eitaa logo
ریحانه
27.8هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
215 فایل
ریحانه؛ بخش زن و خانواده رسانه KHAMENEI.IR 📲ارتباط با ما👇 @reyhaneh_contact
مشاهده در ایتا
دانلود
🖥 | دستهای هنرمند 📝خرده‌روایت‌هایی از گپ‌وگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با دانشجویان حاضر در مراسم عزاداری هیئت‌های دانشجویی در حسینیه امام خمینی (ره) ١٤٠٤/٠۵/٢٣ 📖 دانشجوی طراحی دوخت بود و این رشته را برای خلق لباس‌های ایرانی و اسلامی انتخاب کرده بود. با دوستانش، هیئتی دانشجویی راه انداخته بودند؛ یکی پوستر می‌ساخت، دیگری گلسرهایی می‌دوخت تا در هیئت هدیه دهند. روزها و شب‌ها با نخ و پارچه و شور خدمت گذشت و کم‌کم هیئت جان گرفت. حالا از همان هیئت، برای اولین بار، راهی بیت رهبری شده بود و هر قدمش در حسینیه، یادآور تلاش‌های دوستانش بود؛ دست‌هایی که گلسر دوخته بودند، پوسترهایی که آماده شده بودند، همه و همه جمع شده بودند تا این لحظه را بسازند. 👈راوی: مهسا سادات میرسیدی، دانشگاه سبزوار، طراحی دوخت 📝به قلم سمانه اعتمادی‌جم 🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥 | حسینیه‌ای به وسعت ایران 📝خرده‌روایت‌هایی از گپ‌وگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با دانشجویان حاضر در مراسم عزاداری هیئت‌های دانشجویی در حسینیه امام خمینی (ره) ١٤٠٤/٠۵/٢٣ 🔹یک، فاطمه نجفی، دانشجوی رشته‌ی علوم تربیتی، دانشگاه آزاد اسلامی شیراز: از دیار شعر و ادب آمده بود. بیست‌و‌دو سال داشت و در دانشگاه آزاد اسلامی واحد شیراز، در رشته‌ی علوم تربیتی تحصیل می‌کرد. وقتی علت انتخاب این رشته را از او پرسیدم، بدون لحظه‌ای تردید پاسخ داد: «بخش زیادی از تربیت فرزندان این آب و خاک، در دوران مدرسه رقم می‌خورد. من این رشته را انتخاب کردم تا به امید خدا روزی در منصب وزیر آموزش‌وپرورش، به کشورم خدمت کنم و بتوانم تحولاتی جدی در نظام آموزشی ایجاد کنم.» چهره‌اش مصمم بود. حتی همین حالا که دانشجو بود، تلاش می‌کرد هر کاری از دستش بر می‌آید انجام دهد و در کانون دانشجویی دانشگاه فعالیت کند: «ما در کانون جلساتی داشتیم که در آن به بازخوانی سخنان حضرت آقا در مورد آیت‌الله رئیسی پرداختیم. وقتی می‌خواستیم این جلسات را برگزار کنیم، باورمان نمی‌شد که دانشجویانی با طرز فکرهای گوناگون، در این جلسات شرکت کنند و بازخوردهای بسیار خوبی بگیریم.» فاطمه اولین بار بود که قدم به حسینیه امام خمینی (ره) می‌گذاشت. با برق شوقی که توی چشم‌هایش می‌درخشید، لبخندی زد و گفت: «حالا که نتوانستم در مسیر مشایه و رسیدن به کربلا قدم بردارم، خوشحالم که توفیق داشتم برای حضور در بیت رهبری قدم بردارم و به اینجا بیایم.» 🔹دو، زهرا سلیمی، دانشجوی ارشد مدیریت آموزشی، دانشگاه آزاد تاکستان قزوین: فقط یک ماه از عمر دوران دانشجویی‌اش در مقطع ارشد باقی مانده بود. شهریورماه باید از پایان نامه‌اش دفاع می‌کرد. دیگر امیدی به حضور در عزاداری روز اربعین هیئت‌های دانشجویی در حسینیه‌ی امام خمینی (ره) نداشت. اما انگار خدا می‌خواست در آخرین روزهای دانشجویی‌اش، او را خوشحال کند. قبل‌تر، چند بار قرار بود به این مراسم بیاید اما امکانش فراهم نشد. حالا معلم مقطع متوسطه بود و به نیابت از دانش‌آموز افغانستانی‌اش به اینجا آمده بود. دانش‌آموزی که آرزو داشت یکبار در عمرش رهبر ایران را از نزدیک ببیند. زهرا با بغضی که راه گلویش را بسته بود، گفت: «افتخار می‌کنم که در این جمع حضور دارم. در روز اربعین، به عشق حسین زمانه‌ام به این حسینیه قدم گذاشته‌ام.» 🔹سه، مهدیه معتمدی فرد، دانشجوی رشته‌ی پرستاری، دانشگاه علوم پزشکی قم: مهدیه، پرستاری را انتخاب کرده بود. از ته دل آرزو داشت آنقدر در این رشته تخصص و تجربه پیدا کند که‌ در زمان ظهور، یکی از پرستاران سپاه حضرت مهدی (عج) باشد. در کنار کسب علم و دانش، در هیئت دانشگاه هم فعالیت می‌کرد. یک روز که در نمازخانه نشسته بود، مسئول هیئت با مقداری وسیله توی دستش، از راه رسید. مهدیه را که دید، درخواست کرد تا با کمک یکدیگر، نمازخانه را برای ولادت آقا امام رضا (ع) تزیین کنند. روز مراسم که شد، پرچم گنبد مطهر علی‌بن‌موسی‌الرضا (ع)، میهمان مجلس نورانی و بی‌ریای دانشجویان شد. مهدیه در میان اشک شوقی که از چشم‌هایش جاری بود، فقط یک جمله گفت: «آقاجان! با دیدن پرچم شما دلم اینطور لرزید. اگر یکی از بچه‌های شما رو ببینم چی می‌شه؟» حالا دل توی دلش نبود. از شهر خواهر امام رضا، آمده بود تا در بیت یکی از فرزندان حضرت زهرا (س) قدم بگذارد. 📝به قلم مریم محمدی 🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥 | راوی اشتیاق 📝خرده‌روایت‌هایی از گپ‌وگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با دانشجویان حاضر در مراسم عزاداری هیئت‌های دانشجویی در حسینیه امام خمینی (ره) ١٤٠٤/٠۵/٢٣ 📝وقتی اسمش به عنوان راوی مراسم بیت درآمد، هنوز کربلا بود. تا خبر را دید، گل از گلش شکفت. انگار امام حسین، یک حاجت بزرگش را روا کرده بود. ذوق‌زده عزمش را جزم کرد با همان کوله پشتی، راه بیفتد و سر ساعت خودش را به مراسم برساند.‌ می‌خواست به رهبر بگوید چقدر توی پیاده‌روی تا حرم سیدالشهدا به یاد او و نایب‌الزیاره‌اش بوده است. کسی نمی‌داند به چند در بسته زد تا ماشین‌به‌ماشین و اتوبوس‌به‌اتوبوس عوض کند و بدون رفتن به شهرش بابلسر و نفس گرفتن، چند دقیقه به شروع برنامه، برسد به سایر دوستان راوی و نویسنده‌اش. نامش را دم در، هماهنگ کند. کوله‌اش را تحویل امانت‌داری بیت بدهد. و برای اولین‌بار، وارد حسینیه امام خمینی (ره) شود. هنوز گیج از غبار سفر اربعین بود و حالا انگار در خوابی شیرین غوطه‌ور بود. گلیم‌های آبی حسینیه برایش مثل آبی آسمانی بودند که حالا مثل تکه ابری سبکبال، در خنکای آن رها بود. انتهای حسینیه، میان دانشجوهای شهرهای مختلف جایی پیدا کرد و نشست. در تمام آن دو، سه ساعت، با تمام وجودش فضای حسینیه را تماشا کرد؛ عطر حضور را استشمام کرد؛ شیرینی و اشتیاق تحقق آرزویش را چشید و لطافت تک‌تک لحظه‌ها را لمس کرد. دانشجوها، حرف دل گفتند؛ اشک ریخت. سرود خواندند؛ اشک ریخت. زیارت اربعین خواندند؛ اشک ریخت. مداح روضه خواند؛ اشک ریخت. منبری، سخنرانی کرد؛ اشک ریخت. سینه‌زنی کردند و شعار دادند؛ اشک ریخت؛ و آخر هم آقا را ندید. آخر مراسم، حالش را که پرسیدم، هنوز چشم‌هایش اشکی بود. گفتم: «طیبه‌جان! آقا رو ندیدی، خستگی راه به تنت نموند؟» لبخندی زد و گفت: «به خدا که نه. وقتی توی خانه آقا راهم دادند؛ توی فضایی که قدم می‌زنه و نفس می‌کشه، مگه بهتر از این هم می‌شد گرد راه رو تکوند؟» 📝به قلم فاطمه شایان‌پویا 🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥 | فوتبال با پدر 📝خرده‌روایت‌هایی از گپ‌وگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با مردم حاضر در مراسم عزاداری شهادت امام رضا علیه‌السلام در حسینیه‌ امام خمینی (ره) ١۴٠۴/٠۶/٠٢ 📖 یاسین هشت سالش بود. روی تی‌شرت مشکی‌اش عکس پدرش بود و پشتش نوشته بود: «باباجون کاش تصویرت نفس می‌کشید.» مادرش گفت پسرها غرور دارند و مدل خودشان دلتنگی می‌کنند. دیشب دوتا بالشت گذاشت روبه‌روی تلویزیون. دست انداخت دور بالشت کناری و گفت: «دلم می‌خواد با بابا فوتبال ببینم!» 👈راوی: همسر شهید محمد شاکری از شهدای هوافضای جنگ با اسرائیل 📝به قلم حبیبه آقایی‌پور 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس رسانه «ریحانه» را دنبال کنید 🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥 | پیک‌نیک ۶ صبح 📝خرده‌روایت‌هایی از گپ‌وگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با خانواده‌های حاضر در مراسم عزاداری شهادت امام رضا علیه‌السلام در حسینیه‌ امام خمینی (ره) ١۴٠۴/٠۶/٠٢ 📖 ساعت ۶.۲۰ دقیقه‌ی صبح. صندوق ماشین‌شان را زده بودند بالا. توی صندوق پر بود از سبد صبحانه و فلاسک و نان‌ تازه و زیرانداز. زنِ جوان بچه‌ی چندماهه‌اش را بغل کرده بود و با پسر شش، هفت‌ساله کنار ماشین ایستاده بودند. یک دختر ده‌ساله هم توی ماشین بود. بابایشان لقمه می‌گرفت و می‌داد دست بچه‌ها. هیچ اثری از خواب توی صورت هیچ‌کدامشان نبود. می‌خندیدند که هرکه رد می‌شود نگاهش به صندوق ما خیره می‌ماند. اما هیچ کس نمی‌داند وقت دیدار؛ پیک‌نیک صبحانه‌ با بچه‌ها حوالی خیابان کشور دوست چقدر می‌چسبد. 📝به قلم حبیبه آقایی‌پور 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس رسانه «ریحانه» را دنبال کنید 🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥 | خانه‌ی پدری 📝خرده‌روایت‌هایی از گپ‌وگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با خانواده‌های حاضر در مراسم عزاداری شهادت امام رضا علیه‌السلام در حسینیه‌ امام خمینی (ره) ١۴٠۴/٠۶/٠٢ 📖 دخترک نوه‌ی شهید بود. چند ساعت انتظار برای شروع جلسه خسته‌اش کرده بود. از مسئولین اجرایی خواست تا برود بیرون نرده‌ها و بین فضای خالی آنجا بنشیند. نشد چنین اجازه‌ای بدهند. حرفشان را گوش کرد. سرش را گذاشت روی پای مادرش و پاهایش را بیرون نرده‌ها دراز کرد و خوابید. راحت و آسوده. درست مثل خانه‌ی پدربزرگش. 📝به قلم حبیبه آقایی‌پور 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس رسانه «ریحانه» را دنبال کنید 🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥 | دلشوره‌ی ریحانه 📝خرده‌روایت‌هایی از گپ‌وگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با خانواده‌های حاضر در مراسم عزاداری شهادت امام رضا علیه‌السلام در حسینیه‌ امام خمینی (ره) ١۴٠۴/٠۶/٠٢ 📖 گفت برادرم که شهید شد ما فقط دلشوره‌ی ریحانه‌ی ده ساله‌اش را داشتیم. دو روز گذشت اما کسی جرئت خبر دادن به او را نداشت. شب سوم آمد کنارم خوابید‌. با هم آیة‌الکرسی خواندیم به امید اینکه خواب بابا را ببیند. صبح که بیدار شد خواب پدرش را دیده بود که یک سبد گل به او داده. آرام و مطمئن گفت: «عمه! بابا شهید شده! چون همیشه می‌گفت برای شهادتم دعا کن و قرارمون این باشه که اگه به آرزوم رسیدم به خوابت بیام با یه سبد گل!» 👈راوی: خواهر شهید جواد پور رجبی 📝به قلم حبیبه آقایی‌پور 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس رسانه «ریحانه» را دنبال کنید 🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥 | جایزه 📝خرده‌روایت‌هایی از گپ‌وگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با خانواده‌های حاضر در مراسم عزاداری شهادت امام رضا علیه‌السلام در حسینیه‌ امام خمینی (ره) ١۴٠۴/٠۶/٠٢ 📖 دختر جوان عباپوشی بود. با تسبیح ریز شاه‌مقصودی توی دستش که به ذکر می‌چرخید. معماری خوانده بود و توی شرکت مهمی کار می‌کرد. گفت سرکار حسابی با همکارهایم بحثم شده بود. سر فلسطین مظلوم که نمی‌توانستم سکوت کنم. کلافه و دلخور رسیده بودم خانه که مادرم گفت: «من برای دیدار با آقا دعوت شدم، نمی‌تونم برم. تو جای من می‌ری؟!» درجا قبول کردم و روی ابرها بودم. مطمئنم آمدنم به این جلسه جایزه‌ی دفاعم از فلسطین بود. 📝به قلم حبیبه آقایی‌پور 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس رسانه «ریحانه» را دنبال کنید 🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥 | به نیت مادرم 📝خرده‌روایت‌هایی از گپ‌وگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با خانواده‌های حاضر در مراسم عزاداری شهادت امام رضا علیه‌السلام در حسینیه‌ امام خمینی (ره) ١۴٠۴/٠۶/٠٢ 📖 روسری‌اش را جلو کشید و مرتب کرد. ناخن‌هایش لاک داشت. سر چرخاند که: «فکر کنم‌ تنها غیرچادری جمع منم!» همسایه‌ی سردار باقری بودند و مادرش روز اول جنگ شهید شده بود. گفت: «مادرم ظاهرش خیلی مذهبی نبود اما عاشق آقا بود. آقای خمینی را دیده بود اما آقا را نه. خیلی‌ها وقتی فهمیدند دارم میام اینجا بد و بیراه گفتند؛ من اما برایم اصلا مهم‌ نبود.» بغضش را قورت داد و ادامه داد: «من اینجا را به نیت مادرم آمدم.» 📝به قلم حبیبه آقایی‌پور 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس رسانه «ریحانه» را دنبال کنید 🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥 | لوس بابا 📝خرده‌روایت‌هایی از گپ‌وگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با خانواده‌های حاضر در مراسم عزاداری شهادت امام رضا علیه‌السلام در حسینیه‌ امام خمینی (ره) ١۴٠۴/٠۶/٠٢ 📖 بیقرار بود. مثل کسی که‌ چیزی را گم‌ کرده باشد. می‌نشست و پا می‌شد. پشت پلکهای کوچکش غصه‌ی بزرگی سنگینی می‌کرد. مادرش به نجوا گفت: «از وقتی پدرش شهید شده این وضع ماست با دختر شش ساله‌ای که لوس بابا بوده...» دخترک نفس‌هایش همه آه بود و فقط خدا می‌داند آه چند صد لوس بابا پشت سر اسرائیل است‌. 👈راوی: همسر شهید سعید شریفی 📝به قلم حبیبه آقایی‌پور 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس رسانه «ریحانه» را دنبال کنید 🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥 | جان و مالم فدای وطن! 📝خرده‌روایت‌هایی از گپ‌وگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با خانواده‌های حاضر در مراسم عزاداری شهادت امام رضا علیه‌السلام در حسینیه‌ امام خمینی (ره) ١۴٠۴/٠۶/٠٢ 📖 نگاهم کرد و گفت: «زود بود براشون. باید می‌موندن و بیشتر از اینا به مملکت خدمت می‌کردند.» بعد بغضِ گلویش را ندید گرفت و ادامه داد: «داداشم ماشین ثبت‌نام کرده بود. یک سال منتظر بود. گفتن اسفند ماشین رو تحویل می‌دن، ندادن. سه روز بعد از شهادتش زنگ زدن بیایید ماشین رو تحویل بگیرید. وصیت‌نامه‌اش رو پیدا کردیم، چند روز قبل شهید شدن وصیت‌نامه نوشته بود. تأکید کرده بود هر وقت ماشینم رو دادن اهداش کنید به هوافضای سپاه. این ماشین تنها دارایی برادرم بود.» 👈راوی: خواهر شهید محمد دکامی 📝به قلم فاطمه دولتی 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس رسانه «ریحانه» را دنبال کنید 🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥 | قرار 📝خرده‌روایت‌هایی از گپ‌وگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با خانواده‌های حاضر در مراسم عزاداری شهادت امام رضا علیه‌السلام در حسینیه‌ امام خمینی (ره) ١۴٠۴/٠۶/٠٢ 📖 بی‌قراری از چشم‌هایش می‌بارید. هر چند لحظه بلند می‌شد و اطراف را می‌پایید، دوباره می‌نشست و دست‌هایش را به هم می‌مالید. پرسیدم: «چیزی شده حاج‌خانم؟» - دوستم جا مونده. مادر شهیده. کارتش رو جا گذاشته راهش ندادن. قرارمون این بود با هم بیاییم. مادر شهید قنبریه. ‌می‌شناسیش؟ شرمنده بودم که شهدای جنگ دوازده‌روزه را به نام نمی‌شناختم. چند‌دقیقه گذشت، مادر شهید قنبری از راه رسید. به طریقی عکس کارت ورودش را نشان حلقه‌ی حفاظت داده بود و خودش را رسانده بود به زیلوهای آبی حسینیه. دو زن کنار هم نشستند. عکس پسرهای رشیدشان را سر دست گرفتند. بی‌قراری تمام شد! 📝به قلم فاطمه دولتی 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس رسانه «ریحانه» را دنبال کنید 🖥 @khamenei_reyhaneh