#تجربه_من ۱۲۵۲
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#سختیهای_زندگی
#بارداری_خداخواسته
#فرزندآوری
#جنسیت_فرزند
#حق_حیات
#مشیت_الهی
#قسمت_اول
قصه من از سال ۹۶ شروع میشه. ۱۵ سال داشتم و درس میخوندم و اصلا تو فکر ازدواج و این داستانا نبودم که یهو از تلفن های مامانم متوجه شدم که بله قراره خواستگار بیاد و در کمال تعجب منم سریع قبول کردم😂
خواستگار اومد و بلللههه ما قبول کردیم و همون شب مراسم خواستگاری و نامزدی باهم برگزار شد و حلقه نامزدی دست من کردن😍💍
ما عاشق هم شده بودیم و چون مسیرشون دور بود گفتن که زودتر مراسم عقد هم برگزار کنیم. این شد که بعد از یک هفته ما عقد کردیم و بعد از ۲۰ روز مراسم عروسی گرفتیم و رفتیم سر خونه زندگیمون😍❤️
من تو شهر غریب زندگی میکردم و جدایی از خانواده واسم سخت بود ولی خیلی دختر بساز و آرومی بودم.
از سختی زندگی چیزی نمیدونستم. از همون اوایل ازدواج کم کم سر و کله مشکلات پیدا شد. جر و بحث و اختلافات یکی یکی خودشونو نشون دادن...
من و همسرم خیلی همدیگه رو دوست داشتیم و متاسفانه بلد نبودیم چطوری بهم نشون بدیم و کلا لجبازی و بحث های الکی بود که خیلی مسخره شروع میشد ولی پایانش خیلی بد بود و به دعوا ختم میشد
۵ ماه بود عروسی کرده بودیم که من باردار شدم و این تازه اول ماجرا بود. همسرم که متوجه شد من باردار یک دعوا بزرگ راه انداخت و گفت من بچه نمیخوام و سریع باید سقط کنی. کار منم که فقط گریه و التماس که نه...
به خانواده ش زنگ زدم و بهشون گفتم قضیه اینطوریه و اونام خیلی مخالفت کردن و گفتن دلیلی نداره که سقط کنی و با پسرشون خیلی حرف زدن.
چند روز گذشت یکم آروم شده بود و گفت باشه مشکلی نداره. منم خیلی خوشحال شدم و رفت بیرون با یک کیک برگشت و منم فقط خداروشکر میکردم که راضی شده 😍
ولی این تازه اول ماجرا بود. راضی به بچه شده بود ولی میگفت حتما باید پسر باشه
منم میگفتم که مگه دست منه پسر یا دختر ولی اون قبول نمیکرد و و میگفت اگه رفتی سونوگرافی و گفتن دختره باید سقط کنی و بازم ناراحتی های من شروع شد.
خیلی نذر کردم و دعا کردم تا اینکه رفتم سونوگرافی و گفت خانم بچه دختره، اومدم خونه که دیدم زنگ زد و گفت چیشد بچه چی بود؟ منم اشکام همینطور می اومد و از برخوردش خیلی میترسیدم ولی خدا میدونه ته دلم خیلی دختر دوست داشتم. بهش گفتم گفته دختره و گفت باشه و قطع کرد.
وقتی اومد خونه هیچ حرفی نمیزد و منم همینطور غروب که شد گفت برو دکتری چیزی پیدا کن بگو میخوام سقط کنم منم میگفتم نه چرا آخه؟
میگفت آبروم داخل فامیل میره دختر نمیخوام. در حالی که نصف بیشتر فامیل هاشون دختر داشتن.
منم یه دکتر میشناختم رفتم پیشش و گفت من همچین کاری نمیکنم. برگشتم خونه دیدم خیلی ناراحته گفتم کسی قبول نمیکنه که بچه رو سقط کنن از خونه زد بیرون.
منم به خانواده هامون زنگ میزدم و اونا میگفتن ولش کن باهاش حرف نزن. خودش یواش یواش درست میشه. منم خیلی دعا کردم خداروشکر بعد از چند روز بهتر شد و قبول کرد و هر چی میگذشت بهتر میشد و بهترین خوراکی ها رو واسم میخرید تا اینکه بچه بدنیا اومد😍و تموم زندگیش شد. طوری که ما نمیتونستیم بدون اجازه اون بغلش کنیم🤭
یه دختر که کپی برابر پدرش بود و این خیلی بیشتر خوشحالش میکرد. از اون سال ۷ ساله که میگذره و توی این ۷ سال مدام به من تاکیید میکرد که باردار نشی من بچه نمیخوام. اگه هم یه زمانی خواستیم باید بری دکتر که پسر بشه
تا اینکه چند وقت پیش من متوجه شدم با تموم پیشگیری هام، باردارم. رفتم جواب آزمایش گرفتم باهام اومد و بیرون ایستاد وقتی از آزمایشگاه بیرون اومدیم و گفت چیشد گفتم مثبته خدا میدونه چیکار کرد و چه حرف هایی توی همون خیابون به من نگفت😔
بازم مثل قبل که بدو برو سقط کن، دیگه اینبار توان جنگیدن نداشتم. با تموم اون غمی که داشتم دست دخترمو گرفته بودم و یه سمت خونه میرفتم و اشک میریختم و بخدا میگفتم چرا به من بچه میدی خیلیا هستن آرزوی بچه دارن ولی منی که شوهرم اینطوریه و لیاقت بچه رو نداریم چرا بهمون میدی😔
اون روز حالم خیلی بد بود چشمم به یه عطاری خورد که یه خانم فروشنده اش بود رفتم داخل سلام کردم. زدم زیر گریه اون خانمم بهم دستمال داد، گفت چیشده؟ منم گفتم دارویی داری بچه سقط کنه؟ اونم گفت چرا میخوای اینکار بکنی؟! منم واسش تعریف کردم. گفت یه نفر میشناسم که میفروشه الان بهش زنگ میزنم خلاصه قرص پیدا کردم و با مبلغ زیادی خریدم.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۵۲
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#سختیهای_زندگی
#بارداری_خداخواسته
#فرزندآوری
#جنسیت_فرزند
#حق_حیات
#مشیت_الهی
#قسمت_دوم
اون شب خیلی با خدا حرف زدم. شوهرم اون شب خیلی عصبانی بود. قرار بود فرداش قرص ها رو بخورم.
همسرم شب خوابید اما همش داخل خواب ناله میکرد. من تقریبا تا صبح بیدار بودم با خدا حرف میزدم.
صبح که بیدار شد چیزی نگفت. فقط گفت نمیخواد قرص ها رو بخوری و رفت سر کار،
منم خوشحال بودم. از یه طرف برام جای سوال شده بود که چیشده پشیمون شده
منم دیگه پیگیر نشدم و همون روز رفت سونو و قلب بچه تشکیل شده بود صدای قلبشو شنیدم.
اومدم خونه و به خانواده ها زنگ زدم و خبر خوب رو بهشون دادم و اونام خوشحال شدن ولی دوباره بحث اینکه این دیگه پسر باشه دوباره توی خونه شروع شد. منم بخدا میگفتم خدایا هر طور خودت صلاح میدونی اگه پسر باشه صحیح و سالم باشه.
تا اینکه مجدد برای سونو رفتم. با کلی استرس رفتم روی تخت و دستگاه رو گذاشت و دکتر چیزی گفت که انگار تموم خون داخل بدنم خشک شد و دیگه نمیتونستم حرف بزنم.
دکتر گفت، خانم بچه چند هفته اس که مرده 💔
همین جمله برای نابودی من کافی بود و من فقط ناشکری های شوهرم جلو چشمم میاومد و تمام...
با همون قلب شکسته اومدم بیرون و دیدم همسرم بیرون ایستاده بدون اینکه من بدونم اومده بود و منتظر خبر خوش...
با گریه بهش گفتم بچه مرده. خیلی ناراحت شد. منم رفتم خونه و بخدا گفتم دستت درد نکنه که بهمون فهموندی لیاقت نداریم. حقمون بود. روز بعدش هم بچه رو سقط کردیم با دارویی که دکتر داد.
الان مدتی هست میگذره. که من خدارو بیشتر از قبل احساس میکنم و متوجه شدم که برای هر چیزی ناشکری کنی میتونه خدا بگیره ازت...
توی روزهای بد و ناامیدی کامل، با کانال دوتا کافی نیست آشنا شدم و تصمیم به بارداری مجدد گرفتیم با همسرم، اونم دیگه سرش به سنگ خورده و خودشم احساس پشیمونی میکنه و میگه دیگه برام مهم نیست هر چی خدا داد.
من برای همه این مشکلات، سن کمی داشتم ولی روزگار خیلی منو پخته کرد ولی بازم راضی هستم به رضای خودش...
اگه کسی توی شرایط من هست و خدا خواسته باردار شده فقط سجده شکر بجا بیاره و هیچ وقت به سقط فکر نکنه، نمیدونین چه لطمه بزرگی به آدم میخوره
اگه میشه هر کدوم برام یه صلوات بفرستین. ممنون از کانال خوبتون
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۵۳
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ازدواج_آسان
#ساده_زیستی
#فرزندآوری
#سبک_زندگی_اسلامی
من و همسرم ایام فاطمیه به لطف خدا و اهل بیت باهم آشنا شدیم. مراسمات خواستگاری رو با فاصله های کم برگزار کردیم تا به تفاهم رسیدیم و بعد از تایید دو مشاور خبره، عقد کرديم.
برخلاف تمام هم سن و سالام اصلا دنبال شروط سختگیرانه نبودم. ایامی که زیر صدتا دویست تا سکه رو بد میدونستن تعداد سکه هامون ۱۸ تا شد، عدد سن حضرت زهرا سلام الله علیها
قرار شد مراسم عقد و عروسی رو همون ابتدا برگزار کنیم. برای همون پول قرض کردیم تا با وام ازدواج هم تمام خرج مراسم رو بدیم و هم تمام وسایل خونه مون رو با همون وام بگیریم و این میسّر نبود جز با ساده گرفتن☺️
برای همین یک مراسم ساده با همکاری یکی از این موسسات ازدواج آسان گرفتیم و و یک شام ساده دادیم که هزینه ها الحمدلله خیلی مناسب شد.
وسایل خونه مون هم سعی کردیم فقط ضروریات رو بگیریم. نه مبل نه میز ناهارخوری نه وسیله برقی هایی که تازگی مرسوم شده، حتی خرید عقد هم نداشتیم.
بعد از چندماه توسل به اهل بیت (ع)
ولادت حضرت معصومه (س) یک خونه با قیمت مناسب پیدا شد و ما با یک جعبه شیرینی بدون هیچ تشریفاتی اومدیم خونه مون...
یکسال بعدش هم باردار شدم. حالا هم به لطف خدا یک کوچولو چند ماهه داریم و تو فکر دومی هستیم😅
فکر میکنم هیچ چیزی تو دنیا اندازه ازدواج و مادر شدن انسان رو رشد نمیده. تموم مسئله های ریز و درشتی که هر روز باهاش درگیری و مدام تکرار میشن، روح آدم رو وسعت می بخشه.
واقعا اگر همه مون به این دید به زندگی نگاه کنیم تموم سختی ها برامون قابل تحمل و حتی گاهی شیرین میشن...
تمرین صبور بودن، آرام بودن و آرامش بخش بودن تمام اینها جهاد با نفسه🌹
از دوستان میخوام که دعای خیرشون رو بدرقه زندگیم کنن و برامون عافیت و برکت بخوان❤️ انشاالله که تمام شیعیان مولا عاقبت بخیر بشن ❤️
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۵۴
#فرزندآوری
#سقط_مکرر
#مشیت_الهی
#سختیهای_زندگی
#قسمت_اول
من متولد سال ۶۲ و همسرم متولد سال ۶۱ هستند. برخلاف رویاهایی که داشتم و ملاک های خیلی خاصی که مد نظرم بود، یک روز در اردیبهشت سال ۸۴ پسر عمه ام که فوقالعاده از ایشان متنفر بودم به بهانهی خرید موتور سیکلت داداش بزرگم به منزل ما آمد و پیشنهاد خواستگاری را مطرح کرد.
وقتی که متوجه شدم کلا به هم ریختم و گریه کردم و مخالفت کردم. اما این کارهای من بی نتیجه ماند چون با صحبت های قانع کننده اطرافیان با من و تعریف و تمجید های پسر عمه ام بالاخره من نصفه نیمه راضی شدم ولی به این امید بودم که اگر ازدواج با ایشون به صلاحم نیست نتیجه آزمایشات پیش از ازدواج منفی شود که برعکس تصورات من همه آزمایشات و حتی آزمایش ژنتیک هم بدون مشکل بودند و قرار خواستگاری و عقد گذاشته شد.
از روزی که ما با هم نامزد شدیم، خداوند چنان مهر ایشون را به دل من انداخت که کلا نظرم بهشون عوض شد و تقریباً بهشون علاقه مند شدم و مرداد همان سال روز ولادت حضرت فاطمه پای سفره عقد نشستم.
از آنجایی که همسرم در بیمارستان مشغول به کار بودند مرخصی گرفتن برایشان مشکل بود، روز بعد از عقد طبق برنامه ای که قبلاً چیده شده بود بدون حضور همسرم با خانواده ام و خاله هام راهی مشهد مقدس و شمال و قم شدیم که ۱۴ روز طول کشید. من که از پسر عمه ام آن همه نفرت داشتم حالا دیگه از بغض و دلتنگی یک چشمم اشک بود و یک چشمم خون، من اونجا اشک میریختم و اون اینجا....
بالاخره سفر را زهرمار خودم و اطرافیانم کردم و همین دلتنگی باعث شد بعد از برگشت از سفر، مقدمات عروسی را برپا کنیم. آخر شهریور که نیمه شعبان بود و از آرزو های من بود که عروسیم در چنین شبی باشد، جشن گرفتیم و زندگی مشترکمون رو شروع کردیم.
همیشه آرزو داشتم مراسماتم با شادیهای ائمه همراه باشد و هنوز هم مهمانی هایم را با مناسبتها یکی میکنم.
من به بچه خیییلی علاقه داشتم و سه ماه بعد از ازدوجم باردار شدم و خیلی خوشحال بودیم. چند روزی مانده به شب چهارشنبه سوری بود که ما برای خرید عید نوروز به بازار رفته بودیم که صدای ترقه ای من را بدجوری ترساند و بعد از دو روز سقط کردم.
اولین عید اول ازدواجم به عنوان تازه عروس، زهرمارم شد و حال روحی خیلی بدی داشتم و همش گریه میکردم و به زور خانواده برای اوضاع بدم به مسافرت رفتیم و حالم کم کم بهتر شد.
گذشت و سه ماه بعد مجدداً باردار شدم و با وجودی که زیر نظر متخصص خوب بودم و داروهایی که استفاده کردم و متاسفانه در ماه رمضان ایندفعه با کلی درد و عذاب با کورتاژ سقط شد. خیلی اذیت شدم و حال جسمی و روحی بدی داشتم.
مجددا دوباره تصمیم به بارداری گرفتم و باردار شدم و باز هم در هشت هفتگی مثل دو تای قبلیم سقط شد و دلیل سه تا سقط مکرر هم نداشتن ضربان قلب بود. طی دوسال سه تا حاملگی ناموفق داشتم.
این دفعه بعد از ۹ ماه باردار شدم و طول این ۹ ماه به خودم رسیدم و زیر نظر متخصص زنان بودم ولی حاملگی بسیار سخت از استراحت مطلق گرفته تا آمپول های هپارین و پروژسترون و پر از استرس و ترس از سقط مجدد، هشت هفتگی مجدداً به لکه بینی افتادم و فوری با همسرم به پزشکم مراجعه کردم که بعد از انجام سونوگرافی و اون لحظات سخت و سکوت اذیت کننده دکتر مژده تشکیل شدن قلب جنین را بهم داد و بسیار خوشحال و با اشک شوق راهی منزل شدم و با اطمینان کامل به حاملگی بسیار سختم ادامه دادم تا هفت ماهه شدم.
دردهای عجیب و غریب من شروع شده بود و نگرانیم از سر گرفته شد و با مراجعه به بیمارستان متوجه علائم زایمان زودرس شدم و با بستری شدنم در بخش زایشگاه و داروهای بسیار قوی که به من تزریق میشد که از داخل بدنم همش گر میگرفم اما فقط از خداوند سلامتی جنینم را میخواستم و همه چیز را تحمل میکردم. ماه هفتم و هشتم را هفته به هفته همش بستری بودم و مشکل کم شدن آب دور جنین هم اضافه شده بود و بالاخره در اسفند سال ۸۷ در ۳۸ هفتگی به دلیل تمام شدن آب دور جنین اتمام حاملگی داده شد و در ماه ربیع الاول چند روز مانده به ولادت پیامبر اکرم پسری بسیار زیبا به دنیا آوردم و با شنیدن صدای گریه اش فقط اشک ریختم.
از قدم پسرم الحمدلله در دو سالگی پسرم بعد از پنج سال سختی که در منزل پدرم در دو تا اتاق بسیار کوچک ساکن بودیم با فروختن ماشین و طلا و وام و قرض توانستیم آپارتمان ۷۵ متری بخریم و خونه دار شدیم.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۵۴
#فرزندآوری
#سقط_مکرر
#مشیت_الهی
#سختیهای_زندگی
#قسمت_دوم
در پنج سالگی پسرم مجدداً باردار شدم و این دفعه در ۶ هفتگی به دلیل نداشتن قلب سقط شد و سه ماه بعد مجددا باردار شدم که به لطف خدای متعال و دل پاک پسرم در شهریور سال ۹۴ دو شب مانده به شهادت امام جواد با وضعیت اورژانسی با سزارین پسر دومم با داروهای قبلی و کمی شرایط بهتر به دنیا آمد. هرچند که من خیلی به خاطر پسر بودنش ناشکری کردم حتی موقع زایمان بند ناف دور گردن بچه بود و دکتر متعجب از سالم بودن بچه بود خداوند من را ببخشد واقعا همیشه دوست داشتم دختر داشته باشم ولی مشیت الهی چیز دیگری است.
بعد از تولد پسر دومم، در پنج سالگی پسرم توانستیم خانه بزرگتری بخریم و ماشین هم ثبتنام کنیم. هر چند خیلی وام گرفتیم و قرض کردیم و شرایط مالی خیلی خیلی سختی گذراندیم ولی هر چه داریم از قدم و روزی بچه هایم داریم.
گذشت و دو سال و نیم بعد مجددا اقدام کردم و که متاسفانه در هشت هفتگی سقط شد. بعد از هر سقط خیییلی اذیت میشدم و روحیه ام داغون میشد و از زنده بودن و زندگی کردن متنفر میشدم ولی وقتی اوضاع بهتر میشد از بس به بچه علاقه داشتم و آرزوی دختر داشتم و همه چیز را فراموش میکردم و تا رسیدن به خواسته ام میجنگیدم.
در شش سالگی پسرم سال ۱۴۰۰ مجددا با کلی نذر و نیاز و رسیدگی به خودمو همسرم باردار شدم و این دفعه در ۹ هفتگی در روز عید غدیر با وضعیت بسیار بد به بیمارستان رفتم و سریع به اتاق عمل رفتم و کورتاژ شدم. دیگه تصمیم گرفتم باردار نشوم و بیخیال بشوم خیلی اوضاع بدی داشتم داغون شده بودم حالم خیلی بد بود.
به خاطر این حاملگیهای پر خطر همه اطرافیان سرزنشم کردند و میگفتند خوبه دو تا بچه داری.
بعد از سقط میخواستم کلا جراحی کنم که دیگه هوس بارداری نکنم ولی چون چهل سال نداشتم دکتر قبول نکرد.
گذشت و گذشت با کلی استخاره و نذر و نماز و طب سنتی و طب مدرن به خودم یک شانس دیگه دادم و با کلی خواهش و تمنا از همسرم پارسال دوباره باردار شدم. ناگفته نماند که همسرم فقط یک بچه میخواست و با شرایط من همش زورکی قبول میکرد.
این دفعه خیلی امیدوار بودم چون هم به خودم رسیده بودم و هم خیییلی استغاثه کرده بودم و مطمئن بودم خداوند جوابم را میدهد و صدایم را میشنود. در ضمن بچه هایم هم خیلی خواهر دوست داشتند.
پارسال همین موقع در ایام فاطمیه باردار بودم و هر ذکر و دعا و خوردنی های که برای تشکیل شدن قلب جنین خوب بود را به جا آوردم و کاملا هم امیدوارم بودم که باز هم در اواسط ۹هفتگی باز هم لکه بینی شروع شد و در شب رحلت خانم ام البنین جنینم سقط شد. این بار بیمارستان هم پذیرشم نمیکرد و میگفت باید به بیمارستان مجهزتری بروی چون هم دو تا سزارین داشتم و هم دو تا کورتاژ داشتم و ممکن بود اتفاقی برام بیفتد که با رضایت نامه شخصی، خانم دکتری مهربان قبولم کرد.
ولی چشمتان روز بد نبیند این دفعه خیلی سخت بود خیلی درد کشیدم و بعد از شش ساعت درد نهایتا کورتاژ شدم. در طول حاملگی چون داروهای زیادی میگرفتم جای بچه محکم میشد و راحت دفع نمی شد.
از خداوند عاجزانه و ملتمسانه میخواهم که این جوری کسی را آزمایش نکند با وجودی که یک سال از هفتمین سقطم میگذرد خیلی روحیه ام داغون است و وضعیت جسمی بدی دارم دوره نقاهت خیلی سختی را گذراندم و همیشه با حسرت به دختر بچه ها نگاه میکنم.
ناگفته نماند بعد از هر سقطی خداوند عنایاتی هم به من داشته است و باید راضی بود به رضای خدا. واقعا آرزوی دختران سالم و صالح و با حیا و حجاب دارم. واقعا آرزو داشتم به امر رهبری و برای امام زمانم قدمی بردارم اما لیاقت نداشتم.
انشالله که به حق حضرت فاطمه زهرا به تمام آرزومندانه فرزندان سالم و صالح عنایت بفرماید.
در پایان تشکر میکنم از شما عزیزان که تجربه ی مرا خواندید و ممنونم از این گروه عالی دو سالی هست که عضو گروه هستم با شادیهایش شاد شدم و با غصه هایش غصه خوردم و اشک ریختم.
از همه شما پاکان التماس دعای مخصوص دارم.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۵۵
#سختیهای_زندگی
#ناباروری
#رویای_مادری
#فرزندآوری
#مشیت_الهی
#قسمت_اول
من متولد ۶۷ و همسرم ۶۱ هستن. قبل از همسرم، منو پسرعموم نامزد بودیم، یه جورایی ناف بریده هم بودیم. که درست قبل ازدواج پسرعموم گفت من دخترعموم رو نمیخوام. مثل خواهر هست برام و بماندکه چه ضربه سنگینی خوردم.
بعدش دیگه هرچی خواستگار داشتم به دلایلی یا نمیشد یا خودم نمیخواستم. من از خدا یک شوهر مومن، راستگو و خداترس میخواستم.
بلاخره در سن ۲۶ سالگی، منم به کسی که میخواستم جواب مثبت دادم. کسی که یک بار ازدواج کرده بود و یک فرزند پسر هم داشت. خیلی ها مخالفت کردن ولی من روی حرفم موندم. گفتم یا این یا ازدواج دیگه نمیکنم.
یک سال عقد رویایی داشتیم. بعدش هم ازدواج، از همون اول بچه میخواستیم ولی بعد از شش ماه وقتی جواب نگرفتیم، دکتر رفتن های ما شروع شد. لاپاراسکوپی، ۴بار ای یوای ناموفق، ۳بار آی وی اف ناموفق و امان از حرف دوست و آشنا که خنجر میشد در قلبم...
۶ سال از ازدواج ما گذشته بود و هنوز هیچ خبری از بارداری نبود که شوهرم از کار اخراج شد و ما هم دیگه توان دکتر رفتن نداشتیم و بعضی وقتا به زحمت خرج خونه و خوراکمون را هم در می آوردیم.
یک روز مادرهمسرم گفتن، شما که اینهمه دکتر رفتین، بیاین ما هم نزدیک خونه مون یک دکتر طب سنتی هست، میگن خیلی خوبه، برین ببینید چی میشه.
تمام این سالها که ما دکتر میرفتیم، هیچکس حتی هزار تومان هم بهمون نداد، برای خرج دوا و دکتر، باز هم فقط پیشنهاد بود که داده شد اما کمک نه...
بعد از چند روز وسوسه شدیم آزمایشها و هرچی که داشتیم بردیم پیش متخصص طب سنتی، گفت شما هیچ مشکلی ندارید فقط استرس که باید به بچه اصلا فکر نکنید با یک نسخه که تمام داروهاش خواب آور بود و من تقریبا تمام شب و روز را میخوابیدم و اصلا متوجه نمیشدم که دور و اطرافم چه خبره...
سه ماه که شد شوهرم یک کار پیدا کرد و منم دیگه داروها را گذاشتم کنار، شوهرم روز اول که رفت گفت باید نامه سلامتی کامل از بهداشت بیاری، چون کارش داخل کنسروسازی بود. این شد که من و پسر و همسرم به مدت یک هفته هرروز صبح زود نمونه آزمایش شوهرم میبردیم بهداشت و می اومدیم.
بعد از یک هفته که برای جواب رفتیم بهداشت خیلی شلوغ بود و من کمرم خیلی درد میکرد، اصلا صندلی خالی نبود که بشینیم، یه لحظه دیدم یه صندلی آخر بهداشت خالی شد، رفتم بشینم دیدم بالاش نوشته بود مخصوص خانم های باردار لطفا رعایت کنید دلم خيلي شکست ولی نشستم روش، گفتم مگه ما آدمهای غیرباردار آدم نیستیم ولی نمیدونم چرا وقتی نشستم اینقدر این صندلی راحت بود گفتم خدایا یعنی میشه یه روزی هم من بشینم اینجا...
ما رفتیم خونه، بعد از جواب آزمایش شوهرم، چون دیگه مدارس هم تعطیل شده بود با پسرِ شوهرم که اون موقع کلاس چهارم بود، راه افتادیم خونه بابام چون واقعا دیگه هیچ پولی برای زندگی نبود. گفتم چندوقت خونه بابام بمونم.
تا خونه بابام تقریبا چهارساعت راه بود ولی از شانس ما چون ماشین اون روز برای روستا نبود، نزدیک هفت تاهشت ساعت طول کشید تا برسیم. واقعا خیلی اذیت شدیم. وقتی رسیدیم رفتم دستشویی دیدم لکه بینی دارم منم که منتظر دوره ام بودم بازم ناامید شدم.
بابام اینا داشتن شالی کاری میکردن و خونه شون افتضاح به هم ریخته بود. منم بعد از ناهار شروع کردم تمیزکاری کردن، قالی ها را مرتب کردم، آشپزخانه، تمام اتاقها را مرتب کردم، جوری شدم که دیگه نمیتونستم از کمردرد بلند بشم. کم کم شک کردم من تمام هفت سال انتظارم آرزوم بود یک روز عقب بندازم تا بی بی چک بزنم ولی نمیشد، بازم صبر کردم تا شش روز گذشت.
یه روز بلند شدم رفتم خونه دخترعموم، قلبش مشکل داره، کلا ۱۵ درصد قلب داره چون خیلی رازدار زندگیم است تا رسیدم مادرشوهرش اومد خونه شون گفت حامله ای؟ گفتم نه چندروز دیگه وقت دارم گفت به خدا حامله ای...
وقتی بلند شد رفت خونه شون، به دخترعموم گفتم که نزدیک شش روز عقب انداختم، دو روز دیگه بی بی چک برام بگیر بیار، ببینیم چی میشه، چندساعت نشستم پیشش اومدم خونه بابام، شب زود خوابم برد. صبح ساعت ۱۰ بود دیدم یکی داره در میزنه دخترعموم با بی بی چک اومده بود.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۵۵
#سختیهای_زندگی
#ناباروری
#رویای_مادری
#فرزندآوری
#مشیت_الهی
#قسمت_دوم
گفتم الان نه گفت همین الان میزنیم، ببینیم چی میشه. جالب اینجاست که دخترعموم پنج تا بچه داره منم که نداشتم، دوتامون بلد نبودیم بی بی چک چجوری باید استفاده کنیم. داخل جعبه را هم نخوندیم، برعکس زدیم، دیدیم هیچی نشان نمیده متوجه شدیم اشتباه زدیم. دوباره یکی دیگه و کمتر از ۱۰ ثانیه دوتا خط پررنگ، بله منم بلاخره به آرزوم رسیدم. بهمن ۱۴۰۰ آقا اهورا دنیا اومد و شد همه زندگی من...
من فقط ده ماه جلوگیری کردم و دوباره اقدام کردم. روز تولد اهورا دوماهه باردار شدم و صدای قلبشو شنیدم ولی بعدش افتادم به خون ریزی و بچه ام از دست رفت، خیلی گریه کردم. دوماه بعدش دوباره اقدام کردم دوباره همون ماه اول باردار شدم.
دوباره ماه دوم خون ريزي ولی اینبار ایام عیدغدیر خم بود. گفتم خدایا بچه ام را نذر میکنم روزی هزارتا صلوات تا دنیا بیاد. و هر سال روزعیدغدیرخم غذا نذری میدم فقط جوریش نشه.
من اینقدر خون ریزی داشتم از نوار بهداشتی استفاده میکردم تا ماه پنجم ولی خدا بچه ام را سالم بهم رسوند الان مهوا خانم ۲۲ماه داره من خیلی دلم یه دوقلو میخواد ولی شوهرم قلبش درد میکنه و میگه نه، دعا کنین قبول کنه.
من خیلی سختی کشیدم، نخواستم تعریف کنم که باعث اندوه کسی بشه ولی اگه کسی نزدیکتون باردار نمیشه، اذیتش نکنین، نگین دیگه دیر شده، شاید داره میره دکتر ولی نمیشه.
من نزدیک یک سال نه مهمونی میرفتم نه عزا، نه عروسی، همیشه همه جا آخرین نفر میرفتم و اولین نفر می اومدم. خیلی اذیت شدم ولی الان خیلی آرامش دارم، اینم مدیون لطف خداوند و ائمه معصومین هستم.
انشالله دامن تک تک منتظران سبز بشه
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۵۶
#ناباروری
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#حق_حیات
#توکل_و_توسل
#قسمت_اول
بنده سال ۹۲ با همسرم بهصورت سنتی آشنا شدیم و بعد از ۶ ماه ازدواج کردیم. من چون علاقهای به گناهها و بریز و بپاشهای الکی عروسی نداشتم و از طرفی همسر و خانوادهشان تمایل داشتند مراسم عروسی داشته باشیم
ایشان دانشجو بودند و بیکار، من در مدرسه غیرانتفاعی معلم بودم. وقتی خواستگاری بنده آمدند، خیلی تفاهم داشتیم، هر چیزی میخواستیم بگوییم با هم میگفتیم و بعد یهو خندهمان میگرفت.
من با کارم مشغول بودم و پرتلاش جلو میرفتم، ایشان هم که تا آن روز به زندگی مشترک جدی نگاه نکرده بود(فکر کنم الان هم نگاهش خیلی تغییر نکرده😉)، بازی بازی وارد فاز جهاز و اینها شدیم.
من که خیلی جدی هستم و جدی گرفته بودم، از بهترین جاهای شهر وسایلم را تکمیل کردم و همه جهازم را بدون ذرهای فشار به خانواده خودم تهیه کردم. همسرم هم پنج تکه بزرگ را آورد و رفتیم توی خانه ۴۰ متری که پول پیشش را هم من دادم. البته خواهر بزرگترم خیلی حامی من بودند که واقعاً ازشون ممنونم
دیدم طایفه همسرم قصد عروسی گرفتن دارند و من هم که نه اینکه مخالف باشم، علاقهای نداشتم، بهخصوص که حرف و حدیثهای این مراسمها زیاد است،از خدا خواستم کاری کند. درست روز قبل عقد ما، یکی از اقوام همسرم فوت کردند و ما از خدا خواسته راهی مشهد شدیم، و زیر سایه امام رضا (ع) زندگی مشترکمان شروع شد.
همسرم هر کاری که روزی حلال داشت انجام میداد تا چرخ زندگی ما بچرخد، اما سخت میگذشت. گاهی برای سرکار رفتن تا زانو توی برف میرفتم و کفشهایم سوراخ بودند، اما به همسرم چیزی نمیگفتم تا ناراحت نشود.
همسرم چندین بار حقش را ندادند و بالا کشیدند. بخشی از حقوقم را صرف پسانداز و قسمتی را هم برای اجاره میدادیم. دیدم اینطور نمیشود، طلاهایم را آوردم و به همسرم گفتم همه را بفروش و بگذار بانک باهاش وام بگیریم تا بتوانیم خانه بخریم. ایشان هم خیلی استقبال کرد.😂
دو سال از زندگی مشترک ما میگذشت و ایشان هر کاری کرد، یک شغل مناسب پیدا نکرد. چشمهایش خیلی ضعیف بودند و شاید به این دلیل استخدام نمیشد.
فشار اقتصادی از یه طرف و تیکه و کنایههای جاری و مادرشوهر و خواهرشوهر واقعاً من را تا مرز طلاق بردند اما مادرم اجازه این کار را به من نداد. ناگفته نماند که همسرم هم بینهایت سرد و بیتفاوت برخورد میکرد و وسط مانده بود و اصلاً احساسی بروز نمیداد که من تازهعروس جوان دلخوش به زندگی شوم اما شانس من این بود که خانواده گرمی داشتم که تنهام نمیگذاشتند و ازطرف دیگر خدا خیلی حواسش به من بود.
دیدم نمیشود، خودم را با کار و خانواده خودم مشغول کردم و هر چیزی را که از زندگی سردم میکرد کنار زدم. تا اینکه یه ماه رمضان طاقتم تمام شد، رو کردم به عکس حرم امام رضا و گفتم: این رسمشه؟ من نخواستم گناه کنم، اومدم پابوست، این رسمشه؟ دستم رو خالی گذاشتی؟ شوهرم موقعیت اجتماعیش به من نمیخوره، هر شب باید با گریه بخوابم؟
با گریه خوابم برد.
چندوقت بعد یه کار خیلی خوب برای همسرم پیدا شد، یعنی برای خودم بود که انصراف دادم و همسرم را معرفی کردم. وقتی فیش اولین حقوقش را دیدیم باور نمیکردیم، هی نگاه میکردیم و هی خدا را شکر میکردیم.
خلاصه، موقعیت اجتماعی همسرم با پدری امام رضا عجیب عوض شد و شد باعث افتخارم، و مشکلات اقتصادیمان هم حل شد.
تا اینکه اقدام برای بارداری کردیم، نشد تا ۳ سال، که کار من شده بود گریه و غصه. گذشت تا یه مامای خیلی خوب معرفی کردند و با راهنماییهای ایشان دوقلو باردار شدم و خدا رحمتش رو هزاران برابر بهم داد، البته هدیههای حضرت عباس هستن.
با اینکه اقوام و خانواده چندین بار خواب دیده بودند که باید اسم بچه عباس باشه، من اعتنا نکردم و تو شناسنامه عباس گذاشتم، اما پیش خودمون یه اسم دیگه با خواهرش ست کردم. خدا شاهده از وقتی اسمش رو عوض کردم بچه دیگه نشنید
چون نارس بودن و پسرم به محض تولد بهخاطر مشکل ریه بستری بود، سنجش شنوایی نگرفتن و گفتن دوماهگی بیارینشون.
دخترم آرام بود، من فکر میکردم شاید مشکل داره، اما پسرم از بدو تولد شلوغکار و بلا و تیز بود، سریع به سمت صدا میچرخید. اما وقتی اسمش رو تو یک و نیم ماهگی عوض کردم دیگه نشنید، منم متوجه نشدم تا بردیم سنجش. اونجا معاینهش کردند، دیدم هی مجدد چک میکنن، رنگم پرید و دست و پام بیحس شد. پزشک متوجه شد، بچه رو ازم گرفت
گفتم چی شده؟ گفت: «فکر کنم دستگاه خرابه، درست نشون نمیده، ولی بچهی شما کاملاً ناشنواست.» اصلاً انتظار نداشتم، شوک عجیبی بهم وارد شد، چشمهام سیاهی رفت، دیگه...
تمام دکترهای شهرمون که چک شنوایی انجام میدن رفتیم، همه تأیید ناشنوایی دادن
ادامه👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۵۶
#ناباروری
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#حق_حیات
#توکل_و_توسل
#قسمت_دوم
یکی از اقوام دیدم، بهم گفت: چته؟ چرا اینطور شدی؟ از بس قبلاً پرانرژی بودم، حالا شادابی از چهرهام رفته بود. خودم سزارین شده بودم، بچه ناشنوا بود، به حدی گریه کرده بودم، هر کس میدید میفهمید یه چیزی رو دارم پنهان میکنم.
همسرم گفت: به کسی نگو تا ببینیم چکار کنیم
مدام «کاشت حلزون» و این مشکل رو در گوشیم جستجو میکردم، اما همش ناامیدی بود که پمپاژ میشد. خلاصه، همون فامیلمون بهم گفت: برو درِ خونهی حضرت عباس، فقط اون میتونه حلش کنه
خواهرم یکی از همکارای پزشکش که خیلی ماهر بود در بحث شنوایی معرفی کرد که بریم پیشش، ببینیم چکار باید بکنیم. ته دلم راضی نمیشد که پسرم ناشنواست
پشتِ در اتاق پزشک از بس حالم بد بود، همه از رنگ و رویم میفهمیدن درونم چه خبره. خدا برای هیچ مادری پیش نیاره که بچهش مشکل داشته باشه. خودِ قضیه یه طرف، حرف و حدیث مردم یه طرف دیگر.
از منشی پرسیدم: کسی بوده مشکل پسر منو داشته باشه ولی دکتر تشخیص دیگهای بده؟ برای دلخوشی من گفت: آره بابا، خیلی! فورا گفتم: مثلاً امروز چندتا بوده؟ گفت: سه تا مثلاً!
همون لحظه مادرِ همسرم تماس گرفت. من که بیتاب بودم و ایشان اصلاً منو آشفته ندیده بود و همیشه محکم و قوی بودم، زدم زیر گریه و گفتم: برا پسرم خیلی دعا کن. مطب دکترم. بهم دلداری داد.
مدام راه میرفتم و حضرت عباس رو به حرمت مادرشون، خانم امالبنین قسم دادم که پسرم رو سالم از اینجا ببرم. رفتیم داخل، بعد از معاینه، دکتر گفت: یه کم ناشنوایی داره، اما مشکلی نیست.
دنیا رو به من دادن. نذر قربانی کردیم برای تاسوعا
برگشتیم خونه، گذشت تا بچهها سرما خوردن. بردیم دکتر، گفتم: دکتر میشه بخور بنویسین؟ بچهها رو بخور دادیم، برگشتیم خونه، چون از بیمارستان اومدیم، بچهها رو حموم کردیم، درآوردیم، یهو دیدم از گوش پسرم چیزهای سیاه میاد بیرون، شبیه دوده. شروع کردم پاک کردن تا تموم شد. به این صورت پسرم شفاش رو از دستای مادر حضرت عباس گرفت
گذشت و ناخواسته باردار شدم، دوقلوها ۵ماهه بودن و سرما خورده بودن، امتحان سختی بود. جواب آزمایش مثبت بود، اما بچه نمیخواستیم، مخصوصاً از قضاوتهای دیگران، نمیدونم چرا تصمیم به سقط گرفتم.
چندتا دکتر رفتم، هیچکدوم انجام ندادن، یکی گفت: حالا سونو بده ببینیم چطوره. رفتم سونو، اما هرچی دکتر بالا و پایین کرد، اثری از جنین و جفت نبود. دست آخر گفت: احتمالاً زود اومدی و تشکیل نشده. منم از خدا خواسته رفتم پی سقط که ای کاش دستم میشکست و نمیکردم!
دخترم سرِ این کارِ من، مرد و زنده شد. انقدر بعد از این قضیه گرفتار شدم که هرچی بگم کم گفتم. حالا اصلاً تو سونو چیزی نبود ولی انقدر بدبیاری آوردیم که رزق و روزی از خونهمون برا همیشه پر کشید. دائم بچههام مریض میشدن. اون موقع نمیفهمیدم چرا این بلاها سرم میاد، تا اینکه فهمیدم بخاطر اون قضیهست. همسرم بیکار شد، پول و پساندازمون رفت و دیگه تا الان هم درست نشده. خودم افسردگی شدید گرفتم و همهچیز بهم ریخت
خیلی توبه کردم و التماس خدا کردم، نمیدونم خدا توبهمو قبول کرده یا نه. الان خیلی، خیلی پشیمونم
تا اینکه با کانال شما آشنا شدم و حرف حضرت آقا برام شد حجت. سرِ کار میرفتم و بچهها از آب و گل در اومده بودن، اما من باردار نمیشدم.۳ سال گذشت و کارِ من فقط گریه و عذاب وجدان بود. باز دیدم گدا باید درِ خونه ارباب بره
وفات خانم امالبنین بود، همینجوری آش پختم و گفتم: خدایا، اگر توبهم رو پذیرفتی، یه بچه بهم بده، منم یه کاری برای امام زمان کرده باشم. بعد پخت اون آش، متوجه شدم باردارم
همسرم اصلاً خوشحال نشد و هیچ همراهی نکرد. دلم میخواست پسر باشه، اما خداوند مهربون یه دختر ریزهمیزه بهم هدیه داد. الان یک سالشه، عجیب عزیزه، به حدی شیرینه، به حدی پدرش دوستش داره که حسادت همه رو درآورده! اصلاً بهجز این جوجه، هیچکس رو تو خونه نمیبینه. بینهایت بچهی خوب و آرامیه
خودم الان بهشدت عذاب وجدان دارم که چرا تو این ۱۲ سال زندگی مشترک، هر دو سال یه بچه نیاوردم و الان که ۴۰ سالم شده، فقط ۳تا دارم
دخترم برکت عجیبی به زندگیمون داده و انگار اومده تا تمام این بدبختیها رو یه تنه جبران کنه. فقط میخواستم بگم: توکل و توسل داشته باشید و هیچوقت، هیچوقت زیر بار سقط نرین، نابودتون میکنه
۹۰ درصد اشتیاقم برا فرزندآوری، حاصل تجربههای عزیزان کانال بود. چقدر این مطالب رو میخوندم و اشک میریختم
انشاءالله تصمیم دارم بیشتر زمانم رو برا تبلیغ فرزندآوری بذارم و یه مرکز بازی تأسیس کنم تا خانوادههای خوشفرزند بهصورت رایگان استفاده کنن. دعا کنید مشکلات راهاندازیش برطرف بشه و بتونم سال آینده هم یه دوقلو بیارم
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۵۷
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#فاصله_سنی_بین_فرزندان
من و همسرم هردو متولد سال ۶۸ هستیم در ۲۱سالگی در سال ۹۰ ازدواج کردیم. و پسرم در اولین سالگرد ازدواج مان به دنیا آمد و من چون بچه ی اولم بود، بسیار اذیت شدم تا تونستم با شرایطمکنار بیام و همش میگفتم همین یه بچه بسمونه.
وقتی پسرم چهار ساله شد، خداوند بزرگ به من عنایت کرد و پسر دومم رو خدا بهم داد و چون من کمی بی طاقت بیحوصله بودم، گفتم باید پسر کوچکم کلاس اولش رو بخونه تا من باردار بشم. دوست نداشتم خودم و بچه هام اذیت بشیم و اینگونه بود که بهترین سن باروری خودم رو به خاطر تفکرات غلط از دست دادم و وقتی پسرم کلاس اول بود، اقدام کردیم ولی متاسفانه دیر باردار شدم.
وقتی هم باردار شدم، در دوماهگی سقط شد، خدا برا هیچکس نیاره همچین روزی رو، انگار آدم یه بچه ی بزرگ رو از دست میده، اونقدر سخت بود.
خیلی سخت گذشت تا اینکه دوسال از سقطم گذشت و من با اینکه جلوگیری نداشتم، باردار نمیشدم، با هزار نذرونیاز و گرفتن چله های مختلف، امسال برج سه فهمیدم که باردارم.
خیلی خوشحال شدم. انقدر امیدوار بودم که حتی یه درصد هم احتمال سقط نمیدادم، تا اینکه ۹ هفتگی رفتم برای تشکیل قلب جنین دنیا رو سرم خراب شد وقتی دکتر گفت جنین ضربان نداره.
دکتر گفت برو یک هفته ی دیگر بیا تا ببینیم چی شده ،من هم تو دلم گفتم چه معلوم انشاالله دوباره که برم سونو، قلب تشکیل میشه. همون روزها، روزهای هفتم ماه محرم بود وای چقدر من دعا کردم چقدر روزای تاسوعا و عاشورا در عزاداری امام حسین ع من دعا و نذر ونیاز و کردم
گفتم خدایا دوباره که میرم سونو، به بچه ی منم یه قلب بده همون طور که به میلیاردها انسان روی زمین قلب دادی و زندگی بخشیدی...
چه روزای سختی بود به غیر از من و همسرم هیچ کس خبر نداشت که تو دلم چی میگذره، قرار بود یه هفته بعد از سونوی قبلی، من برم دوباره سونو بدم که نرفتم و من امیدوار، با خودم میگفتم من که لکه بینی ندارم، حتما جنینم سالمه باز هم بعد سه هفته راهی سونو شدم.
وااااای اون روز چه روز سختی بود. دکتر به من گفت جنین قلب نداره، باید هر چه زودتر سقط بشه، از مطب دکتر تا خونه تو راه گریه کردم مثل آدمای که جوون از دست میدن، بعدش پیش متخصص رفتم و گفت این یه نوع سقط فراموش شده هست که بدون هیچ علائمی هست و من کورتاژ شدم.
الان چندتا آزمایش دادم و مشکلی در آزمایشات من نشون داده نشد، اونقدر دلم بچه میخواد که دلم ضعف میره،کاش هر کی داره پیام منو میخونه از من درس عبرت بگیره و بهترین سن باروری خودش رو از دست نده.
من الان ۳۶سالمه و نمیدانم خداوند دوباره منو لایق مادر شدن میدونه یا نه، از هر کی این پیام منو میخونه، میخوام منو دعا کنه تا خداوند به من هم فرزندانی سالم و صالح و سرباز امام زمان عج عنایت کنه انشاالله.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۵۸
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#دوتا_کافی_نیست
#مشیت_الهی
#قسمت_اول
من متولد سال ۶۸ و شوهرم متولد ۵۸ هستن. سال ۸۳ به صورت سنتی نامزد کردیم و در مهرماه سال ۸۴ عروسی.
ما اهل روستا هستیم. وقتی ازدواج کردیم در یکی از اتاقهای خونه پدرشوهرم ساکن شدیم و زندگیمون رو شروع کردیم. خانواده شوهرم پرجمعیت بودن ولی من فرزند اول خانواده بودم و یک خواهر و برادر کوچکتر از خودم داشتم. در جمع آنان خیلی صمیمیت و دوستی بود، همیشه خدا خونه شون شلوغ بود. گذشت و با اینکه میگفتم بچه نمیخوام سنم کمه، ولی در سن ۱۶ سالگی باردار شدم، یعنی دقیقاً ۶ ماه بعد از ازدواجمون.
بارداری خوبی داشتم ولی خیلی بدویار بودم. بالاخره در یک شب برفی آذرماه، ۴ روز مانده به شب یلدا، پسر قشنگ و تپل من با وزن ۴ کیلو به صورت طبیعی به دنیا اومد.😘 واقعاً زایمان سختی داشتم و اینکه اصلاً تجربهای از بچهداری نداشتم. خدا شاهده که مادرم چقدر برام زحمت کشید و هوای منو داشت😍
پسرم از بدو تولد فقط گریه میکرد، یعنی تا شش ماهگی از شدت گریه دچار فتق ناف شد. با تمام سختیها پسرم بزرگ شد و من و شوهرم به خاطر شرایط اقتصادی و نداشتن جا گفتیم فعلاً همین بچه کافیه، چون با خانواده شوهرم و برادرشوهر کنار هم بودیم، سختی و مشکلات خیلی زیادی داشتیم که قابل بیان نیستن و اینکه شوهرم همیشه کنار من بود و خیلی زحمت کشیدن.
گذشت تا پسرم به سن هفت سالگی رسید و ما تونستیم با پسانداز و وام تو خونه پدرشوهرم خونه بسازیم و بریم خونه خودمون. اما به خاطر استرس و فشار کاری زیاد، شوهرم دچار میکروب معده و فشار عصبی شد و به خاطر مصرف دارو نمیتونستم اقدام به بارداری کنم. بالاخره شوهرم بعد دو سه سال درمان، خدا رو شکر خیلی حالش خوب شد. بعد از اون ماجرا به شوهرم گفتم میخوام باردار بشم 😍 ایشونم موافق بودن.
زیر نظر یک ماما سنتی رفتم و خدا رو شکر با اولین نسخه باردار شدم و دختر قشنگم 😘 با وزن سه کیلو ۴۰۰ گرم در یک شب سرد آذرماه سال ۹۵ به دنیا اومد و شد عزیز خونه. اون موقع پسرم ده ساله بود و خیلی از تولد خواهرش خوشحال بود.
من تصمیم گرفتم بعد از دوسالگی دخترم، مجدد اقدام به بارداری کنم اما متأسفانه من دچار خونریزی گوش شدم. وقتی به شهرستان نزدیک روستامون رفتم، گفتن تو چهارمحال فایده نداره و برای درمان باید به اصفهان میرفتم.😔 نزدیک دو سال پشت سر هم دو بار عمل انجام دادم و خیلی سخت گذشت برای من و خانوادهام و دختر کوچکم...
دکتر گفت یک استخوان اضافه در گوش شما رشد کرده و ناچار باید تحت درمان و مراقبت می بودم. بعد از ۴ سال وقتی دکتر گفتن دیگه نیاز به مصرف دارو نداری، خیلی خوشحال شدم و برای فرمان رهبری و دل دختر کوچکم اقدام به بارداری کردم. البته سه چهار ماهی زیر نظر دکتر زنان رفتم. بالاخره فروردین سال ۱۴۰۰ بود که جواب تست من مثبت شد. چقدر خوشحال بودم!😍😍
چقدر نذر و نیاز کردم تا خدا بهم یه بچه دیگه بده. خیلی بارداری خوب و راحتی داشتم ولی نمیدونم چرا تو هشت ماهگی زایمان زودرس شدم و سریع منو بیمارستان بردن و پسر نازنین من وقتی ۳۴ هفته داشت با وزن دو کیلو ۷۰۰ گرم به دنیا اومد و رفت تو بخش ان آی سی یو و منی که اصلاً باورم نمیشد چرا این اتفاق برام افتاد.😭 به خدا التماس میکردم که بچم چیزیش نباشه.
همون موقع وفات حضرت محمد بود و بعدش شهادت امام رضا. شوهرم گفت اسمش رو میذارم محمدرضا. گذشت و پسرم بعد از یازده روز از ان آی سی یو اومد بیرون و ما راهی خونه شدیم. چقدر دخترم و پسرم خوشحال بودن! چقدر همه مون خوشحال بودیم از بودن محمدرضا جانم، خدا شاهده که رزق عجیبی با خودش آورده بود.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۵۸
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#دوتا_کافی_نیست
#مشیت_الهی
#قسمت_دوم
تمام کارها و مراقبتهایی که برای نوزادان نارس باید انجام میشد رو انجام دادیم تا اینکه پسرم ۴ ماهه شد. یه شب تب کرد و من تا صبح مدام تبش رو کنترل میکردم و بهش استامینوفن میدادم. صبح دیدم بهتره. بعد از دو ساعت شروع به گریه کرد و دوباره تب کرد. شوهرم خونه نبود. با یکی از آشناها پسرم رو بردم بیمارستان و فوراً بستری کردن تو بخش اطفال. هر چه به دکترش گفتم بچم نارس به دنیا اومده بذارید تو بخش نوزادان باشه، دکتر قبول نکرد.
بعد از چند ساعت دیدم پسرم نفس کشیدنش خیلی سخت شده 😭 خدا شاهده چه به روزم اومد. الهی هیچ مادری نبینه وقتی بچم رو بردم دادم بغل دکتر و گفتم تو رو خدا نجاتش بده نفسش بالا نمیاد. اونجا بود که دکتر فهمید اکسیژن نداره بچم 😭 دکتر جلوی چشمای خودم شروع کرد بچم رو احیا دادن. دوباره برگشت و چشمای قشنگ پسرم باز شد و بردنش تو بخش آی سی یو بستریش کردن.
یک شب گذشت و روز بعد محمد من اصلاً نفسی نداشت برای کشیدن، چقدر سخته الهی هیچکس نبینه. بچم نفس نمیکشید و تموم کرده بود. باورش خیلی برام سخت بود ولی دکتر تشخیص آمبولی ریه داده بود و گفت چون نارس به دنیا اومده بود ریههاش کامل نبوده، اینطوری شده و منی که داغون شده بودم.
دخترم از من بدتر بود. مدام بهانه میگرفت، عصبی و زودرنج شده بود. غم از دست دادن پسرم منو خیلی اذیت کرد 😭 اما به خاطر دخترم، پسرم، شوهرم، بعد از چند ماه تصمیم گرفتم از لاک تنهایی بیام بیرون. برای همین رفتیم مشهد پابوس امام رضا. خدا منو ببخشه، خیلی گلایه و شکایت کردم اما وقتی برگشتم عجیب دلم آرام شده بود.
یک سال بعد از مرگ پسرم، به خاطر دل دخترم تصمیم گرفتم باردار بشم و خدا رو شکر خرداد سال ۱۴۰۳ دختر قشنگم به دنیا اومد با وزن ۴ کیلو. یک دختر تپل و قشنگ و آرام. یعنی اینقدر بچههای قبلیم گریه میکردن، اذیت میکردن اما این دخترم خیلی آرام و شیرین هست.😘
الان پسرم آقا احمدرضا نوزده سالش، دخترم فاطمه زهرا خانم ۹ سالش و آتنا خانم یک سال و پنج ماهه هستن.
من یک ساله با کانال خوب شما آشنا شدم و تصمیم دارم انشاءالله نذر سربازی امام زمان و امر رهبر کبیر انقلاب حتماً بعد از دوسالگی دخترم اقدام کنم برای بارداری.
خدا دامن همه منتظران را سبز کنه و منو هم لایق دوباره مادر شدن بدونه. من سوادم تا راهنمایی هست و شوهرم هم کارگره ولی خدا رو شکر از رزق بچهها همه چیز داریم. به همه میگم بچه خیلی خوبه و هیچ وقت نگران چیزی نباشید، خدا خودش بزرگه.
از همه دوستان تقاضا میکنم برای بچههای منم دعا کنید انشاءالله سربازان آقا باشن و در راه حق قدم بردارن، با تشکر یا علی مدد.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075