eitaa logo
دوتا کافی نیست
49.1هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
36 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۲۴۱ همسرم متولد ۶۱ و من متولد ۶۴ هستیم. من همسرم رو عاشقانه دوست داشتم اما متاسفانه اوایل زندگی مشکلاتی داشتیم. خیلی کارها و نذرها و مشورتها با بزرگترها کردم تا ببینم چه کار کنم اما هیچ جوری نمی‌شد تا این که تصمیم گرفتم طلاق بگیرم ولی پدر و مادرم میگفتن باز هم صبر کن خوب میشه. همسرم کم کم بهتر شد و من خوشحال از این اتفاق، همین جور بله قربان بودم در آن‌ زمان، ۴سال بود ازدواج کرده بودیم ولی بچه نمی خواستیم تا به اصرار من اقدام به بارداری کردیم. چیزی نگذشت که حالت تهوع صبح آمد سراغم، حس زنانه من گفت که باردارم، بی بی چک زدم، مثبت بود. 😁 شدم و به همه فامیل گفتم آنها هم خوشحال شدن ویار بدی داشتم، امیدم به خدا بود، دیارم تا پایان بارداری با من بود. همسرم می‌گفت بچه اول خوبه پسر باشه، سونو رفتم گفت دختره، من😃 شدم و کاری به حرف کسی نداشتم. دوران بارداری تمام شد دختر گلم نوروز ۹۵ به دنیا اومد و خدا یکی از گل‌های بهشتش را به من بخشید. دخترم خیلی گریه میکرد. هرچی متخصص کودکان بود می‌بردم، من بودمو کلی دارو، بعضی اوقات نمی‌دونستم این دارو بدم یا اون دارو خیلی بد وضعی بود خلاصه تمام داروها را کنار گذاشتم وسعی کردم غذایی رعایت کنم تا بچه اذیت نشود. کمی گریه کردنش کم شده بود ولی رشد خوبی نداشت. دکتر براش شیرخشک نوشت اما همچنان شیر خودمم میدادم. یه روز خونه مادرشوهرم بودیم دخترم اینقدر گریه میکرد که منم گریم گرفت. مادر شوهرم گفت همه جا این بچه رو بردی، بیا دکتری که من معرفی میکنم ببرش بهتر میشه. بردمش پیش دکتر همون دارو قبلی داد و من داروها را نگرفتم به دکتر گفتم خودمم سردرد میگیرم از بس که گریه میکنه. دکتر دستش رو گذاشت رو نبضم و به من گفت نفس عمیق بکش، یک دفعه گفت خانم بارداری🙈من خشکم زد و نمیدونستم چیکار کنم. گفتم دکتر اشتباه کرده با بچه رفتم داروخانه یه تست گرفتم و اومدم خونه با عجله رفتم باز کردم وای دوباره باردار بودم. حرفی نزدم به همسرم، دوباره ویار بد و دل درد شروع شد. همسرم شک کرد و من ماجرا را برایش تعریف کردم، هردو گفتیم با هم بزرگ میشند ولی سخت بود. دخترم بغلی شده بود و من خسته میشدم ولی پیش کسی حرف نمیزدم. دخترم آرام آرام گریه هایش کم شد، سونو رفتم، پرسیدم که بچه چیه گفت پسره همسرم خوشحال که یه گل دختر دارد و یه گل پسر... در همین موقعیت صاحبخانه به ما گفت دنبال خانه بگردید، همسرم ماجرا را برایش تعریف کرد و ۴ماه ازش وقت گرفت. بهمن ماه ۹۶ خدا یه گل از گلهای بهشتش را به من داد و حالا ۲بچه گریه ای داشتم. با تمام وجود مثل مادران دیگر بچه هام را دوست داشتم. بعد از زایمانم کم کم وسایل رو جمع کردم. همسرم خانه ای برای اجاره پیدا کرد و جابه جا شدیم. با کمک خواهرم و همسرم وسیله ها را چیدیم. آن زمان ما مستاجر بودیم و همسرم کارگر ساختمان بود. من کمی طلا داشتم و یه زمین کوچک، همه را فروختم تا خانه بخریم یکدفعه زمین گرون شد، ما پول رو سپرده گذاری کردیم تا قیمت زمین ثابت بشه. یک سالی گذشت بچه ها کمی بزرگ شده بودند. ما نمیتوانستیم مای بی بی بخریم من بچه را کهنه میکردم. دکتر زنان رفتم. گفت عفونت داری. کرم واژینال استفاده میکردم ولی فرقی نکردم. دکترم رو عوض کردم برام سونو نوشت گفت شاید کیست داشته باشی. همسرم ۲ماهی کار نداشت، با برادرش رفت صیفی کاری و من حوله گرم میکردم میگذاشتم روی شکمم تا دردش آروم بگیرد تا اینکه پریود شدم دیدم پاک نمیشم به همسرم گفتم پول برایم بریزد تا برم سونو ببینم چرا این طوری میشم بچه ها را گذاشتم پیش مادرم و رفتم سونو تو مطب دکتر گفت برا چی اومدی؟ ماجرا را گفتم و دراز کشیدم با خنده گفت خانم کیستت قلب تشکیل داده😄😢😄 و صدای قلب بچه را گذاشت. ناراحت شدم آخه دستمان خالی بود. در ضمن جنسیتم گفت ۱۰۰درصد پسر... رفتم بچه ها را بردم خانه و به همسرم گفتم. گفت حتما حکمتی تو کاره... مزدش به همان اجاره و قسط وام عقب افتاده رسید، من ماسک میزدم آشپزی میکردم وکهنه میشستم تا اینکه خواهرم ماجرا را فهمید و ۲ماه نگذاشت که من کهنه بشورم. همسرم گفت شاید سونو اشتباه کرده یکی دیگه برو. رفتم برا سونوگرافی من تو ماه ۶ بارداری بودم با ۲بچه کوچک... خلاصه دکتر آمپول داد برام، دل درد و ویارم بهتر شد. دکتر گفته بود زود زایمان می‌کنی، آمپول تکمیل ریه جنین زدم تا اینکه ۸ماه رو تمام کردم و با درد زیاد مراجعه کردم به بیمارستان و متاسفانه دکترها نفهمیدند که من نمیتونم طبیعی زایمان کنم و در آبان‌ ماه سال ۹۸ دوباره خدا یه گل از گل‌های بهشتیش را به من بخشید و بچه رو با پا زایمان کردم. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۴۱ بچه سالم بود اما وقتی بردم مرکز بهداشت، گفتن که بچت عقیم هست اصلا بیضه نداره. من گریه میکردم و نمی‌دانستم چه کنم. فقط توکل کردم به خدا... هرکسی می آمد دیدنم، می‌گفت، می خواستی ببندی. چرا با جونت بازی می‌کنی از این حرفا حالا من ناراحت از عقیم بودن بچه و این هم از حرف زدن بعضی ها که آدم نمیدونه چه طوری جوابشون بده. ماه اول خیلی پسرم رو دکتر می‌بردم، همه می‌گفتند بچه کوچیکه اینقدر بیرون نبرش سرما میخوره تا اینکه یک روز از اقوام آمد خانه ما و گفت یه ختم انعام بگیر. دهه فاطمیه نزدیک بودیم من تصمیم گرفتم روضه بگیرم. ۵روز روضه گرفتم. روضه که تمام شد. یه روز خواستم بچه را حمام ببرم، گفتم بگذارم آخر شب بچه ها را بخوابانم بعد، آمدم قنداقش کنم یکی از بیضه هاش را دیدم. با داد همسرم را صدا زدم. گفتم نکنه اشتباه می کنم. گفت بله درسته، خلاصه بعد حدود ۲ماه با آرامش خوابیدم و بچه رو حموم نبردم😂 صبح که بردمش دکتر گفت چون نارس بوده این طوری شده و اون یکی هم درست میشه نگران نباش به یک هفته هم نشد که درست شد و من خیالم راحت شد. بچه ها روز به روز بزرگتر میشدن و من خوشحال از سلامتی شون، ما هنوز خانه ای نداشتیم و پس انداز مون هم داشت بی ارزش میشد. دوباره به فکر خونه افتادیم از این بنگاه به آن بنگاه، تااینکه یه خونه قدیمی تو شهرستان خودمون پیدا شد، پدرم خوشحال شد ولی پولمان کم بود. پدرم پیشنهاد کرد که ما بریم خونه شون بشینیم و پول پیش خانه رو بگذاریم روی پولمان تا بیشتر بشود ولی من موافق نبودم خیلی پله میخورد و زیرزمین کوچکی بود، من بیشتر به فکر بچه ها بودم پله ها هم نرده نداشت. خانه را خریدیم و همان موقع دادیم رهن تا بتوانیم چکش را پاس کنیم. ناچار رفتیم خانه پدرم و به برکت بچه ها خانه دار شدیم و من 😃 بودم. خواهرم باردار بود، منم هم دلم میخواست یه دختر دیگه بیارم که ۲به ۲مساوی باشند😂 همسرم می‌گفت بچه ها که مدرسه ای شدند یکی دیگه میاریم اما خدا می‌ خواست بچه ها باهم بزرگ بشن. بله باردار شدم. اوایل به خاطر حرف مردم ناراحت بودم. تا ۵ ماهگی حتی مادرم خبر نداشت. وقتی فهمیدن آشنا و غریبه و همسایه همه فقط گوشه و کنایه می‌زدند، خیلی حرف شنیدم حتی از عزیزترین کسانم. ۶ماهگی رفتم سونو جنسیت بچه نپرسیدم فقط گفتم سالمه همین گفت میخوای صدای ❤️ بگذارم گفتم نه انگار باخودمم لج کردم خودش گفت دختره من یکدفعه بلند شدم. دکتر گفت هنوز تمام نشده خانم دراز بکش😂 خیلی خوشحال شدم گفت دختره بعد گفتم صدای ❤️بگذار با شنیدن صدای❤️ قوت گرفتم و حرف و حدیث مردم سپردم به باد و بارداریم رو تمام کردم و چهارمین گل از گلهای بهشت را خدا در بهمن ماه ۹۹ به من بخشید. با امدن دخترم کار من صد برابر شد. شیرم کم بود و مثل بقیه بچه ها شیرخشک نیاز داشت این هزینه شیر خشک برایمان سخت بود ولی خدا از راه بی گمان برامون میرسوند. من با وجود سختی های زیاد، همچنان دست تنها بچه ها را بزرگ میکردم تا اینکه پدر و مادرم کرونا گرفتن و من برای بچه ها میترسیدم. پدرم به علت دیابت که داشت، طبق دستور پزشک باید بیمارستان بستری میشد، با پای خودش رفت تو آمبولانس و ما هم رفتیم خونه مادرشوهرم تا یه دوره از مریضی بگذره ولی پدرم بعد از یک هفته که بیمارستان بود، درگذشت.😭😭 من خیلی وابسته به پدرم بودم این داغ را نمی دونستم چه طوری تحمل کنم. شکرخدا مادرمان را به ما بخشید. من هنوز که هنوزه بچه هام که بابا میگویند من گریه میکنم. من نتونستم به خانه پدری برگردم و خداخیرش بده اوستا همسرم پول پیش به ما داد و ما رفتیم سرخونه خودمون بعد از جابه جایی، مجدد باردار شدم اما این بار فرق می‌کرد، همسرم می‌گفت باید سقط کنیم. خیلی دکتر رفتیم برای سقط اما من راضی نبودم ولی همسرم حرف حرف خودش بود. بحث های زیادی کردیم تا اینکه من سونو برم دکتر سونو نوشت. من رفتم پیش خانمی که سونو رو می‌دید، گفت نه خانم باردار نیستی منو همسرم خوشحال اومدیم خانه ولی من پریود نمی‌شدم. ۲هفته ای صبر کردم رفتم آزمایش خون جواب مثبت بود. 😵‍💫 شده بودم. رفتم دکتر زنان ماجرا را تعریف کردم. مجدد سونو دادم. بله باردار بودم و قلبشم تشکیل شده بود خلاصه همسرم دنبال قرص یا آمپول یا هرچی دیگر بود تا سقطش کنیم و می گفت این تا هست من آرامش ندارم. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۴۱ روزی که قرار بود بریم برا سقط، عذاب وجدان داشت خفم می‌کرد. صبح که همسرم برا کار روی پشت بام بودن، بلوک از زیر پاش در می‌رود و می افتد پایین، شکر خدا به خیر گذشت و همسرم طوریش نشد. من پامو کردم تو یه کفش که من بچه ام رو میخوام، تو میخواستی جون یه انسان رو بگیری و خدا میخواست جون تو را بگیرد. خدا رحم کرد به تو، تو هم رحم کن. با همین حرف، همسرم کوتاه آمد ولی قول دادیم به کسی چیزی نگوییم. روزها به سختی سپری میشد. من سونو رفتم. بچه سالم بود و دختر، روز به روز شکمم بزرگتر میشد و امان از حرف ناحق و زخم زبان... به هرحال زمان طی شد و من نتوانستم دخترم رو طبیعی زایمان کنم پنجمین گل را هم خدا از بهشت برایم فرستاد و مرداد ۱۴۰۱ دخترم رو سزارین شدم. بچه های من نه اتاق جدا دارند نه تخت و کمد و فرش و حتی اسباب بازیهای گرون هم ندارند ولی یه دل پر از مهرو محبت دارن که اگر یکی از آنها جایی باشند، گریه می‌کنند و می گویند ما را ببر آنجا، می خوان همدیگر را ببینند. دختر کوچکم به دختر بزرگم میگه مامان😂😂 با هم شعر می‌خوانند و هزاران بازی دیگر حتی مثل چند قلوها همگی با هم مریض میشن امسال همه رفتن پیشواز آبله مرغان و من نزدیک ۲ماه دستم بند بود. با وجود تمام سختی ها از سرنوشتم راضیم( الحمدالله یا علی در پناه خدای عزوجل باشید) "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
4.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. از ما فرزندانی به جا می‌ماند که حُبِ حسین را به سینه یادگار دارند...💔 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۴۳ من متولد ۱۳۷۴ و همسرم متولد ۱۳۶۵ هستن. وقتی ازدواج کردیم عاشق بچه بودم و اصرار میکردم که بچه دار بشیم، اوایل همسرم قبول نمی‌کرد می‌گفت بذار کمی بگذره، مسافرت بریم، تفریح کنیم و... خلاصه من کلی اصرار کردم و بلاخره ایشون قبول کردن. خدا بهمون بچه داد و من یه مامان ۱۹ ساله بودم که تو رویا زندگی می‌کرد. ماها گذشت و من منتظر به دنیا اومدن پسرمون بودم. قرار بود عمل کنم چون بچه بریچ و سرپا بود. یه روز صبح درد شدیدی منو گرفت وسایل نی نی رو برداشتم با مامانم رفتیم زایشگاه، گفتم حتما وقتشه😍 اونجا بهم گفتن رو تخت بخواب تا صدای قلب رو چک کنیم. اما هرچی گشتن صدای قلب پیدا نشد. نمی‌دونستم چی شده، گفتن برو سونو. اونجا وقتی دکتر نگاه کرد بدون مکث گفت قلب کار نمیکنه و بچه مرده😔 آقا محمد طاها نصیب ما نبود، پرکشید و رفت. محمد طاهام رفت اما ایمان من و پدرش رو زیاد کرد. دکتر گفت عملت میکنم ولی همسرم قبول نکرد. رفتیم یه بیمارستان دیگه اونجا گفتن بچه باید طبیعی دنیا بیاد، بچه مرده رو عمل نمی‌کنیم. سخت بود ولی خدا کمک کرد و از پسش براومدم. بعدش دوباره تصمیم به بارداری گرفتیم خدا دختر گلم رو بهمون داد یه دختر آروم و نجیب و این آسونی بعد سختی بود🥰 وقتی دخترم چهار سالش شد. آبجی جونش به دنیا اومد برخلاف آبجیش شیطون و پر از گریه، از شب تا صبح مشغول آروم کردنش بودیم.🥴 وقتی دخترم هنوز دوسالش نشده بود مجدد تصمیم به بارداری گرفتیم تا از قافله جهاد فرزندآوری عقب نمانیم. دختر دومم قبل دوسالگی از شیر گرفته شد چون آبجی جونش مهمون دل مامان شده بود. وقتی بچه سومم دختر شد با وجود نگاه اطرافیان، محکم و باصلابت از دخترم دفاع میکردم، میگفتم هرچی خدا بخواد درسته، خدا بهمون سه تا فرشته داده و اینو بارها و بارها تکرار می‌کردم. الان ۳۰ سالمه یه فرشته ی ۹ ساله، یه فرشته ۵ساله و یه فرشته خانم ۳ ساله دارم. دارم آماده میشم برای فرزند چهارم دخترام میگن چه داداش داشته باشیم چه آبجی فرق نمیکنه. مهم اینه که گروه بندی مون برای بازی کامل میشه. دوتا گروه سه نفره، یا اگه خودمون بخوایم بازی کنیم دوبه دو می‌شیم.😃 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۴۴ من متولد ۱۳۷۴ و همسرم متولد ۱۳۶۳ هستند. سال ۱۳۹۰ عقد کردیم به واسطه‌ی معلم دوران راهنماییم که شوهر خواهر همسرم هستند. ۱۶ ساله بودم و درسم خیلی خوب بود. رشته ریاضی بودم شرط پدرم این بود که همسرم اجازه بده و منو تشویق کند که ادامه تحصیل بدم. شوهرمم خیلی زود قبول کردند ولی تا دیپلم گرفتم دیگه اجازه نداد و پدرم از این بابت چند روزی حالش بد بود. مادرم آرومش میکرد که ول کن دیگه متاهل شده و خودشون میدونن هرطور بود پدرم کم‌کم قبول کردند منم درس رو دوست داشتم ولی نشد. یک سال و نیم عقد بودم. بخاطر اختلاف سنی دوران عقد سخت گذشت. نوروز ۱۳۹۲ عروسی کردم و یه اتاق از خانه‌ی مادر شوهرم شد اتاق خواب ما و خورد و خوراک باهم بودیم. فعلا بچه نمی‌خواستیم تا مستقل بشیم ولی خداخواسته باردار شدم اما خودش سقط شد. ۶ماه بعد از زندگی با مادرشوهرم مستقل شدیم، وام گرفتیم و خونه اجاره کردیم. دیگه تصمیم به بارداری گرفتم و ماه دوم حامله شدم خیلی خوشحال بودیم. مخصوصا شوهرم و خانواده خودم. خانواده همسرم میگفتن فقط پسر بشه نوه‌ی پسری نداریم. منم استرس داشتم تا موقع سونوگرافی دست خودم نبود روزی که سونو رفتیم و گفت یه بچه سالم داری و جنسیت پسر هست، همسرم زود به خواهراش و مادرش خبر داد. پدرو مادر منم از این بابت که بچه‌ام پسر بود خیلی خوشحال شدند چون خودم برادر نداشتم برای پدرو مادرم مهم بود. گذشت و پسرم محمد، مرداد ۱۳۹۳ یکماه زودتر بدنیا اومد ولی نارس نبود. من و شوهرم رو ابرا بودیم هر دو خیلی خوشحال بودیم.☺️ من در شهر غریب زندگی میکردم، وقتی مستقل شدیم، مجبور شدیم بخاطر کار شوهرم شهر دیگه‌ای بریم. گذشت و پسرم یکساله شد و ما به شهرستان خودمان برگشتیم. پسرم ماشاالله خیلی کنجکاو و بازیگوش بود. من خودم از بس اذیت شدم که وزنم ۴۳ کیلو شده بود. پسرم که ۳سال و سه ماهه بود و من کلاس رانندگی میرفتم دیدم اصلا اشتها ندارم، حالم بهم میخوره گفتم حتما بخاطر استرس هست. تازه همسرم از کربلا برگشته بود دفعه‌ی اول بود میرفتن. از امام حسین خواسته بود بهش یه گریه‌کن بده (دختر). وقتی دیدم حالم خوب نیست رفتم آزمایش و بله متوجه شدم باردارم ولی به همسرم چیزی نگفتم به مادرم گفتم این خبر رو بده. وقتی شوهرم فهمید کلی خوشحال شد و مثل پروانه دورم میچرخید. خودمم خوشحال بودم چون اگه به خودم بود بچه نمیخواستم بخاطر شیطنت‌های پسرم.😅 چهارماهگی رفتم سونو و گفت یه دختر ناز داری. شوهرم خوشحال ولی خانواده‌اش میگفتن مگه دختر داشتن خوشحالی داره😢 گذشت و دخترم مرداد ۱۳۹۷ بدنیا اومد. روز عرفه بود و اسمش رو فاطمه خانم گذاشتیم. دخترم زندگی مارو شیرین‌تر کرد و شد همبازی برادرش.😍 شوهرم با حقوق کمی که داشتند هنوز کمک پدر و مادرش بودند، در حدی که اگه چیزی برای خانه می‌گرفت دوبرابر می‌گرفت که برای مادرش ببرد از مواد غذایی تا حتی میوه... حالا دیگه همه میگفتن پسر و دختر داری خیالت راحته دیگه بچه نمیخوای ولی شوهرم بچه زیاد دوست داشت. خانواده خودمم بچه زیاد دوست دارند با اینکه مادرم سه تا دختر داره، میگن کاش ۵تا بچه می‌آوردم. دخترم دوسال و دوماهه بود، ماه قبل شک کردم باردار نشم قرص اورژانسی خوردم و نمیدونستم که باردارم دیدم یکماه گذشت و خبری نشد ولی مطمئن بودم بچه‌ای درکار نیست ولی گفتم آزمایش بدم و با جواب پیش دکتر برم برام آمپول بنویسه حتما کیست دارم. جواب آزمایش بعد از ده روز اومد و همسرم رفت جواب رو بگیره گفتن مثبت هست واسه مسئولین آزمایشگاه شیرینی خریده بود. طبق معمول خوشحال بود. وقتی اومد خونه و جواب رو دیدم شوهرم رو با مشت میزدم. می گفتم بدبختم کردی دخترمون هنوز کوچیکه و کلی بهونه دیگه زعفران دم میکردم میخوردم و طناب میزدم که سقط بشه وقتی شوهرم فهمید قصد سقط دارم مرخصی گرفت و مراقبم بود. خیلی برام سخت بود ۲۵ سالم بود و بچه سومم رو باردار بودم. همش میگفتم بدبخت شدم. شوهرم میگفت ناشکری نکن ولی من نمیتونستم به هرحال دیگه قبول کردم ولی گفتم به هیچکس نمیگی من خجالت میکشم. برای سونوی ان‌تی که رفتم و صدای قلبش رو شنیدم وابسته‌ و عاشق بچه‌ام شدم. دیگه دل رو به دریا زدم و به مادرم گفتم اولش گفت توی این دوران کرونا خطرناکه ولی بعدش گفت مراقب خودت فقط باش، بچه زیاد خوبه. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۴۴ سونوی انومالی که رفتم گفت بچه‌ات سالم هست و پسره حالا دیگه شوهرم فوری به خانواده‌اش گفت خانومم حامله‌است. مادرشوهر گفته بود میخواستی چی‌کار؟ خودتون رو پیر میکنید و خیلی حرفا بعدش پرسیده حالا دختره یا پسر؟ وقتی فهمیدن پسره، گفته بودن حالا بد نیست. این دوران جاهلیت برای جنسیت بچه، فکر کنم اصلا تمومی نداره و قراره نسل به نسل منتقل بشه. گذشت و پسرم علی آقا مرداد ۱۴۰۰ بدنیا اومد😊(توجه کردین با اینکه دوتا بچه‌ی دومم ناخواسته بودند ولی هرسه مرداد ماهی هست) بخاطر دیر رفتن به بیمارستان پسرم مایع داخل شکمم رو خورده بود و مشکل تنفسی داشت و دکتر بعد معاینه گفت بیضه‌هاش نزول نکرده، شوهرم همونجا بهم گفت بخاطر ناشکری‌های تو اینجور شد و من تازه اونجا فهمیدم که وای برمن چه اشتباهی کردم خیلی استغفار کردم. چهار ماهه بود که مادر و پسر کرونا گرفتیم و دیگه پسرم وزن نگرفت و بعد از اونم با یه سرما کوچیک، فوری ریه‌هاش عفونت می‌کرد. خیلی خیلی اذیت شدیم نه تنها من و پسرم کل اعضای خانواده اذیت شدن. یک‌ سالگی ریه‌هاش ۸۰درصد عفونت گرفت و دکتر به همسرم گفته موندن بچه‌ات با خداست. اول محرم بود و پسرم آی‌سی بود خیلی گریه میکردم و التماس میکردم بخدا که غلط کردم ناشکری کردم به خاطر منه گنهکار نه ولی بخاطر شوهرم که بقول خودش روضه‌خوان امام حسین هست رحم کن. خداروشکر روز عاشورا پسرم کامل خوب شد و مرخص شدیم. ولی بخاطر ضعیف بودنش بازم مریض میشد و بستری میشد. از پارسال که سه ساله شد خیلی بهتر شده در حد یه ویزیت و آمپول خوب میشه. در ضمن بیضه‌هاش رو هم عمل کردیم خوب شد. و بازم حرف اطرافیان که ما گفتیم بچه میخوایین چیکار! دیدین چقدر شما رو اذیت کرد و پیر شدین... سه سال خیلی خیلی سخت بالاخره گذشت و من تازه از امسال طعم مادری و آسایش رو میکشم. اون دوران شبا خونه‌ی خودم خوابیدن برام شده بود آرزو، شوهرم اربعین‌ها کربلا می‌رفت و منم درگیر بچه‌داری بودم. بیشتر دورهمی‌ها رو نمی‌رفتم. شب یلدا جایی نمی‌رفتم چون نباید پسر کوچیکم رو جای شلوغ می‌بردم 😢 دیگه امسال برای شهادت امام رضا با شوهرم و علی آقا با کاروان رفتیم مشهد 😍 به شوهرم میگم بالاخره سختی‌ها تموم شد. وقتی از مشهد اومدم ویروس گرفتم همش بالا می‌آوردم و حالم بد بود یکم بهتر شدم دیدم وای دوهفته است دوره‌ام عقب افتاده رفتم آزمایش بازم شوکه شدم و دیدم باردارم ولی این‌بار شوهرمم گفت بچه می‌خواستیم چیکار توی این گرونی و خودم شوکه بودم. هنوزم که سه ماهه هستم باورم نشده. هفته پیش رفتیم سونو و صدای قلبش رو شنیدم احتمالا دختر هست شوهرم که عاشقش شده چون اولین بار هست با من به سونوگرافی اومد. دخترمم خیلی خوشحال هست داره خواهر دار میشه. خداروشکر میکنم حتما منو لایق این هدیه دانسته که بهم داده.😍 هنوز به خانواده همسرم نگفتم از عکس‌العمل شون استرس دارم ولی مادرم گفتم یه دختر دیگه دارم، کلی خوشحال شد که چقدر خدا تو رو دوست داره دوتا دختر و دوتا پسر بهت داده. دخترت دیگه همدم داره. زندگی بالا و پایین داره. بچه داری هم واقعا سخته ولی میگم کاش سختی زندگی همین بچه‌داری باشه واقعا هربچه‌ای اومد با خودش رزق و روزی فراوان آورد. اوضاع زندگی با هر بچه بهتر میشه ولی بدتر نمیشه. شوهرم به لطف خدا و روزی بچه‌ها معلم شد. از کانال خوبتون ممنونم من تازه عضو کانال شدم با خوندن تجارب دوستان از بارداری چهارمم خوشحالم و این به لطف کانال شماست🙏🙏 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
👌 "همدم امروز، یاور فردا" "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۴۶ من متولد ۱۳۶۶ و شوهرم متولد ۱۳۵۸ هستن. من در سن ۱۵سالگی با شوهرم نامزد کردیم. شوهرم پسر خاله مادرم میشن. من همون شب خواستگاری برای اولین بار دیدمش و در ۱۶سالگی ازدواج کردیم. توی یه اتاق، تو خونه قدیمی با پدر مادر شوهر چون فرزند آخر بود شوهرم.... من بعد یک سال صاحب یه پسر شدم خدا رو شکر😍 تو اون خونه قدیمی یه آشپزخونه هم نداشتیم و بخاطر اینکه شوهرم احتیاط داشت، من دیگه بچه نخواستم. تا بعد هفت سال تا اینکه در سال ۱۳۹۱ من پسر دومم به دنیا اومد😍 اما چقدر حرف مردم بهم زدن حتی خانوادم، میگفتن بچه میخواستی چیکار خونه نداشتین و هزار حرف دیگه😔شوهرم زیاد خوشحال نبود، می گفت دوست داشتم بچم دختر باشه. من سر دوتا پسرام هم سزارین شدم و دیگه تصمیم گرفتم بچه دار نشم😔 این دو پسرم را من یه بار هم یه بسته مای بی‌بی براشون نخریدم، فقط کهنه می ذاشتم و از پدر مادر شوهرم نگهداری میکردم. چون خیلی سنشون بالا بود. مادر شوهر خدابیامرزم همیشه میگفت دیگه بچه نیاری😁 همین دوتا زیادن، ببین من ۶تا پسر دارم به دردم نمیخورن، منم می گفتم نه دیگه نمیخوام. متاسفانه شوهرم وقتی پسرم ۶سالش بود تو یه حادثه تصادف، دست راستش رو کامل از دست داد😭 ومن دیگه پیشگیری می‌کردم که یه وقت حامله نشم. دیگه بعد از دوسال با پول بیمه که به شوهرم دادن، تو روستا یه خونه خدا رو شکر ساختیم🤲 و بعد یه سال مادر شوهرم به رحمت خدا رفت😭 سال بعدش هم پدر شوهرم😭 و من دیگه انگار تنها شدم. پسرام که بزرگ شدن، تصمیم گرفتم باردار بشم. سه سال گذشت اما نشد حامله بشم. کار هنری می کردم و با پولش می‌رفتم دکتر زنان چون شوهرم بچه نمی‌خواست و من دوست داشتم. هر دکتری که رفتم گفت تنبلی تخمدان داری، چقدر آمپول می‌زدم و فایده نداشت چون من دیگه اصلا فولیکول نداشتم چند تا دکتر بهم گفتن تو فقط میتونی آی وی اف کنی که اونم هزینش را نداشتم. پسر بزرگم دوساله میره دانشگاه انشالله برا معلمی و پسر کوچیکم هم ماشاالله دیگه بزرگ شده و چون تو روستا هستیم بیشتر با فامیل ها و همسایه ها برا خودشون بازی میکنن و شوهرمم کم حرف شده... من دیگه خیلی احساس تنهایی می‌کردم و هم دیدم رهبر عزیزم دستور دادن بچه بیارین، من این تصمیم را گرفتم ولی نشد. منم گفتم شکر شاید صلاحم نیست که دیگه بچه داشته باشم. دو سال بیخیال شدم. دیگه فکر بچه رو هم نمی‌کردم تا دیدم امسال بعد عید دوره ام عقب افتاده، باورم نمیشد که حامله باشم. رفتم تست زدم دیدم باردارم😍 وای که چقدر خوشحال شدم. انشاالله خدا قسمت همه بی اولادها بکنه🤲🤲 چقدر خدا رو شکر کردم. چقدر بچه هام، شوهرم و خانوادم خوشحال شدن، من خیلی بچه دختر دوست داشتم ولی گفتم خدایا سالم باشه هر چی صلاحم باشه. سونو رفتم گفت بچت پسره، خیلی دوست داشتم اسم پسرم را امیرمهدی بذارم به نیت آقا امام زمان ولی این پسرم که ۱۴سالشه میگه باید اسمی بذاری که به برادر بزرگم بیاد😍😍 برا من هم دعا کنین بچم را سالم به دنیا بیارم چون حالا تو هشت ماهگی هستم. خدا دل همه مادران عزیز را با اولاد سالم و صالح شاد کنه انشالله 🤲🤲 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
👌سربازانی برای امام زمان عج...😍 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
قبل هر چیزی باید بگم همه چی دست خداست و وظیفه ما بعد ازتوکل و اعتقاد به خدا، اعتماد به اوست. من مادر ۳ فرزندِ ۲۲، ۱۳ و ۹ ساله هستم. و هم اکنون ۴١ساله هستم. ۱۲ ساله ناراحتی قلبی(گشادی دریچه آئورت)دارم و بارداری سوم به بعد کلا برام ممنوع بود. دوسال پیش به دلیل‌ عدم تشکیل قلب جنین سقط داشتم و خیلی غصه خوردم و گریه و ... بعد از کورتاژ کمر درد بسیار وحشتناکی داشتم با طب سنتی بهتر شدم و طی آزمایشات و سونوگرافی ها متوجه دوتا سنگ صفرا (بدون درد)و کبد چرب شدم. برای همین با طب سنتی سخت ترین رژیم غذایی رو گرفتم. ۱۲ کیلو کم کردم و حتی برای دفع سنگ ها هر زهر ماری که طب سنتی گفت رو مصرف کردم و فقط باعث شد کمی سنگ ها از ثابت به متحرک دربیان.(دو سال طول کشید) و طبق نظر پزشک نباید باردار میشدم. چربی کبد هم برطرف نشد و فقط افزایش نیافت.(با حال از طب سنتی خیلی راضی ترم) کم کم خسته شدم و رژیم کبد چرب و سنگها رو گذاشتم کنار و خداروشکر با اولین اقدام، بارداری پنجم(فرزندچهارم) برام حادث شده و خدارو هزاران بار شکر(با سه بیماری همزمان) در ماه ۸ بارداری هستم. یکم شرایط فرزندانم بهم ریخته هست با این بارداری، غصه هام بیشتر شده تا میگم فلان جام درد میکنه یا میگم دلم شکسته از پدر و مادر و بچه و همسر گرفته همه یکصدا میگن خب چرا بچه آوردی😢 منم فقط میشینم و حسابی با خدای خودم صحبت و گریه میکنم.😭 میگم خدایا این طفل معصوم گناهی نداره از غصه ها و گریه های من چیزی بهش نرسه. مطمئنم حرفمو میشنوه. خیلی درجه حساسیتم بالا رفته. با این سنم قاعدتا باید پخته تر شده باشم ولی نمیدونم چرا احساسی تر شدم و تا میگن نون از گندمه میزنم زیر گریه😁 شاید یکی از دلایلش این باشه که آزمایش غربالگری ۱۴ هفته مشکل داشت و مشکوک به سندروم داون بود و بهم پیشنهاد سل فری و آمینو دادن، خدا برا کافر نیاره نمیدونین چه حال و روزی داشتم اینقدر گریه کردم که صورتم پف کرده بود. نشستم سرچ کردم دیدم فتوای همه مراجع سقط جنین بچه های سندرم داون را حرام اعلام کردن، منم خودمو و پسرمو سپردم دست بالا سری و هیچکدوم از آزمایشات دیگه رو نرفتم. بعد اون، تجارب غربالگری کانال شما واقعا به آرامش روحی و روانیم خیلی کمک کرد. البته ناگفته نماند فرزند سومم که خداخواسته بود همه میگفتن سقطش کن تو با این قلبت نمیتونی منم که مرغم یه پا داشت و بچه ای که خدا هدیه میده رو سفت میچسبم😎 و همونطور که اول پیام گفتم به خدایی که اعتقاد دارید باید اعتماد نیز داشته باشید. از همه‌تون میخوام دل به خدا بسپرید از فرزند آوری نترسید ما که خدارو داریم دیگه چه غم داریم هر چند که ممکن الخطاییم و بعضی وقتا ناله و شکایتمون گوش فلک کَر میکنه ولی خدا هست و رحمش به ماها خیلی زیاده. خدایا دمت گرم✌️ در پایان دعا کنید اول فرج مولا رو. و اینکه دامن همه محبین اهل بیت علیهم السلام سبز بشه و نسل ولایتمدارمون اینقدر زیاد بشه که کسی جرأت نگاه چپ به مردم و کشورمون نداشته باشه و فسادهایی که روز به روز بیشتر شاهدشیم جمع بشه.🤲 برای سلامتی همه تو راهی ها و توراهیِ منم دعا کنید که سالم دنیا بیاد و عاقبت بخیر بشه‌ و یه دعای دیگه هم دسته جمعی برام کنید که پنجمی رو هم بتونم بیارم.🤲🙏😉 ان شاءالله به شرط حیات ادامه این داستان بعد از تولد کوچولوم...🤲 ممنونم از کانال پر بار و مخاطبان گرامی تون.❤️ "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۴۷ مادرم هفده سال داشتن که عروس شدن و سه و ماه و نیم بعد هم باردار شدن، هجده سالو چند ماهشون بود که خدا دوتا دختر دوقلو، که منو خواهرم باشیم رو بهشون داد😍 سن کم مادرم، دوقلو بودن منو خواهرم، همه و همه باعث شد ما از کودکی مون واقعا لذت ببریم دعواهای مختلف گم شدنای مختلف😁 بازی کردن...سیررر بازی شدیم واقعا! طوری که منو خواهر دوقلوی شیطونم از بس بازی کردیم، از یه سنی به بعد روحیه‌ مون آروم شد! چون تمام هیجان مون تو کودکی تخلیه شد😍 چیزای قشنگیو تجربه کردم با خواهرم، تنها بدیش مقایسه‌ی اطرافیان بود، من درسم بهتر بود، خواهرم هنرش، و همینجا خواهش میکنم دوقلوهارو باهم مقایسه نکنید تو سن جوانی موقعی که سختی های زندگی فشار می‌آورد به خواهرم نگاه می‌کردم و با تمام وجود خداروشکر می‌کردم که هست و کامل درکم می‌کنه، بچه که بودم هیچ وقت از تنهایی نترسیدم، از اینکه کسی نباشه باهام بازی کنه. بسیار بسیار تو کوچیکی خاطرات شیرینی داشتیم، کنجکاوی و خیال راحت مادرم بابت دوتا بودن مون، از سن پونزده شونزده سالگی مادرم با اطمینان گذاشت هرجا میخوایم بریم، و البته درک مادرم، احساس رفیقانش باهامون و تفاوت سنی خوب باعث شد تا راحت تمام مشکلاتی که تو اجتماع یا مدرسه برامون پیش میومد زو بهشون بگیم. با تفاوت چندماه هردو در سن هجده سالگی ازدواج کردیم، دوتا خانم با اهداف بلند، که دوست داشتیم احساس لذتی که در کودکی داشتیمو، به دوتا بچه که نه، به چندتا بچه بدیم و در کنارش به درس و فعالیت ها و اهدافمون برسیم😍 و می‌دونستیم که می‌تونیم! لذت بچگی اهداف بلند اینکه همه چیو راحت میگیریم و برای علایقمون تلاش میکنیم راحت میتونیم بخشش داشته باشیم و همه چیزمونو تقسیم کنیم با بقیه روحیه‌ی خوب.. باعث و بانیش تفاوت سنی یک دقیقه با خواهرم و هجده سال با مادرم بوده مادرم چهل سالشونه، بسیاااار سختی کشیده، از همه نظر، مالی احساسی و... اما استوار در راه سخنان رهبری و حتی با وجود خواهر ١٢ ساله ام و مخالفت های پدرم، دوست داشتن بازهم فرزندانی بیارن برای امام زمان ارواحنا فداه و همینکه نسل بچه شیعه زیاد تر بشه. اما پدرم راضی نمیشدن🥺 خودم یه مامان دهه هشتادی هستم، با یه وروجک حدودا دو ساله که دی ماه ۱۴۰۲ به دنیا اومد. اینو هم بگم که پسرکوچولوی من آقا امیرحیدر، یه پسرخاله‌ی ناز یک ساله هم داره.😍 البته ماجرا همینجا تموم نمیشه. بلاخره پدرم راضی شد و امیرحیدر الان یه دایی تو راهی داره که تا دو ماه دیگه یعنی با فاصله دو سال دقیقا دی ماه ۱۴۰۴ به دنیا میاد و من بعد از بیست و یک سال داداش دار شدم.😍 اما قشنگی ماجرا اینجاست که خدای مهربونم در حقم لطف کرد و ان شاءالله دو ماه بعد از به دنیا اومدن دایی کوچولوی‌ یچه‌ها، دخترکوچولوی پربرکت منم با فاصله دو سال و دوماه با داداش حیدرش به دنیا میاد😅😍 هیچ وقت فکر نمیکردم همزمان با مامانم حامله باشم. خیلی خیلی برامون دعا کنید این روزا برام خیلیییی سخت می‌گذره🥲دعا کنید خدا به وقت و هدف و جسم و روحم برکت بده و بتونم فرزندان خوبی تربیت کنم🥰 که باعث خجالت و سرافکندگیم نشن و هم من و هم مامانم هردومون کوچولوهامونو به سلامتی بغل بگیریم. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075