🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🌺🍃🌺 عده ای در #عشق بی حد میشوند مثل #سجاد_زبرجد میشوند #کلام_شهید اگر ما در راه امام زمان (عج) ن
🌻💐🌻💐🌻
خداوند منان، تمام #مخلوقات خود را در اختیار اشرف مخلوقات قرار داد تا اشرف مخلوقات #حق را از #باطل تشخیص دهد و سپس حق را #انتخاب نموده و دائم به یاد و رضای خداوند مشغول باشد تا از حق #منحرف نشود. اگر این #بنده اشتباه کند تمام محیط اطراف به او #تذکر می دهند، اگر #گوش و #چشم او نمرده باشد #اثبات این جمله بسیار ساده است! شما #چهل روز دایم #الوضو باشید خواهید دید که درهای #رحمت خداوند چگونه یک به یک در مقابل شما #باز خواهد شد.
#نمازهای واجب خود را دقیق و #اول.وقت بخوانید، خواهید دید که چگونه درهای خداوند در مقابل شما باز خواهد شد.
#شهید_سجاد_زبرجدی 🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#سیره_شھید ســال دوم یک #اسـتاد داشــتیم گیرداده بود همه باید #کراوات بزنند سرامتحان،"چـمران" کراو
#قهوه
مادرم موقع #خواستگاری برای مصطفی شرط گذاشته بود که این دختر #صبح که از خواب بلند میشه باید یه لیوان شیر و قهوه #جلوش بذاری و... خلاصه زندگی با این دختر برات سخته.
اما خدا میدونه مصطفی تا وقتی که #شهید شد، با اینکه خودش قهوه نمیخورد #همیشه برای من قهوه درست می کرد. می گفتم: واسه چی این کارو میکنی؟ راضی به #زحمتت نیستم.
او میگفت: من به مادرم قول دادم که این کارها را انجام بدم . همین #عشق و #محبت هاش بود که به زندگیمون رنگ #خدایی داده بود.
#شهید_مصطفی_چمران🌷
منبع: کتاب افلاکیان، جلد۴، ص۷
#کلام_بزرگان
خانواده خوب یعنی زن و شوهری که باهم #مهربان باشند، با وفا و باشند، به یکدیگر #محبت و عشق بورزند، رعایت همدیگر را بکنند، مصالح همدیگر را گرامی و مهم بدارند، این در درجه ی #اول است.
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
روح الله خدمت #حضرت_آقا رفته بود. از قرار آقا به او فرموده بود چه #قد_رعنایی داری.بچه کجا هستی؟ پس
🔻نجواي دوستان شهید
🍃🌺سلام خدا بر تو كه #زنده اي و شراب طهور (عند ربهم ير زقون) را تناول كردي.
🌿سلام خدا بر آنان كه در صف #منتظران شهادت در شهر مجاهدان- #هزار_سنگر_آمل - به انتظار نشسته اند تا با اشاره ی آقا و مقتداي شان آن كنند كه تاكنون آدميان و عالميان تجربه نكرده اند.
💓لبيك بر دل صبور مادرت! چقدر #زيبا بود سرود حماسه گونه اش! سرودي كه مستقيم قلب #پژاك و #داعش را نشانه گرفت:(( خدايا! پسرم به آرزويش رسيد و شهيد شد. به خداوند گفتم:
خداوند! اين هديه اي بود كه خودت دادي و خودت هم گرفتي)
پ ن: ٨ نفر در #كل_سپاه پاسداران منتخب و زبده ي مراتب علمي بودند كه #شهيدسلطاني در بين ٨ نفر نفر #اول شدند.
مدافع وطن
#شهيد_روح_الله_سلطانی🌷
#نفر_اول_دوره_دافوس
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
1⃣2⃣1⃣ به یاد #شهید_علی_جمشیدی🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
4⃣0⃣9⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🌷شهید:علی جمشیدی
🗓تولد:1369/08/15
🌷شهادت:1395/02/17
🔰برادرم بسیار بچه فعالی بود و از دوران ابتدایی در #بسیج و ستاد امر به معروف رفت و آمد میکرد. گاهی که مناسبتی پیش میآمد به ستاد میرفت و شبها🌙 همانجا می خوابید و صبح به #مدرسه می رفت.درسش که تمام شد📚 کنکور داد و در رشته #معماری ساختمان ادامه تحصیل داد و لیسانسش را از دانشگاه چالوس گرفت. البته بین مقطع فوق دیپلم و کارشناسی دوران #سربازیاش را هم طی کرد.
🔰سختیهایی که برای رفتن به #سوریه تحمل کرد. علی یکسال و نیم📆 پیگیر بود که برود سوریه، خیلی هم تلاش می کرد که هر زمانی شد #برود. تا اینکه برادر دیگرم که پاسدار است به او گفت ⇜اول باید در شهر خودمان آموزش ببینی، ⇜بعد بروی استان، ⇜از آنجا اعزامت کنند🚌
🔰یکسری آموزشهایی مثل #دفاع_شخصی دید ⚡️اما برادرم گفت: اینها آموزش محسوب نمیشوند باید بروی در شرایط سخت و خودت را برای آن #موقعیت آماده کنی. علی با سه چهار نفر👥 از دوستانش سه روز رفته بودند در یک #جنگل بدون آب و غذا و در شرایط سخت😣 و باران خودشان را آماده کرده بودند💪
🔰برادرم گفت باید تیراندازی💥 هم یاد بگیری. علی به قدری #مشتاق_رفتن بود که آموزش تیراندازی هم دید آن هم در حدی که وقتی مسابقه داد جزو 3 نفر برتر🏅 شهر شد و تا جایی پیش رفت که توانست در استان #مازندران هم جزو سه نفر #اول شود.
🔰او وقتی می دید هر چه می گوید #علی انجام می دهد✅ و بیشتر اصرار می کند می خواست او با آمادگی بیشتر با همه چیز آشنا شود. علی تمام آموزشها را دیده بود، حتی تلاش کرد با بچههای تیپ #فاطمیون اعزام شود. بالاخره برادر بزرگترم گفت:کارهایت را برای رفتن درست می کنم👌 و این شد که عاقبت #تیرماه رفت.
🔰بسیجی بود و با دوستانش یک موسسه #شهداےگمنام هم تشکیل داده بودند که سه سال و نیم آنجا کار کرد. اردوهای #جهادی را حتما میرفت. هر سال تابستان☀️ با گروهی به سیستان و بلوچستان میرفت.
🔰تمام تلاشش را میکرد کارهایی که می خواست #انجام_شود. شاید یک زمانی واقعاً خودش هم پول نداشت💰 ولی تمام سعیاش را می کرد. بعضیها پول ندارند و می گویند پس ما دستمان خالیست،بنابراین #هیچ_کاری نمی کنند ولی او آدم پیگیری بود. علی برای کار #فرهنگی از تمام مسئولین درخواست کمک میکرد و پیگیر بود که پول بگیرد💴 و آن کار را انجام بدهد✅
راوے:خواهر شهید
#شهید_علی_جمشیدی
#شهید_جاویدالاثر_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍂🍂🍁🍂🍂🍁🍂🍂 🔰چند روز مانده بود تا عملیات #بدر، جایی که بودیم از همه #جلوتر بود. 🔰هیچ کس جلوتر از ما ن
✨✨🌸✨✨🌸🌸✨✨🌸✨✨
🌾اولین روز عملیات #خیبر بود، از قسمت جنوبی #جزیره ، با یک #ماشین داشتم بر می گشتم عقب.
🌾 توی راه دیدم یک ماشین با چراغ #روشن داشت می آمد، این طور راه رفتن توی آن جاده، آن هم روز #اول عملیات، یعنی #خودکشی.
🌾جلوی ماشین راگرفتم، راننده آقا #مهدی بود، بهش #گفتم « چرا این جوری می ری؟ می زننت ها.»
🌾 گفت: « می خوام به بچه ها #روحیه بدم، عراقی ها رو هم #بترسونم، می خوام یه کاری کنم او نا #فکر کنن نیروهامون خیلی زیاده.»
#شهید_مهدی_باکری🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔸یکبار در حال عبور از بزرگراه🛣 #شهیدهمت برای رفتن به محل کارمان بودیم که خودرویی🚙 را دیدیم که با یک
6⃣5⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠سوریه را به صندلی دانشگاه ترجیح داد
🔰روحالله آدم #بابرنامهای بود، یک دفتر مشکی📓 کوچک داشت که تمام کارهایش را در آن مینوشت✍ بدهی، کارهای انجام نداده، کارهایی که باید انجام میداد و #هر_کاری که داشت را یادداشت میکرد.
من #هیچ_وقت روحالله را بیکار ندیدم❌ یا کار میکرد یا مشغول جزوه📑 خواندن بود. #روحالله رشته مترجمی زبان انگلیسی🔠 قبول شده بود. وقتی که جواب قبولیاش در دانشگاه آمد که #سوریه بود.
🔰روحالله به شدت #شجاع و نترس بود. از هیچ چیزی نمیترسید🚫 هر وقت به من زنگ میزد☎️ میگفت #دعا کن شجاع باشم هیچ وقت نمیگفت که من نمیتوانم، همیشه میگفت #من_میتوانم💪
🔰همسرم میگفت من اگر شجاع باشم به هدفم🎯 میرسم. در هر کاری به رسیدن به #بالاترین درجه آن کار فکر میکرد. روحالله در درس همیشه #اول بود، در همه کارهایش اول بود روحالله در دورههای مختلفی که میگذراند اگر اول نمیشد #حتما دوم میشد.
🔰یک هفته قبل از #شهادتش به من زنگ زد؛ قرار بود برگردد اما گفت: «اجازه بده بمونم؛ دلمـ❣ برای #بچههایی که اینجا به #ناحق کشته میشوند میسوزد. تو هم دلت بسوزد💔 بگذار بمونم اینجا به من #احتیاج دارند گفتماشکالی نداره بمون ولی مواظب خودت باش.»
🔰هیچ وقت از رفتن به #سوریه منصرفش نکردم⛔️ میدانستم که اگر برود شاید دیگر #برنگردد اما هیچ وقت به زبان نیاوردم که نرو و بمان😔
#شهید_روح_الله_قربانی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃❤️🍃❤️🍃❤️ چقدر سخت است... حال #عاشقی💖 که نمیداند معشوقش💞 نیز هوای #او را دارد یا نه⁉️ #شهید_محمد
0⃣9⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا
🔻راوی: مادرشهید
🔰با شروع جنگ در #سوریه، پیش از او دوستان و آشنایان👥 عازم سوریه شدند. زمزمههای رفتن# محمدحسین و آماده کردن ما مدام در خانه شنیده میشد. اوایل مخالف⛔️ بودم؛ چرا که محمد حسین #بزرگترین پسرم بود و دلبستگی💞 بیشتری نسبت به دیگر بچهها به او داشتم. ولی در نهایت با اصرار و پافشاری محمد، من #رضایت دادم و ایشان بار #اول در سال ۹۴🗓 عازم سوریه شد.
🔰محمدحسین میتوانست در قالب تیپ #زینبیون نیز به سوریه اعزام شود🚌 اما از طریق لشکر #فاطمیون به جبهه رفت. نیت و هدف🎯 اصلی فرزندم #دفاع_ازحرم بود که و حضور در هر یک از دو لشکر برایش تفاوتی نمیکرد❌ ولی چون #شهید به زبان فارسی مسلط بود، برای ارتباط برقرار کردن با همرزمان👥 خود در گروه #فاطمیون احساس راحتی بیشتری میکرد.
🔰روز #اعزام محمدحسین احساس غریبی داشتم؛ هم خوشحال و هم نگران💓 بودم؛ خوشحالی از این بابت که جوان برومندم برای #دفاع از حرم بی بی🕌 میرفت و از سوی دیگر آنقدر بزرگ شده که خودش راه #صحیح و غلط❌ را انتخاب کند. همچنین نگران از دوری، #بیخبری و اتفاقات دیگر بودم. فقط #مادر است که میتواند اینگونه احساسات خود را مدیریت و کنترل کند.
🔰در مدتزمانی که ایران🇮🇷 بود به ما عکسها و فیلمهای #سوریه را نشان میداد و از #خاطرات دوستان و همرزمانش میگفت.
#شهید_محمدحسین_مومنی
#شهید_جاویدالاثر_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠خواب مادر شهید 🌷درد #فراق و دوری احمد برایم رنجآور شده بود😔 و گاهی #سخنان اطرافیان بر دردم میافز
💠دوست داشتنی
🌷بچه #اول بود، خیلی هم شیرین و دوست داشتنی نمی دانم خدا در وجود این فرزند چه چیزی قرار داده بود که من را این قدر به خودش #وابسته کرده بود، دوست نداشتم حتی لحظه ای از او دور باشم
🌷حتی وقتی برای #نماز جماعت به مسجد می رفتم سریع خودم را به منزل می رساندم تا این فراغ و #دوری از احمد زیاد طول نکشد. عجله کردن برای بازگشت به خانه به قدری ظاهر و مبین بود که اهل مسجد با شوخی و خنده می گفتند کجا با این عجله؟ دوباره میخوای احمد روببینی؟
🌷یادم می آید دو روز از تولد احمد می گذشت که من برای شرکت در کلاس وارد حوزه شدم. در حوزه مسول حضور و غیاب بودم و #آخرین کسی که باید از کلاس خارج می شد من بودم
🌷بیشتر وقت ها تا مغرب توی مدرسه می ماندم ولی آن روز به محض اینکه استاد گفت: والسلام علیکم و رحمه الله #سریع از جا بلند شدم و آمدم خانه اصلا یادم رفته بود که باید حضور و غیاب کنم.
🌷فردای آن روز معلم مچم را گرفت و گفت: دیروز کجا بودی؟ چرا اینقدر با عجله رفتی؟ گفتم: کار داشتم.
با خنده گفت کار داشتی یا می خواستی بری بچه تو ببینی؟
راوی:
پدر شهید
حجت الاسلام و المسلمین
مجید مکیان
#شهید_احمد_مکیان🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 6⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وششم 📖نی
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
7⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وهفتم
📖صبح #هدی با صدای بلند خداحافظی کرد. ایوب با چشم هدی را دنبال کرد تا وقتی در را به هم زد🚪 و رفت مدرسه. گفت: شهلا، هیچ دقت کرده ای که هدی خیلی بزرگ شده؟
📖هدی تازه #اول راهنمایی بود خنده ام گرفت.
_اره خیلی بزرگ شده، دیگه باید براش #جهیزیه درست کنم
خیلی جدی نگاهم کرد😕
+جهیزیه⁉️ اصلا انقدر از این کاسه و بشقابی که به اسم جهاز به دختر میدهند بدم میاید. به دختر باید فقط #کلید_خانه داد که اگر روزی روزگاری مشکلی پیدا کرد، سرپناه داشته باشد.
-اووووه، حالا کو تا شوهر کردن هدی؟چقدر هم جدی گرفتی!😄
📖دستش را گذاشت زیر سرش و خیره شد به سقف
_اگر یک روز #پسرخوب ببینم، خودم برای هدی خواستگاریش میکنم.
صورتش را نیشگون گرفتم. خاک بر سرم😟 یک وقت این کار را نکنی، آن وقت میگویند #دخترمان کور و کچل بوده
📖خنده اش گرفت😅
_خب می ایند میبینند دخترمان نه کور است و نه کچل. خیییلی هم #خانم است
میدانستم ایوب کاری را که میگوید "میکنم" انجام میدهد✅ برای همین دلم شور افتاد نکند خودش روزی پا پیش بگذارد.
📖عصر دوباره #تعادلش را از دست داد. اصرار داشت از خانه بیرون برود. التماسش کردم فایده ای نداشت. #محمدحسین را فرستادم ماشینش🚗 را دستکاری کند که راه نیوفتد. درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود. اگر از خانه بیرون میرفت حتی راه برگشت را هم گم میکرد😔
📖دیده بودم که گاهی توی کوچه چند دقیقه مینشیند و به این فکر میکند که اصلا #کجا میخواهد برود. از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید، تلفن را برداشتم📞 با شنیدن صدای ماموران ان طرف، بغضم ترکید. صدایم را میشناختند. منی که به سماجت برای درمان #ایوب معروف بودم، حالا به التماس افتاده بودم.
📖_ اقا تو را بخدا...تو را به جان عزیزتان، امبولانس🚑 بفرستید، ایوب حال خوبی ندارد، از دستم میرود آ، میخواهد از خانه بیرون برود
+چند دقیقه نگهش دارید، الان می اییم
چند دقیقه کجا، #غروب کجا. از صدای بیحوصله ان طرف گوشی باید میفهمیدم دیگر از من و ایوب خسته شده اند و سرکارمان گذاشته اند😞
📖ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود. دوباره راه افتاد سمت در"من دارم میروم #تبریز، کاری نداری؟
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #اول
وسعت سرسبز باغ،
در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود ڪه هر چشمی را نوازش میداد.
خورشید پس از یڪ روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر بهار، رخساره در بستر آسمان ڪشیده و خستگی یڪ روز بلند بهاری را خمیازه میڪشید.
دست خودم نبود،
ڪه این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنھا صورت زیبای او را میدیدم!
حتی بادی ڪه از میان برگ سبز درختان و شاخههای نخلها رد میشد، عطر عشق او را در هوا رها میڪرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میڪرد!
دلتنگ لحن گرمش،
نگاه عاشقش، صدای مهربان و خندههای شیرینش!
چقدر این لحظات تنگ غروب،
سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد.
و انگار همین باد،
نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود ڪه زنگ موبایلم به صدا در آمد.
همانطور ڪه روی حصیر ڪف ایوان نشسته بودم، دست دراز ڪردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم.
بعد از یڪ دنیا عاشقی،
دیگر میدانستم اوست ڪه خانه قلبم را دق الباب میڪند و بی آنڪه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم
_بله؟
با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میڪردم تا پاسخم را بدهد ڪه صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند
-الو...
هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم،
شڪست. نگاهم به نقطه ای خیره ماند، خودم را جمع ڪردم و این بار با صدایی محڪم پرسیدم
_بله؟
تا فرصتی ڪه بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از ڪنار صورتم پایین آورده و شماره را چڪ ڪردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را ڪنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تڪرار میڪند
-الو... الو...
از حالت تهاجمی صدایش،
ڪمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم ڪه خودش با عصبانیت پرسید
-منو میشناسی؟؟؟
ذهنم را متمرڪز ڪردم،اما واقعاًصدایش برایم آشنا نبود که مردد پاسخ دادم
-نه!
و او بلافاصله و با صدایی بلندتر پرسید
-مگه تو نرجس نیستی؟؟؟
از اینکه اسمم را میدانست،
حدس زدم از آشنایان است،اما چرا انقدر عصبانی بود ڪه دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم
-بله، من نرجسم، اما شما رو نمیشناسم!
ڪه صدایش از آسمان خراش خشونت
به زیر آمد و با خندهای نمکین نجوا کرد
-ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!
و دوباره همان خنده های شیرینش گوشم را پُر کرد. دوباره مثل روزهای اول #مَحرمشدنمان....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🕊شهید مدافع حـــــرم دادالله شیبانی
🍃در روز انقضاي مدت اعتبار كارت ملي شان به شهادت رسيدند.
🍃پسرم خيلي #مهربان و #دلسوز بود. محبت خاصي به همه ي خانواده داشت و با بقيه ي بچه هايم فرق مي كرد. با اين كه در تهران سـاكن بـود و كمتـر وقـت مي كرد به شيراز بيايد، اما هر فرصتي پيش مي آمد، به شيراز مي آمـد و #همـه ي #كارهاي #عقب مانده ي ما را انجام ميداد.
🍃بار آخري كه سوريه بود، من اصرار كردم كه بـراي سـالگرد پـدرش نيايـد. حتي به بچه ها گفتم كه به او نگويند مراسم چه تـاريخي اسـت. امـا او بـا هـر زحمتي بود، خودش را به تهران رسانده بود و با خانواده اش بـه شـيراز آمدنـد و براي مراسم زحمـت زيـادي كشـيدند.
🍃حتـي #پخـت و #پـز و #آشـپزي مراسـم را خودشان انجام دادند. هر وقت #سر سفره مي نشستيم، #اول غذا را براي همه مـي كشـيد. گوشـت و مرغي اگر بود، بين همه تقسيم مي كرد و گاهي به خودش چيزي نمي رسيد. هر كس تهران كاري داشت به او زنگ ميزد. فاميـل و غريـب و همسـايه برايش فرقي نداشت.
🌷هدیه به روح مطهرشان صلوات🌷
🌹شهادت ٩٣/٤/٢
👤راوی:مادرشهید
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 6⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وششم 📖نی
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
7⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وهفتم
📖صبح #هدی با صدای بلند خداحافظی کرد. ایوب با چشم هدی را دنبال کرد تا وقتی در را به هم زد🚪 و رفت مدرسه. گفت: شهلا، هیچ دقت کرده ای که هدی خیلی بزرگ شده؟
📖هدی تازه #اول راهنمایی بود خنده ام گرفت.
_اره خیلی بزرگ شده، دیگه باید براش #جهیزیه درست کنم
خیلی جدی نگاهم کرد😕
+جهیزیه⁉️ اصلا انقدر از این کاسه و بشقابی که به اسم جهاز به دختر میدهند بدم میاید. به دختر باید فقط #کلید_خانه داد که اگر روزی روزگاری مشکلی پیدا کرد، سرپناه داشته باشد.
-اووووه، حالا کو تا شوهر کردن هدی؟چقدر هم جدی گرفتی!😄
📖دستش را گذاشت زیر سرش و خیره شد به سقف
_اگر یک روز #پسرخوب ببینم، خودم برای هدی خواستگاریش میکنم.
صورتش را نیشگون گرفتم. خاک بر سرم😟 یک وقت این کار را نکنی، آن وقت میگویند #دخترمان کور و کچل بوده
📖خنده اش گرفت😅
_خب می ایند میبینند دخترمان نه کور است و نه کچل. خیییلی هم #خانم است
میدانستم ایوب کاری را که میگوید "میکنم" انجام میدهد✅ برای همین دلم شور افتاد نکند خودش روزی پا پیش بگذارد.
📖عصر دوباره #تعادلش را از دست داد. اصرار داشت از خانه بیرون برود. التماسش کردم فایده ای نداشت. #محمدحسین را فرستادم ماشینش🚗 را دستکاری کند که راه نیوفتد. درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود. اگر از خانه بیرون میرفت حتی راه برگشت را هم گم میکرد😔
📖دیده بودم که گاهی توی کوچه چند دقیقه مینشیند و به این فکر میکند که اصلا #کجا میخواهد برود. از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید، تلفن را برداشتم📞 با شنیدن صدای ماموران ان طرف، بغضم ترکید. صدایم را میشناختند. منی که به سماجت برای درمان #ایوب معروف بودم، حالا به التماس افتاده بودم.
📖_ اقا تو را بخدا...تو را به جان عزیزتان، امبولانس🚑 بفرستید، ایوب حال خوبی ندارد، از دستم میرود آ، میخواهد از خانه بیرون برود
+چند دقیقه نگهش دارید، الان می اییم
چند دقیقه کجا، #غروب کجا. از صدای بیحوصله ان طرف گوشی باید میفهمیدم دیگر از من و ایوب خسته شده اند و سرکارمان گذاشته اند😞
📖ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود. دوباره راه افتاد سمت در"من دارم میروم #تبریز، کاری نداری؟
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh