دلنوشته یکی از شرکت کنندگان در روضه های منزل شهید عبداللهی:
چند شب از روضه ها را شرکت کرده بودم و حال دلم عوض شده بود
قصد داشتم تا آخرش را بیام که پسرم گلوش ملتهب شد و شدید درد میکرد هر دکتری رفتیم خبرهای بدی دادند که در صورت ادامه التهابِ لنف گلو باید جراحی بشه
شب آخر روضه ها توی خونه با دل گرفته شروع به درد و دل با شهید کردم:
«شما که خیلی مادرتون را دوست داشتید برای مادرتون یه یس میخونم...
شما که خیلی روی همسرتون حساس بودید و دوستشون داشتید بخاطر ایشون ردم نکنید برای ایشون هم یستشیر میخونم
میدونم که همسرتون برای زحمتهاشون منتی سر شما نگذاشتند اما من الان میخوام به روتون بیارم
بخاطر زحمت های مادر سادات، رومو زمین نزنید🥺
من مثل شما صبور نیستم
طاقت بیماری و غصه ندارم
بخاطر خدمتهای همسرتون حاجتمو بدید😭»
فرداش رفتیم دکتر ...
به پسرم گفتم برای شهید،حمد و سوره بخون و وارد مطب شو
دکتر بعد از معاینه گفت: التهاب خوابیده و نیاز به جراحی نیست
و دوباره باباتون حاجت منو دادند🥺
خدا را شکر که شهید را دارم😭
#شهید_جانباز_حاج_اصغر_عبداللهی
#شهید_آبرودار
#توسل
کانال جانبازشهیدحاج اصغرعبدالهی درایتا(خاطرات،عکس،فیلم...) eitaa.com/shaheedasqareabdollahy
بسم رب الشهدا
اول میخواستم از شهیدعبدالهی و ارادت خودم بهشون بگم
چند وقتی بود که دلم یه تغییر اساسی در وجود خودم میخواست، مثل یه خودسازی اساسی
اما همت و اراده شو نداشتم فقط یه ایده بود توی ذهنم
از وقتی که از شهید شنیدم انگار یه احساس عجیبی نسبت بهشون داشتم
بخاطر همین تا فهمیدم کتاب زندگی نامه شون وجود داره اولین فرصت تهیه کردم و شروع کردم به خوندم
خیلی زود مطالعه کردم و تموم شد
برنامه ریزی هامو کردم که خودسازی رو انجام بدم اما....
یهویی یه درد عجیب گرفتم بیماری که منو فلج کرد، افتادم گوشهی خونه تک تک وقتایی که نمیتونستم تکون بخورم عجیب حضور شونو حس میکردم
دلم که میگرفت یادشون ارومم میکرد.
دلم لح لح میزد برم سر مزار شون و ای کاش میشد با خانواده شون ارتباطم بیشتر میشد
کم کم حالم خوب شده بود که همکارم پیام دادن گفتن بریم اصفهان دنبال کاری،
اومدم اصفهان و کلی شوق و ذوق داشتم که میرم سر مزار حاجی شب جمعه من اونجا بودم اما
گویا حاجی همه چی رو خوب چیده بود
اولین نفری که سر مزار شون باهاشون صحبت کردم همسر حاجی بودن و....
حاجی به من روسیاه همت و اراده داد، امید بخشید،زندگیش شد انگیزه راه و مسیرم...
الانم بخاطر علاقه ای بهشون داریم توی یکی از مساجد استان البرز کتابخونه زندگی نامه شهدا اماده میکنیم
#شهید_جانباز_حاج_اصغر_عبدالهی
#شهید_آبرودار
#دلنوشته
کانال جانبازشهیدحاج اصغرعبدالهی درایتا(خاطرات،عکس،فیلم...) eitaa.com/shaheedasqareabdollahy
این بیت شعر یکی از اشعار مورد علاقه شهید بود....🌱
مادر تعریف میکنند:
توی بیمارستان یکی از سخت ترین لحظات وقتی بود که چندین پرستار ساعت ها تلاش می کردند از دست و پای پدرجون برای سرم و ...رگ پیدا کنند
بخاطر سالها بیماری رگ های پدرجون خیلی نازک شده بود
گاهی بعد از چندین ساعت تلاش رگ پیدا می شد ولی دوباره پاره میشد و آه از نهاد مادر بلند...
من هیچ وقت طاقت دیدن این صحنه را نداشتم 😭
اما مادر صبورم خون دل می خوردند و دم بر نمیاوردند
دیدن زجر عزیزترین کس زندگیت سخت ترین شکنجه دنیاست🥺
یکبار هر دو طرف پدرجون چندین پرستار در حال رگ گیری بودند و پدرجون در حال درد
دیگه کار به جایی رسید که خود پرستار ها خجالت زده و کلافه شدند از اینهمه درد و تحمل پدر
پدرجون که متوجه آشفتگی پرستارها شده بودند به مادر گفته بودند گوشی منو بدید و آهنگ این شعر را برای پرستار ها گذاشته بودند که:
غصه منو نخورید این شعر زیبا را گوش بدید
حکم ازلی خدا اینه که برای من اینطور رقم بخوره
خدا برام اینطور نوشته
من صبوری میکنم 😭
شما وظیفه تون را انجام بدید
اشک توی چشم پرستارها حلقه زده بود
به هم گفته بودند:
همه جا ما باید بیمار را آروم کنیم
اینجا بیمار به ما دلداری میده آروممون میکنه
#شهید_جانباز_حاج_اصغر_عبدالهی
#شهید_آبرودار
#مجاهد_صبور
کانال جانبازشهیدحاج اصغرعبدالهی درایتا(خاطرات،عکس،فیلم...) eitaa.com/shaheedasqareabdollahy
این بیت شعر یکی از اشعار مورد علاقه شهید بود....🌱
مادر تعریف میکنند:
توی بیمارستان یکی از سخت ترین لحظات وقتی بود که چندین پرستار ساعت ها تلاش می کردند از دست و پای پدرجون برای سرم و ...رگ پیدا کنند
بخاطر سالها بیماری رگ های پدرجون خیلی نازک شده بود
گاهی بعد از چندین ساعت تلاش رگ پیدا می شد ولی دوباره پاره میشد و آه از نهاد مادر بلند...
من هیچ وقت طاقت دیدن این صحنه را نداشتم 😭
اما مادر صبورم خون دل می خوردند و دم بر نمیاوردند
دیدن زجر عزیزترین کس زندگیت سخت ترین شکنجه دنیاست🥺
یکبار هر دو طرف پدرجون چندین پرستار در حال رگ گیری بودند و پدرجون در حال درد
دیگه کار به جایی رسید که خود پرستار ها خجالت زده و کلافه شدند از اینهمه درد و تحمل پدرجون
پدرجون که متوجه آشفتگی پرستارها شده بودند به مادر گفته بودند گوشی منو بدید و آهنگ این شعر را برای پرستار ها گذاشته بودند که:
غصه منو نخورید این شعر زیبا را گوش بدید
حکم ازلی خدا اینه که برای من اینطور رقم بخوره
خدا برام اینطور نوشته
من صبوری میکنم 😭
شما وظیفه تون را انجام بدید
اشک توی چشم پرستارها حلقه زده بود
به هم گفته بودند:
همه جا ما باید بیمار را آروم کنیم
اینجا بیمار به ما دلداری میده آروممون میکنه
#شهید_جانباز_حاج_اصغر_عبدالهی
#شهید_آبرودار
#مجاهد_صبور
کانال جانبازشهیدحاج اصغرعبدالهی درایتا(خاطرات،عکس،فیلم...) eitaa.com/shaheedasqareabdollahy
بسم رب الشهدا
✅ارسالی یکی از ارادتمندان به شهید عبداللهی
👈اول میخواستم از شهیدعبدالهی و ارادت خودم بهشون بگم
چند وقتی بود که دلم یه تغییر اساسی در وجود خودم میخواست، مثل یه خودسازی اساسی
اما همت و اراده شو نداشتم فقط یه ایده بود توی ذهنم
از وقتی که از شهید شنیدم انگار یه احساس عجیبی نسبت بهشون داشتم
بخاطر همین تا فهمیدم کتاب زندگی نامه شون وجود داره اولین فرصت تهیه کردم و شروع کردم به خوندم
خیلی زود مطالعه کردم و تموم شد
برنامه ریزی هامو کردم که خودسازی رو انجام بدم اما....
یهویی یه درد عجیب گرفتم بیماری که منو فلج کرد، افتادم گوشهی خونه تک تک وقتایی که نمیتونستم تکون بخورم عجیب حضور شونو حس میکردم
دلم که میگرفت یادشون ارومم میکرد.
دلم لح لح میزد برم سر مزار شون و ای کاش میشد با خانواده شون ارتباطم بیشتر میشد
کم کم حالم خوب شده بود که همکارم پیام دادن گفتن بریم اصفهان دنبال کاری،
اومدم اصفهان و کلی شوق و ذوق داشتم که میرم سر مزار حاجی شب جمعه من اونجا بودم اما
گویا حاجی همه چی رو خوب چیده بود
اولین نفری که سر مزار شون باهاشون صحبت کردم همسر حاجی بودن و....
حاجی به من روسیاه همت و اراده داد، امید بخشید،زندگیش شد انگیزه راه و مسیرم...
الانم بخاطر علاقه ای بهشون داریم توی یکی از مساجد استان البرز کتابخونه زندگی نامه شهدا اماده میکنیم
#شهید_جانباز_حاج_اصغر_عبدالهی
#شهید_آبرودار
کانال جانبازشهیدحاج اصغرعبدالهی درایتا(خاطرات،عکس،فیلم...) eitaa.com/shaheedasqareabdollahy