شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_چهل_و_سوم ساعت از نیمه شب گذشته بود، ولی خواب از چشمان آشفته و
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_چهل_و_پنجم
پس از ساعتی، سرانجام از بودن کنار #مادر دل کَندم و از اتاق بیرون آمدم و همین #تنهایی کافی بود تا کوه اندوه باز بر سرم آوار شده و سیلاب اشکم را جاری کند. کوله بار #ناراحتی_هایم به قدری سنگین بود که با هر قدمی که بر میداشتم احساس میکردم همه توانم تمام میشود.
دستم را روی نرده آهنی راه پله بیمارستان میکشیدم و پله های #طولانی_اش را به سختی طی میکردم و نفهمیدم چه شد که چادرم زیر پایم ماند و تعادلم را از دست دادم که با صورت روی #کفپوش سرامیک بیمارستان افتادم و ناله ام بلند شد. حالا فرصت خوبی بود که هرچه از #غم بیماری مادر و دردی که صبورانه تحمل میکرد، در دل تنگم عقده کرده بودم، #فریاد بزنم و اشک بریزم.
کف دستم را روی زمین گذاشتم و به #سختی خودم را بلند کردم. یکی از دندانهایم در لبم فرو رفته و خون شکاف لبم با خونی که از بینی ام راه افتاده بود، یکی شده و روی سنگهای سفید راهروی بیمارستان میچکید. بی توجه به چند نفری که برای #کمک دورم جمع شده بودند، به سختی برخاستم و با پاهایی که دیگر رمقی برایشان نمانده بود، خودم را به کنار راهرو کشاندم و پیکر بیحالم را روی #نیمکت رها کردم.
تمام صورتم از گریه #خیس شده و نه از دردی که همه بدنم را گرفته بود که به حال #مصیبت_بار مادرم گریه میکردم. هرکسی چیزی میگفت و میخواست به هر وسیله ای کمکم کند و من چیزی جز شفای #مادرم نمیخواستم.
با گوشه چادر #سورمه_ای رنگم، اشک و خون را از صورتم پاک کرده با تنی که از اندوه و درد میلرزید، قدم به حیاط گذاشتم. مجید همچنان کنار #حیاط بیمارستان ایستاده و بیخبر از حال من، گلهای باغچه #حاشیه حیاط را نگاه میکرد که از صدای دمپایی هایم که روی زمین کشیده میشد، به سمتم چرخید و با دیدن صورت #خونی و خیس از اشکم، وحشتزده به سمتم دوید.
مات و مبهوت لب و بینی زخمی ام، دستم را که به یاری به #سمتش دراز شده بود، گرفت و کمکم کرد تا روی نیمکت سبز رنگ کنار حیاط بنشینم و با صدایی که از #نگرانی به لرزه افتاده بود، پرسید: "چه بلایی سر خودت اُوردی؟"
همچنانکه سرم را بالا گرفته بودم تا #خونریزی بینی ام بند بیاید، میان گریه جواب دادم: "نمی دونم چی شد... همین #طبقه_آخر از پله ها افتادم..." از خشمی خروشان، خون در چشمانش دوید و با فریادی #عصبی اوج محبتش را نشانم داد: "الهه! داری با خودت چیکار میکنی؟!میخوای #خودتو بکشی؟!!! تو نمیخوای زنده بمونی و خوب شدن مامان رو ببینی؟!!! کاری که تو داری با خودت میکنی، سرطان با مادرت نمیکنه!"
سپس در برابر نگاه #معصومانه_ام، غیظ لبریز از عشقش را فرو خورد و با لحنی که حرارتش خبر از سوختن دلش میداد، #نجوا کرد: "الهه جان! بهت گفته بودم که وقتی ناراحتی تو رو میبینم داغون میشم! بهت گفته بودم که طاقت ندارم ببینم داری #غصه میخوری..."
و مثل اینکه نتواند قطعه #عاشقانه اش را تمام کند، چشم از صورتم برداشت و به اطرافش نگاهی کرد. از کنارم بلند شد، دستم را گرفت و #آهسته زمزمه کرد: "الهه جان! اونجا یه شیر آب هست. پاشو بریم صورتت رو بشوریم، #بلند_شو عزیزم!" و گرمای عشقش به قدری زندگی بخش بود که با همه درد و #رنجهایم، جان تازه ای یافته و بار دیگر دنیا پیش #چشمانم رنگ و رو گرفت.
زیر تابش شدید گرمای تیرماه، با آب #شیر کنار حیاط، صورتم را شستم، گوشه #چادرم را هم آب کشیدم و با دستمالی که مجید برایم آماده کرده بود، صورتم را خشک کردم. به چشمانم لبخندی زد و با #مهربانی پرسید: "میخوای برات چیزی بگیرم؟" که من هم پس از روزها غم و غصه، لبخندی بر صورتم جا خوش کرد و پاسخ دادم: "ممنونم! بریم خونه خودم #شربت درست میکنم."
لبخند #پرطراوتم به مذاقش شیرین آمد، نفس بلندی کشید و با چشمانی که #میخندید، به سمت در بیمارستان اشاره کرد و با گفتن :پس بفرمایید!" شانه به #شانه_ام به راه افتاد....
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_یکم سه مرد #ناشناس روی تخت کنار حیاط لَم داده و یکی دیگر
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_دوم
مجید با ابروهایی که زیر بار سنگین اخم تا روی چشمانش پایین کشیده شده و گونه هایی که از عصبانیت گل انداخته بود، قدم به اتاق گذاشت و شاید به قدری قلبش از غیظ و #غضب پُر شده بود که حتی #وضعیت مرا هم فراموش کرده و ندید چقدر #ناتوان روی کاناپه افتاده ام که اینبار به غمخواری حالم پایین پایم زانو نزد و در عوض برای بازخواستم روی مبل مقابلم نشست و باصدایی که از شدت خشم خَش افتاده بود، پرسید: "این پسره تو رو کجا دیده؟"
#مبالغه نبود اگر بگویم که تا آن لحظه، چشمانش را این همه #عصبی ندیده بودم و به #غیرت مردانه اش حق میدادم که اینچنین در برابرم یکه تازی کند که #سکوتم طولانی شد و صورتش را برافروخته تر کرد: "الهه! میگم اینا تو رو کجا دیدن؟"
نیم خیز شدم تا #خودم را کمی جمع و جور کرده باشم و زیر لب پاسخ دادم: "یه بار اومده خونه..." و نگذاشت حرفم تمام شود که #دوباره پرسید: "خُب تو رو کجا دیدن؟"
لبخندی #کمرنگ نشانش دادم تا هم فضا را آرام کرده و هم بر #اضطراب خودم غلبه کنم و با صدایی #آهسته جواب دادم: "من رفته بودم در رو باز کنم..." که دوباره با #عصبانیت به میان حرفم آمد: "مگه #نوریه خودش نمیتونست در رو باز کنه که تو از طبقه بالا رفتی در رو باز کردی؟"
در برابر پرسشهای #مکرر و قاطعانه اش کم آورده و باز تنم به لرزه افتاده بود. به سختی از جا بلند شده، تکیه ام را به پشتی #کاناپه دادم و با صدایی که حالا بیش از دلم #میلرزید، جواب دادم: "اون روز هنوز #بابا با نوریه ازدواج نکرده بود..."
و گفتن همین کلام کوتاه #کافی بود تا سرانجام شیشه تَرک خورده #صبرش بشکند و عقده ای را که در سینه #پنهان کرده بود، بر سرم #فریاد بکشد: "پس اینا اینجا چه #غلطی میکردن؟!!!"
نگاهش از #خشم آتش گرفته و به انتظار پاسخ من، به #صورتم خیره مانده بود که لب های خشک از ترسم را تکانی دادم و گفتم: "همون هفته های اولی بود که #مامان فوت کرده بود... اومده بودن به #بابا تسلیت بگن... همین..."
و نمیدانستم که آوردن نام آن روزها، اینچنین #جگرش را آتش میزند که مردمک چشمان #زیبایش زیر فشار خاطرات تلخش #لرزید و با نفسهایی که بوی غم میداد، زمزمه کرد: "اون روزهایی که من حق
نداشتم یه لحظه زنم رو ببینم، یه مُشت مرد #غریبه می اومدن با #ناموس من حرف میزدن؟..."
در مقابل بارش باران #احساس عاشقانه اش، پرده چشم من هم #پاره شد. قطرات اشکی که برای #ریختن بیتابی میکردند، روی صورتم #جاری شدند و همانطور که از زیر #شیشه خیس چشمانم، نگاهش میکردم، مظلومانه پرسیدم: "تو به من شک داری مجید؟"
و با این سؤال #معصومانه من، مثل اینکه صحنه نگاه #گناه_آلود و چشمان ناپاک برادر نوریه، برایش #تکرار شده باشد، بار دیگر خون #غیرت در صورت گندمگونش پاشید و فریادش در گلو شکست: "من به تو شک ندارم! به اون مرتیکه شک دارم که اونجوری بیحیا..."
و شاید شرمش آمد حرکت #شیطانی برادر #نوریه را حتی به زبان آورد که پشتش را به مبل تکیه داد و هر آنچه بر دلش #سنگینی میکرد با نفس بلندی بیرون داد و مثل اینکه تازه متوجه رنگ پریده و نفس بُریده ام شده باشد، سراسیمه از جا بلند شد و با گامهای بلندش به سمت #آشپزخانه رفت و لحظاتی نگذشته بود که با لیوان #شربت قند و گلاب آمد و باز مثل گذشته کنارم روی #کاناپه نشست.
با محبت همیشگی اش، لیوان #خنک شربت را به دستم داد و با دست دیگرش، انگشتان #لرزانم را دور لیوان محکم گرفته بود تا از دستم نیفتد.
با اینکه چیزی نمیگفت، از #حرارت حضورش، گرمای محبت دلنشینش را #حس میکردم که بلاخره سدسکوتش #شکست و با کلام شیرینش زیرگوشم نجوا کرد: "ببخشید الهه جان! نمیخواستم اذیتت کنم، #ببخشید سرِت داد زدم!"
و حالا نوبت بغض #قدیمی من بود که شکسته و سر قصه بیقراری ام را باز کند: "مجید! اون روزی که اینا اومدن درِ خونه، من #منتظر تو بودم! فکر کردم تو اومدی دمِ در تا #منو ببینی! من به خیال اینکه تو پشت در هستی، در رو باز کردم..."
و چند سرفه #خیس به کمکم آمد تا راه گلویم از حجم #بغض خالی شده و با چشمانی که همچنان #بی_دریغ می بارید، در برابر نگاه منتظر و مشتاقش ادامه دهم: "ولی تو پشت در نبودی! مجید! #نمیدونی اون روز چقدر دلم میخواست پیشم بودی! اون روز حالم خیلی #بد بود، دلم برای مامان تنگ شده بود، دلم میخواست پیشم باشی تا برات درد دل کنم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_شصت_و_ششم صورتش از غیظ #غیرت سرخ شده و به وضوح احساس میکردم تم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_شصت_و_هفتم
از حکم #قاطعانه_اش، بند دلم پاره شد و با نفسی که به #شماره افتاده بود، نجوا کردم: "مجید! این خونه #بوی مامانم رو میده..." و نگذاشت جمله ام به آخر برسد و با #خشمی که بیشتر بوی دلواپسی میداد، بر سرم #فریاد کشید:
"الهه! این خونه داره تو رو میکُشه! بابا و نوریه دارن تو رو میکُشن! روزی نیس که از دست #نوریه زار نزنی! روزی نیس که چهار ستون بدنت از دست #نوریه نلرزه! میفهمی داری چه بلایی سرِ #خودت و این بچه میاری؟!!!"
و بعد مثل اینکه نگاه #نحس برادر نوریه پیش چشمانش تکرار شده باشد، دوباره نگاهش از خشم #شعله کشید: "اونم خونه ای که حالا دیگه کلیدش افتاده دست یه مُشت آدم #سگ_چشم!!!"
و دلش نیامد بیش از این به #جُرم دلبستگی به خانه و خاطرات مادرم، مجازاتم کند که با نگاه #عاشقش از چشمان #اشکبارم عذرخواهی کرد و با لحن گرم و مهربانش اوج #نگرانی_اش را نشانم داد:
"الهه جان! عزیزم! تو الان باید #آرامش داشته باشی! من حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی، ولی تو این خونه داری ذره ذره #آب میشی! الهه! ما تو این خونه زندانی شدیم!
نه حق داریم حرف بزنیم، نه #حق داریم فکر کنیم، نه حق داریم به اون چیزهایی که #عقیده داریم عمل کنیم! فقط بخاطر اینکه تو این خونه یه دختری زندگی میکنه که #شیعه رو کافر میدونه! خُب من شیعه هستم، ولی تو چرا باید بخاطر منِ شیعه این همه #عذاب بکشی؟ تو که دکتر بهت اونقدر #سفارش کرد که نباید استرس داشته باشی، چرا باید همش #اضطراب داشته باشی که الان نوریه میفهمه شوهرت شیعه اس و خون به پا میکنه!
بخدا بخاطر خودم نمیگم، من تا حالا #تحمل کردم، از اینجا به بعدش هم بخاطر #گل روی تو تحمل میکنم، ولی من نگران خودتم الهه! بخدا نگران این بچه ای هستم که هر روز و هر شب فقط داره گریه #تو رو میبینه! به روح پدر و مادرم، فقط بخاطر خودت میگم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هفتاد_و_هشتم پاکتهای میوه از دستش رها شد و قدمی را که #نوریه ا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هفتاد_و_نهم
باید باور میکردم مجید همه حرفهای #نوریه را شنیده و سرانجام آتش #غیرت خوابیده زیر خاکستر صبر و سکوتش #زبانه کشیده و این همان لحظه ای بود که همیشه از آن میترسیدم و حالا مقابل چشمانم جان گرفته بود که نوریه به #سمتم آمد و با صدایی که از پریشانی به #رعشه افتاده بود، بازخواستم کرد: "شوهرت شیعه اس بدبخت؟!!!"
و به جای من که دیگر حالی برایم نمانده بود، مجید جوابش را با #فریادی جسورانه داد: "برای تو شیعه و سنی چه فرقی میکنه؟!!! تو که غیر از #خودت همه رو کافر میدونی!"
که نوریه روی پاشنه پا به #سمتش چرخید و مثل حیوان ناتوانی که در بند #شجاعت و جسارت مجید گرفتار شده باشد، زوزه کشید: "تو شیعه ای؟!!!" و مجید چقدر دلش میخواست این نشان #افتخار را که ماهها در سینه پنهان کرده بود، به رخ این وهابی بکشد که با سرمستی عاشقانه ای #شهادت داد:
"خیلی از #شیعه میترسی، نه؟!!! از شنیدن اسم شیعه #وحشت میکنی؟!!! آره، من شیعه ام!"
و دیگر امیدم برای #مخفی نگه داشتن این راز به ناامیدی کشید که #قامتم از زانو شکست و ناتوان روی زمین نشستم و #تازه به خودم آمدم که قلب کوچک کودکم چطور به #تپش افتاده و دیگر به درستی نمی فهمیدم نوریه با دهان کف کرده بالای سرم چه داد و قالی به راه انداخته و فقط #فریاد آخر مجید را شنیدم: "برو بیرون تا این خونه رو رو سرِت خراب نکردم!"
و از میان چشمان نیمه #بازم دیدم که نوریه شبیه پاره ای از #آتش از در بیرون رفت و از مقابل نگاهم ناپدید شد و همچنان صدای جیغ های #دیوانه وارش را میشنیدم که به من و #مجید ناسزا میگفت و برایمان خط و نشانهای #آنچنانی میکشید.
تکیه ام را به دیوار داده و نفسم آنچنان به #شماره افتاده بود که مجید مضطرب مقابلم نشست و هر چند هنوز آتش غیظ و #غیرتش خاموش نشده بود، ولی میخواست به جان آشفته من آرامش بدهد که با چشمان بیرمقم نگاهش کردم و زیر لب ناله زدم: "مجید چی کار کردی؟"
از نگاهش میخواندم که از آنچه با #نوریه کرده، پشیمان نشده و باز قلبش برای حال #خراب الهه اش به تپش افتاده بود که با #پریشانی صدایم میزد: "الهه حالت خوبه؟"
و در چهره من نشانی از #خوبی نمانده بود که سراسیمه به سمت آشپزخانه رفت تا به خیال #خودش به جرعه ای آب آرامم کند و خبر نداشت طوفان ترس و وحشتی که به جان من افتاده، به این سادگی های قرار نمیگیرد.
با لیوان شربت بالای سرم #نشسته و به پای حال زارم به ظاهر #گریه که نه، ولی در دلش خون میخورد که سفیدی چشمانش به #خونابه غصه نشسته و زیر گوشم نجوا میکرد: "الهه جان! #آروم باش! چیزی نشده! هیچ غلطی نمیتونه بکنه! تو رو خدا آروم باش! من اینجام، نترس عزیزم!"
به پهلو روی موکت کنار #اتاق پذیرایی دراز کشیده و سرم را روی زمین گذاشته بودم و نه اینکه نخواهم به دلداریهای #مجید اعتنایی کنم که نمیفهمیدم چه میگوید و تنها به #انتظار محاکمه سختی که در انتظارمان بود، از همان روی زمین به در خانه چشم دوخته بودم. تخته کمرم از شدت درد خشک شده و کاسه سرم از درد به مرز انفجار رسیده و باز لبهای خشکم به قدر یک ناله #توان تکان خوردن نداشت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هشتاد_و_چهارم همانطور که روی #زمین نشسته بودم، خودم را #وحشتزد
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
میدیدم که چشمان ریز و گود رفته پدر از عصبانیت مثل دو کاسه آتش #میجوشد و میدانستم تا مجید را از این خانه بیرون نکند، شعله #خشمش فروکش نمیکند و نمیخواستم پایان این کابوس، از دست دادن #همسر یا پدرم باشد که هر دو دستم را کف زمین گذاشته و همانطور که نفسم بند آمده بود، #ضجه میزدم: "مجید اگه منو دوست داری، برو... به خاطر من برو... تو رو خدا برو..."
که دستانش سُست شد و هنوز پدر را رها نکرده، پدر طوری #یقه_اش را گرفت و کشید که پیراهنش تا روی شانه پاره شد. هیبت هراسناک #پدر در چهارچوب در اتاق ظاهر شد. از گدازه های آتشی که همچنان از چاله چشمانش #زبانه میکشید، پیدا بود که هنوز داغ از دست دادن #نوریه در دلش سرد نشده و حالا میخواهد متهم بعدی را #مجازات کند که با قدمهایی که انگار در زمین فرو میرفت، به سمتم می آمد و نعره میکشید:
"بهت گفته بودم یه بلایی سرت میارم که تا عمر داری یادت نره! بهت گفته بودم اگه نوریه بفهمه میکُشمت..."
و من که دیگر کسی را برای #فریاد رسی نداشتم، نفسم از #وحشت به شماره افتاده و قلبم داشت از جا کنده میشد. فقط پشتم را به دیوار #فشار میدادم که در این گوشه گرفتار شده و راهی برای فرار از دست پدر نداشتم و #خدا میداند جز به دخترم به چیز دیگری فکرنمیکردم که هر دو دستم را روی بدنم حائل کرده بودم تا مراقب کودک #نازنینم باشم.
پدر بالای سرم رسید و همچنان جوش و #خروش می کرد و من دیگر جز طنین تپش های #قلبم چیزی نمی شنیدم که پایش را بلند کرد تا حالا بعد از مجید مرا زیر لگدهای #سنگینش بکوبد و من همانطور که یک دستم را روی بدنم سپر #دخترم کرده بودم، دست دیگرم را به نشانه التماس به سمت پدر دراز کردم و میان هق هق گریه امان خواستم: "بابا... بچه ام... بابا تو رو خدا... بابا به خاطر مامان... به بچه ام رحم کن..."
و شاید به حساب خودش به فرزندم رحم کرد که تنها شانه های لرزانم را با لگد میکوبید تا #کودک خوابیده در وجودم آسیبی نبیند و آنچنان محکم زد که به پهلو روی زمین افتادم و ناله ام از درد بلند شد و تازه فهمیدم که #مجید هنوز پشت درِ حیاط، پریشان حالم مانده که از هیاهوی داد و بیدادهای پدر و گریه های من به #وحشت افتاده و آنچنان به در آهنی حیاط میکوبید و به اسم صدایم میزد که جگرم برای این همه آشفتگی اش آتش گرفت.
پدر که انگار از ناله های من #ترسیده بود که بلایی سرِ کودکم آمده باشد، #عقب کشید و دست از #سرم برداشت که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید.
حالا مجید #میخواست به هر قیمتی از حالم باخبر شود و پدر #قسم خورده بود هر نشانه ای از مجید را از این خانه محو کند که پیش از آنکه دستم به #موبایلم برسد و لااقل به ناله ای هم که شده خبر سلامتی ام را به جان #عاشقش برسانم، گوشی را از بالکن به پایین پرتاب کرد تا صدای خُرد شدن موبایل، هم به من و هم به #مجید بفهماند که دیگر راهی برای ارتباط با همدیگر نداریم و مجید دست بردار نبود که باز به در میکوبید و با #بیتابی صدایم میکرد.
پدر به سمت تلفن رفت، سیم #تلفن را قطع کرد و با دهانی که انگار #آتش میپاشید، بر سرم فریاد زد: "آهای! اگه پشت گوشت رو دیدی، این پسره بیشرف هم میبینی! طلاق میگیری، انقدر میشینی گوشه این خونه تا بپوسی!!!"
و من همانطور که روی زمین افتاده بودم، از درد شانه و غم #بی_کسی گریه میکردم و زیر لب #خدا را صدا میزدم تا از کودک بی دفاعم حمایت کند تا بلاخره پدر رهایم کرد و رفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_چهاردهم عبدالله دست زیر بازوانم انداخته بود تا از #زمین ب
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_پانزدهم
عبدالله که از پدر #نتیجه نگرفته بود، برگشت و کنارم لب پله نشست تا من برایش بگویم چه اتفاقی افتاده و من بعد از یک شبانه روز گرسنگی و کوهی از #مصیبت که بر سرم #خراب شده بود، دیگر رمقی برای حرف زدن نداشتم. هر چه میگفت و هرچه میپرسید، فقط #سرم را به نرده گذاشته و به سوگ زندگی ام که در کمتر از یکسال، زیر و رو شده بود، #بیصدا گریه میکردم.
سرمایه یک عمر زحمت پدر و #قناعت مادرم به چنگ مشتی #وهابی خارجی به غارت رفت، مادرم به سرعت از پا در آمد و جای خالی اش با قدمهای ناپاک زنی #شیطان صفت تصرف شد و به هوای همین #عفریته، اول برادرم، بعد همسرم و حالا هم خودم از خانه اخراج شدیم و از همه بدتر هویت #مسلمانی پدرم بود که از دستش رفت و دنیا و آخرتش را به پای #هوس زنی از کف داد که صدای محمد، سکوت خانه خیال غمزده ام را شکست.
ابراهیم و محمد بالای سرم ایستاده و #حیرت_زده حال خراب و صورت #خونی_ام، تنها نگاهم میکردند که محمد مقابلم ایستاد و با #نگرانی سؤال کرد: "چی شده الهه؟" و پیش از آنکه جوابی از من بشنود، پدر وارد محکمه شد و با #توهین به من و مجید، جوابش را داد: "ولش کن این زبان دراز رو! اینم لنگه همون پسره #الدنگه!"
#ابراهیم به سمت پدر برگشت و محمد که دلش نمی آمد به این حالم بی توجهی کند، همچنان #دلسوزانه نگاهم میکرد که پدر بر سرش #فریاد زد: "خبرت نکردم که بیای اینجا و برای این خواهر #بی_آبروت عزاداری کنی!"
و او هم از #تشر پدر پایش لرزید و قدمی را که به سمتم برداشته بود، پس #کشید و کنار ابراهیم به دیوار تکیه زد تا حالا تنها #مدافعم عبدالله باشد که کنارم روی پله نشسته بود و هیچ نمی گفت. پدر رو به ابراهیم کرد و با حالتی حق به #جانب آغاز کرد:
"من برای این دختر دو تا راه گذاشتم؛ یا از این رافضی #طلاق بگیره یا از این #خونه بره و پشت سرش هم دیگه نگاه نکنه!" که عبدالله نتوانست #سکوت کند و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد: "شما حکم کردی یا بابای #نوریه؟!!!"
و پدر آنچنان به سمتش #خروشید که دیگر جرأت نکرد کلامی حرف بزند: "به تو چه کُرّه خر؟!!!حرف بابای نوریه، حرف منه! شیرفهم؟!!!" و باز رو به ابرهیم کرد: "حالا این دختره بیصفت میخواد #قید همه ما رو بزنه و بره دنبال اون کافر رافضی! خُب بره! به #درک! به جهنم! ولی من هم یه #شرط و شروطی دارم! شما رو هم خبر کردم که شاهد باشین!"
ابراهیم و محمد به #سینه دیوار چسبیده و از ترس از دست دادن حقوق کار در #نخلستان هم که شده، دم نمیزدند تا فقط #مترسک محکمه ظالمانه پدر باشند. پدر به سمتم آمد، بالای سرم ایستاد و مثل اینکه از تنها دخترش #متنفر شده باشد، با لحنی لبریز #بیزاری شروع به شمارش شروطش کرد:
"از این در که رفتی بیرون، دیگه #فراموش کن بابا و برادری هم داشتی! منم #فراموش میکنم دختری داشتم! اسمت هم از تو #شناسنامه_ام پاک میکنم! از ارث و میراث هم خبری نیس! چون من دیگه #دختری به اسم الهه ندارم!
یه هل پوک هم حق نداری از این خونه با خودت ببری! با همین لباسی که پوشیدی، میری! نه چیزهایی که من برای جهیزیه ات خریدم، #حق داری ببری، نه چیزهایی که با پول #حروم اون رافضی خریدی! همه تو این خونه میمونن، با همین یه چادر از این خونه میری بیرون!"
و برای من که میخواستم دل از همه #عزیزانم بکنم، از دست دادن چند تکه #جهیزیه و اسباب سیسمونی چه ارزشی داشت و فقط #دعا میکردم هرچه زودتر این معرکه تمام شود و از #جهنمی که پدرم برایم تدارک دیده، بگریزم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_سی_و_دوم مجید کلافه شد و با #حالتی عصبی پاسخ این همه #مصل
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_سی_و_سوم
#وحشتزده روی تشک نیم خیز شدم و با چشمان پُر از هول و #هراسم اطرافم را نگاه میکردم و نمیدانستم چه خبر شده که دیدم مجید کنارم روی تشک نیست. چند بار صدایش کردم ولی به جای جواب مجید، #نعره_های مردان غریبه ای را میشنیدم و نمیفهمیدم چه میگویند.
قلبم از #وحشت، سخت به تپش افتاده و فقط مجید را صدا میزدم و هیچ جوابی نمیشنیدم. بدن #لرزان از ترسم را از روی تشک کَندم و با قدمهایی که #جرأت پیش رفتن نداشتند، از اتاق خارج شدم. در این خانه #غریبه و در تاریکی شب، نمیتوانستم قدم از قدم بردارم و میان اتاق #هال خشکم زده بود که صدای فریاد مجید، #قلبم را از جا کَند.
بی اختیار به سمت صدای #مجیدم دویدم که به #یکباره همه جا روشن شد و خودم را میان عده ای مرد #غریبه دیدم. همه با پیراهنهای عربی و شمشیر بلندی که در دستشان #میرقصید، دورم حلقه زده و به #حال زارم قهقهه میزدند. از هیبت هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود، زبانم بند آمده و #تمام تن و بدنم میلرزید که دیدم پدر دستهای مجید را از پشت گرفته و برادر #نوریه با شمشیر بلندی به جان عزیز دلم افتاده است.
دیگر در سراپای #مجید یک جای سالم باقی نمانده و لباسش غرق به #خون بود که از اعماق جانم صدایش کردم و به سمتش دویدم، ولی هنوز #دستم به پیراهن خونی اش نرسیده بود که کسی آنچنان با #لگد به کمرم کوبید که با صورت به زمین خوردم.
وحشتزده روی زمین چرخیدم تا فرار کنم که دیدم برادر نوریه با شمشیر #غرق به خون مجید، بالای سرم ایستاده و همچنان #قهقهه میزند. هر دو دستم را روی بدنم سپر کودکم کرده و کار دیگری از دستم بر نمی آمد که فقط از #وحشت جیغ میکشیدم: "مجید! به دادم برس! مجید... بچه ام..."
و پیش از آنکه #فریاد دادخواهی ام به گوش کسی برسد، برادر نوریه به قصد قتل #دخترم، شمشیرش را به رویم بلند کرد و آنچنان #زخمی به جانم زد که همه وجودم از درد #آتش گرفت و ضجه ای زدم که گویی روح از کالبدم جدا شد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_سی_و_ششم و عبدالله #مطمئن نبود مجید از حال و هوایم به شک نیف
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سی_و_هفتم
مجید #چطور میتوانست باور کند این ضجه ها از یک #دلتنگی ساده باشد که دیگر دست از سر عبدالله بر نمیداشت و عبدالله با #درماندگی پاسخ میداد: "چیزی نشده مجید! نترس! الهه حالش خوبه..."
من که میدانستم دل #عاشق مجید دیگر این دروغها را باور نمی کند، از ته دل نام #حوریه را صدا میزدم و دیگر به حال خودم نبودم که با مجیدم چه میکنم که از سوزِ دل #ضجه میزدم: "بچه ام از دستم رفت! دخترم از دستم رفت! دلم براش تنگ شده! به خدا #دلم خیلی براش تنگ شده! دلم میخواد یه بار #بغلش کنم! فقط یه بار بوسش کنم..."
تاوان این ناله های بی پروایم را #عبدالله میداد: "مجید #نترس! میگم، بهت میگم چی شده! آروم باش..." چند پرستار دورم ریخته و میخواستند به هر وسیله ای آرامم کنند و #آرامش من تنها بوسه به صورت دخترم بود که به درگاه خدا التماس میکردم: "خدا... من بچه ام رو میخوام... من فقط بچه ام رو میخوام..."
همه بدنم از #درد فریاد میزد و آتشی که در جانم شعله میکشید، #مجالی برای خودنمایی دردهایم نمیگذاشت که باز از مصیبت دخترم #ضجه میزدم: "به خدا دخترم زنده بود! به خدا تا تو ماشین تکون میخورد! به خدا تا #نزدیک بیمارستان هنوز زنده بود..."
عبدالله دور اتاق میچرخید و دیگر #فریاد میکشید تا در میان هق هق ناله هایم، صدایش به مجید برسد: "مجید همونجا بمون، من #میام پیشت! خودم میام پیشت، آخه با این حالت کجا میخوای بیای؟ من الان میام دنبالت!"
و دل بیقرار من تنها به حضور #همسرم قرار می گرفت که از میان #دست پرستاران و سرُم و فریادهای عبدالله، با هق هق گریه #صدایش میزدم: "مجید... حوریه از دستم رفت... #مجید... بچه ام از دستم رفت..."
و به حال خودم نبودم که #مجیدی که دیشب تحت عمل #جراحی قرار گرفته با شنیدن این ضجه های مصیبت زده ام چه حالی میشود و شاید از #شدت همین ضجه ها و #ضعفی که همه بدنم را ربوده بود، توانم تمام شد و میان برزخی از هوش و #بیهوشی، از حال رفتم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_صد_و_چهاردهم و کتاب نهج البلاغه را هم دیده بود که به آرامی #
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_صد_و_پانزدهم
ساعت از هفت #بعدازظهر میگذشت و من به قدری #تب و لرز کرده بودم که روی تختخواب افتاده و حتی #نمیتوانستم از کسی کمک بخواهم و باز همه #خیالم پیش مراسم امشب بود و فقط دعا میکردم حالم #کمی بهتر شود تا احیاء #شب بیستوسوم از دستم نرود. نمیدانستم در این گرمای سوزان اواخر تیرماه، این #سرماخوردگی از کجا به جانم افتاده است، شاید #دیروز که خیس آب و عرق مقابل فنکوئل نشسته بودم، سرماخورده و شاید هم از کسی گرفته بودم. هر چه بود، #تمام استخوانهایم از درد #فریاد میکشید و بدنم در میان تب #میسوخت.
گاهی به #قدری لرز می کردم که زیر #پتو مچاله میشدم و پس از #چند دقیقه در میان آتش تب، گرمیگرفتم. #آبریزش بینی ام هم که دست بردار نبود و همه اتاق از صدای #عطسه_هایم پر شده بود.
#خوشحال بودم که امشب #مامان خدیجه پیش از افطار برایم چیزی نیاورده که ضعف #روزه داری این روزهای #طولانی هم به ناخوشی ام اضافه شده و حتی نمی توانستم از جایم تکانی بخورم و همچنان زیر پتو به خودم میلرزیدم که صدای #اذان مغرب بلند شد.
هرچه میکردم نمی توانستم #مهیای نماز شوم و می دانستم که تا #دقایقی دیگر #مجید هم به خانه باز می گردد و ناراحت بودم که حتی برای #افطار هم چیزی مهیا نکرده ام. شاید از شدت ضعف و #تب، در حالتی شبیه خواب و بی هوشی بودم که صدای #دلواپس مجید، چشمان را کمی باز کرد.
پای #تختم روی دو زانو نشسته و با نگاه نگرانش به تماشای حال #خرابم نشسته بود. به رویش #لبخندی زدم تا کمی از نگرانی در بیاید که با حالتی #مضطرب سؤال کرد: «چی شده الهه و حالت خوب نیس؟»
با دستمالی که به #دستم بود، آب بینی ام را گرفتم و با صدایی که از #شدت گلودرد به سختی #بالا می آمد، پاسخ دادم. «نمی دونم، انگار سرما خوردم...»
با کف دستی #پیشانی_ام را لمس کرد و فهمید چقدر تب دارم که زیر لب نجوا کرد: «داری از تب میسوزی» و دیگر #منتظر پاسخ من نشد که توان حرف زدن هم نداشتم و با #عجله از اتاق بیرون رفت. نمی دانستم می خواهد چه کند که دیدم با #چادرم به اتاق بازگشت. با هر دو دستش کمکم کرد تا از روی تخت بلند شوم و هرچه اصرار می کردم که نمی خواهم بروم، دست بردار نبود و همان طور که چادرم را به سرم می انداخت و با خشمی #عاشقانه توبیخم می کرد، «چرا به من به زنگ نزدی؟ خب به مامان خدیجه خبر می دادی! اول روزه ات رو می خوردی»
و نمی توانستم سرپا بایستم که با دست #چپش مرا گرفته و یاری ام می کرد تا بدن سست و #سنگینم را به سمت در بکشانم. از در خانه که #خارج شدیم، از همان روی ایوان #صدا بلند کرد: «حاج خانم!»
از لحن #مضطر صدایش، #مامان خدیجه با عجله در خانه شان را باز کرد و چشمش که به #من افتاد، بیشتر هول کرد، مجید دیگر #فرصت نداد چیزی بپرسد و #خودش
با دستپاچگی توضیح داد: «حاج خانم! الهه #حالش خوب نیس. ما میریم دکتر»
#مامان خدیجه به سمتم دوید و از رنگ سرخ صورت و #حرارت بدنم متوجه #حالم شد که بی آنکه پاسخی به مجید بدهد، به اتاق بازگشت. #مجید کمکم کرد تا از پله های کوتاه پایین بروم که صدای مامان خديجه آمد: «بیا پسرم! این سوئیچ رو بگیر، با ماشین برید!»
ظاهرا امشب آسید احمد #ماشین را با خودش به مسجد نبرده بود که مامان خدیجه سوئیچ را برایمان آورد. مجید #سوئیچ را گرفت و به هر #زحمتی بود مرا از حیاط بیرون برد و سوار ماشین کرد. با دست راستش #فرمان را به سختی نگه داشته و بیشتر از دست چپش استفاده می کرد.
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊