eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
31هزار عکس
8.8هزار ویدیو
217 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
#شهید همچو شمعی است که می سوزد و روشنایی می بخشد تا راه را برای دیگران #روشن سازد 📸پیکر مطهر #س
3⃣6⃣9⃣ 🌷 💠معرفی سرداران گمنام 2⃣ 🔻 قسمت دوم 💢سالم بودن شهید، پس از نه ماه 🔰من آن زمان نوجوان بودم. شبی را خواب دیدم که به من فرمود: به پدر بگو منزل من آب💧 می آید؛ جلوی آب را بگیرد. من خواب را برای تعریف کردم. پدر ومادر به خواب من توجه زیادی نکردند❌ 🔰بعد از مدتی یکی از بستگان👤 نزدیک همان خواب را دید. پدر گفتند: برای سنگ قبر تهیه کنیم. سنگی برای مزار شهید🌷 تهیه شد. بنا وکارگر اماده شدند⛏ و خاک روی قبر را برداشتند. 🔰یکی از اعتقاد زیادی به معاد و روز قیامت نداشت🚫 وقتی که خاک را برداشتند به سنگ سر جنازه رسیدند؛ یکی از برادرانم گفت: حالا بیاید صبحانه🍳 میل فرمایید، بعد از صبحانه آن را بتن میریزیم و را سر جایش می گذاریم. 🔰همه رفتند برای صبحانه. آن کارگر به خودش گفت: علما می فرمایند که هستند و نزد پروردگارشان روزی می خورند، آیا درست هست یا نه⁉️ به همین خاطر سنگ سر جنازه را "که بوی عطر و گلاب همه جارا پر کرد😌 🔰سر کفن را باز کرد؛ را دید. در جا شوکه شد😨 دید که شهید انگار در حال خواب هستند و به لب دارد شروع کرد به بوسیدن شهید🌷 بعد از چند دقیقه فریاد زد🗣 ای مردم بیایید ببینید سالم هست همه جمع شدند و یکی یکی به دیدن وزیارت شهید می پرداختند 🔰پدرم به برادرم گفت: برو دنبال بیاور که برای شهید را ببیند. خبر به همه شهر آمل پخش شد امام جمعه📿 شهر مرحوم یوسفیان بود او سریع خودش را به گلزار شهدای🌷 شهر آمل (امامزاده ابراهیم) رسانید وجلوی این کار را گرفت📛 وگفتند:که نبش قبر هست 🔰نیت درست کردن قبر بود که اون این کار رو کرد؛ آب💧 در داخل قبر نفوذ کرده بود و خیس بود ولکه روی کفن بود. ولی، آب انقدر نبود🚫 که تخلیه شود. سریع بُتن ریختند وسنگ قبر را گذاشتند. 🔰بعد از چند روز از این ماجرا خواهر شهید🌷 ، خواب می بیند برادر شهیدش را، از شهید می پرسد که قبر را باز کردند او سالم بود. شهید اسماعیلی در جواب خواهرش می گوید: که من وفتح الله با هم👥 اون جا ایستاده بودیم وبه اونها می خندیدیم😄 که اونها دارند چکار میکنند. ✍نقل مستقیم از برادر شهید 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠 پهلوان پهلوانان ✍در درگیری شکست محاصره #سامرا شهید حسین پور آنقدر حماسه و #رشادت از خود نشان داد
همرزم شهید: 💢شب ها ترک نمیشد و روزها تو عملیات بود. 💢چند شب بود که نخوابیده بودیم، گفتم حسین بیا یه عکس بگیریم میزنی، فردا میشی؛ گفت بادمجون بم آفت نداره ولی بیا بگیریم! 💢شب بعدش به شوخی بهش گفتم دیشب به اینکه شهید میشی باهات عکس گرفتم، چقد خودمونو به زحمت انداختیم و شهید هم نشدی! زد و گفت نگهش دار به دردت میخوره، این حرفش آتیش به دلم زد. 💢گفتم حسین خدا نکنه یه روز عکس ها رو ببینیم و دوستامون رفته باشن و ما . بازم یه لبخندی زد و یقین پیدا کردم خیلی نیست. 💢فقط حسین می دونست این عکس چقد به دردم میخوره. حالا ما موندیم و جای خالی دوستان توی عکس. 💢یاد جمله آن سردار گیلانی مدافع حرم افتادم که می گفت: «من همرزمی سرداران شهیدی مانند املاکی، خوش سیرت، اصغری خواه و ... را داشتم.وقتی شهید مرتضی حسین پور را دیدم به خود که معنویت، زیادت و شجاعت آن سرداران شهید در یک جوان گیلانی تکرار شده و در حال است...» 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم❣ سلام حضرت دلبـ❤️ـر میلاد #مــادرتان مبارک😍 یقین دارم که عزیزتـر از #مادرت، نداری من به قربان #لبخندی که کنجِ چشمـانت😍 نشسته است...💗 آیا ميشود که روزگارِ این #تبریک های دورادور تمـام شود⁉️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
⚡️دانشجو بودی، #جوان بودی و بسيجي... اما چرا فقط تو #آسماني شدي و ما اسير زمينيم😔؟؟؟؟ ما هم مثل تو شيداييم اما تو طعم #شيدايي را چشيدي؛ غرق شدي در #شهدا و شهدا چون #مرواريدي در برت گرفتند #عكست را بر ديوار دلمـ❤️ آويختم تا هيچ وقت فراموشت نكنم🚫؛ به تو مينگرم و #لبخندي كه هميشه بر صورتت نقش ميبست حالا كه در بهشتي #دعايم_كن تا شاید من هم #شبیه_تو عاقبت به خیر بشم✅ که شاید ... #شـهـید_شوم_شبیه_تو! #شهید_عباس_دانشگر🌷 #سالروز_شهادت #شبتون_شهدایی🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
از دنیـ🌏ــا که بگذریم... از همان ... دلبستگی هایمان💞 همان خودِ #خودمان..! از همه‌ی اینها که گذشتیم
0⃣9⃣1⃣1⃣ 🌷 💠راوی: مجید طاهری آقای طاهری قریب 10 سال با هادی شجاع در حوزه همکاری و فعالیت داشته است. 🔰آخرین دیدارم با هادی 30 روز قبل از بود، در آن روز بیشتر از مراسم عروسی‌اش🎊 صحبت کرد و از سفر به حرفی نزد❌ شهید شجاع مسئول حوزه بسیج بود. 🔰در آن ایام بسیاری از اوقات را در حوزه با هم بودیم و گاهی شب تا صبح را کنار هم👥 سپری می‌کردیم. هادی قبل از اینکه جذب شود و در بسیج ویژه شروع به فعالیت کند، خیلی مشتاق💖 بود که به سوریه برود. 🔰شهید شجاع توسط محمود رضا بیضایی🌷 که از بچه های بود و 2 سال پیش در سوریه به شهادت رسید آموزش نظامی🏋 دید و ارادت ویژه ای به این داشت. 🔰وقتی محمود رضا را شنید بغض عجیبی😢 گلویش را گرفته بود، سپس گفت باید بیضایی را از این تکفیری ها بگیرم. *وظیفه ماست با برخورد مناسب این ها را اصلاح کنیم 🔰در ایست بازرسی‌هایی که برگزار می‌کردیم خیلی خوش رو🙂 خوش خنده و بود از هر کدام از رفقایش بپرسید اولین نکته ای که از این شهید به یادشان می آید بود که همیشه بر صورتش حک شده بود و رنگ و بوی شهدا🌷 را داشت. 🔰در برنامه های ایست و بازرسی ای که در می گذاشتیم وقتی مجرم یا متهمی😓 را دستگیر می کردیم به هیچ وجه اهانت نمی‌کرد🚫 و می‌گفت وظیفه ماست با مناسب این ها را اصلاح کنیم. 🔰در بسیاری از رزمایش ها با هم💕 بودیم آنقدر را دوست داشت که به سردار نصیری گفته بود اگر بحث ازدواجم💍 مانع به سوریه است بفرمایید تا زمان عروسی را عقب تر بیاندازم. قبل از 3 بار به سوریه سفر کرده بود🚌 و خانواده اش از این موضوع بی خبر بودند. 🔰تازه نامزد کرده بود و زنگ زد گفت ماشینم🚙 خراب شده اگر می توانی بیا ماشین را به ببریم با یک وانت رفتم پیشش و ماشین را با یک طناب بستیم🎗 و مسیر 20 دقیقه ای را 2 ساعته⌚️ طی کردیم در راه به قدری شوخی کرد و آنقدر ماشین بیچاره اش را مسخره کرد کلی خندیدیم😄 و خوش گذشت دلم نمی خواست راه تمام شود. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
#صبــح‌هـا بهشتند🌸 اگـر به سمت رویِ #تو طلوع ڪنند🌤 چه خوب❣ که ميتوان جشن تولـد گرفت ⇦براے آغازے دوباره... ⇦براے #لبخندے دوباره... #امروز به یُمن داشتنت💞 تمـام لحظه هایم را #شیرین ميڪنم😍 #شهید_محمدحسین_محمدخانی #سلام_صبحتون_شهدایی🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣ سلام حضرت دلبـ❤️ـر میلاد مبارک😍 یقین دارم که عزیزتـر از ، نداری من به قربان که کنجِ چشمانت😍 نشسته است آیا ميشود که روزگارِ این های دورا دور تمـام شود⁉️ 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#جان_دل_هادی...😍 ❣وقتایی که ناراحت بودم😔 یا اینکه حوصلم سر میرفت و سرش غر میزدم... میگفت: #جااان دل
🔸در ایست بازرسی‌هایی که برگزار می‌کردیم خیلی خوش رو، خوش خنده😍 و مهربان بود. 🔹از هر کدام از رفقایش👥 بپرسید، اولین نکته ای که از این به یادشان می آید بود که همیشه بر صورتش حک شده بود و رنگ وبوی شهدا🌷 را داشت. 🔸در برنامه های ایست و بازرسی ای که در می گذاشتیم. وقتی مجرم یا متهمی را دستگیر میکردیم به هیچ وجه اهانت نمی‌کرد❌ و می‌گفت ماست با برخورد مناسب این ها را اصلاح کنیم. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#خاطرات_شهید 🔸بخشندگی و سخاوت #شهید محمد حسین در دوران نوجوانی و جوانی خود در پایگاه مسجد🕌 فعالیت
‍🔘می نویسم برای تو برای توکه را ✘نه چشمانم میبیند ✘نه گوش هایم می شنود ✘نه دستانم می کند😔 🔘تنها راه این است که را برایت قلم کنم و از تــ♥️ـو بنویسم ♦️از تبار بودی و هم نام امامت، از همان کودکی نمک سفره خورده بودی. از بدو تولد، از همان روزی که قرار بود نباشی تا شبی که در میان دستان مادرت🤲 نمک گیر خانه ارباب شدی. از همان روز مشخص شد. ♦️تو آمده بودی که باشی. آمدی نشان بدهی هنوز هم میشود حسینی شد. فقط مرد میدان میخواهد💪 این را میشد از همان روزهای ازدواجت💍 هم فهمید. نمی دانم آن روز با چه گفتی و چه کردی که ثمره اش آغاز زندگی مشترکتان💞 بود زندگی که با "طریق شهدا" آغاز شود. سرانجامی جز هم نمیتواند داشته باشد! ♦️اصلا هم این را فهمیده بود. او هم میدانست میخواستی بروی تا برای همیشه بمانی. بروی تا جاودان شوی. اصلا که رفتی، همین دخترت؛ زهرا هم انگار فهمیده بود که بابا قرار است به مراد دل خویش برسد🕊 دلتنگی هایش را این چنین برایت نوشت: 📝 سلام! ای پدرجان! من منم زهرایت دختر کوچک تو ای امید من و ای شادی تنهایی من یاد داری دامنت را گرفتم؟ و گفتم: پدر این بار نرو🚷 من همان روز فهمیدم طولانیست ♦️او نوشت✍ و تو را خواند و تو هم آمدی. آن هم چه آمدنی. چهارده خرداد ۹۲، با که تا ابد به صورتت نقش بسته بود به خانه برگشتی. و اینک ما مانده ایم و تویی که تا ابد ! ✍نویسنده: 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔶اینجا دلی💓 جامانده از قافله‌ٔ عشق در آرزوی رسیدن به #عُشاق #بی‌قراری می‌کند 📆قلاجه، #تیرماه ۱۳۶۵
7⃣7⃣2⃣1⃣🌺🍃 ❣ 🔰در غوغایی بود. سخت بود، به خدا خیلی سخت بود، دل کندن💕 از هم، اما حالا نزدیکی غروب آفتاب🌥 بچه‌ ها همدیگر را سخت در بغل می‌فشردند و گریه😭 سر می‌دادند. بودند، کاری نمی‌شد کرد و با اینکه با خودشان کرده بودند از همه چیز دل بکنند، اما حسابی هم شده بودند. تا ساعاتی⏰ دیگر باید از موانع سخت، میادین مین و از زیر آتش🔥 دشمن رد می‌شدند و حماسه‌ای دیگر را در تاریخ رقم می‌زدند 🔰حسابی توجیه شده بودند که برای شهر مهران (برگ برنده صدام در جنگ که خیلی به آن می‌نازید) باید بجنگند. با بچه‌های لشگر سیدالشهدا👥 همراه بودم. الحق و الانصاف بچه‌های تبلیغات سنگ تمام گذاشته بودند. درست کرده بودند تا بچه‌ها از زیر آن رد شوند. 🔰حاج علی فرمانده لشگر هم با اکثر بچه ها مصافحه می‌کرد، نه بچه‌ها از او دل💞 می‌کندند نه او از بچه ها، انگار برای می‌رفتند😍 رسیدن به عشق🕊 آذین بندی‌ها هم به این گمانه دامن می زد، حسابی چراغانی🎊 کرده بودند، در رشته لامپ‌ ها مشخص است 🔰روحانی جوانی در حالی که رزم بر تن دارد و قرآن📖 به دست گرفته بچه‌ها را از زیر قرآن رد می کند. در این میان نشسته و برای بچه‌هـا اسفند دود می‌ کند"در عکس پشتش به ماست" سنش کم بود، چون چادر ما⛺️ نزدیک بچه‌های بود، بارها و بارها دیده بودمش 🔰خیلی اصرار کرده بود تا او را هم به همراه دیگر بفرستند، اما سنش کم بود به گمانم 12سالش📆 بود. این آنقدر زاری کرده بود که هم خودش خسته شده بود هم بچه‌های ستاد، قبل از اعزام، درست پشت چادر ما صدای گریه‌ 😭اش را شنیدم 🔰از چادر بیرون زدم، دیدم گوشه‌ ای کز کرده و بر چهرهٔ آسمان سیمایش جاری است😢 رفتم و کنارش نشستم، با اینکه می‌دانستم علت چیست, از او پرسیدم: چرا گریه می‌کنی⁉️ خیلی ساده در حالی‌که احساس می کردم تمام گلویش را پر کرده است و به سختی می توانست حرف بزند گفت: 🔰می خواهم با بچه ها به خط مقدم بروم، اما ، می گویند سنم کمه. دست روی شانه اش گذاشتم و گفتم: خب اولاً که گریه نمی کند✘ ثانیا تا اینجا هم که با بچه‌ها آمدی خیلی ها آرزویش را دارند و نتوانسته اند بیایند🚷 گفت: به مادرم گفتم که کند تا من به خط مقدم بروم، اگر نگذارند بروم "نذر مادرم" ادا نمی شود ❌ 🔰با این واقعا کم آوردم، مانده بودم چه بگویم، گفتم: اگر دعای مادر پشت سرت باشد، نذر او هم ادا می شود✅ حالا در آخرین غروب وداع با یاران، به او گفته بودند فعلا اسفند دود کند🌫 تا ببینند بعد چه می شود، به نظرم می رسید یک جورایی سرکارش گذاشته بودند. 🔰درمرحله دوم در شهر مهران باز هنگام غروب🏜 دیدمش, سوار بر پشت تویوتا، تعجب کردم، تفنگ کلاش به شانه اش بود، برای  لحظه ای نگاهمان به هم تلاقی کرد، صورت زیبایش آسمانی تر شده بود، زد و دستش را به سمتم دراز کرد✋ دویدم تا خودم را به ماشین🚍 برسانم، نرسیدم، دستم به او نرسید. دور شد، لحظاتی بعد در غبار دود انفجار💥 گم شد ادا شده بود ...🕊🌷 📸به روایت عکاس دفاع مقدس 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 #شهید_حجت_الله_رحیمی💞 🌾ولادت:1368/12/24 🌾شهادت:1390/12/18 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
2⃣9⃣2⃣1⃣🌷 ♨️خـلاصہ ای از زنـدگے شهـید📜 شهید رحیمی از اخلاقی و شخصیت و معنوی خاصی برخوردار بوده است و رعایت ادب، حفظ حرمت دوستان، گفتن و در ابتدا و انتهای مکالمات تلفنی‌اش به جای سلام و اقامه نماز اول وقت زبان و خاص و عام بوده است ♻️ایشان بسیار انسان صبور و مهربان بودند و در فضای خانواده یک الگو برای دیگر فرزندان بود. ایشان همیشه با همان لبخند ☺️زیبای‌شان به پدر و مادر خود احترام و دست‌هایش را با رضایتی کامل و عشقی‌ 💗خاص می‌بوسید. ♨️شهید علاقه و خاصی نسبت به اهل بیت (ع) به خصوص (س) داشتند و در هر کاری از این بانوی کریمه مدد می‌جوستن و ذکر یا زهرا (س) را همیشه بر لب داشتند.✅ ♻️ایشان همیشه ملیح و زیبا🌷 به لب داشتند و ظاهری دلنشین و باطنی پاک. شهید شیفته‌ و دل‌باخته‌ قدوم مقام معظم رهبری بوده‌اند و همیشه نگران حالات بودند و به همین دلیل می‌توان او را به حق از جوانان نسل سوم انقلاب نامید. ♨️ایشان طبق عادت دیرینه خود به دیدار خانواده‌های شهدا در روستا‌های محروم می‌رفتند و مواد غذایی و غیره تأمین می‌کرده و بسیاری از این کارهای شهید بعد از شهادت‌شان آشکار شد و بیشتر کارهای‌شان را فی سَبیلِ اللّهِ انجام می‌دادند ♻️وی در فتنه سال ۱۳۸۸📆 با مدیحه سرائی و شعرهای خود در سطح استان خوزستان نقش فعالی در بصیرت افزائی به مردم داشت. وی همچنین در مدیحه سرائی خود به موضوع بیداری اسلامی اهتمام جدی داشته است . ♨️شهید رحیمی در حالی‌که تنها 6 روز تا تولد 22 سالگی‌اش باقی مانده بود در ساعت 7:45 صبح🌤 مورخه 1390/12/18در خرمشهر مقابل پادگان دژ زمانی که مشغول هدایت اتوبوس🚎 کاروان راهیان نور دانشجویی استان لرستان به سمت یادمان عملیات والفجر 8 در منطقه اروند کنار آبادان بود ♻️بر اثر برخورد یکی از اتوبوس‌های راهیان نور به وی از پهلو مانند مادرش حضرت زهرا و کبود شدن صورت دعوت حق را لبیک گفت و به فیض شهادت نائل آمد. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
❣ 💜به انتظار 😊نشسته ایــم که عطرش دنیا را بهــــ🌸شت می کند 💜پای گلــی🥀 که میرسیم؛ عطر نگاهت را بو می کشیم 💜هیچ گلی اما نگـاهِ تـــــ🌻و رانــــــدارد..و نــــخواهد داشت... 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh