eitaa logo
دوتا کافی نیست
49.1هزار دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
1.8هزار ویدیو
36 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۲۳۶ من متولد ۷۸ و همسرم متولد ۷۱ هستن، وقتی ۱۸ سالم بود عقد کردیم و هر دو تک هستیم یعنی من دوتا برادر دارم و همسرم دوتا خواهر دارن ... همیشه دوست داشتم خواهر داشته باشم اما خب بخاطر شرایط اجتماعی اون زمان که میگفتن فرزند کمتر زندگی بهتر و بچه چهارم رو بیمه نمی‌کردن و جریمه میکردن و بقیه محدودیت ها مادرم و مادر شوهرم بچه های کمی آوردن و البته مادرشوهرم و دخترشون هنوزم این اعتقاد رو دارن و همه رو تشویق به فرزند کمتر میکنن. من توی خانواده مذهبی بزرگ شدم و همیشه دوست داشتم بچه های زیادی داشته باشم و همسرم هم خداروشکر با من هم عقیده هستن. وقتی ما ازدواج کردیم حضرت آقا چند سالی بود که درباره فرزندآوری تاکید داشتن، ما هم از اول به نیت جهاد اقدام به بارداری کردیم و از اول نیت کردم همه فرزندانم نذر آقا صاحب الزمان و سرباز ایشون باشن. علاقه خیلی زیادی به دختر دار شدن داشتم چون خواهر نداشتم و همیشه تنها بودم، اما خواست خدا چیز دیگه ای بود و فرزند اولم پسر شد. نزدیک مادرم زندگی میکردم و سرکار میرفتم. با کمک هاشون درسم رو ادامه دادم و مدرک کارشناسیم رو گرفتم. سرکارم قرارداد شیش ساله داشتم و پایان شش سال قرار بود کارمند رسمی بشم که همون زمان برای بارداری اقدام کردم و پسر دومم رو باردار شدم. همون روزها بود که با طب اسلامی آشنا شدم و به برکت راهنمایی های افرادی که تو این زمینه فعالیت میکردن دلم رو یک دل کردم و زمان رسمی شدن قرارداد کاریم بخاطر آرامش داشتن و بخاطر وجود فرزندانم از کار انصراف دادم. خیلی نصیحت شنیدم زخم زبون شنیدم ولی من هدف بزرگتری داشتم. تربیت سرباز برای امام زمان و همین من رو مصمم می‌کرد. حفظ قرآنم رو به صورت مجازی شروع کردم و مشغول فرزندپروری شدم. پسرم یک سال و سه ماهه بود و من خدا خواسته باردار شدم. اوایل خیلی روحیه‌م رو از دست دادم چون دوست داشتم به بچم کامل شیر بدم و دلم نمی‌خواست زخم زبون های دیگران آرامشم رو ازم بگیره. به همین خاطر به هیچکس نگفتیم باردارم فقط خودم و همسرم میدونستیم و کسی که منو از این بحران فکری نجات داد همسرم بود که همیشه تاکید داره خدا برای آدم بهترین ها رو میخواد و این اتفاق هم خواست خدا بوده و باید شاکر باشیم که برای بچه دار شدن سختی نمی‌کشیدم. این بار هم خیلی امیدوار بودم دختر بشه اما بازهم پسر شد.😅 مشکلات توی زندگیمون داشتیم اما سر هر بارداری و زایمان برکات زیادی به زندگیمون وارد میشه که همین باعث میشه ما به وعده روزی دادن خداوند ایمان بیاریم و هیچوقت غصه و دغدغه ی مالی فرزندانمونو نداشته باشیم و فقط به خود خدا توکل کنیم. الان ماه ششم بارداری هستم و تازه به خانواده ها گفتیم که باردارم تک تک اعضای خانواده هامون سرزنش‌مون کردن و متلک گفتن حتی خانواده ی من که مذهبی و ولایی هستن. بخاطر اینکه زخم زبون های بیشتری نشنوم بهشون تاریخ زایمانم رو دیرتر گفتم که واقعا از خدا می‌خوام منو بخاطر دروغم ببخشه و اون ها رو ببخشه که با زخم زبان ها باعث میشن ما حقیقت رو نگیم. این تجربه رو نوشتم که اولا به خانواده ها این رو بگم که هرکس صلاح زندگی خودش رو می‌دونه و وقتی اجازه دادید ما ازدواج کنیم دیگه توی هر تصمیمی ما رو نرنجونید. باور کنید که اینا حق الناسه، شکستن دل مادر باردار و ناراحت کردن خودش و بچه تو دلیش حق الناسیه که باید اون دنیا جواب بدید هرچند که هدفتون خیر خواهی باشه. هدف بعدیم هم این بود که بگم برام دعا کنید زیاد... انشاءالله به برکت دعاهای شما انسان های با ایمان و خدا دوست، حفظ قرآنم رو به آخر برسونم و بتونم مهم تر از اون به قرآن عمل کنم و فرزندان صالح و یار امام زمان تربیت کنم. برا من و همه کسایی که بچه می خوان، دعا کنید خداوند بهمون فرزندان سالم و صالح و عاقبت بخیر بده و اگه به صلاح من هست، دخترم بهم بده که پسرام همدم داشته باشن❤️ "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۳۹ من فرزند اول از یک خانواده شش نفره و تنها دختر خانواده و به عبارتی یک دهه شصتی البته آخراش وقتی دبیرستان را تموم کردم و داشتم می خوندم برا دانشگاه، اولیل بهار سال ۸۸ زمزمه خواستگاری بلند شد و با موافقت پدر و مخالفت مادرم اومدن خواستگاری... از فامیل های مادر و پدرم بودن (ازدواج مادرم و پدرم هم فامیلی بود). مخالفت مادرم به خاطر اینکه بچه کوچیک داشت و کلا دوست نداشت ازدواج فامیلی باشه و موافقت پدرم به خاطر اینکه میگفت میشناسمش و معیارهای مورد نظر پدر را داشت. من که کلا شناختی نداشتم ولی درکل مخالف هم نبودم چون میگفتم پدرم بهترین را برام می‌خواد. ۱۸ اردیبهشت همون سال عقد کردیم و ۲۰روز بعد از اون هم ازدواج کردیم و چون تجربه ای از اینکه جلوگیری بکنم نداشتم، همون ماه اول ازدواجم باردار شدم تو سن ۱۸سالگی و چون درد زایمان نداشتم مادر شوهرم طبق تجربه ی قدیم میگفت که باید درد بگیره بعد بری بیمارستان که اشتباه بود و من دیر رفتم بیمارستان و نزدیکای زایمان بچه مدفوع کرد و من سزارین شدم و در نهایت ۵ فروردین سال ۸۹ پسرم به دنیا اومد. چه لحظه شیرین و به یاد ماندنی ای بود. اولین سالگرد ازدواجم، پسرم سه ماه ش بود.😍 کلا تو یه اتاق بودم و بعد از پسرم چون هیچ امکاناتی نداشتم (حمام نبود، آشپزخونه نبود، آبگرم نبود، نان باید می‌پختم، پوشک اصلا فقط کهنه، تمام نگه داری و همه چی دست خودم بود. هیچ کس کمکم نبود ولی خدا رارشکر از اونجا که علاقه ی شدیدی به بچه داشتم از پس همه کار بر می اومدم طوری که مادر شوهر و بقیه تعجب می کردن و تازه کلی کار دیگه هم مادر شوهر ازم می خواست و من بی چون و چرا انجام می‌دادم. همین شرایط باعث شد که من تا ۴سال ابدا به بچه فکر نکنم. سال حدودا ۹۰ باردار شدم و همون سال دست به کار ساخت خونه شدیم. خیلی خوشحال بودم که هم خونه ام درست میشه و هم باردارم ولی گفتن قلب جنین تشکیل نشده و کورتاژ شدم.😔 گذشت و من بعد ساخت خونه ام سخت دنبال بارداری بودم و میترسیدم دیگه باردار نشم و دکتر رفتم و بعد از ۹ماه از اون سقط متوجه شدم که باردارم و دی ماه سال ۹۳پسرم دومم به دنیا اومد. همه چی عالی بود یه پسر تپل و مپل و خشگل، بی نهایت عاشق بچه هام بودم دیگه امکاناتم هم خیلی خوب شد. به خصوص که دیگه تو خونه خودمون بودیم و ماشین هم داشتیم. سخت مشغول بچه داری بودم که متوجه شدم انگار دوره ام عقب افتاده به خیالی که چون بچه شیر میدم به خاطر اونه، اما خدا خواسته باردار شده بودم در حالی که بچه شیر میدادم و فشار های مادرم که می گفت یه چیزی بخور سقط بشه ولی من گفتم توکل به خدا و مخالفت کردم. دخترم فروردین ۹۵ به دنیا اومد و دردسرهای من شروع شد و طبق معمول همیشه تنها... پسر اولم پیش دبستانی و دو تا کوچیکه هر کدوم تو دوران خودشون سختی و مشکلاتی داشتن و بدتر اینکه هیچ کمکی نبود برای هر دکتر و واکسنی خودم تنها شوهرم سر کار بود ولی موقعی که خونه بود در حدی که کارهای خودش را انجام بده کمکم میکرد یا مثلا بچه خواب باشه پیشش باشه تا من یه دوش بگیرم یا لباس ها و کهنه های بچه ها را بشورم و غیره مادرم شرایط روحی خوبی نداشت به خاطر اتفاقاتی که افتاده بود و هیچ وقت نمی تونست بیاد پیشم. خلاصه به سختی می‌گذشت و من چون ترسیده بودم مجدد باردار بشم از روش جلو گیری AUD استفاده کردم. پارسال اواخر مرداد ای یو دی را خارج کردم بدون اینکه به کسی بگم حتی شوهرم و به خصوص مادرم چون مخالف صد درصد بارداری من بود. خلاصه که از همون پارسال در اقدام بودم و خدا خدا میکردم که به راحتی باردار بشم بعد از ۱۰سال و یه دختر دیگه داشته باشم که مثل خودم دخترم تنها نباشه . خدا را شکر بدون هیچ دکتری بعد از ۹ماه، باردار شدم. بماند که اوایل باداری چه قدر اذیت شدم به خاطر اینکه به طور ناگهانی یبوست شدید گرفتم و به دنبالش بواسیر و مشکلات دیگه و از طرفی میترسیدم به بارداریم آسیب برسونه به کسی راجع به بارداری ام نگفتم به جز شوهرم حتی به مادرم نگفتم. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۳۹ چند بار به خاطر این مشکل، دکتر رفتم مخفیانه و سونو تشکیل قلب را ۶هفته رفتم که خدا را شکر قلب تشیل شده بود و همه چی خوب بود و هنوز کسی نمی‌دونست. چیزی که خیلی از نظر همه به چشم میومد، اضافه وزن من بود و همه میگفتن چرا این قد چاق شدی و من می‌گفتم فعالیتم کم شده و خلاصه بهانه می‌آوردم. من توی هیچ کدوم از بارداری هام ویار نداشتم یعنی هیچی ها هر چیزی را دوست داشتم و از هیچ خوراکی بدم نمی اومد و جالبه که توی این بارداری هم همین طور و جالبه که خیلی شدید تر ویار من این جوری بود که اگه یه ذره گرسنه می‌شدم، حالت تهوع می‌گرفتم برا همین همش میخوردم شب ها از گرسنگی بیدار میشدم و این باعث شد که وزنم خیلی زیاد بره بالا، دو ماه گذشت و همچنان کسی نمیدونست که من باردارم. دیگه داشت ماه سوم تموم میشد که مادرم یه روز گفت چرا اینقد سنگین بلند میشی البته قبلش هم خیلی ها بهم میگفتن انگار حامله ای و من انکار میکردم از ترس حرفها ولی دیگه مادرم که گفت هم اشک اومد تو چشمم هم لبخند و گفتم چیزی نیست ولی دیگه خودش فهمید. من برای اون بارداری ها هیچ کدوم از آزمایشات و سونوهای غربالگری را نرفتم ولی برای این بارداری سونو ان تی را رفتم که خدا را شکر سالم ولی گفت جنسیت معلوم نیست و حتی احتمال هم بهم نگفت و من که دعا می کردم بر عکس حسی که دارم (حسم میگفت بچه پسره) بچه دختر باشه و تمام اطرافیان هم میگفتن بچت ات پسر ولی من نمیخواستم قبول کنم خلاصه تا سونو انومالی صبر کردم و هفته ی پیش رفتم. خدا را شکر سالم و پسر بود.😄 اینم بگم که بالاخره نظر مادرم برگشت و با اینکه یه کم ناراضی بود بالاخره خوشحال شد و داداشام تقریبا استقبال کردن، بچه هام که کلی ذوق کردن به خصوص پسر دومم ولی دخترم اولش خیلی بغض کردو قهر کرد و شیرینی نخورد و خلاصه کلی ناز کشیدم و حرف زدم باهاش تا بالاخره راضی به خوردن شیرینی شد. الان هفته ی ۱۸ هستم برام دعا کنید به صحت و سلامت این زایمان را انجام بدم چون سزارین چهارم هستم و ۱۰سال هم گذشته. حالا چالشی که دارم انتخاب اسم هست هر کدوم از اعضای خانواده میخوان اسم خودشون را بذارن 😅 فکر فرزند چهارم بعد از آشنایی با کانال شما به سرم افتاد. خیلی هم پشت سرم بهم حرف زدن که تو این جنگ و گرونی و اقتصاد بچه برا چی؟ ولی من گفتم اگه اوضاع خوب نباشه فرقی بین سه تا و چهار تا نیست. این را از طرف من به تمام اعضای کانال بگید که هر کس هر چند تا بچه میخواد با فاصله ی کم نهایت سه سال بیاره. من خیلی پشیمونم چرا بعد بچه اولم فاصله انداختم و بعد دخترم ۱۰سال 😢 من الان ۳۵سالمه، میدونم دیر نشده ولی میتونستم تو سال های طلایی تری اقدام کنم و بچه بیارم که اشتباه کردم. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
. ✅ ازدواج آزاده فلسطینی بلافاصله بعد از آزاد شدن از زندان رژیم صهیونیستی یکی از اسرای فلسطینی، که اخیرا در تبادل اسرا با رژیم صهیونیستی و با محکومیت ۳ بار حبس ابد آزاد شد، در زادگاه خود شهر طولکرم، واقع در کرانه باختری ازدواج کرد. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۴۰ همسرم متولد ۶۳ و خودم متولد ۶۷ هستم. سال ۹۰ به واسطه دوستی ای که با خواهرشون داشتیم و هم محله ای و هم مسجدی بودیم و اینکه از معیارهای همسرم بود که از خانواده متدین و ولایتمدار و خانواده شهید انتخاب همسر داشته باشن. برای خواستگاری تشریف آوردند، صحبت های معمول انجام شد. شرایط کاری شون رو توضیح دادند. منم که پس زمینه قبلی خوبی از کارشون داشتم و بُعد معنوی کارشون هم برام مهم بود و از اخلاق و منششون خوشم آمد جواب بله دادم.🥰 سال ۹۱ ازدواج کردیم. مراسم عروسی خیلی برامون مهم بود که آلوده به گناه نشه و الحمدالله عروسی بدون ساز و آهنگی داشتیم. ماشین رو گل نزدیم و مراسم عروس کشون نداشتیم. خداروشکر همه از جشنمون راضی بودن و پدر همسرم هر وقت صحبت جشن عروسی می‌شد میگفتن عروسی فقط عروسی شما😊 چندماه بعد ازدواجمون متاسفانه بارداری خارج رحمی داشتم و مجبور به عمل شدم. آخرای سال به خاطر شرایط کاری همسرم به شهر دیگری اسباب کشی کردیم. مستاجر بودیم وسیله مون موتور بود. سال ۹۳ خدا عنایت کرد و درهای رحمتش رو به رویمان باز کرد و فاطمه خانم دختر اولم به دنیا آمد. از برکت وجودش ماشین دار شدیم و برای خونه ثبت نام کردیم و زیارت کربلا نصیب و روزیمون شد. سال ۹۶ خدا دوباره ما رو از رحمتش بی‌نصیب نکرد و زینب خانم رو به ما هدیه داد. از پا قدم زینب خانم خونه مون رو تحویل دادن و صاحب خونه شدیم‌ و ماشینمون رو که فروخته بودیم دوباره تهیه کردیم. ما ۴تا خواهریم که سال ۹۸ با فاصله ی یک ماه، دوماه بچه های سوم مون دنیا اومدند. سه تا خواهرم بچه هاشون پسر بود و بچه من بازم دختر شده بود و بعضی از اطرافیان که فکر می‌کردند ما از این موضوع ناراحتیم دلداری میدادن که دختر هرچی بیشتر بهتر... ولی ما اصلا ناراحت نبودیم و همسرم به شخصه دختر بیشتر دوست داشت. به واسطه اینکه خودم برادر ندارم. بعضی ها میگفتن که مثل مادرش دختر زا هست و خیلی حرف های دیگه... یکی از برکات وجودی ریحانه خانم دختر سومم، زمانی که باردار بودم پیاده روی اربعین شرکت کردیم و با اینکه کمر درد داشتم توی این سفر اصلا از درد خبری نبود. همسفرام پاهاشون تاول میزد و مشکلات دیگه ای داشتن ولی 🌷حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام 🌷به منو تو دلیم عنایت کردن و سفر راحتی داشتم. سال ۱۴۰۱ یکی از نعمت های الهی نصیبمون شد و آقا محمد حسن به عشق آقا امام حسن علیه السلام به دنیا اومد. طعنه ها شروع شد که تندتند آوردی تا بالاخره پسردار شدی. یا چه خبره خرج های به این گرونی بچه میخواستین چکار ‌و... سرتون رو درد نیارم، حرفایی که همه تون میدونید. موقع بارداری محمدحسن من تا ماه ۵_۶ دکتر نرفتم. وقتی مراجعه کردم خانم دکتر به من گفتن که حتما داری میاری تا پسر بشه. یا اینکه چرا زودتر نیامدی ناخواسته بوده؟ چرا سونو ان تی نرفتی، اگه بچه مشکل داشته باشه چکار میکنی دیگه نمیشه سقط کرد. گفتم خب نگه ش میدارم و گفتش شما حتما حوزوی هستی گفتم نه خانم انسانم. چرا باید بچم رو سقط کنم؟ این سری وام فرزندآوری بهمون تعلق گرفت. ماشین طرح مادرانه ثبت نام کردیم. زمین بهمون دادند. فروردین ۱۴۰۴ حانیه خانم ما دنیا اومد. وقتی خبر بارداری پخش شد باز حرف و حدیث ها شروع شد چه خبره این همه بچه. خب دیگه به نیت ۵ تن ۵ تا آوردین دیگه بسه. حتما پسر میخواستین دوباره دختر شد.حتما وام میدن حتما زمین میدن‌ و خیلی چرت و پرت های دیگه... ولی منو همسرم برامون مهم نبود. یه گوش مون در بود و گوش دیگمون دروازه. از سال ۹۱ که ازدواج کردیم تا امسال که ۱۴۰۴ هست من یا باردار بودم یا بچه شیر میدادم و خدا به من لطف داشتند و بارداری های راحتی داشتم. بچه هام آروم بودن. شب بیداری و کولیک و از این قبیل مشکلات نداشتم. تجربه بعضی از دوستان رو که توی کانال میخوندم با خودم میگفتم که ناشکریه اگر از این نعمت که خدا بهم داده (بارداری آسون و راحت و بچه های سالم و آروم) درست بهره نگیرم و قدرشناس نباشم. این ۱۳_۱۴سال زندگی مشترکمون، همیشه همسر عزیزم کمک حالم بود توی بچه داری توی خونه داری. در همه حال، گاهی اوقات که بچه ها تبی داشتن، مریضی کوچکی میگرفتن، ایشون همراه و همپای من بودن‌گاهی من شب خوابم می‌برد و ایشون مراقب بچه ها بودند. یا در کارهای خونه با اینکه عصرها خسته از سرکار می‌آمد خونه. اگر میدید ظرفی کثیفه یا خونه به جارو نیاز داره، اول میرفت سراغ اون ها. هرچی بهشون میگفتم خودم ظرف ها رو میشورم یا جارو میکشم شما بیا بشین خسته ای یه چای بخور میگفت نه بعدا هم میشه استراحت کرد. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۴۰ شب ها اکثر اوقات خودشون ظرف ها رو می‌شستند یا اگر من میخواستم بشورم حتما برای آبکشی ظرف ها خودشون رو می رسوندند. یا گاهی از کثرت خستگی بعد شام رو مبل خوابشون می‌برد وقتی بیدارشون میکردم که سرجاشون بخوابن. وقتی متوجه میشد که من ظرف ها رو شستم از من معذرت خواهی می‌کردند که تنهام گذاشتن و می‌گفتند این وظیفه شما نیست.😔 ساعات کمی هم که توی خونه بودن حتما یه بخش رو برای بچه ها می ذاشتن و باهاشون بازی می‌کردند. تفریح بیرون از خونه مون رفتن به مساجد سطح شهر یا گلزار شهدا بود و در کنارش با خرید بستنی یا خوراکی یا حتی یک گیره روسری، مسجد و گلزار رفتن رو برای بچه ها شیرین رو دلچسب می‌کرد‌ و تا جایی که بارهای بعدی بچه ها خودشون پیشنهاد مسجد و گلزار رو می‌دادند. شرکت در راهپیمایی ها از اولویت هاشون بود و بچه ها رو هم تشویق می کردن. براشون چفیه و سربند و پیکسل شهدایی تهیه می‌کردند و بچه ها با شوق و ذوق در راهپیمایی ها شرکت می‌کردند. سال پیش راهپیمایی روز قدس، شب قبلش خونه مهمون داشتیم و بچه ها دیر خوابیدند و برای راهپیمایی خواب بودند و بیدارشون نکردیم. وقتی آمدیم خونه همه شون ناراحت بودن که چرا اونها رو نبرده بودیم و همیشه تو دلشون مونده که ما از این راهپیمایی جاموندیم. در بحث فرزند آوری، هر وقت کسی میگفت چرا اینقدر بچه؟ همسرم می‌گفتند که مملکت امام زمانه، باید شیعیان زیاد باشن‌‌ ان‌شاءالله به زودی امام زمان کظهور می‌کنند یار و سرباز میخوان. یا اینکه رهبر امر کردن به فرزندآوری. ما باید در هر شرایطی مطیع امر رهبر باشیم. هرجا می‌نشست و بر می خواست، پیش دوست و آشنا تاکید بر فرزندآوری داشتند که بچه زیاد خوبه، برکت زندگی هستند. برادرشون سه بچه داشتند تشویق می‌کردند حتما چهارمی رو بیار. مادرشون معترض میشد که نه دیگه بسه شونه. ایشون با خوش رویی و احترام مادرشون رو قانع می‌کردند که بچه زیاد خوبه و خدا روزی رسونه. توی محل کارشون، تو آسانسور مجتمع و هرجایی که بود،کسی رو میدید فلانی چند تا بچه داری؟ یکی دگه هم بیار. الحمدالله از این لحاظ همدل بودیم. من با خانما صحبت می‌کردم، ایشون با آقایون... با خوندن تجربه عزیزان کانال با خودم می‌گفتم خدا چه امتحان های سختی میگیره. امتحان من چیه ؟من که اینقدر همه چی بر وفق مرادمه! نمیدونستم خدا از اون امتحان سخت هاش رو برام کنار گذاشته و قراره منو با شهادت عزیز ترینم امتحان کنه😔 علیرضای عزیزم در تاریخ ۱ تیر ۱۴۰۴ درحالی که حانیه خانم ما چند روز مونده بود که سه ماهش کامل بشه. به دست شقی ترین و رذل ترین آدم های روی زمین، صهیونیست های کودک کش و جنایتکار به فیض شهادت نائل آمد. بچه ها بعد شهادت بابا شون خیلی اذیت شدن و نا آرومی می‌کردند. ولی الحمدالله همدیگه رو دارن و باعث دلگرمی هم هستند و الان خیلی بیشتر از قبل هوای همدیگه رو دارن. یکیشون بی قراری میکنه بقیه بهش دلداری میدن، سرگرمش میکنن حواسش رو پرت میکنن تا آروم بشه... چندتا از دوستانشون هم که به شهادت رسیدند، یکی یا دوتا بچه دارند. بچه هاشون کوچکند یا خانمشون بارداره. جویای احوال بچه ها میشیم همشون میگن که بچه ها تنهان خیلی بیقراری میکنن و من از کثرت بچه ها خدا رو شکر میکنم که لااقل با وجود هم بار غمشون سبک تره و پشت شون بهم گرمه عزیزانی هم که قبلا با وجود بچه ها ما رو سرزنش می‌کردند که چه خبره این همه بچه واین حرفا. حالا که خبردار شدن. خداروشکر میکنن بخاطر وجود بچه ها فاصله سنی آقامحمد حسن و حانیه خانم نسبت به بچه های دیگه کمتره و همین باعث شد محمدحسن خیلی وابسته باباش بشه هرجایی که می رفتیم یا حتی توی خونه، چسبیده به باباشون بود از روی پای باباش کنار نمی‌رفت و بعد شهادت همسرم خیلی بچه بهم ریخت. چند روز غذا نمی‌خورد، بهونه داشت. الحمدالله الان خیلی بهتر شده و خواهراش هواش رو دارن. روابط اجتماعیش بهتر شده، کم کم با نبود بابای مهربونش داره کنار میاد و ازش میپرسیم که بابا کجاست؟ دست میزاره روی قلبش و میگه بابا توی قلبمه... از همراهان همیشگی کانال دوتا کافی نیست میخوام که برای عاقبت بخیری خودم و بچه هام دعا کنن و همچنین دعا کنند که بتونیم از پس مسولیت سنگینی که برعهده مون گذاشته شده بر بیاییم و شرمنده شهدا نشیم. 👈 نویسنده این تجربه همسر شهید علیرضا محمدی هستند که در حمله هوایی رژیم منحوس و جنایتکار صهیونیستی به یزد به فیض شهادت نائل شد. شادی روح اش صلوات🌷 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۴۴ من متولد ۱۳۷۴ و همسرم متولد ۱۳۶۳ هستند. سال ۱۳۹۰ عقد کردیم به واسطه‌ی معلم دوران راهنماییم که شوهر خواهر همسرم هستند. ۱۶ ساله بودم و درسم خیلی خوب بود. رشته ریاضی بودم شرط پدرم این بود که همسرم اجازه بده و منو تشویق کند که ادامه تحصیل بدم. شوهرمم خیلی زود قبول کردند ولی تا دیپلم گرفتم دیگه اجازه نداد و پدرم از این بابت چند روزی حالش بد بود. مادرم آرومش میکرد که ول کن دیگه متاهل شده و خودشون میدونن هرطور بود پدرم کم‌کم قبول کردند منم درس رو دوست داشتم ولی نشد. یک سال و نیم عقد بودم. بخاطر اختلاف سنی دوران عقد سخت گذشت. نوروز ۱۳۹۲ عروسی کردم و یه اتاق از خانه‌ی مادر شوهرم شد اتاق خواب ما و خورد و خوراک باهم بودیم. فعلا بچه نمی‌خواستیم تا مستقل بشیم ولی خداخواسته باردار شدم اما خودش سقط شد. ۶ماه بعد از زندگی با مادرشوهرم مستقل شدیم، وام گرفتیم و خونه اجاره کردیم. دیگه تصمیم به بارداری گرفتم و ماه دوم حامله شدم خیلی خوشحال بودیم. مخصوصا شوهرم و خانواده خودم. خانواده همسرم میگفتن فقط پسر بشه نوه‌ی پسری نداریم. منم استرس داشتم تا موقع سونوگرافی دست خودم نبود روزی که سونو رفتیم و گفت یه بچه سالم داری و جنسیت پسر هست، همسرم زود به خواهراش و مادرش خبر داد. پدرو مادر منم از این بابت که بچه‌ام پسر بود خیلی خوشحال شدند چون خودم برادر نداشتم برای پدرو مادرم مهم بود. گذشت و پسرم محمد، مرداد ۱۳۹۳ یکماه زودتر بدنیا اومد ولی نارس نبود. من و شوهرم رو ابرا بودیم هر دو خیلی خوشحال بودیم.☺️ من در شهر غریب زندگی میکردم، وقتی مستقل شدیم، مجبور شدیم بخاطر کار شوهرم شهر دیگه‌ای بریم. گذشت و پسرم یکساله شد و ما به شهرستان خودمان برگشتیم. پسرم ماشاالله خیلی کنجکاو و بازیگوش بود. من خودم از بس اذیت شدم که وزنم ۴۳ کیلو شده بود. پسرم که ۳سال و سه ماهه بود و من کلاس رانندگی میرفتم دیدم اصلا اشتها ندارم، حالم بهم میخوره گفتم حتما بخاطر استرس هست. تازه همسرم از کربلا برگشته بود دفعه‌ی اول بود میرفتن. از امام حسین خواسته بود بهش یه گریه‌کن بده (دختر). وقتی دیدم حالم خوب نیست رفتم آزمایش و بله متوجه شدم باردارم ولی به همسرم چیزی نگفتم به مادرم گفتم این خبر رو بده. وقتی شوهرم فهمید کلی خوشحال شد و مثل پروانه دورم میچرخید. خودمم خوشحال بودم چون اگه به خودم بود بچه نمیخواستم بخاطر شیطنت‌های پسرم.😅 چهارماهگی رفتم سونو و گفت یه دختر ناز داری. شوهرم خوشحال ولی خانواده‌اش میگفتن مگه دختر داشتن خوشحالی داره😢 گذشت و دخترم مرداد ۱۳۹۷ بدنیا اومد. روز عرفه بود و اسمش رو فاطمه خانم گذاشتیم. دخترم زندگی مارو شیرین‌تر کرد و شد همبازی برادرش.😍 شوهرم با حقوق کمی که داشتند هنوز کمک پدر و مادرش بودند، در حدی که اگه چیزی برای خانه می‌گرفت دوبرابر می‌گرفت که برای مادرش ببرد از مواد غذایی تا حتی میوه... حالا دیگه همه میگفتن پسر و دختر داری خیالت راحته دیگه بچه نمیخوای ولی شوهرم بچه زیاد دوست داشت. خانواده خودمم بچه زیاد دوست دارند با اینکه مادرم سه تا دختر داره، میگن کاش ۵تا بچه می‌آوردم. دخترم دوسال و دوماهه بود، ماه قبل شک کردم باردار نشم قرص اورژانسی خوردم و نمیدونستم که باردارم دیدم یکماه گذشت و خبری نشد ولی مطمئن بودم بچه‌ای درکار نیست ولی گفتم آزمایش بدم و با جواب پیش دکتر برم برام آمپول بنویسه حتما کیست دارم. جواب آزمایش بعد از ده روز اومد و همسرم رفت جواب رو بگیره گفتن مثبت هست واسه مسئولین آزمایشگاه شیرینی خریده بود. طبق معمول خوشحال بود. وقتی اومد خونه و جواب رو دیدم شوهرم رو با مشت میزدم. می گفتم بدبختم کردی دخترمون هنوز کوچیکه و کلی بهونه دیگه زعفران دم میکردم میخوردم و طناب میزدم که سقط بشه وقتی شوهرم فهمید قصد سقط دارم مرخصی گرفت و مراقبم بود. خیلی برام سخت بود ۲۵ سالم بود و بچه سومم رو باردار بودم. همش میگفتم بدبخت شدم. شوهرم میگفت ناشکری نکن ولی من نمیتونستم به هرحال دیگه قبول کردم ولی گفتم به هیچکس نمیگی من خجالت میکشم. برای سونوی ان‌تی که رفتم و صدای قلبش رو شنیدم وابسته‌ و عاشق بچه‌ام شدم. دیگه دل رو به دریا زدم و به مادرم گفتم اولش گفت توی این دوران کرونا خطرناکه ولی بعدش گفت مراقب خودت فقط باش، بچه زیاد خوبه. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۴۴ سونوی انومالی که رفتم گفت بچه‌ات سالم هست و پسره حالا دیگه شوهرم فوری به خانواده‌اش گفت خانومم حامله‌است. مادرشوهر گفته بود میخواستی چی‌کار؟ خودتون رو پیر میکنید و خیلی حرفا بعدش پرسیده حالا دختره یا پسر؟ وقتی فهمیدن پسره، گفته بودن حالا بد نیست. این دوران جاهلیت برای جنسیت بچه، فکر کنم اصلا تمومی نداره و قراره نسل به نسل منتقل بشه. گذشت و پسرم علی آقا مرداد ۱۴۰۰ بدنیا اومد😊(توجه کردین با اینکه دوتا بچه‌ی دومم ناخواسته بودند ولی هرسه مرداد ماهی هست) بخاطر دیر رفتن به بیمارستان پسرم مایع داخل شکمم رو خورده بود و مشکل تنفسی داشت و دکتر بعد معاینه گفت بیضه‌هاش نزول نکرده، شوهرم همونجا بهم گفت بخاطر ناشکری‌های تو اینجور شد و من تازه اونجا فهمیدم که وای برمن چه اشتباهی کردم خیلی استغفار کردم. چهار ماهه بود که مادر و پسر کرونا گرفتیم و دیگه پسرم وزن نگرفت و بعد از اونم با یه سرما کوچیک، فوری ریه‌هاش عفونت می‌کرد. خیلی خیلی اذیت شدیم نه تنها من و پسرم کل اعضای خانواده اذیت شدن. یک‌ سالگی ریه‌هاش ۸۰درصد عفونت گرفت و دکتر به همسرم گفته موندن بچه‌ات با خداست. اول محرم بود و پسرم آی‌سی بود خیلی گریه میکردم و التماس میکردم بخدا که غلط کردم ناشکری کردم به خاطر منه گنهکار نه ولی بخاطر شوهرم که بقول خودش روضه‌خوان امام حسین هست رحم کن. خداروشکر روز عاشورا پسرم کامل خوب شد و مرخص شدیم. ولی بخاطر ضعیف بودنش بازم مریض میشد و بستری میشد. از پارسال که سه ساله شد خیلی بهتر شده در حد یه ویزیت و آمپول خوب میشه. در ضمن بیضه‌هاش رو هم عمل کردیم خوب شد. و بازم حرف اطرافیان که ما گفتیم بچه میخوایین چیکار! دیدین چقدر شما رو اذیت کرد و پیر شدین... سه سال خیلی خیلی سخت بالاخره گذشت و من تازه از امسال طعم مادری و آسایش رو میکشم. اون دوران شبا خونه‌ی خودم خوابیدن برام شده بود آرزو، شوهرم اربعین‌ها کربلا می‌رفت و منم درگیر بچه‌داری بودم. بیشتر دورهمی‌ها رو نمی‌رفتم. شب یلدا جایی نمی‌رفتم چون نباید پسر کوچیکم رو جای شلوغ می‌بردم 😢 دیگه امسال برای شهادت امام رضا با شوهرم و علی آقا با کاروان رفتیم مشهد 😍 به شوهرم میگم بالاخره سختی‌ها تموم شد. وقتی از مشهد اومدم ویروس گرفتم همش بالا می‌آوردم و حالم بد بود یکم بهتر شدم دیدم وای دوهفته است دوره‌ام عقب افتاده رفتم آزمایش بازم شوکه شدم و دیدم باردارم ولی این‌بار شوهرمم گفت بچه می‌خواستیم چیکار توی این گرونی و خودم شوکه بودم. هنوزم که سه ماهه هستم باورم نشده. هفته پیش رفتیم سونو و صدای قلبش رو شنیدم احتمالا دختر هست شوهرم که عاشقش شده چون اولین بار هست با من به سونوگرافی اومد. دخترمم خیلی خوشحال هست داره خواهر دار میشه. خداروشکر میکنم حتما منو لایق این هدیه دانسته که بهم داده.😍 هنوز به خانواده همسرم نگفتم از عکس‌العمل شون استرس دارم ولی مادرم گفتم یه دختر دیگه دارم، کلی خوشحال شد که چقدر خدا تو رو دوست داره دوتا دختر و دوتا پسر بهت داده. دخترت دیگه همدم داره. زندگی بالا و پایین داره. بچه داری هم واقعا سخته ولی میگم کاش سختی زندگی همین بچه‌داری باشه واقعا هربچه‌ای اومد با خودش رزق و روزی فراوان آورد. اوضاع زندگی با هر بچه بهتر میشه ولی بدتر نمیشه. شوهرم به لطف خدا و روزی بچه‌ها معلم شد. از کانال خوبتون ممنونم من تازه عضو کانال شدم با خوندن تجارب دوستان از بارداری چهارمم خوشحالم و این به لطف کانال شماست🙏🙏 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
از همه چیز بالاتر... من در مدرسۀ حقانی، برای خواهران، درسی با موضوع «حقانیت مکتب توحید» می‌گفتم. آقای قدوسی به خواهرها گفته بود که تا سه سال ازدواج نکنند تا درسشان به یک جایی برسد. گاهی بعضی از اینها در این مسئله متحیر می‌شدند که چکار کنند؟ حالا که خواستگار برایشان آمده، با این تعهدات مدرسه چکار کنند؟ لذا با من مشورت می کردند که ادامه تحصیل بدهیم یا جواب رد بدهیم؟ من در تمام موارد می‌گفتم جواب رد ندهید. من معتقد بودم که دخترها اگر خواستگار برایش آمد، حتماً شوهر کنند. آقای قدوسی به من می‌گفت: تو کاسه کوزۀ ما را به هم زده‌ای! به ایشان گفتم: «دید من این است. من برای زن، شوهر کردن را از همه چیز بالاتر می‌دانم. بر اساس دید خودم عمل می‌کنم. اگر شما نمی‌خواهید دیگر نمی‌آیم برای تدریس»! آقای قدوسی بعدش دیگر حرفش را ادامه نداد. از او پرسیدند که چطور شد؟ گفت: «من خواب دیدم یک مشت زن برهنه در یک جایی هستند. گفتم اینها چرا برهنه هستند؟ گفتند تقصیر توست!» اینکه قرآن می‌فرماید: «هُنَّ لِبَاسٌ لَّكُمْ وَ أَنتُمْ لِبَاسٌ لَّهُنَّ»(۱) یعنی همین! ایشان هم دیگر بعد از این خواب، ممانعتش را برداشت. می‌گفت: «اگر خواستگار آمد، ازدواج بکنید». ——————————— (۱) آنها لباس شما هستند؛ و شما لباس آنها. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۴۵ من متولد سال ۷۶ و همسرم متولد ۷۴هستند. پدرم بنا بر رسم فرهنگی که دختر را زود شوهر میدن تمام خواهرام را بدون اینکه از سلامت روح و ایمان آقاپسر به خدا مطمئن باشه، زیر ۲۰سال شوهر داد. خواهر آخرم که ازدواج کرد، نوبت به من رسید اما من که زندگی خواهرام و غم و غصه زیادشون رو دیدم تصمیم گرفتم با هر کسی ازدواج نکنم.🙂 چند سال مدام خواستگار می اومد، کسانی بودن که میگفتن ما با حجابت مشکل داریم،پسری که اهل رابطه با دخترهای دیگه بود و موارد متعدد... مدام خانواده، دوستان، فامیل اصرار به ازدواجم با همچین کسایی داشتن. مادرم میگفت نماز نمی خونه خب نخونه تو بخون، رهبری را قبول نداره مهم نیست، بس کن دیگه چقدر سخت گیری میکنی. خدا میدونه چقدر حرفای دیگران اذیتم می‌کرد. فامیل به پدرم زنگ می‌زدن و میگفتن دخترت رو ببر یه شهر دیگه تا شوهر گیرش بیاد. هر کسی پدر ومادرم و خانوادم رو میدید شروع به تیکه انداختن می‌کرد برای کوچیک کردن من و خانوادم هر پسر نالایقی را میدیدن به من معرفی میکردن. چقدر زخم زبون شنیدم چقدر روحیه حساسم شکست. یک بار خواستگاری بی تقوا برام اومد خود آقا پسر خیلی اصرار به ازدواج داشت و میگفت چادر نباید بپوشه و خانوادم خیلی اصرار به ازدواجم کردن. گفتن با این ازدواج نکنی دیگه با کی میخوای شوهر کنی! ببین خونه داره، ماشین داره، چه پسر لارجی هست. دیدم چاره ای ندارم رفتم در خونه حضرت زهرا سلام الله علیها گفتم یا حضرت زهرا شما ام المؤمنین هستید. شما مادرمی، من اگر ازدواج کردم و بدبخت شدم چون دستم به جایی بند نیست و خانوادم دارن محبورم میکنن فقط شما را می شناسم، یه کاری کنید این پسر خودش بره. فردای اون روز خواستگار زنگ زد و گفت من هر چی فکر میکنم می بینم به درد هم نمی خوریم و خودش رفت.😍😁 سال ۱۴۰۰ سه مرتبه قسمت شد به حرم امام رضا علیه السلام رفتم از استادی شنیده بودم امام رضا خوب گره ازدواج را باز میکنه🥺 مدام در خونه امام رضا میرفتم تو صحن انقلاب می نشستم و به امام رضا علیه السلام التماس میکردم به پهلوی شکسته حضرت زهرا، به جواد الائمه قسمش میدادم خودشون یه کسی که هم کفوم باشه، مورد رضایت اهل بیت علیه السلام باشه نصیبم کنن. تو طول روز بنا بر توصیه اساتید ذکر سبحان الله زیاد می‌گفتم. نماز جعفر طیار میخوندم و عکس شهید ابراهیم هادی رو تو اتاقم زده بودم از ایشون میخواستم کمکم کنن. تا اینکه برج ۸ همون سال امام هشتم عنایت کردن و درست روز تولدم، پسری اومد خواستگاریم که از خانواده شهید بودند، ایشون هم متولد برج ۸ و هم نام امام رضا بودند. پدر ومادرشون میگفتن ما علیرضا را از همون اولی که به دنیا اومد سپردیم به امام رضا علیه السلام، پسری بسیار بسیار با ایمان، خو‌ش اخلاق، خانواده دوست، اهل محرم و نامحرم، نوکر اهل بیت علیه السلام و... تمام اون چیزهایی که میدونستم میتونست برای یک عمر من و فرزندان آیندم رو خوشبخت کنه بالاخره خدا سر راهم قرارداد💐🌹☺️ با اینکه خانواده خیلی موافق نبودند و فرهنگ خانوادم با فرهنگ اونا زمین تا آسمون فرق داشت اما خدا مهر ایشون رو به طور معجزه وار تو دل اعضای خانوادم انداخت و همه چیز از تعیین مهریه، نوع مراسمات که بدون گناه باشه و.... جور شد و قسمت هم شدیم. وقتی با هم نامزد کردیم ایشون گفتن موقعی که اومدم خواستگاری شما دوجا رفتم و ازشون کمک خواستم اول رفتم مشهد و به امام رضا گفتم اگه این دختر قسمتم هست کمک کنید همه چی جور بشه و بعدشم رفتم سر مزار یادبود شهید ابراهیم هادی... گفتم چرا این شهید؟ گفتن شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم هستن و فکر نمیکردم امام هشتم و شهدا اینجوری برام سنگ تموم بذارن.😭 ما تمام مراسم عقد و عروسی را به اسم امام هشتم که واسطه این وصلت شدند با عدد ۸ شروع کردیم😇 سر سفره عقد ۸'۱'۱۴۰۱ به عنوان زیر لفظی زیارت امام رضا را ازشون گرفتم و با هم به زیارت رفتیم و از امام رضا جانم خیلی تشکر کردم. ۸'۸' همون سال عروسی کردیم و برج ۸سال ۱۴۰۲ در حالیکه خیلی بچه میخواستیم به زیارت امام رضا رفتیم و اونجا بی بی چک گرفتم و دیدم مثبت شد و خداوند دختری سالم وزیبا بهم عنایت کردن❤️ از وقتی خداوند دختر بهم‌ داده، در عجبم از پدر و مادرهایی که با زحمت فرزند بزرگ‌ میکنن اما اینگونه با بی عدالتی باهاش رفتار میکنن😞 الانم تصمیم داریم به نیت امام هشتم ۸تا بچه بیاریم😁 خصوصا از وقتی عضو کانال شما شدم و تجربه مادرها را میخونم مصمم تر به این کار شدم👌👌 ان شاالله خداوند به همه دختران با ایمان و صبور سرزمینم همسرانی لایق و باایمان عنایت کنه... "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۴۶ من متولد ۱۳۶۶ و شوهرم متولد ۱۳۵۸ هستن. من در سن ۱۵سالگی با شوهرم نامزد کردیم. شوهرم پسر خاله مادرم میشن. من همون شب خواستگاری برای اولین بار دیدمش و در ۱۶سالگی ازدواج کردیم. توی یه اتاق، تو خونه قدیمی با پدر مادر شوهر چون فرزند آخر بود شوهرم.... من بعد یک سال صاحب یه پسر شدم خدا رو شکر😍 تو اون خونه قدیمی یه آشپزخونه هم نداشتیم و بخاطر اینکه شوهرم احتیاط داشت، من دیگه بچه نخواستم. تا بعد هفت سال تا اینکه در سال ۱۳۹۱ من پسر دومم به دنیا اومد😍 اما چقدر حرف مردم بهم زدن حتی خانوادم، میگفتن بچه میخواستی چیکار خونه نداشتین و هزار حرف دیگه😔شوهرم زیاد خوشحال نبود، می گفت دوست داشتم بچم دختر باشه. من سر دوتا پسرام هم سزارین شدم و دیگه تصمیم گرفتم بچه دار نشم😔 این دو پسرم را من یه بار هم یه بسته مای بی‌بی براشون نخریدم، فقط کهنه می ذاشتم و از پدر مادر شوهرم نگهداری میکردم. چون خیلی سنشون بالا بود. مادر شوهر خدابیامرزم همیشه میگفت دیگه بچه نیاری😁 همین دوتا زیادن، ببین من ۶تا پسر دارم به دردم نمیخورن، منم می گفتم نه دیگه نمیخوام. متاسفانه شوهرم وقتی پسرم ۶سالش بود تو یه حادثه تصادف، دست راستش رو کامل از دست داد😭 ومن دیگه پیشگیری می‌کردم که یه وقت حامله نشم. دیگه بعد از دوسال با پول بیمه که به شوهرم دادن، تو روستا یه خونه خدا رو شکر ساختیم🤲 و بعد یه سال مادر شوهرم به رحمت خدا رفت😭 سال بعدش هم پدر شوهرم😭 و من دیگه انگار تنها شدم. پسرام که بزرگ شدن، تصمیم گرفتم باردار بشم. سه سال گذشت اما نشد حامله بشم. کار هنری می کردم و با پولش می‌رفتم دکتر زنان چون شوهرم بچه نمی‌خواست و من دوست داشتم. هر دکتری که رفتم گفت تنبلی تخمدان داری، چقدر آمپول می‌زدم و فایده نداشت چون من دیگه اصلا فولیکول نداشتم چند تا دکتر بهم گفتن تو فقط میتونی آی وی اف کنی که اونم هزینش را نداشتم. پسر بزرگم دوساله میره دانشگاه انشالله برا معلمی و پسر کوچیکم هم ماشاالله دیگه بزرگ شده و چون تو روستا هستیم بیشتر با فامیل ها و همسایه ها برا خودشون بازی میکنن و شوهرمم کم حرف شده... من دیگه خیلی احساس تنهایی می‌کردم و هم دیدم رهبر عزیزم دستور دادن بچه بیارین، من این تصمیم را گرفتم ولی نشد. منم گفتم شکر شاید صلاحم نیست که دیگه بچه داشته باشم. دو سال بیخیال شدم. دیگه فکر بچه رو هم نمی‌کردم تا دیدم امسال بعد عید دوره ام عقب افتاده، باورم نمیشد که حامله باشم. رفتم تست زدم دیدم باردارم😍 وای که چقدر خوشحال شدم. انشاالله خدا قسمت همه بی اولادها بکنه🤲🤲 چقدر خدا رو شکر کردم. چقدر بچه هام، شوهرم و خانوادم خوشحال شدن، من خیلی بچه دختر دوست داشتم ولی گفتم خدایا سالم باشه هر چی صلاحم باشه. سونو رفتم گفت بچت پسره، خیلی دوست داشتم اسم پسرم را امیرمهدی بذارم به نیت آقا امام زمان ولی این پسرم که ۱۴سالشه میگه باید اسمی بذاری که به برادر بزرگم بیاد😍😍 برا من هم دعا کنین بچم را سالم به دنیا بیارم چون حالا تو هشت ماهگی هستم. خدا دل همه مادران عزیز را با اولاد سالم و صالح شاد کنه انشالله 🤲🤲 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۴۷ مادرم هفده سال داشتن که عروس شدن و سه و ماه و نیم بعد هم باردار شدن، هجده سالو چند ماهشون بود که خدا دوتا دختر دوقلو، که منو خواهرم باشیم رو بهشون داد😍 سن کم مادرم، دوقلو بودن منو خواهرم، همه و همه باعث شد ما از کودکی مون واقعا لذت ببریم دعواهای مختلف گم شدنای مختلف😁 بازی کردن...سیررر بازی شدیم واقعا! طوری که منو خواهر دوقلوی شیطونم از بس بازی کردیم، از یه سنی به بعد روحیه‌ مون آروم شد! چون تمام هیجان مون تو کودکی تخلیه شد😍 چیزای قشنگیو تجربه کردم با خواهرم، تنها بدیش مقایسه‌ی اطرافیان بود، من درسم بهتر بود، خواهرم هنرش، و همینجا خواهش میکنم دوقلوهارو باهم مقایسه نکنید تو سن جوانی موقعی که سختی های زندگی فشار می‌آورد به خواهرم نگاه می‌کردم و با تمام وجود خداروشکر می‌کردم که هست و کامل درکم می‌کنه، بچه که بودم هیچ وقت از تنهایی نترسیدم، از اینکه کسی نباشه باهام بازی کنه. بسیار بسیار تو کوچیکی خاطرات شیرینی داشتیم، کنجکاوی و خیال راحت مادرم بابت دوتا بودن مون، از سن پونزده شونزده سالگی مادرم با اطمینان گذاشت هرجا میخوایم بریم، و البته درک مادرم، احساس رفیقانش باهامون و تفاوت سنی خوب باعث شد تا راحت تمام مشکلاتی که تو اجتماع یا مدرسه برامون پیش میومد زو بهشون بگیم. با تفاوت چندماه هردو در سن هجده سالگی ازدواج کردیم، دوتا خانم با اهداف بلند، که دوست داشتیم احساس لذتی که در کودکی داشتیمو، به دوتا بچه که نه، به چندتا بچه بدیم و در کنارش به درس و فعالیت ها و اهدافمون برسیم😍 و می‌دونستیم که می‌تونیم! لذت بچگی اهداف بلند اینکه همه چیو راحت میگیریم و برای علایقمون تلاش میکنیم راحت میتونیم بخشش داشته باشیم و همه چیزمونو تقسیم کنیم با بقیه روحیه‌ی خوب.. باعث و بانیش تفاوت سنی یک دقیقه با خواهرم و هجده سال با مادرم بوده مادرم چهل سالشونه، بسیاااار سختی کشیده، از همه نظر، مالی احساسی و... اما استوار در راه سخنان رهبری و حتی با وجود خواهر ١٢ ساله ام و مخالفت های پدرم، دوست داشتن بازهم فرزندانی بیارن برای امام زمان ارواحنا فداه و همینکه نسل بچه شیعه زیاد تر بشه. اما پدرم راضی نمیشدن🥺 خودم یه مامان دهه هشتادی هستم، با یه وروجک حدودا دو ساله که دی ماه ۱۴۰۲ به دنیا اومد. اینو هم بگم که پسرکوچولوی من آقا امیرحیدر، یه پسرخاله‌ی ناز یک ساله هم داره.😍 البته ماجرا همینجا تموم نمیشه. بلاخره پدرم راضی شد و امیرحیدر الان یه دایی تو راهی داره که تا دو ماه دیگه یعنی با فاصله دو سال دقیقا دی ماه ۱۴۰۴ به دنیا میاد و من بعد از بیست و یک سال داداش دار شدم.😍 اما قشنگی ماجرا اینجاست که خدای مهربونم در حقم لطف کرد و ان شاءالله دو ماه بعد از به دنیا اومدن دایی کوچولوی‌ یچه‌ها، دخترکوچولوی پربرکت منم با فاصله دو سال و دوماه با داداش حیدرش به دنیا میاد😅😍 هیچ وقت فکر نمیکردم همزمان با مامانم حامله باشم. خیلی خیلی برامون دعا کنید این روزا برام خیلیییی سخت می‌گذره🥲دعا کنید خدا به وقت و هدف و جسم و روحم برکت بده و بتونم فرزندان خوبی تربیت کنم🥰 که باعث خجالت و سرافکندگیم نشن و هم من و هم مامانم هردومون کوچولوهامونو به سلامتی بغل بگیریم. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075