🖥 #خرده_روایت | از آمل تا خیابان کشوردوست
📝خردهروایتهایی از گپوگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با خانوادههای حاضر در مراسم عزاداری شهادت امام رضا علیهالسلام در حسینیه امام خمینی (ره) ١۴٠۴/٠۶/٠٢
📖 با همه فرق داشت. میان آنهمه خانم با چادر مشکی، چادر چیت گلدار پوشیده بود و پیراهن وال نخی. چین و چروکهای عمیق دست و صورتش نشان میداد، عمری تجربه در سینه دارد. برخلاف همهی خانمهای قسمت ویژه که عکس شهدای جنگ دوازدهروزه را سر دست گرفته بودند، او عکسی کهنه در دست داشت. مراسم که تمام شد خودم را به پیرزن چادر گلگلی رساندم. همین که مرا دید پرسید: «دخترم یعنی دیگه ما آقا رو نمیبینیم؟»
از آمل آمده بود، نوهاش کنار دستش نشسته بود. زن جوان گفت: «من مادربزرگم رو همراهی کردم. ایشون مادر شهید یحیی اسلامی هستن. من هم دختر شهید حسین اسلامی.»
تشنهی دیدار بودند، رنج راه را به جان خریده بودند و حاجخانم، نشسته بر صندلی رد رفتنِ رهبر را نگاه میکرد، تسبیح میانداخت و ذکر میگفت. پرسیدم: «قبلا هم برای دیدار اومده بودید؟» زن جوان پاسخ داد: «اولین بارمه. مادربزرگم خیلی سال پیش یهبار اومده بودن. خیلی وقت بود چشم انتظار بودیم. وقتی بهمون زنگ زدن از آمل تا اینجا پرواز کردیم.»
📝به قلم فاطمه دولتی
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید
🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥 #خرده_روایت | دلخوشیام رفت
📝خردهروایتهایی از گپوگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با خانوادههای حاضر در مراسم عزاداری شهادت امام رضا علیهالسلام در حسینیه امام خمینی (ره) ١۴٠۴/٠۶/٠٢
📖 کیپ هم نشسته بودیم. پشتش به ما بود و با هر بار جابهجا شدن، عذرخواهی میکرد. زیر گوشش گفتم: «راحت باشید مادر.» و انگار همین جمله سفرهی دلش را باز کرد: «ما اصالتاً اهل یزدیم. از وقتی نوجوون بودم دوست داشتم اولاد زیاد داشته باشم. سفره بندازم و بچههام دورم بشینن و کیف کنم. خیلی سختی کشیدم، از غربت، از تنهایی، از مشکلات مالی. دلخوشیم بچههام بودن. پسرم دکترایِ حقوق داشت. سرهنگ تمام مملکت بود. توی میدون سپاه کرج شهیدش کردن.» بعد شروع کرد به لعنت کردن رژیم صهیونیست و آمریکا. با انگشت دخترکی را نشانم داد. مقنعه به سر داشت؛ کنار زنی جوان نشسته بود. زن زمزمه کرد: «این دختره سعیدمه، اونم خانومش. داغدارن. داغداریم.»
👈راوی: مادر شهید سعید شریفی
📝به قلم فاطمه دولتی
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید
🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥 #خرده_روایت | حاج مدد انتخاب شد
📝خردهروایتهایی از گپوگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با خانوادههای حاضر در مراسم عزاداری شهادت امام رضا علیهالسلام در حسینیه امام خمینی (ره) ١۴٠۴/٠۶/٠٢
📖 دخترک مچاله شده بود کنار مادر، تکیهاش را داده بود به او. انگار کن مادر ستونش باشد. ستون اما لرزان بود؛ وقتی پرسیدم: «میشه از همسرتون برام بگید؟» کاسهی چشمهایش پر شد از اشک: «چی بگم؟ اولها برام آسونتر بود. هرچی میگذره، بیشتر جای خالیشون به چشم میاد. با نبودنشون چیکار کنم؟»
زبانم قفل شد. شهید علی مددالهی اردکانی مشاور فرماندهی هوافضای سپاه بود. او در کنار سردار حاجیزاده و در مقر فرماندهی به شهادت رسید. پیکرش چهار روز پس از شهادت به خانوادهاش برگشت و در شب اول محرم؛ یعنی سیزده روز پس از شهادت در اردکان استان فارس به خاک سپرده شد. همسرش، اشک را پس زد و تعریف کرد: «شوهرم میوندار هیئت بود. هرسال هر جور شده وقتش رو خالی میکرد و میرفتیم اردکان تا اونجا به هیئت برسه. امسال پیکرش مهمون مردم شهرمون شد. اونها هم سنگ تموم گذاشتن. چهار هزار نفر توی یه شهر کوچیک برای تشییع پیکرش اومدن.»
آقامدد؛ بلد بود چگونه تکیهگاه همسرش باشد آن هم در شهر غریب: «توی خونهی ما غیبت هیچجایی نداشت. وقتی دلم پر بود و میخواستم پیشش از کسی حرف بزنم، هرجور شده دلم رو به دست میآورد و میگفت ولشکن خانم. خمس براش خیلی اهمیت داشت. سالهای اول زندگی که دستمون تنگ بود، پولی نداشتیم، اما آقامدد خمس خوراکیهامون رو حساب و پرداخت میکرد. پانزده خرداد سالخمسیمون بود. اینبار هم همه رو حسابکتاب کرد و کنار گذاشت. بعد از شهادتش من خمس رو پرداخت کردم.»
زن لبخند زد: «متخصص بود. اما کمتر کسی از اقوام و دوستان خبر داشتن از جایگاهش. مهمون رو روی چشمش جا میداد. هر جور شده وسط کارهاش مرخصی میگرفت و میاومد تا پیش مهمونها باشه. دیشب برادرم اینها اومدن خونهمون. جای خالیش آوار شد روی سرم.» دخترک خودش را از تن مادر کند، نگاهش را دوخت به زمین، امان داد ستونش زیر سقف حسینیهی امام خمینی اشک بریزد و سینه سبک کند. شرم کردم از او درباره پدرش بپرسم. مگر نه اینکه همهی دخترها باباییاند و نورچشمی پدر؟
👈راوی: همسر شهید علیمحمد مددالهی
📝به قلم فاطمه دولتی
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید
🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥 #خرده_روایت | شهید باش تا شهید شوی!
📝خردهروایتهایی از گپوگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با خانوادههای حاضر در مراسم عزاداری شهادت امام رضا علیهالسلام در حسینیه امام خمینی (ره) ١۴٠۴/٠۶/٠٢
📖 به عکس میان دستش اشاره کردم و پرسیدم: «با شهید نسبتی دارید؟» لبخند زد: «با این شهید نه. ولی من خواهر شهید حسین اویسی هستم. مادرم عکسشون رو برد جلو.» بعد تعریف کرد: «برادرم از پانزده، شانزده سالگی وارد بسیج شد. بعد هم درس خوند و لباس پاسداری پوشید. اما... اما فقط توی سپاه کار نمیکرد. ما نمیدونستیم کجاها خدمت میکنه، اونم بیسروصدا. وقتی شهید شد، روز مراسمش تاج گلها رسید. بنرهای تسلیت اومد. خیلیها اومدن خونهمون، سر مزارش، برامون گفتن از فعالیتهاش، از دستبهخیریش. تازه فهمیدیم چه گرههای بزرگی رو باز کرده. چقدر کار جهادی کرده.» یاد حاج قاسم بهخیر: «شرط شهید شدن، شهید بودن است!»
👈راوی: خواهر شهید حسین اویسی
📝به قلم فاطمه دولتی
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید
🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥 #خرده_روایت | فرشتههای چشمروشن
📝خردهروایتهایی از گپوگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با خانوادههای حاضر در مراسم عزاداری شهادت امام رضا علیهالسلام در حسینیه امام خمینی (ره) ١۴٠۴/٠۶/٠٢
📖 دیدن دوقلوها همیشه لبخند به لب میآورد.اما تماشای دو دختر بچه، با لباسهای یکرنگ، موهای یکجور، گلسرهای یکسان و چشمهایی روشن در حسینیهی امامخمینی میتواند، نفس کشیدن را سخت کند. دخترها کنار دست مادر ایستاده بودند، مادر با چشمهای سرخ روی سرشان دست میکشید و بیحرف نوازششان میکرد. موج شعارها از عقبِ جمعیت به راه افتاد، کسی داد زد: «نه سازش، نهتسلیم، نبرد با آمریکا» و دیگری: «مرگ بر اسرائیل»
دخترها، ایستادند. سر برگردانند سمت من، سمت جمعیت. گشتند دنبال صاحبِ صدا. پیدایش نکردند، مشتهای کوچکشان آمد بالا: «مرگ بر اسرائیل» درک کامل و درستی از این شعار داشتند؟ نه! اما فرشتههای به یادگار مانده از سرهنگ شهید حسن آقایی با اسرائیل پدرکشتگی داشتند؛ و این کافی بود!
📝به قلم فاطمه دولتی
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید
🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥 #خرده_روایت | زینب زینب
📝خردهروایتهایی از گپوگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با خانوادههای حاضر در مراسم عزاداری شهادت امام رضا علیهالسلام در حسینیه امام خمینی (ره) ١۴٠۴/٠۶/٠٢
📖 دختری را از بین جمعیت بلند کردند برود باهاش مصاحبه کنند. تا چادرش را روی سرش صاف کند و بایستد، نگاه کرد به دهان مادرش. مادرش چند کلمه در گوشش زمزمه کرد: «بگو زینب به ما…» و بقیهاش را با نجوا گفت که نشنیدم. فکر کردم که اگر نبود حماسهی زینب در کربلا، حالا زنان ما از چه کسی یاد میگرفتند مَا رَأَیْتُ إِلَّا جَمِیلًا بگویند؟ چطور صلابت را مشق میکردند؟ از روی دست چه کسی؟ چطور قرار میگرفتند بعد از رفتن عزیزشان؟
📝به قلم زهرا خلیلی کلیشمی
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید.
🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥 #خرده_روایت | فرزند نادیدهی شهید
📝خردهروایتهایی از گپوگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با خانوادههای حاضر در مراسم عزاداری شهادت امام رضا علیهالسلام در حسینیه امام خمینی (ره) ١۴٠۴/٠۶/٠٢
📖 مراسم شروع شده بود که یکدفعه بین زنهای پشت سرم پچپچ بالا گرفت. جا باز کردند و پیش از رسیدن یک مادر و دختر، قنداق یک نوزاد دستبهدست پیش آمد. از بغلم که رد میشد دلم ضعف رفت. ناخودآگاه گفتم: «چقد کوچولوئه!» یکی شنید و گفت: «دوازده روزشه!» عکس پدرش به پر قنداقش بود، خواندم و روی برگههایم نوشتم: «فرزند نادیدهی شهید حاج جابر بیات» و آرزو کردم کاش آقا دم گوشش اذان بگویند.
📝به قلم زهرا خلیلی کلیشمی
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید.
🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥 #خرده_روایت | یا حسین و یا حسین
📝خردهروایتهایی از گپوگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با خانوادههای حاضر در مراسم عزاداری شهادت امام رضا علیهالسلام در حسینیه امام خمینی (ره) ١۴٠۴/٠۶/٠٢
📖 پسر شهید بود. ولی نمیدانم کدام شهید. از عکس پارچهای پدرش با زمینهی پرچم ایران، که ناشکیب و شلخته جمع کرده بود توی دستش فهمیدم. هنوز مراسم شروع نشده حوصلهاش ته کشیده بود. مادرش میگفت: «صبر کن، آقا بیاد. برامون حرف بزنه. ببینیمش، زودی میریم.»
بعد دید نمیتواند بنشاندش، بردش ردیف جلویی که لااقل آنجا آرام بگیرد. نگرفت. روی میلههای جداکنندهی جمعیت بنا کرد پیچ و تاب خوردن. حتی وقتی مراسم رسماً شروع شده بود هم آن بالا بود. مداح دم گرفته بود یا حسین و یا حسین… دستش را بالا میآورد و جانانه میکوبید روی سینهاش. مثل عاقلهمردها! و إن یکاد خواندم و از همان فاصله دمیدم به صورت بهانهگیرش. زبان مشترک کودک و پیر و جوان ما حسین است. حمد.
📝به قلم زهرا خلیلی کلیشمی
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید.
🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥 #خرده_روایت | ما سمت روشن تاریخ ایستادهایم
📝خردهروایتهایی از گپوگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با خانوادههای حاضر در مراسم عزاداری شهادت امام رضا علیهالسلام در حسینیه امام خمینی (ره) ١۴٠۴/٠۶/٠٢
📖 قبل از آمدن آقا، محو یک جفت دوقلوی مو بورِ چشمرنگیِ دلربا شدم که یک رج جلوتر از ما کنار مادرشان نشسته بودند. خوابشان میآمد. معلوم نبود از ساعت چند آمده بودند توی بدوبایستهای حسینیه.
خانمی که جلویم نشسته بود یکیشان را از مادرش گرفت و گفت: «این بچه که نشسته خوابه.» و سر بچه را گذاشت روی دست و بغلش کرد که بخوابد. بچه هم هیچ غریبی نکرد. فکر میکردم کسوکارشان باشد با اینهمه مهربانی.
زن بیکه نگاهم کند، گفت: «پاتو میذاری پشت من که بهش تکیه بدم؟» سرم را به سرش نزدیک کردم: «دختر شهیدن این طفل معصوما؟» گفت: «آره. باباشون شهید جنگ دوازده روزهس. ویانا و دیانا آقایی، یه برادرم دارن که یه هوا بزرگتره، سمت مرداس.» یک بمیرم با آهدود عمیقی گفتم و شروع کردم به یادداشت اسم بچهها که فراموشم نشود.
توی فشار جمعیت، با تکان دستم فهمید که در حال نوشتنم. گفت: «اسم پسر منم بنویسید. پارسا فلاحی. پسر شهید محمدرضا فلاحی.» آب یخ ریختند روی سرم. خودش هم همسر شهید بود. و این همدلی با مامان دوقلوها هم شاید به همین خاطر بود. که این عزیز ازکفدادهها همدیگر را بهتر میفهمند. تکوالدهایی که مردشان از همه مردتر بوده و حالا دست تنها ماندهاند، گفتم: «حوصله میکنید همینطور یواشکی چیزی از شهید، بهم بگید؟» سرم روی شانهی زن بود و دهانش کنار گوشم: «تو جنگ دوازده روزه فقط دو بار اومد خونه. سایبری فراجا بود. یه روز قبل از آتشبس مقر فرماندهیشون رو زدن. شب قبلش اومد خونه. گفت بیدار میمونی یهکم؟ میخوام باهات حرف بزنم.» یک سکوت سنگین بین ما در رفتوآمد بود و هردو گریه میکردیم. بغضی که از لحظهی ورود و حضور در بین خانوادهی شهدا نشسته بود به گلویم نشتر خورد. فکر کردم که دارد آخرین نگاه، آخرین خنده و آخرین عطر حضور مردش در خانه را مرور میکند و نمیخواهد که اصلا دیگر حرف بزند. گریهاش را با آهی عمیق جمع کرد: «به من گفت ما سمت درست تاریخ ایستادیم. میخوام هرچی که شد اینو یادت نره.» لرزش صدایش نگذاشت چیز بیشتری بپرسم. روی شانهاش را، بوسیدم و گفتم: «قطعا همینه که گفتهن. خدا به دلتون قرار بده.»
📝به قلم زهرا خلیلی کلیشمی
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید.
🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥 #خرده_روایت | آرزوی امیرحسین
📝خردهروایتهایی از گپوگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با خانوادههای حاضر در مراسم عزاداری شهادت امام رضا علیهالسلام در حسینیه امام خمینی (ره) ١۴٠۴/٠۶/٠٢
📖 پسربچهای عکسی را روی دست گرفته بود و با هیجان میچرخید سمت هر دری که باز میشد. گردن راست کردم که سر بالا ببرم و اسم شهید را بخوانم. نشد. مادرش که یک پسربچه کوچکتر -حدودا ۲ ساله- را توی بغل داشت سعی کرد پسر بزرگتر را بنشاند. یک صندلی را نشانش داد: «آقا اونجا میشینن. حالا یکم بشین اومدن عکس رو بگیر بالا.» پسر به حرف مادر نشست و بعد هم از خستگی خوابش برد. عکس که پایین آمد توانستم اسمش را بخوانم: «شهید میثم معظمی گودرزی.» اسم شهید گفتگوی چند دقیقه پیشم با زنی که کنارم نشسته بود را یادم انداخت. داشت برایم میگفت: «دیشب مامانش بهش میگفت امیرحسین، فردا از آقا بخواه دعای خوب برات بکنه.» گفته بود: «فقط میخوام بگم، به بابا بگه برگرده!»
📝به قلم زهرا خلیلی کلیشمی
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید.
🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥 #خرده_روایت | بدون پیکر
📝خردهروایتهایی از گپوگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با خانوادههای حاضر در مراسم عزاداری شهادت امام رضا علیهالسلام در حسینیه امام خمینی (ره) ١۴٠۴/٠۶/٠٢
📖 هنوز منتظر شروع مراسم بودیم و حسینیه پر نشده بود. تکیه داده بودم به میلههای جداکنندهی جمعیت و چشم میچرخاندم پی همصحبت که دیدم خانم سالداری کمر خم و راست میکند و چشم هم میگذارد که دردش را کم کند. اشاره کردم: «مامان جان، بیایید اینجا، پیش من جا هست تکیه بدین.» و جلد آمد و همین باب گفتگو شد. پرسیدم شما چطور اینجایید؟ گفت: «خانوادهی شهید ربانی هستیم. یه حامدی داشتیم! جوون! رعنا! آقا! شبش خونهشون بودیم، داشتیم بساط جشن عید غدیر رو راه میانداختیم. شیرینی خورونش بود. ولی نامردا زدنش. از اون دو قد جوون پیکری باقی نموند... آخ بمیرم برات.»
چند دقیقه بعد، سید مجید بنیفاطمه روضهی علیاکبر سر انداخت؛ و من میشنیدم که گریهی این زن، زیر چادری که روی سرش کشیده بود، از همه گریهتر بود.
📝به قلم زهرا خلیلی کلیشمی
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید.
🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥 #خرده_روایت | بلند بگو مرگ بر اسرائیل
📝خردهروایتهایی از گپوگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با خانوادههای حاضر در مراسم عزاداری شهادت امام رضا علیهالسلام در حسینیه امام خمینی (ره) ١۴٠۴/٠۶/٠٢
📖 با واسطه بهم رساندند خودکارت را بده به این مادر. دخترش گریه میکند. میخواهد چیزی کف دستش بنویسد.
مادر جوان، که شاید همسن من باشد و شاید هم حتی کمسالتر، با سر یک خواهش میریزد به نگاهش که یعنی بده لطفا. میگویم: «ببخشید اجازه ندارم.» کمی صدا بلند میکند: «من این بچه رو با این ساکت کردم که از شما خودکار میگیرم کف دستش چیزی مینویسم. بده خواهر جون.» من خودم مادرم، مادر یکی هم سنوسال همین دخترک که عبا پوشیده و موی بور بافتهاش از پشت روسری زده بیرون.
خودکار را دستبهدست میرسانم به زن و دخترک زبان میگیرد. فاصله داریم و نمیشود بفهمم چی مینویسند کف دستش. ولی دوروبریهایم تا عذاب وجدانم را کم کنند بابت تخطی از قوانین میگویند: «دختر شهیده. گفتن یه خط از خانوما برن ردیف جلو بشینن. میگه منم برم، میگن نمیشه. فقط مادرای شهدا میتونن برن. غصهش شده. گریه میکنه.» آرام میگیرم. و منتظر میشوم کارشان با خودکار تمام شود. دستبهدست خودکار را میرسانند به من و زن با نگاهی که دیگر آن نگرانی را ندارد لب میزند: «ممنون» اشاره میکنم عکس شهید را بالا بیاورد تا ببینم این نازدانه دختر کدام شهید است؟ زیر عکس نوشته شهید مهدی قلیزاده. مشت روی سینه میکوبم و مثل خودش لب میزنم: «ممنون» یادم به گفتگوی چند دقیقه قبل دو تا خانم ردیف جلویی میافتد: «شهید قلیزاده اینا تمام صورت و بدنشون سوخته بود. همسرش میگفت هیچی ازشون نمونده بود که قابل شناسایی باشه.»
کسی از بین جمعیت صدا بلند میکند: «مرگ بر اسرائیل» دختر شهید همان دست که نمیتوانم رویش را بخوانم بالا میآورد و محکم شعار را تکرار میکند: «مرگ بر اسرائیل» موی بافتهاش تاب میخورد و یک قطره اشک روی صورت من.
📝به قلم زهرا خلیلی کلیشمی
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید.
🖥 @khamenei_reyhaneh