eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
31هزار عکس
8.9هزار ویدیو
217 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾🌻🌾🌻🌾🌻🌾🌻🌾 ♦️.. ✍شهید محمد سعید جعفری خیلی از جوان ها را کرد، دلیلش این بود که کلام از دلی با تقوا خارج می شد، قرآن 📖بود، عاشق 💓جوان ها بود برای هدایتشان. 🔶قبل از انقلاب، فراوانی داشت، بعد از پیروزی در شهرستان های مختلف ایشان داشت. این برادر عزیز زندگی خود را وقف اسلام و جهاد در راه اسلام کرده بود. یک آنی فراغت نداشت اگر ساکت هم بود 🔷از وجهه معلوم می شد که درباره چه دارد فکر می کند، فقط نصرت دین، یاری اسلام بعد از سقوط شهر سنندج، ایشان بود که برادران حزب الهی را تحرک و تشویق کرد، مهیا شدند و شهر سنندج را آزاد کردند، در پاوه که منجر به آزادی چمران ( از اسارت ) شد به وسطه فعالیت هاو اقدام ایشان بود 🔶 در نتیجه با جنگ ☄تحمیلی به دفاه از اسلام و ایران شتافت و در نهایت در شب 🌙عید غدیر در خط مقدم در حال سجده به مقام رفیع رسید.🕊 🔷سردار از جبهه به به رحمت الهی رسیده بود بدنش را به غسالخانه آوردند تا لباسهایش👕 را در بیاورند و بدهند، بدن و لباسهایش غرق خون💔 بود از جیب مبارکش جانمازش را درآوردم کربلای حسینی اش خمیر شده بود. از بس خون از فرق سرش به لباس👚 ها و جیبش سرازیر شده بود، مهر نماز او خمیر شده بود 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌾 شهادت درجه دار در تهرانپارس سردار ظهیری، پلیس پیشگیری پایتخت: 🥀 واحد های موتوری🏍 ضربت سرکلانتری چهارم پلیس پیشگیری به یک دستگاه خودروی پراید🚘 مشکوک و به آن دستور ایست می دهند که راننده پراید بی به دستور ماموران پلیس از محل متواری می شود .✨ 🌿در ادامه و گریز صورت گرفته راننده پراید که پشت قرمز🛑 گیر کرده بود و راه فرار نداشت در اقدامی بصورت عقب به سمت موتور سیکلت حرکت کرده و راکب و سرنشین سیکلت را زیر گرفت که در پی این حادثه راکب و سرنشین موتور سیکلت (گروهبانیکم حامد ضابط و ستوانیکم محسن حسینی ) مصدوم و به شدند. 🥀در این حادثه حامد ضابط به رسیده و ستوانیکم محسن حسینی در بیمارستان تحت می باشد.لازم بذکر است راننده پراید که دارای سوابق متعدد ارتکاب سرقت می باشد نیز گروه ضربت سرکلانتری چهارم دستگیر و ادامه دارد🌱 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿 ♦️مامور قربانی اختلاف خانوادگی يك ستوان دوم پرويز كرم پور كه برای اجراي حكم قضايی خلع يد به خانه ای در رفته بود،وقتی با خودسوزی صاحبخانه روبرو شد برای نجات اش وارد عمل شد. ♦️اما پس از نجات او به شدت دچار سوختگی😔 شد. وی پس از انتقال به ، جان باخت روحش شاد 🖤 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
به سید می‌گفتن: اینا کی هستند مياري #هيئت؛😒 بهشون #مسئوليت میدی؟!😟 می‌گُفت: ✨کسی که تو #راه نیست،
8⃣3⃣3⃣1⃣ 🌷‍ 💠 🔸یکی از رفقایم که از ساری برگشته بود. بهم گفت: «جلوی 🏥خیلی شلوغ بود. جانبازی به نام حالش بد شده بود و آورده بودنش بیمارستان.»🚐 تا گفت علمدار تو سینه ام حبس شد.😨 🔹به خودم گفتم: «نه، که حالش خوبه.🤫 اما مصطفی، پسرعموی سید مجتبی جانباز قطع نخاع بود. حتما اون رو بردن بیمارستان.» همان موقع زنگ زدم محل کار سید، بهم گفتند سید مجتبی هست.🙁 با خودم گفتم حتما رفته دنبال کارهای سید مصطفی. روز بعد هم زنگ زدم📱 اما کسی گوشی را برنداشت. 🔸شب آماده خواب شدم.😴 خواب دیدم: «که در یک هستم. از دور گنبد ابراهیم شهرستان بابلسر نمایان بود. وقتی به جلوی امامزاده🕌 رسیدم. با تعجب دیدم تعداد زیادی را با لباس خاکی دیدم.😵 🔹هر رزمنده ای به گردن و پرچمی در دست داشت. آن رزمندگان از شهر بابلسر بودند. در میان آنها پدرم را دیدم که در سال 62 شهید شده بود. یک گل زیبا در دست پدرم بود. 🌹 🔸بعد از احوالپرسی🤝 به پدرم گفتم: «پدر کسی هستید🤔.» گفت: «منتظر سید مجتبی علمدار هستیم.» با ترس و ناراحتی گفتم: «یعنی چی؟ یعنی مجتبی هم !»🕊 گفت: «بله، چند ساعتی هست که اومده این طرف. 😍ما آمدیم اینجا برای سید. 🔹البته قبل از ما معصومین و حضرت زهرا(س) به استقبال او رفتند.😘 الان هم خدا و بزرگان دین در کنار او هستند🤗.» این جمله پدرم که تمام شد از خواب شدم😱. به منزل یکی از دوستان تماس گرفتم. گفتم چه خبر از . گفت سید موقع پرید.😭 📚کتاب علمدار، صفحه 193 الی 195 🌺 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
وقتی بــمبــاران شیــمیــایی☠ شد ماسکــش😷 را به یــکی از #رزمــندها داد در بیــمارســتان از شــدت ت
🌼وقتی در عملیات، دشمن🐲 شیمیایی زد، نعمت‌الله ماسکش را به یکی از داد و خودش بدون ماسک ‌ماند، وقتی از او سوال کردند چرا ماسک نزدی⁉️ در جواب نوشت: 🌺 ماسک و لباس 👕تا حدی دوام دارند، جائی که خدا دارد، ماسک را چه کار؟در از شدت تشنگی روی کاغذ نوشت: "جگرم سوخت آب💧 نیست؟!"و بعد به رسید.. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
📖 🔴داستان واقعی... ✅ شاید خیلیا بدونین ... شاید ندونین .... یه روزی یه پسره ۱۹ ساله..😍 که خیلیم ساعت ۱۲ شب... با موتور 🏍توی تهرانپارس بوده ... داشته راه خودشو میرفته ...😞 که یهو میبینه یه ماشین با چندتاپسر ...👥 دارند دو تا دختر رو به زور سوار ماشین می کنن ...😱 تو ذهنش فقط یه چیزی اومد ... ... ناموس کشورم ایران ...😡 میاد پایین ... تنهاس ... درگیر میشه ...💪 لامصبا چند نفر به یک نفر ... توی درگیری دختراسریع فرار می‌کنن و دور می‌شن ...👌 میمونه و .... هرزه‌های شهر ... تو اوج درگیری بود یه چاقو🔪صاف میشینه رو گردنش ...😱 میوفته زمین ... پسرا در میرن ... 😡 کوچه خلوت ... شاهرگ ... تنها ... ۱۲ شب ...😩 علی تا پنج صبح اونجا میمونه ...😳 پیرهن سفیدش سرخه سرخه ...😔 مگه انسان چقدر داره ... ریش قشنگش هم سرخه ... 😨 سرخ و خیس ... اما خدا ... یکی علی رو پیدا میکنه میبره بیمارستان ...👌 اما هیچ بیمارستانی قبولش نمی کنه😦 تا اینکه بالاخره یکی قبول میکنه و ... 😇 عمل میشه ... زنده میمونه....😍 اما فقط دو سال بعد از اون ... دوسال با زجر ... ... خونه ... بیمارستان ... خونه ... میمونه تا تعریف کنه ....✍ چه اتفاقی افتاده ... میگن یکی از آشناهاش می‌کشدش کنار ... بهش میگه علی ... آخه به تو چه؟😡 چرا جلو رفتی؟ میدونی چی گفت؟ 🤗 گفت حاجی فکر کردم شماست ... 😳 از ناموس شما دفاع کردم ... جوون پرپرشده مملکتمون ...علی ۱۹ ساله به هزار تا آرزو رفت رفت که تو ... اگه اون دنیا انگشتشو به طرفت گرفت😔 بگه جونم رو بخاطر کسی دادن که را رعایت کرد ... بگه خونم فدای،👌 بخدا که خیلی با ارزشی بانو حجاب نیست اصلا ❌ اون کسی که نبوده جز شهید علی خلیلی😌 موقع خوندن شدم ...😔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣3⃣ #قسمت_سی_ودوم 📖روی پ
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 3⃣3⃣ 📖نفس های ثانیه ای ایوب جزئی، از زندگیمان شده بود. تا ان وقت از شیمیایی☠ شدن فقط این را میدانستم ک روی پوست های ریز و درشت میزند. 📖دکتر برای تاول های صورتش دارو تجویز کرده بود. با اینکه دارو ها را میخورد ولی خارش، تاول ها بیشتر شده بود. صورتش زخم💔 میشد و از زخم ها می امد. ریشش را با تیغ زد تا زخم ها عفونت نکند. 📖وقتی از سلمانی ب خانه برگشته بود خیلی گرفته بود😞 گفت: مردم چه شده اند. میگویند تو که خودت جانبازی، تو دیگر چرا⁉️ بستری شدن ایوب انقدر زیاد بود ک و اتاق ریکاوری مثل خانه خودم شده بود. 📖از اتاق عمل که بیرون می اوردنش. نیمه هوشیار شروع میکرد به حرف زدن" من فهمیدم توی کدام دانشگاه معتبر خارجی، پزشکی تدریس میشود، بگذار خوب بشوم، میرویم انجا و من بالاخره پزشکی👨‍🔬 میخوانم. 📖عاشق پزشکی بود. شاید از بس که زیر تیغ جراحی رفته بود و نصف عمرش را توی گذرانده بود. چند بار پیش امد که وقتی گوشت به دستش نگرفت خودش فهمید عمل خوب نبوده❌ 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣3⃣ #قسمت_سی_وهشتم 📖حتی
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 9⃣3⃣ 📖دوباره ایوب بستری شد🛌 برای پیدا کردن قرص و دوایش باید بچه ها را تنها میگذاشتم. سفارش هدی و محمدحسن را به محمدحسین کردمو غذای🍛 روی گاز را بهشان نشان دادم و رفتم. وقتی برگشتم همه قایم شده بودند. 📖صدای هق هق از پشت دیوار مرا ترساند. با توپ زده بودند به قاب عکس عموحسن و شیشه اش را خرد کرده بودند. محمدحسین اشک هایش😢 را با پشت دست پاک کرد " ایوب عصبانی میشود؟" 📖روی سرش دست کشیدم _این چه حرفی است⁉️ تازه الان بابا ایوب است میتوانیم با هم شیشه ها را جمع کنیم. ببینم که فردا هم که باز من نیستم چه کار میکنی؟ 📖_مواظب همه چیز باش، دلم نمیخواهد همسایه ها بفهمند که نه بابا خانه است و نه مامان و شما هستید. سرش را تکان داد "چشم" فردا عصر که رسیدم خانه بوی غذا می امد😋 در را باز کردم. هر سه امدند جلو، بوسیدمشان؛ مو و لباسشان مرتب بود🙂 گفتم: کسی، اینجا بوده؟ 📖محمدحسین سرش را به دو طرف تکان داد -نه مامان محمدحسن خودش را کثیف کرده بود، عوضش کردم. هدی را هم حمام بردم، ناهار هم پلو درست کردم. در قابلمه را باز کردم بخار غذا🍲 خورد توی صورتم. بوی خوبی داشت 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 4⃣4⃣ #قسمت_چهل_وچهارم 📖ای
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 5⃣4⃣ 📖از استاد تا باغبان دانشگاه را میشناختند. با همه احوال پرسی میکرد پیگیر مشکلات مالی💰 انها میشد. بیشتر از این دلش می تپید برای سر و سامان دادن به زندگی . واسطه اشنایی چند نفر از دختر، پسرهای💑 دانشکده با هم شده بود. 📖خانه ما یا محل های اولیه بود یا محل اشتی دادن زن و شوهر ها💞 کفش های پشت در برای بهانه شده بود. میگفت: من خانه را به شما اجاره دادم، نه این همه ادم. بالاخره جوابمان کرد☹️ 📖با وضعیتی که ایوب داشت نمی توانست راه بیوفتد و دنبال خانه🏘 بگردد، کار خودم بود. چیزی هم به کارشناسی نمانده بود. شهیده و زهرا کتاب های درسی📚 را که یازده سال از انها دور بودم، بخش بخش کرده بودند. جزوه های کوچکم را دستم میگرفتم و در فاصله ی این بنگاه تا ان بنگاه درس . 📖نتایج دانشگاه که اعلام شد، ایوب بستری بود🛌 روزنامه خریدم و رفتم . زهرا بچه ها را اورده بود ملاقات دست همه بود حتی ایوب. خودش گفته بود دیگر برایش نبرند کاکائو🍫 بیشتر دوست داشت. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 6⃣4⃣ #قسمت_چهل_وششم 📖روزن
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 7⃣4⃣ 📖وقتی رسیدم ایوب را برده بودند اتاق مراقبت های ویژه، از پنجره ی مات اتاق سرک میکشیدم👀 چند نفری بالای سرش بودند و نمیدیدم چه کار میکنند. از دلشوره و نمیتوانستم بنشینم 📖چند بار راهرو را رفتم و امدم و هر بار از پنجره نگاه کردم. دکتر ها هنوز توی بودند. پرستار با یک لوله ازمایش بیرون امد "خانم این را ببرید ازمایشگاه"🌡 اشکم را پاک کردم. 📖لوله را گرفتم و دویدم سمت ، خانم پشت میز گوشی☎️را گذاشت. لوله را ب طرفش دراز کردم _"گفتند این را ازمایش کنید" همانطور ک روی برگه چیزهایی مینوشت📝گفت: مریض شما فوت شد 📖عصبانی شدم _چی داری میگویی؟😳 همین الان پرستارش گفت این را بدهم به شما. سرش را از روی برگه بلند کرد "همین الان هم تلفن کردند و گفتند: مریض شما 📖لوله ی ازمایش را فشردم توی سینه ی پرستار و از پله ها دویدم بالا😭 از پشت سرم صدای زنی را که با پرستار بحث میکرد ،شنیدم. +حواست بود با کی حرف میزدی؟ این چه طرز خبر دادن است؟ بود! در اتاق را با فشار تنم باز کردم. دور تخت ایوب🛌 خلوت بود. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_ودوم 📖مد
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 3⃣5⃣ 📖قرآن آخر شب شروع شده بود و تا ادامه داشت، خمیازه کشیدم «خوابی؟» با همان چشم های بسته جواب داد: نه. دارم گوش میدهم. - خسته نمیشوی هر شب تا صبح گوش میدهی⁉️ 📖لبخند زد +نمیدانی شهلا چقدر آرامم می کند😌 دستش را روی شانه ام گذاشت. از جا پریدم تو هم که بیداری. - خوابم نمیبرد. من پیش می مانم. تو برو بخواب. شیفت مان را عوض کردیم. آن طرف اتاق دراز کشیدم و را نگاه کردم تا چشم هایم گرم شد. 📖ایوب به بازوی هدی تکیه داد تا نیفتد. هدی لیوان خالی کنار دست ایوب را پر از چای کرد☕️ و روشنی که از دست ایوب افتاده بود را برداشت. فرش جلوی تلویزیون پر از جای سوختگی سیگار بود. 📖ایوب صبح به بچه ها را نوازش میکرد، انقدر برایشان شعر میخواند تا برای نماز📿 صبح بیدار شوند. بعضی شب ها بیدار میماند تا صبح با هم حرف میزدند. ایوب از خاطراتش میگفت، از اینکه بالاخره رفتنی است. 📖محمدحسین هیچ وقت نمیگذاشت ایوب جمله اش را تمام کند❌ داد میکشید: اگر از این حرف ها بزنی خودم را میکشم ها. ایوب میخندید😄 _همه ما رفتنی هستیم، یکی دیر یکی زود، من دیگر خیالم از راحت شده، قول میدهم برایت زن هم بگیرم😉 اگر تو قول بدهی مادر و خواهر و برادرت باشی. 📖محمدحسین مرد شده بود. وقتی کوچک بود از موج گرفتگی ایوب میترسید😰 فکر میکرد وقتی ایوب را هواپیمای دشمن ببیند، شاید مارا هم عراقی ببیند و بلایی سرمان بیاورد. حالا توی چشم به هم زدنی ایوب را میانداخت روی کولش و از پله های بالا و پایین میبرد و کمکم میکرد برای ایوب بگذارم. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 0⃣6⃣ 📖توی دکتر که صورت رنگ پریده ام را دید، اجازه نداد حرف بزنم. با دست اشاره کرد به نیمکت بنشینم🛋 _ارام باشید خانم، حال ایشان .... چادرم را توی مشتم فشردم و هق هق کردم +به من نگو، هجده سال است دارم میبینم هر روز ایوب اب میشود. هر روز درد میکشد💔 میبینم که هر روز میمیرد و زنده میشود. میدانم که است. 📖گردنم را کج کردم و ارام پرسیدم: رفته؟🙁 دکتر سرش را پایین انداخت  و را نشان داد. توی بغل زهرا وا رفتم. چقدر راحت پرسیدم "ایوب رفته؟" 📖امکان نداشت ایوب برای به جبهه نرود و من پشت سرش نماز حاجت نخوانم. سر سجادت زار نزنم😭 که برگردد. از فکر زندگی بدون ایوب💕 مو به تنم سیخ میشد. ایوب چه فکری درباره من میکرد؟ فکر میکرد از اهنم؟ فکر میکرد اگر اب شدنش را تحمل کنم هم برایم ساده است؟ 📖چی فکر میکرد که ان روز وسط شوخی هایمان در باره مرگ گفت: حواست باشد بلند بلند گریه نکنی✘ سر وصدا راه نیاندازی، یک وقت وسط گریه و زاری هایت کنار نرود. حجاب هدی، حجاب خواهر هایم. کسی صدای انها را نشنود🔇 مواظب باش به اندازه مراسم بگیرید، به اندازه گریه کنید. 📖زهرا اخرین قطره های اب قند را هم داد بخورم. صدای داد و بیداد را میشنیدم. با لباس خاکی و شلوار پاره و خونی جلوی پرستارها ایستاده بود. خواستم بلند شوم، زهرا دستم را گرفت و کمک کرد. محمدحسین امد جلو صورت خیس من و زهرا را که دید. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh