می‌گیرد، آدمی خود را تسلیم حقیقت کند و از هر چه جز حقیقت است صرف نظر کند. 🔹فرض کنید طبیب یا مجتهدی عالی مقام که شهرت جهانی دارد در یک مسئله مربوط به فنّ خودش تشخیصی بدهد و نظر خود را ابراز دارد؛ بعد یک فرد گمنام، طبیب یا طلبه‌ای جوان در همان مسئله نظر مخالف بدهد و دلائل قطعی هم ارائه کند و خود آن مقام عالی در دل خود صحت گفتار آن جوان را تصدیق کند، ولی مردم دیگر طبق معمول بی‌خبر بمانند و نظر به شخصیت آن مقام عالی، او را تصدیق کنند. در این حال اگر آن متخصص مشهور تسلیم گفته آن طبیب یا آن طلبه جوان بشود یعنی اگر تسلیم حقیقت گردد و اعتراف به اشتباه خویش کند، او واقعاً «مسلم» است، زیرا الاسلام هو التّسلیم، چنین شخصی از صفت پلید «جحود» مبرّاست. و اما اگر انکار ورزد و به خاطر حفظ حیثیت و شهرت خود با حقیقت مبارزه کند، کافرماجرا و جاحد است. 🔸امام باقر (علیه السّلام) فرمود: «هر چیزی که نتیجه اقرار و تسلیم و روح پذیرش حقیقت باشد، ایمان است و هر چیزی که نتیجه روح عناد و سرپیچی از حقیقت باشد، کفر است». 🔹این حالت، حالت بسیار خطرناکی است هر چند در موضوعات کوچک باشد؛ و چه بسا بسیاری از ماها - معاذ الله - گرفتار آن باشیم. 📝 استاد مطهری، عدل الهی، ص291-290 (با تلخیص) ⭕️ کانال رسمی «بنیاد شهید مطهری»🔻 @motahari_ir @ertebatmoaserdini .
📃یک خاطره، یک درس داشتم از گرما می مُردم. به راننده گفتم دارم از گرما می ميرم. راننده كه پير بود گفت: «اين گرما كسی رو نميكشه.» گفتم: «جالبه ها، الان داريم از گرما كباب می شيم، شش ماه ديگه از سرما لرز می زنيم.» راننده نگاهم كرد. كمی بعد گفت: «من ديگه سرما رو نمی بينم.» پرسيدم: «چرا؟» راننده گفت: «قبل از اينكه هوا سرد بشه می ميرم.» خنديدم و گفتم: «خدا نكنه.» راننده گفت: «دكترا جوابم كردن، دو سه ماه ديگه بيشتر زنده نيستم.» گفتم: «شوخی مي كنيد؟» راننده گفت: «اولش منم فكر كردم شوخيه، بعد ترسيدم بعدش افسرده شدم ولي الان ديگه قبول كردم.» ناباورانه به راننده نگاه كردم. راننده گفت: «از بيرون خوبم، اون تو خرابه... اونجايی كه نميشه ديد.» به راننده گفتم: «پس چرا دارين كار مي كنين؟» راننده گفت: «هم برای پولش، هم برای اينكه فكر و خيال نكنم و سرم گرم باشه، هم اينكه كار نكنم چی كار كنم.» به راننده گفتم: «من باورم نميشه.» راننده گفت: «خودم هم همين طور... باورم نميشه امسال زمستان را نمي بينم، باورم نميشه ديگه برف و بارون را نمي بينم، باورم نميشه امسال عيد كه بياد نيستم، باورم نميشه اين چهارشنبه، آخرين چهارشنبه ١٧ تير عمرمه.» به راننده گفتم: «اينجوری كه نميشه.» راننده گفت: «تازه الانه كه همه چی رو دوست دارم، باورت ميشه اين گرما رو چقدر دوست دارم؟»... ديگر گرما اذيتم نمی كرد، ديگر گرما نمی كشتم... 👤سروش صحت 🌹قدر داشته های خود را بدانیم @ertebatmoaserdini .
🔶یک نکته، یک تامل آرامش، رهایی از طوفان نیست . بلکه آرام زندگی کردن در میان طوفان هاست! زندگی دنیا بدون مشکلات و نابه سامانی ها، نخواهد بود، انسان‌های شاد دنياى درونشان را مي‌سازند، و انسان‌هاى غمگين دنياى بيرونشان را سرزنش مي‌كنند. @ertebatmoaserdini .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📃داستان کرونا و جهادی‌ها 🌹کاش زنده بمانم و ... شروع شیفت من، ساعت نظافت اتاق‌هاست. بعد از ناهار. کارمان این است که هم نظافت کنیم، هم به این بهانه اگر کسی حال روحی‌اش خراب بود بنشینیم پای درد و دلش. سطل و پارچه و اسپری ضدعفونی را از سرشیفت می‌گیرم و شروع می‌کنم به گشتن توی اتاق‌ها. تخت اول حاج رضاست. چهار روز پیش آمد اینجا و حالا بیشتر بچه‌های ما را به اسم یا قیافه می‌شناسد. بازاری و اهل معاشرت است. وقتی ظرف خالی غذا و سوپ را از روی میزش برمی‌دارم می‌گویم: «سلام حاج‌رضا. امروز خیلی سرحالی» به سرفه می‌افتد و با خنده می‌گوید: «علیک سلام. از دست دعای شما آخونداست دیگه» تخت کناری را تازه آورده‌اند. دیروز نبود. روی تابلوی اطلاعاتش نوشته بیست و هشت ساله است. زیر پتو مچاله شده. با این سن نباید خیلی حالش خراب باشد،؛ اما ناهارش را نخورده. آرام صدایش می‌زنم و می‌گویم: «برادر باید غذا بخوری تا بدنت تقویت بشه» سرش را از لای پتو بیرون می‌آورد. می‌گوید: «اشتها ندارم» نمی‌شود مجبورشان کرد غذا بخورند. می‌گویم: «میوه برات پوست بکنم؟» با سر می‌گوید «نه». میزش را دستمال می‌کشم. تا می‌خواهم بروم سراغ تخت بعدی با تردید می‌پرسد: «شیخی؟» من هم با سر جواب می‌دهم که «آره» کمی از زیر پتو بیرون‌ می‌خزد و می‌گوید:‌ «کارتون اینجا چیه؟ مجبورتون کردن؟» سوالش خنده‌دار است. می‌گویم: «مجبورمون که نکردن. ولی اومدیم هر کی ناهار نخوره رو مجبور کنیم ناهار بخوره» بغضش می‌ترکد و اشک‌ها انگار منتظر بهانه‌ای بودند از چشم‌هاش می‌ریزند پایین. معلوم بود حالش خراب است. یک لیوان آب برایش می‌ریزم. احتمال می‌دهم خودش را باخته و فکر می‌کند چیزی تا پایان عمرش نمانده. دستم را می‌گذارم روی شانه‌اش و می‌گویم: «بدن تو از حاج رضا مقاوم‌تره. چند روز اینجایی و بعدش مرخص می‌شی خدا بخواد...» حرفم را قطع می‌کند و می‌گوید: «یاد داداشم افتادم» توضیح می‌دهد که پدرشان مرده و او بزرگ خانواده است. بعد لیوان آب را سر می‌کشد و می‌گوید: «داداشم اصرار داشت بره حوزه، مخالفت کردم و گفتم اگه بره دیگه نیاد خونه. یه عمر هر جا می‌نشستم فحش می‌دادم به آخوندا، اون وقت داداش خودم می‌خواست بره حوزه فحش خور ملت بشه» «چی شد؟ رفت؟» «آره. از اول امسال رفت و من خیلی باهاش سر سنگین شدم» می‌خندم. «پس خیلی چموش بوده که پای حرفش وایساده» لبخند می‌زند. «آره. کاش زنده بمونم و از دلش در بیارم» حالش بهتر شده. ظرف غذا را باز می‌کنم و پشتی تخت را می‌آورم بالا تا بتواند غذا بخورد. می‌گویم: «حتما می‌بینیش دوباره. می‌بینیش» کمکش می‌کنم و شروع می‌کند به خوردن غذا. چند دقیقه بعد که می‌روم میزش را تمیز کنم، می‌گوید: «یه چیزی یادم رفت بگم حاج‌آقا» «چی؟» «خیلی خوشحالم که داداشم پای تصمیمش موند». به قلم فاطمه محمدی نقل از خبرگزاری حوزه @ertebatmoaserdini .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا