eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
31هزار عکس
8.9هزار ویدیو
217 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ ڪوفـيان بـا «ظهور» (علیه السلام) و بـا «غـيبـت» تـ✨و امـتحـان ، بـہ راستے سخـت تـر اسـٺ!!! ظهور.... يـا ⁉️ امیدغریب های کجایی!💔 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣ 🌳سلام بر که نشان باقیمانده از دین و حجّت های . 🌸سلام بر او که گنجینه علم است...   به امید دیدن روز ظهور 🌳روزی که دین و جانی تازه میگیرد… 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌳از قافله های جاماندیم رفتند رفیقان و چه ماندیم 🌲افسوس که در دلتنگی💔 مجروح شدیم دنیا ماندیم 🌷 🌸🥀 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
📎💞 🌱عشق های همه روزی میروند؛تمام میشوند، 🍃 عشق آسمانی🌫،عشق معبود است که بی فرجام است؛دریابش که مشتاقانه را میکشد... 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
باید برایَت باران شـَوَم و بِبارَم ...! باید برایَت مثلِ خورشید بِسوزَم ...! باید برایَت هَمانَندِ ر
📝وصیت نامه اش یک جمله داشت... 🍂پیرو ولایت باشید؛ قیامت یقه تان را می گیرم اگر ولی فقیه را تنها بگذارید.✨ 🌷 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
❣ 🌥کاش میشد تنها نبود کاش میشد دیدنت رویا نبود گفته بودی باتـ🌸ــــو می مانم ولی رفتی و گفتی که اینجا نبود ⛅️سالیان سال مانده ام شاید این رفتن سزای من نبود من دعا🤲 کردم برای دست های تو ولی بالا نبود ⛅️باز هم گفتی که می رسی کاش روز دیدنت فردا نبود 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣ 🌥کاش میشد تنها نبود کاش میشد دیدنت رویا نبود گفته بودی باتـ🌸ــــو می مانم ولی رفتی و گفتی که اینجا نبود ⛅️سالیان سال مانده ام شاید این رفتن سزای من نبود من دعا🤲 کردم برای دست های تو ولی بالا نبود ⛅️باز هم گفتی که می رسی کاش روز دیدنت فردا نبود 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️قسمت پنجاه و شش❤️ . دوباره ایوب بستری شد برای پیدا کردن قرص و دوایش باید بچه ها را می گذاشتم. سفارش هدی و محمد حسن را به کردم و غذای روی گاز را بهشان نشان دادم و رفتم. وقتی برگشتم همه قایم شده بودند. صدای هق هق محمد حسین ازپشت دیوار مرا ترساند. با توپ زده بودند به قاب عکس عمو حسن و شیشه اش را خرد کرده بودند. محمد حسین اشک هایش را با پشت دست پاک کرد: "بابا ایوب عصبانی می شود؟" روی سرش دست کشیدم "این چه حرفی است!؟ تازه الان بابا ایوب بیمارستان است میتوانیم با هم شیشه ها را جمع کنیم. ببینم فردا هم که باز من نیستم چه کار میکنی؟ مواظب همه چیز باش، دلم نمیخواهد همسایه ها بفهمند که نه بابا خانه است و نه مامان و شما تنها هستید." سرش را تکان داد "چشم" 😟 . ❤️قسمت پنجاه و هفت❤️ . فردا عصر که رسیدم خانه بوی غذا می آمد. در را باز کردم،هر سه آمدند جلو، بوسیدمشان مو و لباسشان مرتب بود. گفتم: "کسی،اینجا بوده؟ محمد حسین سرش را به دو طرف تکان داد. - نه مامان محمد حسن خودش را کثیف کرده بود، عوضش کردم. هدی را هم بردم حمام ناهار هم استامبولی پلو درست کردم. در قابلمه را باز کردم، بخار غذا خورد توی صورتم. بوی خوبی داشت☺ محمد حسین پشت سر هم حرف میزد: "میدانی چرا همیشه برنج های تو به هم می چسبند؟ چون روغن کم میریزی. سر تا پای محمد حسین را نگاه کردم. اشک توی چشم هایم جمع شد.😢 قدش به زحمت به گاز می رسید. پسر کوچولوی هفت ساله ی من، مردی شده بود. ایوب وقتی برگشت و قاب را دید، محمد حسین را توی بغلش فشار داد. "هیچ چیز آنقدر ارزش ندارد که آدم به خاطرش از بچه اش برنجد." ❤️
❤️قسمت پنجاه و شش❤️ . دوباره ایوب بستری شد برای پیدا کردن قرص و دوایش باید بچه ها را می گذاشتم. سفارش هدی و محمد حسن را به کردم و غذای روی گاز را بهشان نشان دادم و رفتم. وقتی برگشتم همه قایم شده بودند. صدای هق هق محمد حسین ازپشت دیوار مرا ترساند. با توپ زده بودند به قاب عکس عمو حسن و شیشه اش را خرد کرده بودند. محمد حسین اشک هایش را با پشت دست پاک کرد: "بابا ایوب عصبانی می شود؟" روی سرش دست کشیدم "این چه حرفی است!؟ تازه الان بابا ایوب بیمارستان است میتوانیم با هم شیشه ها را جمع کنیم. ببینم فردا هم که باز من نیستم چه کار میکنی؟ مواظب همه چیز باش، دلم نمیخواهد همسایه ها بفهمند که نه بابا خانه است و نه مامان و شما تنها هستید." سرش را تکان داد "چشم" 😟 . ❤️قسمت پنجاه و هفت❤️ . فردا عصر که رسیدم خانه بوی غذا می آمد. در را باز کردم،هر سه آمدند جلو، بوسیدمشان مو و لباسشان مرتب بود. گفتم: "کسی،اینجا بوده؟ محمد حسین سرش را به دو طرف تکان داد. - نه مامان محمد حسن خودش را کثیف کرده بود، عوضش کردم. هدی را هم بردم حمام ناهار هم استامبولی پلو درست کردم. در قابلمه را باز کردم، بخار غذا خورد توی صورتم. بوی خوبی داشت☺ محمد حسین پشت سر هم حرف میزد: "میدانی چرا همیشه برنج های تو به هم می چسبند؟ چون روغن کم میریزی. سر تا پای محمد حسین را نگاه کردم. اشک توی چشم هایم جمع شد.😢 قدش به زحمت به گاز می رسید. پسر کوچولوی هفت ساله ی من، مردی شده بود. ایوب وقتی برگشت و قاب را دید، محمد حسین را توی بغلش فشار داد. "هیچ چیز آنقدر ارزش ندارد که آدم به خاطرش از بچه اش برنجد." ❤️ بامــــاهمـــراه باشــید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣ 🕊هر به رسم نوکری از ما تورا سلام 🦋 ای مانده در میان قائله تو را سلام✋ 🕊 ما هرچہ خوب و به درِخانه ی توییم♥️ 🦋از نوکران آقا تو را ســلام 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣3⃣ #قسمت_سی_وهشتم 📖حتی
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 9⃣3⃣ 📖دوباره ایوب بستری شد🛌 برای پیدا کردن قرص و دوایش باید بچه ها را تنها میگذاشتم. سفارش هدی و محمدحسن را به محمدحسین کردمو غذای🍛 روی گاز را بهشان نشان دادم و رفتم. وقتی برگشتم همه قایم شده بودند. 📖صدای هق هق از پشت دیوار مرا ترساند. با توپ زده بودند به قاب عکس عموحسن و شیشه اش را خرد کرده بودند. محمدحسین اشک هایش😢 را با پشت دست پاک کرد " ایوب عصبانی میشود؟" 📖روی سرش دست کشیدم _این چه حرفی است⁉️ تازه الان بابا ایوب است میتوانیم با هم شیشه ها را جمع کنیم. ببینم که فردا هم که باز من نیستم چه کار میکنی؟ 📖_مواظب همه چیز باش، دلم نمیخواهد همسایه ها بفهمند که نه بابا خانه است و نه مامان و شما هستید. سرش را تکان داد "چشم" فردا عصر که رسیدم خانه بوی غذا می امد😋 در را باز کردم. هر سه امدند جلو، بوسیدمشان؛ مو و لباسشان مرتب بود🙂 گفتم: کسی، اینجا بوده؟ 📖محمدحسین سرش را به دو طرف تکان داد -نه مامان محمدحسن خودش را کثیف کرده بود، عوضش کردم. هدی را هم حمام بردم، ناهار هم پلو درست کردم. در قابلمه را باز کردم بخار غذا🍲 خورد توی صورتم. بوی خوبی داشت 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
17.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بانویی که فرمانده سپاه پاسداران شد. 🇮🇷دوم اردیبهشت سالروز تشکیل سپاه پاسداران عزیز و با غیرت و شهامت مبارک 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh