#داستانک
🔻 كشاورزی الاغ پیری داشت كه یك روز اتفاقی به درون یك چاه بدون آب افتاد. كشاورز هر چه سعی كرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.
🔹پس برای اینكه حیوان بیچاره زیاد زجر نكشد، كشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاك پر كنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.
🔻مردم با سطل روی سر الاغ خاك می ریختند اما الاغ هر بار خاك های روی بدنش را می تكاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاك زیر پایش بالا می آمد، سعی می كرد روی خاك ها بایستد.
🔹روستایی ها همینطور به زنده به گور كردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینكه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد ...
✅ نکته:
مشكلات، مانند تلی از خاك بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینكه اجازه بدهیم مشكلات ما را زنده به گور كنند و دوم اینكه از مشكلات سكویی بسازیم برای صعود!
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
#داستانک
پیرمردی هنگام سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد.
او به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شده و آن را بردارد. در همان لحظه با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از پای درآورد و آن را در مقابل دیدگان حیرتزده اطرافیان طوری به عقب پرتاب کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد.
یکی از همسفرانش علت امر را پرسید.
پیرمرد خندید و در جواب گفت: بینوائی که لنگه کفش قبلی را پیدا کند، حالا میتواند لنگه دیگر آن را نیز برداشته و از آن استفاده نماید.
#بخیل_نباشیم
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
داناب (داستانک+نکاتناب)💠
شادی های بی بازگشت (بر اساس یک اتفاق واقعی) قسمت سوم صدا زد: شما نخودای زمینِ منو چیدید؟ هر دوی
شادی های بی بازگشت
(بر اساس یک اتفاق واقعی)
قسمت چهارم و آخر
❀✰﷽✰❀
به طرف در نگاه کردم. رنگم پرید؛ حبیب بود صداش رو انداخت پس کلشو داد زد: چرا اینجا نشستی؟ بیرون سرده...
به خودم اومدم. کریم پسر لطف الله بود.
شاید منم مثل اون چهرم پخته شده بود؛ نمیدونم ولی واقعا قیافش عوض شده بود پسر ترکیهای که الان تپل و کلی با شخصیت شده بود. به جای اون لباس کاموایی که دم آستینش ریش ریش شده بود الان یه کت و شلوار شکلاتی داشت.
نگام رو صورتش خشک شد.
_چیه؟ فرهاد کجایی؟
توی گذشته؛ یاد کتکی افتادم که به خاطر حبیب الکی خوردم.
آهی کشیدم به طرف خونمون نگاه کردم. فقط یه در حیاط بود که دو طرفش دیوارش ریخته بود، سقف خونمونم خراب شده بود و چراغ علاءالدین که زنگ زده بود و به زور دیده میشد.
کریم کنارم نشست: میخوای اینجا رو بفروشی؟
خندیدم. ولی خندهای که یه دنیا گریه توش خوابیده بود. این همون دری بود که مرده فلورا رو توی ۲۸ سالگی ازش بیرون بردن.
چقدر دنبال تابوتش گریه کردیم؛
چشمای زیرکی که صبح به صبح آرزو داشتم که ای کاش باز نشه تا آبروی منو ببره اون روز برای همیشه بسته شد.
این همون خونهای بود که هممون توش داماد و عروس شدیم. سالها پیش آقام و ننم مرده بودن؛ اما هنوز بوی زحمتهای آقام و رنجهای ننم رو میداد.
آروم گفتم: نه نمیفروشم بزار وراث بفروشن اونا از شادی و غمای اینجا بیخبرن ولی من... بغضی که گلوم رو فشار میداد بالاخره ترکید. کریم رو بغل کردم و روی شونههای هم گریه کردیم. دوتایی ۴۰ ساله شده بودیم، دو تا مرد که هنوز مرد روزگار نشده بودن.
با غصه تو چشمای کریم نگاه کردم: دلم میخواد برم با کمچیز گلیا بازی کنم.
اشکام میچکید.
کریم ساعتشو نگاه کرد: اول بریم نماز؟ مسجد حضرت ابوالفضل؟
صدای اذان مسجد بلند شد
_گل گفتی تنها کسی که بدون تغییر برام مونده نه مرده، نه پیر شده نه بیوفا همین خداست
چیزی نگذشته بود که صدای قد قامت صلاة مسجد کوچک محله یمان تمام روستا رو پر کرد
✍️ آمنه خلیــــــــلی
پــــــــــایـــــــــــان
#داستانک
#شادیهایی_بی_بازگذشت
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)👇
📚 @dastanak_ir
#حاج_آقا_مسئلة
📚 @dastanak_ir
🍃جوونه اومد گفت حاج اقا؛ مگه شما نمی گویید دین مرز نمی شناسه و عرب و عجم نداریم،
واگه قرار بود این طور باشه باید مسیحیا هم که در اروپا زندگی می کنند دینشون رو تغییر بدن؛ چون مسیح در اطراف فلسطین ظهور کرده، اینها همه درست؛ سوال من اینه: خب مسیحی ها دینی از خودشون ندارند که مسیحی نباشن!؟
اما ما که قبل از ورود اسلام به ایران دینمون زرتشت بوده؛ چه اشکالی داره که دین خودمون رو داشته باشیم؟؟ و اونا هم دین خودشون رو داشته باشن.
🔰گفتم اول برات یه مثال می زنم:
اگه همین الان بخوان بهت هدیه بدن و بگن بین یک گوشی قدیمی و ساده با یه گوشی جدید و اندرویدی یکی رو انتخاب کنی، کدوم رو انتخاب می کنی؟
👌گفت: معلومه گوشی جدید.
گفتم: چرا؟
🤔گفت: خوب ورژن جدیده و امکاناتش زیاده!
😊گفتم: آخرین دین الهی و ورژن جدیدترین دین هم، اسلام است و هیچ دین دیگه ای به اندازه اسلام برنامه دقیق زندگی و عبادی و... نداره.
اسلام قبل ازتولد فرزند براش برنامه داره تا مرگ و بعد مرگ
حتی برای سرویس بهداشتی و خواب ما هم برنامه داره چه برسه برای کارهای دیگه.
وبعد هم مگه ما چند تا خدا داریم؟
گفت: یکی دیگه
گفتم: خدایی که یکتاست معنا نداره که برای دعوت به خودش چندتا دین داشته باشه و هرکی رو بخواد یه جور به خودش دعوت کنه!!
بلکه دین الهی همون طور که در قرآن آیه ی (19 آل عمران) آمده یکی است و اون هم «اسلامه»؛
و این به این معنا نیست که؛ ادیان دیگه غیر الهی هستن.
بلکه فقط خداوند براساس ظرفیت مردم در هر زمانی یه پیامبر می فرستاده و پیامبران الهی مردم رو به پیامبر بعدی و آخرین آنها مژده می دادن تا این که ظرفیت مردم به یه حدی رسید که حضرت عیسی (ع) که آخرین پیامبر قبل از حضرت محمد (ص) بودند قوم خود را مژده به آمدن آخرین پیامبر خدا حضرت محمد(ص) در انجیل را دادن که اون موقع خیلی از مسیحی ها بخاطر منافع خودشون نخواستن دین آخرین پیامبر الهی را که کامل کننده ی دین های قبل بود را قبول کنند.
پس ما یک دین داریم نه چند دین بلکه این پیامبران بودند که به مرور زمان آمدند و در آخرین پیامبر یعنی حضرت محمد (ص) ختم شد و برای هدایت مردم و گمراه نشدن آنها امامان آمدند تا دین آخرین پیامبر را روشن و تبین کنند.
گفت: خیلی ممنون حاج آقا تا حالا این جوری به ادیان الهی نگاه نکرده بودم.
ــــــــــــــــ
🚩 هر روز یک #داستانک👇
📚 @dastanak_ir
#داستانک
معلم گفت: بچه ها هر کدام از شما دو بیت شعر زیبا بنویسد و فردا به کلاس بیاورد.
هرکسی که شعر را آورد میتواند در قرعه کشی جایزه ۱۰۰هزارتومانی شرکت کند.
زمان قرعه کشی فرا رسید...
معلم گفت: هر کس نامش را روی کاغذ بنويسد تا قرعه کشی کنیم.
نام سعید درآمد، همه خوشحال شدند خود معلم هم خوشحال شد. سعید به تازگی يتيم شده و وضع مالی خوبی نداشتند.
معلم بعداً وقتی بقیه کاغذهایی که اسم بچهها روش نوشته شده بود، از تعجب مبهوت شد!!
روی همه آنها نوشته شده بود:
سعید …
مهربانی صادقانه را از کودکان بیاموزیم 🌺
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
دانابی شو؛ دانا شو!👇👇
📚 @dastanak_ir
#داستانک
«ولی من رای میدم. چون پسرم اتیسم داره.»
همینکه جملهام تمام شد با ترمز محکم و ناگهانی راننده، همه هُل خوردیم سمت جلو. نمیدانم خشونت توی ترمزش به خاطر تعجب بود یا از مخالفت صریح و قاطعم با حرفهایش جا خورد. مسافران در حال نچ نچ داشتند خودشان را به عقب بر میگرداندند که راننده پنجرهاش را پایین کشید تا صدای «گوسفند» گفتنش به ماشین جلویی برسد.
از پنجره باز شده، سوز هوای بهمنماه میخورد توی صورتم و مرا با خودش به بهمن پارسال میبرد؛ وقتی که توی همین تاکسیهای سبز رنگ نشسته بودم و بین انگشتهایمْ کاغذ آدرس داروخانهای در کوچه پس کوچههای شهر را فشار میدادم. یک واسطه بهم اطمینان داده بود که آنجا رسپیریدون دارد؛ قرصی کوچکتر از عدس. اندازه نقطهای که توی زندگی پسرم بین کلمه مرگ و زندگی فاصله میانداخت.
پسر دو ساله من، درکی از ارتفاع نداشت. این یک نوع کمحسی در اتیسم است. بدون آن قرص، ممکن بود خودش را از هر بالا بلندی به پایین پرتاب کند. آن سطح مرتفع میخواست مبل باشد یا قلهی سرسرهای در پارک. میتوانست پشت بام خانهای سه طبقه باشد یا پنجره باز ماشین در حال حرکت.
وقتی به مقصد رسیدیم هوا تاریک شده بود. رفتم توی داروخانه خلوت. ناخودآگاه با صدای پایینتر از معمول از مرد پشت شیشه پرسیدم رسپیریدون دارید؟ مرد چند ثانیهای به من نگاه کرد. انگار میخواست از دزاژ استیصال صورتم شناساییام کند که آیا واقعا کودک اتیستیک دارم یا نه. منتظر جواب دستگاه خیالی دروغسنجیاش نماندم. نسخه را از کیفم بیرون کشیدم و گفتم «آقا بخدا برای همین کاغذ ۳۷۰ تومن پول ویزیت روانپزشک اطفال دادم. ثبت اینترنتی هم هست. میتونید کدملی بچهمو چک کنید.» بغض اگر چهره داشت، در آن لحظه حتما شکل من بود. سراغ رایانهاش نرفت. فقط جوری با احتیاط و آهسته برگه قرص را روی پیشخان گذاشت که انگار داریم کوکائین رد و بدل میکنیم. تشکرکنان قرص را توی دستم فشار دادم. هنوز در خروجی را باز نکرده بودم که صدای مرد توی داروخانه پیچید: «خانم این آخریش بود. دیگه اینجا نیاین.» آنجا به اشکهایم اجازه ریختن ندادم. اما کمتر از یک هفته بعدْ دیگر دلیلی برای اختفای اضطرابم نداشتم و میشد راحت و رها گریه کنم. توی تاکسی بودم. قرصهای تو برگه یا بهتر بگویم، روزهای آرامش خانهمان، تمام شده بود. صبح زود، کاسهی چه کنم را برداشته بودم تا آن را سمت متصدی داروخانه بگیرم. راننده، رادیو را برای اخبار ساعت هفت روشن کرد. گوینده اخبار، اول مطمئنمان کرد که اینجا تهران است؛ و صدا، صدای جمهوری اسلامی ایران. بعد جوری که انگار مخاطبش فقط خود خود من باشم متن اولین خبر را خواند: «دانشمندان ایرانی توانستند قرص رسپیریدون را بومیسازی کنند. ماده اولیه این دارو در لیست جدید تحریمها علیه ایران قرار داشت. این دارو برای درمان و کنترل اتیسم به کار میرود...»
نه صورتم را پوشاندم و نه صدایم را پایین آوردم. اشک شادی که پنهان کردن ندارد. شیرینتر این که تنها بیست روز بعد، همسرم با سه برگه رسپیریدون از داروخانهی محلهمان به خانه آمد.
من رای میدهم چون پسرم اتیسم دارد. چون میدانم اگر با صندوقهای خالی اقتدار و امنیت این مملکت خال بردارد، هزاران مادر نگران مثل من، برای یافتن داروهای سادهای مثل تببر و سرماخوردگی، راهی این مسیر پر رنج میشوند. این تنها جایی است که نمیخواهم هیچ مادری درکم کند.
صدای بوق ممتد راننده مرا به بهمن ۱۴۰۲ و حوالی انتخابات برگرداند. زنی با غیظ داشت راجع به چای دبش و قیمت گوشت و شاسیبلندهای نمایندهها حرف میزد. پسر جوان کنارش که نگاه خیرهی معذبکنندهای به یقهی باز زن داشت، در تایید حرفش گفت: «آدم یه گوسفند توی مراتع سوییس باشه شرف داره به اینکه یه شهروند باشه تو این مملکت خراب شده» خواستم بگویم اتفاقا خیلی از مردمان سرزمینهای جنگزدهی اطرافمان رفتند سوییس؛ منتها مثل گوشت گوسفندی، قلب و چشم و کلیهشان با قاچاق اعضای بدن رفت توی فریزرهای اروپا، نه مراتع سرسبزش! اما نمیشد. چون هم به مقصد رسیده بودم و هم بعید بود پسرک خبری از آمار شهروندان ربوده شده یا مفقود شدهی لیبی و عراق و سوریه، در خلال جنگهای داخلیشان داشته باشد.
در را که برای پیاده شدن باز کردم از راننده پرسیدم: «این عبارت آهسته ببندید که زیر دستگیره نوشته رو خودتون میدید بزنن یا سازمان تاکسیرانی برای همه ماشینا میزنه؟» راننده که انگار سر درد و دلش باز شده باشد گفت: «نه خواهر من! خودم زدم. خون دل خوردم تا این ماشینو خریدم. مردم مراعات نمیکنن که! باید خودم حواسم بهش باشه. به امید این و اون باشیم که کلاهمون پس معرکه است.» با خندهام تاییدی نثارش کردم و گفتم: «چقدر خوبه آدم به چیزی که مال خودش میدونه تعلق و تعصب داشته باشه، حالا چه ماشینش باشه، چه وطنش!»
📚منتظران ظهور
📚 @DasTanaK_ir | داناب 👈
#داستانک
امور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:
باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:
✅ @dastanak_ir
"باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:
"اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه ای...
بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟"
دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود
کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.
به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:" نشان. نشانت را نشانش بده !"
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
دانابی شو؛ دانا شو!👇👇
📚 @dastanak_ir
#داستانک
▪️در آخرين سالى كه مرحوم دُرّى در قيد حيات بود، يک شب از دهه محرّم جوانى از ايشان قبل از منبر سوال ميكند كه مراد از اين شعر چيست:
🔹مريد پير مغانم ز من مرنج اى شيخ
🔹چرا كه وعده تو كردى و او بجا آورد
▪️مرحوم درّى ميگويد: جواب اين سوال را در بالاى منبر ميدهم تا براى همه قابل استفاده باشد.🍂
▪️ايشان در فراز منبر از قضيّه نهى آدم أبو البشر از خوردن گندم، و داستان نان جوين خوردن أمير المؤمنين عليه السّلام را در تمام مدّت درازاى عمر بيان مى نمايد، و حتّى اينكه آن حضرت در تمام مدّت عمر ابداً نان گندم نخورد و از نان جوين سير نشد.🍂
▪️و سپس ميگويد: مراد از شيخ در اين بيت، حضرت آدم علىٰ نبيّنا و آله و عليه السّلام است، كه وعده نخوردن از شجره گندم را در بهشت داد ولى به آن وفا نكرد.🍂
▪️و مراد از پير مغان حضرت أمير المؤمنين عليه السّلام است كه در تمام مدّت عمر نان گندم نخورد، و وعده عدم تناول از شجره گندم را او ادا كرده و به اتمام رسانيد.🍂
▪️اين مجموع تفسير اين بيت بود كه وى بر سر منبر شرح داد و منبرش را خاتمه داد. قبل از پايان سال، مرحوم درّى فوت ميكند؛🍂
▪️درست در سال بعد در دهه محرّم در همان شبى كه اين جوان سوال را از مرحوم درّى ميكند، وى را در خواب مى بيند كه مرحوم درّى به نزد او آمد و گفت:
▪️اى جوان! تو در سال قبل در چنين شبى از من معنى اين بيت را پرسيدى و من آنطور پاسخ گفتم. امّا چون بدين عالم آمده ام، معنى آن، طور ديگرى براى من منكشف شده است:
▪️مراد از شيخ حضرت إبراهيم عليه السّلام است، و مراد از پير مغان حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام؛ و مراد از وعده، ذبح فرزند است؛🍁
▪️كه حضرت إبراهيم بدان امر خداوند وعده وفا داد، امّا حقيقت وفا را حضرت أبا عبد الله الحسين عليه السّلام در كربلا به ذبح فرزندش حضرت علىّ أكبر عليه السّلام انجام داد.😭
▪️فرداى آن شب، اين جوان در آن مجلس معمولى همه ساله مرحوم درّى مى آيد و اين خواب خود را بيان ميكند.
و معلوم است كه با بيان اين خواب چه انقلابى در مجلس روى داده است.🍁🍂
📚 "روح مجرد" ص ۴۸۳
@DasTanaK_ir | داناب 👈
#داستانک
نَه خانی آمد، نَه خانی رفت...
🔹 مرد خسیسی، خَربُزِه ای خرید تا به خانه برای زنِ خود بِبرد. در راه به وَسوسه افتاد که قَدری از آن بخورد، ولی شَرم داشت که دستِ خالی به خانه رَود...
عاقبت فریب نَفس، بر وی چیره شد و با خود گفت: قاچی از خربزه را به رَسمِ خانزادِه ها می خورم و باقی را در راه می گذارم، تا عابِران گَمان کنند که خانی از اینجا گذشته است، و چنین کرد.
البته به این اندک، آتش آزِ او فرو ننشست و گفت، گوشتِ خربزه را نیز می خورم تا گویند، خان را چاکِرانی نیز در مُلازِمت بوده است و باقی خربزه را چاکران خورده اند... سپس آهنگِ خوردن پوستِ آن را کرد و گفت: این نیز می خورم تا گویند خان اسبی نیز داشته است... و در آخر تُخم خربزه و هر آن چیز که مانده بود را یِک جا بلعید و گفت: اکنون نَه خانی آمده و نَه خانی رفت است.
امثال و حکم، دهخدا،ص1848
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
هدایت شده از تارینـــو (حال و حیاتی نو)
ساعت ۲ دقیقه به ساعت ۱۴ بود.
تلفن زنگ خورد خیلی سریع و بدون درنگ گوشی را برداشت: سلام علیکم ... چی شد؟
خیلی هم عالی؛ ولی یک نفر میخوان، من دو نفر رو معرفی میکنم امید به خدا تا ببینی آقا کی رو بخواد و بطلبه.
تا تلفن را قطع کرد تماس گرفت: سلام عزیزم من دو نفرو بهم گفتن مشخصاتشونم همین الان میفرستم.
کمی به چاپگر اتاقش ور رفت: از ساعت ۲ فقط ۳ دقیقه گذشته؛ حالا شما بگید توکل به خدا...
کمی بعد تلفن زنگ خورد بلافاصله گوشی را برداشت: وووووای چه خوب... یعنی هر دو نفر رو میفرستید؟
بلند شد تا از داخل کمد چند کتاب بردارد تلفن را روی آیفون زد: بله عزیزم میفرستند.
_دست شمام درد نکنه.خدا خیرتون بده
_ من که کاری نکردم حقیقتش این آقا آمریکاییه ، سالی ۷۲ نفر کربلا اولی رو در اربعین از کشورهای مختلف دنیا هزینه میده که برن اونجا.
سرش را یک دفعه از کمد بیرون کشید: آمریکاییه؟
_ بله؛ ولی شیعه شده و نذر کرده هر سال این کار رو بکنه.
_ چقدر خوب. خوشا به حالش کجاها مالش رو استفاده میکنه...
_آره اینم سعادته؛ راستی من به اون دو نفر که مشخصاتشون رو دادی نفری ۳ میلیون واریز میکنم یکیشون گفت یه بچه ۸، ۹ ساله هم داره و اون آقا گفت برای اونم ۳ میلیون بریزید.
بیاختیار دستش را به نشانه شکر به سمت آسمان گرفت: چه خبر خوبی بود.
بعد از تمام شدن گفتگویی که نزدیک یک ساعت طول کشیده بود به صاحب خیریه زنگ زد و تمام ماجرا را تعریف کرد.
هنوز حرفش تمام نشده بود که صدای گریه صاحب خیریه بلند شد: خانم رشیدی دیروز همکارم گفت، زینب دختر بچه ی همین خانم که الان هزینه سفر براش ریخته شده اومده خیریه گفته کفش دست دوم دارید بدید به من؟ همکارم گفته برای چی اینقدر با عجله و یهویی؟ گفته دیشب خواب دیدم حضرت ابوالفضل بهم گفت آماده شو تو امسال زائر منی. میگه گفت تو خواب بهش گفتم ما پول نداریم بیایم گفت آماده شو تو میای من منتظرتم.
ناگهان صدای گریه فضای اتاق کوچکش را پر کرد هیچ کدام نمیتوانستند صحبت کنند آنقدر ادامه مکالمه ناممکن شد که تلفن را قطع کردند.
یک ماه بعد پیامکی از آقای پرسندزاد رسید: من دارم زائرها رو میبرم مرز مهران؛ با پول سه نفر ۷ نفر دارند میرن. گفتند کمتر خرج میکنیم تا چند نفر دیگه بیان. همگی زائر اولی و نائب زیاره شما هستند.
آرام تایپ کرد: و اگه معشوق بخواد چه کارهایی که نمیکنه تا عاشقش رو ببره. بهشون بفرمایید سلام منو هم به ارباب برسونند.
✍️ به قلم: سرکار خانم آمنه خلیــــــــلی
#داستانک
#هفت_نفر
#امام_حسین
#اربعین
╔ 🖤 ══ 🍃ೋ•══╗
@tarino
╚══•ೋ🍃 ══ ☂ ╝
طشت
از گوشه و کنار سُر میخوردیم. جوشش عجیبی در ما بود. تاکنون اینقدر خودم را بیقرار ندیده بودم.
در هم پیچیده شدنش را احساس میکردیم.
من و دوستانم نباید می رفتیم.
خودم را تا می توانستم به در و دیوار چسباندم. ولی از جوشش نمی افتادم.
نمی توانستم خودم را آرام کنم.
یک لحظه فشار محکمی، من را از دیواره ها جدا کرد. چشمهایم را بستم.
توانایی نگه داشتن خودم را نداشتم.
آنقدر روان بودم که نمیشد به جایی گره خورد.
در یک لحظه، رها شدم و خود را میان طشتی فرو افتاده دیدم.
چشمهای بیقرار زنی به من و دوستانم چنین خطاب کرد : تمام شد. با آمدن شما همه چیز تمام شد.
سر بلند کردم و به رنگ پریده ی، مردی غیور، مهربان و بی نظیر نگاه کردم.
وای من با او چکار کرده بودم؟
چقدر عذاب وجدان آزارم می داد.
او در حالی که به شدت درد داشت، کنار طشت دراز کشید. رنگ چهره اش سبز شده بود. دیگر او را نمی دیدم.
ولی صدای بی قراری و درد کشیدنش را می شنیدم.
چیزی نگذشت که او آرامِ آرام شد.
لبخندی زدم. خوشحال شدم.
بی گمان حالش خوب شده بود.
ولی ناگهان صدای آن زن مضطر بلند شد : حسن برادرم، بلند شو... زینب خواهرت با غم نبودنت چه کند؟ با رفتنت و با فراغت چگونه بسازد؟؟
دستانم را به دیواره طشت گذاشتم و از شدت گریه تنم سیاه سیاه شد.
✍️ آمنه خلیــــــــلی
#داستانک
#امام_حسن_مجتبی
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
دانابی شو؛ دانا شو!👇👇
📚 @dastanak_ir
داناب (داستانک+نکاتناب)💠
مرید پیرِ مُغانم ز من مرنج ای شیخ چرا که وعده تو کردیّ و او به جا آورد #علی_اکبر 🎙 حجتالاسلام دکتر
#داستانک
▪️در آخرين سالى كه مرحوم دُرّى در قيد حيات بود، يک شب از دهه محرّم جوانى از ايشان قبل از منبر سوال ميكند كه مراد از اين شعر چيست:
🔹مريد پير مغانم ز من مرنج اى شيخ
🔹چرا كه وعده تو كردى و او بجا آورد
▪️مرحوم درّى ميگويد: جواب اين سوال را در بالاى منبر ميدهم تا براى همه قابل استفاده باشد.🍂
▪️ايشان در فراز منبر از قضيّه نهى آدم أبو البشر از خوردن گندم، و داستان نان جوين خوردن أمير المؤمنين عليه السّلام را در تمام مدّت درازاى عمر بيان مى نمايد، و حتّى اينكه آن حضرت در تمام مدّت عمر ابداً نان گندم نخورد و از نان جوين سير نشد.🍂
▪️و سپس ميگويد: مراد از شيخ در اين بيت، حضرت آدم علىٰ نبيّنا و آله و عليه السّلام است، كه وعده نخوردن از شجره گندم را در بهشت داد ولى به آن وفا نكرد.🍂
▪️و مراد از پير مغان حضرت أمير المؤمنين عليه السّلام است كه در تمام مدّت عمر نان گندم نخورد، و وعده عدم تناول از شجره گندم را او ادا كرده و به اتمام رسانيد.🍂
▪️اين مجموع تفسير اين بيت بود كه وى بر سر منبر شرح داد و منبرش را خاتمه داد. قبل از پايان سال، مرحوم درّى فوت ميكند؛🍂
▪️درست در سال بعد در دهه محرّم در همان شبى كه اين جوان سوال را از مرحوم درّى ميكند، وى را در خواب مى بيند كه مرحوم درّى به نزد او آمد و گفت:
▪️اى جوان! تو در سال قبل در چنين شبى از من معنى اين بيت را پرسيدى و من آنطور پاسخ گفتم. امّا چون بدين عالم آمده ام، معنى آن، طور ديگرى براى من منكشف شده است:
▪️مراد از شيخ حضرت إبراهيم عليه السّلام است، و مراد از پير مغان حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام؛ و مراد از وعده، ذبح فرزند است؛🍁
▪️كه حضرت إبراهيم بدان امر خداوند وعده وفا داد، امّا حقيقت وفا را حضرت أبا عبد الله الحسين عليه السّلام در كربلا به ذبح فرزندش حضرت علىّ أكبر عليه السّلام انجام داد.😭
▪️فرداى آن شب، اين جوان در آن مجلس معمولى همه ساله مرحوم درّى مى آيد و اين خواب خود را بيان ميكند.
و معلوم است كه با بيان اين خواب چه انقلابى در مجلس روى داده است.🍁🍂
📚 "روح مجرد" ص ۴۸۳
@DasTanaK_ir | داناب 👈