.
📣 به لطف خدا، انتظار به سر رسید و بالاخره کتاب "دوتا کافی نیست" منتشر شد! 😍🎉🌷
این کتاب ارزشمند متعلق به شماست. متعلق به همه عزیزانی که همراهی کردن و تجارب زیسته ی زندگی شون رو با ما به اشتراک گذاشتن. ما داستان زندگی خود شما رو در این کتاب روایت کردیم، داستانهای خوب و جذاب و عبرت آموزی که قهرمانش خود شما هستید!
الحمدلله "سوره مهر" که یکی از بهترین انتشارات کشوره، پای کار اومد و در نشر کتاب "دوتا کافی نیست" سنگ تمام گذاشت. از طرح زیبای جلد بگیرید تا چاپ جذاب و خلاقانه روایت های زندگی شما، جالب که کتاب با اینکه ٢٣١ صفحه داره، انقدر سبک هست، که اصلا روی دست حس نمیشه.
وظیفه خودم می دونم از همه عزیزانی که در تهیه و تدوین این کتاب کمک و همکاری کردن، به خصوص همسر عزیزم، تشکر کنم. از شما مخاطبین محترمی که تجاربتون رو ارسال کردید تا عزیزانی که در بازنویسی و تدوین کتاب ما رو یاری کردن و از مسئولان محترم انتشارت سوره مهر که زحمت طراحی، چاپ و انتشار کتاب رو متقبل شدن.
خدا رو بابت نعمت وجود تک تک شما عزیزان شاکرم.
✍ مدیر کانال "دوتا کافی نیست"
#کتاب_دوتا_کافی_نیست
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
.
دوسه روز پیش، همسرم تماس گرفت که: "تا نیم ساعته دیگه پیک می رسه، آماده باشین، بسته ای که میاره تحویل بگیرین."
دخترم پرسید: چه بسته ای؟
گفتم: نپرسیدم، نمی دونم. احتمالا کتابه، پیک برا بابا چی میاره جز کتاب؟!
پیک رسیده بود جلو در خانه
همسرم تماس گرفت برویم برای تحویل
گفتم حالا چی هست؟
چیزی نگفت...
دخترم وقتی با بسته آمد، خوشحال بود.
می گفت نمیدم بهت
حدس بزن چیه؟
خسته بودم و حوصله نداشتم.
گفتم اَه... بده ببینم.
با اصرار گرفتم.
چندجلد کتاب "دوتا کافی نیست" بود
انتشارات سوره مهر فرستاده بود.
با دیدن کتاب ها ذوق کردم.
خستگی از وجودم رفت.
ثمره چند سال زحمت و کار تیمی بود.
الحمدلله 🤲
.
#تجربه_من ۱۲۳۸
#سختیهای_زندگی
#ناباروری
#رویای_مادری
#حق_حیات
#توکل_و_توسل
#فرزندآوری
#قسمت_اول
نزدیک دوسه سال هست که کانال خوب شما را همراهی میکنم من با خواندن تجارب دوستان هم گریه کردم، هم شاد شدم، هم دعا کردم.
من متولد سال ۶۲ در خانه ای پر جمعیت به دنیا آمدم.😌 ما ۱۱تا خواهر و برادر هستیم. چهارتا از خواهربردارهام ناتنی هستن یعنی از پدر یکی و از مادر دوتا
پدرو مادرم باهم خوب نبودند، مادرم با سختی دو خواهر و دو برادرم را شوهر و زن داد. حالا منو و خواهرم مانده بودیم و یک برادر. هر خواستگاری برایم می آمد یا معتاد بود یا دزد و قاچاقچی و بردار ناتنی ام نمی گذاشت خواستگاری بیاین.
شوهر خاله ام واسطه ازدواج خواهر بزرگترم شد. اما ازدواج موفقی نداشت. شوهرخالم وقتی دید خواهرم بدبخت شد، دوباره آمد من را برای پسرش خواستگاری کرد و گفت چون اون دخترتون رو بدبخت کردم، حالا می خواهم جبران کنم و با اصرار زیاد اطرافیان پای سفره عقد نشستم.
ما دوسال ونیم عقد بودیم و این دوسال نیم سخت گذشت. چون خاله ام که مادر شوهرم بود من را نمی خواست.
حالا کم کم عاشق شوهرم شده بودم و نمی توانستم دوری او را تحمل کنم. اما او دیر به دیر خانه ما می آمد، شاید بعضی اوقات ما یک ماه هم دیگر را نمی دیدیم.
بعد از دوسال و نیم، یک شب مهمانی گرفتند. خبر آوردند همسرم با پدرش دعوا کرده و از خانه رفته بیرون تا علت را پرسیدم گفتند می خواهیم همین امشب بساط ازدواج شما را فراهم کنیم.
من هنوز جهازم کامل نبود و آمادگی نداشتم. وقتی هم اعتراض کردم، قبول نکردن. حالا همان شب یه عده جهاز می آوردند، یه عده به دنبال داماد می گشتند.
خانه مادرشوهرم دوطبقه بود یک طبقه اش را برای سکونت به ما دادن، خلاصه همگی خوشحال بودند ولی من به حال سرنوشت خودم زار می زدم.
بلاخره داماد رو پیدا کردند و راضیش کردند که به خانه خودش بیاد و زندگیمون را شروع کنیم. و اینگونه ما زندگیمان را شروع کردیم.
دوسال بود که با مادرشوهر و پدرشوهر یک جا غذا می خوردیم. پدر شوهرم خیلی شوهرم را دوست داشت و نمی خواست شوهرم هیچ خرجی بکنه. البته شوهرم شغلی نداشت و همیشه با پدرش به باغ می رفت و کمک پدرش بود. او هم هیچ مزد دستی به شوهرم نمی داد.
به خاطر بیکاری شوهرم و مشکلات زندگی من راضی به حرف شوهرم شدم و تا دوسال اسم بچه نیاوردم. هرچند که هرروز لحظه شماری می کردم تا بچه دار شوم ولی انگار خداوند نخواست که من صدای بچه را بشنوم.
حالا ۸ سال بود که من در خانه مادر شوهر بودم و خبری از بچه نبود. هرچه دکتر می رفتم ولی فایده ای نداشت. من هرروز گریه می کردم و از تنهایم به خدا پناه می بردم.
شوهرم شب ها خیلی دیر به خانه می آمد و صبح ها خیلی زود هم از خانه بیرون می رفت. پدرشوهرم خدا خیرش بده خیلی به فکر من بود. او خودش من را دکتر می برد. من بعد از عمل لاپاراسکوپی و عکس رنگی خسته شدم و دیگر دکتر نرفتم.
بعد از ۸ سال ما خانه دار شدیم و خوشحال رفتیم خانه خود به خیال این که راحت شدم ولی اوضاع بدتر شد. شوهرم از پدرش خیلی می ترسید ولی وقتی به خانه خودمان رفتیم شوهرم خیلی از شب ها خانه هم نمی آمد.
از این آدمها هم نبودم که در مورد زندگیم به خانواده ام چیزی بگویم. نمی خواستم شوهرم را پیش خانواده ام خورد کنم. همیشه خودم را به زور هم که بود شاداب می گرفتم.
۱۳ سال گذشت و من بچه دار نشدم. باز هم دکتر رفتم ولی خبری نبود. یک روز صبح به خدا گفتم دیگه خسته شدم. دیگه نمی توانم. از خدا خواستم که فقط یکی بهم بده دیگر نمی خوام حتی اگر امکان بچه دار شدن خودم نیست، صبح که از خواب بیدار میشم، یکی یه بچه در خانه من بذاره تا براش مادری کنم.
من آی وی اف و ای یو ار هم انجام دادم ولی باز نشد که نشد. من دیگر یک آدم عصبی شده بودم. بعد از آی وی اف وقتی جواب منفی شده بود با گریه از اتاق دکتر بیرون آمدم. حالا دیگر شوهرم از خانه بیرون نمی رفت به خاطر اینکه همه هم سن وسالهاش بچه داشتند، خانه نشین شده بود. وقتی به خانه آمدم. دید که من گریه می کنم، او هم گریه اش گرفت و باهم خیلی گریه کردیم.
بین گریه های ما، گوشی شوهرم زنگ خورد. او هیچ وقت ناشناس ها را جواب نمی داد، آنقدر پشت سر هم زنگ خورد من با عصبانیت بهش گفتم چرا جواب نمیدی؟ شاید کار واجبی داشته باشند. وقتی جواب داد یکی از همسایه های پدرشوهرم بود که میدانست ما بچه دار نمیشیم. او همان شب گفت یکی سه تا دختر داره الان هم دوباره باردار شده باز هم دختره و میخواد سقط کنه. ما هم گفتیم نذاریم گناه کنه، هم دل شما را شاد کنیم اگه مشکلی ندارید تا شماره اش را بدم و زنگ بزنید، با هم حرفهاتون رو بزنید.
شوهرم گفت بذار با خانمم مشورت کنم. این اولین قدم دختر کوچولو بود که شوهرم برای اولین بار در زندگی من را آدم حساب کرد🤩
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۳۸
#سختیهای_زندگی
#ناباروری
#رویای_مادری
#حق_حیات
#توکل_و_توسل
#فرزندآوری
#قسمت_دوم
وقتی به من گفت من قند تو دلم آب شد ولی باز حرفم را خوردم و گفتم من مشکل دارم، تو می توانی بچه دار بشی. تو باید فکراتو بکنی. من از خدامه که این هدیه را از خداوند قبول کنم.
راستی من جمعه به یک امام زاده رفته بودم وقتی رفتم کنار امامزاده نمی دونم چرا این حرف بر زبانم آمد و به امام زاده گفتم می خواستم ازت بچه بخوام ولی خدا و امامها و پیغمبرها کاری نکردند تو که امامزاده ای و از کنار ضریح رفتم بیرون...
وقتی آن شب، همسایه پدرشوهرم که الهی هرچه از خدا می خواد نصیبش کنه زنگ زد شنبه بود و ما با آن خانواده قرار گذاشتیم، قرار آنها اتفاقی در همان امامزاده بود.
من خیلی گریه کردم و خدا را شکر کردم. وقتی فردای آن روز ما به امامزاده رفتیم، همه جای آن امامزاده را آب وجارو کرده بودند و ما آنجا کنار ضریح حرفهایمان را زدیم. من آنقدر شرمگین بودم که نمی توانستم سر بالا بیارم و به ضریح امامزاده نگاه کنم.
شوهرم که همیشه هرکاری داشت باید با اجازه پدرش انجام می داد اینجا بدون مشورت با پدرو مادرش تصمیم بزرگ گرفت
و بعد از ۱۵ سال من هم بچه دار شدم.
درسته خودم به دنیاش نیاوردم ولی انگار از خون وگوشت خودمان است هم از نظر قیافه و هم اخلاقش به شوهرم رفته. آنقدر شبیه خودمان است که کسی متوجه نمیشه بچه خودمان نیست.
الان دختر گلم ۱۱ ساله هست و حافظ ۱۱جز قرآن کریم. او دختری با حجاب و مذهبی بار آمده با اینکه همه فامیل خودم و پدرش به حجاب اهمیت نمیدن ولی تنها دختر تو فامیله که حجاب داره و نماز اول وقتش ترک نشده.
من همیشه از خدا می خواهم که من را در آن دنیا جلو پدرو مادرش و فاطمه زهرا به خاطر تربیت دختر نازم سرافراز کنه.
با آمدن دخترم زندگیم رونق گرفت. شوهرم دیگه قید رفیق بازی را زد و رفت تو یه شرکت سر کار، با آمدن دخترم ما ماشین خریدیم. همین که صدای بچه در خانه مان هست خدا رو صد هزار شکر می کنم.
همسرم، از اون روز که دخترم به دنیا آمد، به مرور آروم شد و الان خیلی بهتر از قبل شده. خیلی با افتخار به دخترم نگاه می کنه و همیشه میگه این هدیه از طرف خداونده، مبادا باهاش بد رفتاری شه باید خیلی مواظب باشیم.
دخترم الان تنهاس و همیشه از خدا می خواد یه خواهر برادر بهش بده ولی نشد که نشد. منم خیلی دلم می خواد فرمان رهبرم را اجرا کنم ولی حیف.... دلم می خواد سرباز امام زمان بیارم ولی حیف...
دلم می خواد مانند آن مادرهایی که هروقت خودشان می خواهند بچه دار شم، هر وقت نمی خوان نشم ولی حیف....
خانم هایی که ناخواسته باردار میشید تو رو خدا بچه های نازنین را با دستان خودتون سقط نکنید. تورا خدا به یاد ما نازاها بیوفتید، ببینید چقدر خدا دوستتون داشته که این دسته گلها را بهتون بدون دردسر داده.
باز اگر واقعا نمی توانید براتون مقدور نیست مثل این مادر مهربان که از پاره تن خودش گذشت و دل ما را شاد کرد، شما هم می توانید دل یک خانواده که آه یک ناخن از یه بچه را می کشند بدهید. شاید آن بچه سرباز آقا امام زمان بشه.
تو را خدا برای من و همه چشم انتظارها دعا کنید. تا خدا باز هم یه فرزند دیگر بهم عطا کنه و دامن نابارور ها را سبز کنه🤲🤲🤲
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
دوتا کافی نیست
. 📣 به لطف خدا، انتظار به سر رسید و بالاخره کتاب "دوتا کافی نیست" منتشر شد! 😍🎉🌷 این کتاب ارزشمند م
#پیام_مخاطبین
✅ کتاب "دوتا کافی نیست"
#بازخورد_شما
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075