eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
31هزار عکس
8.8هزار ویدیو
217 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣6⃣ #قسمت_شصت_ودوم 📖 #وص
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 3⃣6⃣ 📖از ایوب هر کاری بر می اید. هر وقت از او میخواهم هست. حضورش👤 فضای خانه را پر میکند. مادرش امده بود خانه ما و چند روزی مانده بود. برای برگشتنش پول💰 نداشت، توی اتاق ایوب سرم را بالا گرفتم _ابرویم را حفظ کن، هیچ در خانه ندارم✘ دوستم امد جلوی در اتاق + بیا این اتاق، یک چیزی پیدا کردم 📖امده بود کمکم تا ها را جمع کنیم. شش ماهی بود که بخاری را تکان نداده بودیم. زیر فرش یک دسته اسکناس💷 پیدا کرده بود. ابرویم را حفظ کرد. 📖توی امتحانهای کمکش کرد. برای خواستگارهایی که هدی از همان نوجوانیش داشت به خوابم میامد و راهنمایی میکرد👌 حتی حواسش به هم بود. 📖یک سینی حلوا درست کرده بودم تا محمدحسین شب جمعه ای ببرد مسجد🕌 یادش رفت. صبح سینی را دادم به محمدحسن و گفتم بین ها بگرداند. وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود. یک نگاهش به حلوا بود و یک نگاهش به من👀 📖-مامان میگذاری همه اش را بخورم؟ +نه مادر جان، این ها برای است که چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند شانه اش را بالا انداخت _خب مگر من چه ام است⁉️ خودم میخورم، خودم هم اش را میخوانم 📖چهار زانو نشست وسط اتاق و همه ها را خورد. سینی خالی را اورد توی اشپز خانه _مامان فاتحه خیلی کم است. میروم برای بابا بخوانم. شب ایوب توی خواب، سیب ابداری🍎 را گاز میزد و میخندید؛ فاتحه و نماز های محمدحسن به او رسیده بود😍 📖از تهران تا تبریز خیلی راه است. اما وقتی دلمان گرفت💔 و هوایش را کردیم می رویم سر . سالی چند بار میرویم تبریز و همه روز را توی وادی رحمت میمانیم. بچه ها جلوتر از من میروند. اول سر مزار میروم تا کمی ارام شوم اما باز دلم شور میزند 📖چه بگویم؟ از کجا شروع کنم⁉️ ......... 🖋 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 3⃣ 📖این را به اقاجون هم گفته بودم. وقتی داشت از مشکلات زندگی با میگفت. اقاجون سکوت کرد. سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید، توی چشم هایم نگاه کرد و گفت:بچه ها بزرگ میشوند ولی ما بزرگتر ها باور نمیکنیم. 📖بعد رو به مامان کرد و گفت: انقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگیش تصمیم بگیرد✅ از این به بعد کسی به شهلا کاری نداشته باشد. ایوب گفت: من عصب دستم قطع شده و برای اینکه به دستم تسلط داشته باشم گاهی دست بند اهنی میبندم. عضله بازویم از بین رفته و تا حالا چند بار عملش کرده اند. و از جاهای دیگر بدنم به ان گوشت پیوند زده اند. 📖ظاهرش هیچ کدام انها را که میگفت نشان نمیداد❌نفس عمیقی کشیدم و گفتم: برادر بلندی اگر قسمت باشد که شما نابینا بشوید. چشم های من میشوند چشم های شما. کمی مکث کرد و ادامه داد، موج انفجار من را گرفته است. گاهی به شدت عصبی میشوم، وقت هایی که عصبانی هستم باید سکوت کنید تا ارام شوم. _اگر منظورتان عصبانیت است که خب من هم عصبی ام بشوم شاید یکی دوتا وسیله بشکنم اینها را میگفت که بترساندم. حتما او هم شایعات را شنیده بود. که بعضی از دختر ها برای گرفتن با جانباز ازدواج میکنند و بعد توی فرودگاه خارج از کشور ولشان میکنند و میرودند. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 4⃣ 📖گفتم: _اما شما این جزئیات را درباره به خانواده من نگویید❌ من باید از وضعیت شما باخبر میشدم که شدم. گفت: خب حاج خانم نگفتید مهریه تان چیست؟؟ چند لحظه فکر کردم و گفتم: . سریع گفت: مشکلی نیست. از صدایش معلوم بود ذوق کرده است😍 📖گفتم ولی یک شرط و شروطی دارد. ارام پرسید: چه شرطی؟؟ نمیگویم یک جلد قران. میگویم "ب" بسم الله قران تا اخر زندگیمان حکم بین من و شما باشد. اگر اذیتم کنید، به همان "ب " بسم الله شکایت میکنم. اما اگر توی زندگی با من خوب باشید، را به همان "ب" بسم الله میکنم. 📖ساکت بود از کنار چادرم نگاهش کردم. سرش پایین بودو فکر میکرد. صورتش سرخ شده بود. ترسانده بودمش. گفتم: انگار نکردید. نه قبول میکنم ،فقط یک مساله میماند چند لحظه مکث کرد. ؟ 📖موهای تنم سیخ شد😦 از صفورا شنیده بودم که زود گرم میگیرد و میشود. ولی فکر نمیکردم تا این حد باشد. نه به بار بود و نه به دار، انوقت من را به اسم کوچکم صدا میزد. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣ 📖وقتی مهمانها رفتند. هنوز لباسهای خیس بود. و او با همان لباسهای راحتی گوشه اتاق نشسته بود. گفت: مامان! شما فکر کنید من ان هستم که بیست و سه سال پیش گمش کرده بودید⁉️ حالا پیدا شدم. اجازه میدهید تا لباسهایم خشک بشود اینجا ؟؟ 📖لپ های مامان گل انداخت و خندید. ته دلش غنج میرفت برای اینجور ادمها. اقا جون به من اخم کرد. از چشم من میدید که ایوب نیامده شده عضوی از خانواده ما، چند باری رفت و امد و به من چشم غره رفت😒 📖کتش را برداشت و در گوش مامان گفت: اخر تا این موقع شب خانه مردم میماند؟ در را به هم زد و رفت. صدای استارت ماشین🚗 که امد دلمان ارام شد. میدانستیم چرخی میزند و اعصابش که ارام شد برمیگردد خانه. 📖مامان لباس های ایوب را جلوی بخاری جابه جا کرد و گفت: اینها هنوز خشک نشده اند. بیا شام را پهن کنیم. بعد از شام ایوب پرسید: الان در خوابگاه جهاد بسته است، من شب کجا بروم؟؟ مامان لبخندی زد و گفت: خب بمان پسرم، فردا صبح هم لباسهایت خشک شده اند، در جهاد هم باز شده است. یکدفعه صدای در آمد. اقا جون بود😥 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣1⃣ #قسمت_دوازدهم 📖یک هف
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 3⃣1⃣ 📖همان حرف ها را پشت تلفن تکرار کردم و برگشتم. مامان پرسید: چی شده هی میروی و هی می ایی⁉️ تکیه دادم به دیوار. _اقای بلندی زنگ زده میخواهد دوباره بیاید مامان با لبخند گفت: خب بگذار بیاید _برای چی؟؟اگر میخواست بیاید پس چرا رفت؟؟ 📖 لابد داشته و حالا که برگشته یعنی مشکل حل شده، من دلم روشن است خواب دیدم دیدم خانه تاریک بود تو این طرف دراز کشیدی و ایوب ان طرف نور سفیدی مثل نور ماه از قلب ایوب♥️ بلند شد و امد تا قلب تو😍 من میدانم قسمت هم هستید بگذار بیاید. انوقت محبتش هم به دلت مینشیند 📖اکرم خانم صدا زد: شهلا خانم باز هم تلفن بعد خندید و گفت: میخواهید تا خانه تان یک سیم بکشیم تا راحت باشید؟؟😄 مامان لبخند زد و رفت دم در، من هم مثل مامان به خواب اعتقاد داشتم. محبت ایوب به دلمـ💖 نشسته بود اما خیلی دلخور بودم 📖مامان که برگشت هنوز میخندید گفتم بیاید شاید به نتیجه رسیدید گفتم ولی نمیگذارد. گفت: من به این دختر بِده نیستم 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣3⃣ #قسمت_سی_ودوم 📖روی پ
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 3⃣3⃣ 📖نفس های ثانیه ای ایوب جزئی، از زندگیمان شده بود. تا ان وقت از شیمیایی☠ شدن فقط این را میدانستم ک روی پوست های ریز و درشت میزند. 📖دکتر برای تاول های صورتش دارو تجویز کرده بود. با اینکه دارو ها را میخورد ولی خارش، تاول ها بیشتر شده بود. صورتش زخم💔 میشد و از زخم ها می امد. ریشش را با تیغ زد تا زخم ها عفونت نکند. 📖وقتی از سلمانی ب خانه برگشته بود خیلی گرفته بود😞 گفت: مردم چه شده اند. میگویند تو که خودت جانبازی، تو دیگر چرا⁉️ بستری شدن ایوب انقدر زیاد بود ک و اتاق ریکاوری مثل خانه خودم شده بود. 📖از اتاق عمل که بیرون می اوردنش. نیمه هوشیار شروع میکرد به حرف زدن" من فهمیدم توی کدام دانشگاه معتبر خارجی، پزشکی تدریس میشود، بگذار خوب بشوم، میرویم انجا و من بالاخره پزشکی👨‍🔬 میخوانم. 📖عاشق پزشکی بود. شاید از بس که زیر تیغ جراحی رفته بود و نصف عمرش را توی گذرانده بود. چند بار پیش امد که وقتی گوشت به دستش نگرفت خودش فهمید عمل خوب نبوده❌ 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 6⃣4⃣ 📖روزنامه📰 را از دستم گرفت و دنبال گشت چند بار اسمم را بلند خواند، انگار باورش نمیشد. هر دکتر و پرستاری که بالای سرش می امد، را به او نشان میداد. 📖با ایوب شدم. او ترم اخر مدیریت دولتی بود و من مدیریت بازرگانی را شروع کردم. روز ثبت نام📝 مسئول امور دانشجویی تا من را دید شناخت"خانم غیاثوند؟ درست است؟" چشم هایم گرد شد😧 "مگر روی پیشانیم نوشته اند؟" 📖-نه خانم، بس که همه جا از شما حرف میزنند. می نشیند، میگوید ... بلند میشود، میگوید شهلا♥️ من هم کنجکاو شدم اسمتان را که توی دیدم، با عکس پرونده تطبیق دادم، خیلی دوست داشتم ببینم این خانم کیست که اقای بلندی این طور از او تعریف میکند😉 📖کلاس که تمام شد ایوب را دم در دیدم👤 منتظر ایستاده بودم برایم دست تکان داد. اخم کردم😠 گفتم باز هم امده ای از بپرسی؟ مگر من بچه دبستانی ام؟ که هر روز می ایی، در کلاسم و با استادم حرف میزنی؟؟ 📖خندید😄 "حالا بیا و خوبی کن، کدام مردی انقدر به فکر است که من هستم؟ خب دوست دارم ببینم چطور درس میخوانی❓ 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣4⃣ #قسمت_چهل_وهشتم 📖چند
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 9⃣4⃣ 📖سرش را انداخت بالا و محکم گفت: . خانمها یا باید شوند یا معلم و استاد. باقی کارها یک قِران هم نمی ارزد❌ ناراحت شدم🙁چرا حاجی؟ چرخید طرف من؛ ببین خودم توی اداره کار می کنم. می بینم که با خانمها چطور رفتار می شود. هیچ کس ملاحظه آنها را نمی کند. 📖حتی اگر مسئولیتی به عهده هست؛ نباید مثل یک مرد بازخواستش کنند⛔️ او باید برای خانه هم توان و انرژی داشته باشد. اصلا میدانی شهلا باید ناز زن را کشید. نه این که او رئیس و کارمند و باقی آدمها رو بکشد. 📖چقدر ناز ادم های مختلف را سر بستری🛌 کردن های کشیده بودم و نگذاشته بودم متوجه شود. هر را گیر میاوردم برایش توضیح میدادم که نوع بیماری ایوب با بیماران روانی متفاوت است. 📖مراقبت های خاص خودش را میخواهد. به و گفتار درمانی احتیاج دارد، نه اینکه فقط دوز قرص هایش💊 کم و زیاد شود. این تنها کاری بود که مدد کارها میکردند. وقتی اعتراض میکردم، میگفتند: به ما همین قدر میدهند 📖اینطوری ایوب به ماه نرسیده بود دوباره میشد. اگر آن روز دکتر اعصاب و روان مرا از اتاقش بیرون نمیکرد🚷 هیچ وقت نه من و نه ایوب برای بستری شدن هایش نمیکشیدیم😔 📖وضعیت ایوب به هم ریخته بود. راضی نمیشد با من به دکتر بیاید. خودم وقت گرفتم تا حالت هایش را برای دکتر شرح دهم و ببینم قبول میکند در بیمارستان بستریش کنم یا نه‼️نوبت من شد. وارد اتاق شدم. 📖دکتر گفت پس مریض کجاست⁉️ گفتم: توضیح میدهم ....." با صدای بلند🗣 وسط حرفم پرید _بفرمایید بیرون خانم...اینجا فقط برای است نه همسرهایشان 📖گفتم: من هم برای خودم نیامدم. همسرم♥️ جانباز است. امده ام وضعیتش را برایتان..... از جایش بلند شد و به در اشاره کرد و داد کشید "برو خانم با مریضت بیا..." 📖با اشاره اش از جایم پریدم. در را باز کردم. همه بیماران و همراهانشان نگاهم میکردند👁 رو به دکتر گفتم: فکر میکنم همسر من به دکتر نیازی ندارد، انگار بیشتر نیاز دارید. در را محکم بستم و بغضم ترکید. با صدای بلند زدم زیر گریه😭 واز مطب بیرون امدم. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 0⃣5⃣ 📖مجبور شدم سراغ بیمارستان اعصاب و روانی بروم که مخصوص نبود. دو ساختمان مجزا برای زن ها و مرد هایی داشت که بیشترشان یا مادرزادی بیمار🤒 بودند یا در اثر حادثه مشکلات پیدا کرده بودند. 📖ایوب با کسی اشنا نبود. میفهمید با انها . میدید که وقتی یکی از انها دچار حمله میشود چه کارهایی میکند، کارهایی ک هیچ وقت توی بیمارستان مخصوص جانبازان ندیده بود❌ 📖از صبح کنارش مینشستم👥 تا عصر، بیشتر از این اجازه نداشتم بمانم. ها هم خانه تنها بودند. میدانستم تا بلند شوم مثل بچه ها گوشه چادرم را توی مشتش میگیرد و با میگوید  من را اینجا 🚷 طاقت دیدن این صحنه را نداشتم😔 📖نمیخواستم کسی را که برایم بزرگ بود♥️ عقایدش را دوست داشتم. بود، پدر بچه هایم بود را در این حال ببینم. چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم. 📖یک بار به بهانه ی دستشویی رفتن، یک بار به بهانه ی که با ایوب کار داشت و صدایش میکرد. اما این بار شش دانگ حواسش به من بود👀 با هر قدم او هم دنبالم ، تمام حرکاتم را زیر نظر داشت. 📖نگهبان در را نگاه کردم، جلوی در منتظر ایستاده بود👤 تا در را برایم باز کند. را زدم زیر بغلم و دویدم سمت در، صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم امد. او هم داشت میدوید.... " .....شهلا ......تو را به خدا ....." 📖بغضم ترکید😭 اشک نمیگذاشت جلویم را  درست ببینم که چطور از بیماران عبور میکنم. نگهبان در را باز کرد، ایوب هنوز میدوید🏃‍♂ با تمام توانم تا قبل از رسیدن او به من ،از در بیرون بروم. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 4⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وچهارم 📖
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 5⃣5⃣ 📖ایوب که مرخص شد، برایم هدیه🎁 خریده بود. وقتی به حالت عادی برگشته بود، فهمیده بود ک قبل از رفتنش چقدر توی داد و بیداد راه انداخته بود. لبخند زد و گفت: برایت تجربه شد😅 حواست باشد بعد از من نشوی و دوباره زن یکی مثل من بشوی، امثال من فقط دردسر هستیم. هیچ چیزی از ما به تو نمیرسد❌ نه پولی داریم، نه خانه ای هیچی .... 📖کمی فکر کرد و خندید _من میگویم زن یک  پولدار شو خیره شدم توی چشم هایش که داشت از اشک پر میشد😢 شوخی تلخی کرده بود. هیچ کس را نمیتوانستم به اندازه ی دوست داشته باشم. فکرش را هم نمیکردم از این مرد جدا شوم. با اخم گفتم: برای چی این حرف ها را میزنی؟😕 📖خندید _خب چون روز های اخرم هست ، بیمه نامه م توی کمد است. چند بار جایش را نشانت دادم. دم دست بگذار، لازمت میشود بعد من .... +بس کن دیگر ایوب😡 _بعد از من مخارجتان سنگین است. کمک حالت میشود. +تو الان هجده سال است داری به من قول میدهی، میروم، فردا میروم، قبول کن دیگر ایوب........" 📖عاشق طبیعت🌱 بود و چون قبل ازدواجمان کوه نورد بود، جاهای بکر و دست نخورده ای را میشناخت. توی راه جلفا بودیم. ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین🚗 را از سر بالایی تند ان بالا برد. بالای تپه پر بود از گلهای ریز رنگی 📖ایوب گفت: حالا که اول است، باید اردیبهشت بیایید، بببنید اینجا چه بهشتی میشود. در ماشین را باز کردیم که عکس📸 بگیریم. باد پیچید توی ماشین، به زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم. ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان👥بالای تپه جان میداد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی🍟 که ایوب استاد درست کردنشان بود. 📖ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند. رفتیم سمت کلیسای جلفا. هرچه به نزدیک تر میشدیم، تعداد سرباز های بالای برجک ها و کنار سیم خاردارها بیشتر میشد. ایوب از توی ایینه بچه ها را نگاه کرد👀 کنار هم، روی صندلی عقب خوابشان برده بود. گفت: شهلا فکرش را بکن، یک روز و محمدحسن هم سرباز میشوند، میایند همچین جایی، بعد من و تو باید مدام به انها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣6⃣ 📖 ایوب بود. میخواست نزدیک برادرش حسن، در دفن شود. هدی به قم زنگ زد و اجازه خواست. گفتند اگر به سختی می افتید، میتوانید به وصیت عمل نکنید❌ اصرار هدی فایده نداشت. 📖این اخرین خواسته ایوب از من بود و میخواستم هر طور هست انجامش دهم. ، روز پدر بود. دلم میخواست برایش هدیه بخرم🎁 جبران اخرین روز مادری که زنده بود. نمیتوانست از رخت خواب بلند شود. پول داده بود به محمدحسین و هدی، سفارش کرده بود برای من ظرف های بخرند. 📖صدای نوار قران📼 را بلند تر کردم. به خواب فامیل امده بود و گفته بود: به بگویید بیشتر برایم قران بگذارد. قاب عکس ایوب را از روی تاقچه برداشتم و به سینه ام فشار دادم، اه کشیدم +اخر کی اسم تو را گذاشت؟ 📖قاب را میگیرم جلوی صورتم به چشم هایش نگاه میکنم +میدانی؟ تقصیر همان است که تو  اینقدر کشیدی. اگر هم اسم یک ادم بی درد و پولدار بودی، من هم نمیشدم زن یک ادم سختی کش. اگر ایوب بود به این حرفهایم میخندید مثل توی عکس که چین افتاده زیر چشم هایش😄 📖روی صورتش دست میکشم +یک عمر من به حرف هایت گوش دادم، حالا باید ساکت بنشینی و گوش بدهی چه میگویم. از همین چند روز انقدر حرف دارم از خودم؛ از بچه ها محمدحسین داغان شده😔 📖ده روز از مدرسه اش مرخصی گرفتم و حالا فرستادمش ، هر شب از خواب میپرد، صدایت میکند. خودش را میزند و لباسش را پاره میکند. محمدحسن خیلی کوچک است. اما خیلی خوب میفهمد که نیستی تا روی پاهایت بنشیند و با تو بازی کند. هدی هم که شورع کرده برایت نامه مینویسد📝 مثل خودت حرف هایش را با نوشتن راحت تر میزند. 📖اشک هایم را پاک میکنم و به ایوب چشم غره میروم +چند تا نامه💌 جدید پیدا کرده ام، قایمشان کرده بودی؟ رویت نمیشد بدهی دستم؟ ولی خواندمشان نوشتی: تا اخرین طلوع و غروب خورشید ، چشمانم جست و جوگر و دستانم نیازمند دستان تو خواهد بود. برای این همه عظمت، نمیدانم چه بگویم فقط زبانم به یک حقیقت میچرخد و ان این که همیشه همسفر من باشی ، همسفر تو ایوب♥️ 📖قاب را میبوسم و میگذارم روی تاقچه ... 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣6⃣ #قسمت_شصت_ودوم 📖 #وص
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 3⃣6⃣ 📖از ایوب هر کاری بر می اید. هر وقت از او میخواهم هست. حضورش👤 فضای خانه را پر میکند. مادرش امده بود خانه ما و چند روزی مانده بود. برای برگشتنش پول💰 نداشت، توی اتاق ایوب سرم را بالا گرفتم _ابرویم را حفظ کن، هیچ در خانه ندارم✘ دوستم امد جلوی در اتاق + بیا این اتاق، یک چیزی پیدا کردم 📖امده بود کمکم تا ها را جمع کنیم. شش ماهی بود که بخاری را تکان نداده بودیم. زیر فرش یک دسته اسکناس💷 پیدا کرده بود. ابرویم را حفظ کرد. 📖توی امتحانهای کمکش کرد. برای خواستگارهایی که هدی از همان نوجوانیش داشت به خوابم میامد و راهنمایی میکرد👌 حتی حواسش به هم بود. 📖یک سینی حلوا درست کرده بودم تا محمدحسین شب جمعه ای ببرد مسجد🕌 یادش رفت. صبح سینی را دادم به محمدحسن و گفتم بین ها بگرداند. وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود. یک نگاهش به حلوا بود و یک نگاهش به من👀 📖-مامان میگذاری همه اش را بخورم؟ +نه مادر جان، این ها برای است که چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند شانه اش را بالا انداخت _خب مگر من چه ام است⁉️ خودم میخورم، خودم هم اش را میخوانم 📖چهار زانو نشست وسط اتاق و همه ها را خورد. سینی خالی را اورد توی اشپز خانه _مامان فاتحه خیلی کم است. میروم برای بابا بخوانم. شب ایوب توی خواب، سیب ابداری🍎 را گاز میزد و میخندید؛ فاتحه و نماز های محمدحسن به او رسیده بود😍 📖از تهران تا تبریز خیلی راه است. اما وقتی دلمان گرفت💔 و هوایش را کردیم می رویم سر . سالی چند بار میرویم تبریز و همه روز را توی وادی رحمت میمانیم. بچه ها جلوتر از من میروند. اول سر مزار میروم تا کمی ارام شوم اما باز دلم شور میزند 📖چه بگویم؟ از کجا شروع کنم⁉️ ......... 🖋 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh