شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هشتاد_و_چهارم همانطور که روی #زمین نشسته بودم، خودم را #وحشتزد
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
میدیدم که چشمان ریز و گود رفته پدر از عصبانیت مثل دو کاسه آتش #میجوشد و میدانستم تا مجید را از این خانه بیرون نکند، شعله #خشمش فروکش نمیکند و نمیخواستم پایان این کابوس، از دست دادن #همسر یا پدرم باشد که هر دو دستم را کف زمین گذاشته و همانطور که نفسم بند آمده بود، #ضجه میزدم: "مجید اگه منو دوست داری، برو... به خاطر من برو... تو رو خدا برو..."
که دستانش سُست شد و هنوز پدر را رها نکرده، پدر طوری #یقه_اش را گرفت و کشید که پیراهنش تا روی شانه پاره شد. هیبت هراسناک #پدر در چهارچوب در اتاق ظاهر شد. از گدازه های آتشی که همچنان از چاله چشمانش #زبانه میکشید، پیدا بود که هنوز داغ از دست دادن #نوریه در دلش سرد نشده و حالا میخواهد متهم بعدی را #مجازات کند که با قدمهایی که انگار در زمین فرو میرفت، به سمتم می آمد و نعره میکشید:
"بهت گفته بودم یه بلایی سرت میارم که تا عمر داری یادت نره! بهت گفته بودم اگه نوریه بفهمه میکُشمت..."
و من که دیگر کسی را برای #فریاد رسی نداشتم، نفسم از #وحشت به شماره افتاده و قلبم داشت از جا کنده میشد. فقط پشتم را به دیوار #فشار میدادم که در این گوشه گرفتار شده و راهی برای فرار از دست پدر نداشتم و #خدا میداند جز به دخترم به چیز دیگری فکرنمیکردم که هر دو دستم را روی بدنم حائل کرده بودم تا مراقب کودک #نازنینم باشم.
پدر بالای سرم رسید و همچنان جوش و #خروش می کرد و من دیگر جز طنین تپش های #قلبم چیزی نمی شنیدم که پایش را بلند کرد تا حالا بعد از مجید مرا زیر لگدهای #سنگینش بکوبد و من همانطور که یک دستم را روی بدنم سپر #دخترم کرده بودم، دست دیگرم را به نشانه التماس به سمت پدر دراز کردم و میان هق هق گریه امان خواستم: "بابا... بچه ام... بابا تو رو خدا... بابا به خاطر مامان... به بچه ام رحم کن..."
و شاید به حساب خودش به فرزندم رحم کرد که تنها شانه های لرزانم را با لگد میکوبید تا #کودک خوابیده در وجودم آسیبی نبیند و آنچنان محکم زد که به پهلو روی زمین افتادم و ناله ام از درد بلند شد و تازه فهمیدم که #مجید هنوز پشت درِ حیاط، پریشان حالم مانده که از هیاهوی داد و بیدادهای پدر و گریه های من به #وحشت افتاده و آنچنان به در آهنی حیاط میکوبید و به اسم صدایم میزد که جگرم برای این همه آشفتگی اش آتش گرفت.
پدر که انگار از ناله های من #ترسیده بود که بلایی سرِ کودکم آمده باشد، #عقب کشید و دست از #سرم برداشت که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید.
حالا مجید #میخواست به هر قیمتی از حالم باخبر شود و پدر #قسم خورده بود هر نشانه ای از مجید را از این خانه محو کند که پیش از آنکه دستم به #موبایلم برسد و لااقل به ناله ای هم که شده خبر سلامتی ام را به جان #عاشقش برسانم، گوشی را از بالکن به پایین پرتاب کرد تا صدای خُرد شدن موبایل، هم به من و هم به #مجید بفهماند که دیگر راهی برای ارتباط با همدیگر نداریم و مجید دست بردار نبود که باز به در میکوبید و با #بیتابی صدایم میکرد.
پدر به سمت تلفن رفت، سیم #تلفن را قطع کرد و با دهانی که انگار #آتش میپاشید، بر سرم فریاد زد: "آهای! اگه پشت گوشت رو دیدی، این پسره بیشرف هم میبینی! طلاق میگیری، انقدر میشینی گوشه این خونه تا بپوسی!!!"
و من همانطور که روی زمین افتاده بودم، از درد شانه و غم #بی_کسی گریه میکردم و زیر لب #خدا را صدا میزدم تا از کودک بی دفاعم حمایت کند تا بلاخره پدر رهایم کرد و رفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_بیست_و_نهم شبیه یک جنازه روی تخت #بیمارستان افتاده بودم و اش
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_سی_ام
بلاخره شماره #مجید را رقم به رقم به خاطر آورده و با صدای #ضعیفم تکرار کردم که آن هم نتیجه ای نداد و لیلا خانم با #ناامیدی جواب داد: "گوشی اش خاموشه."
از تصور اینکه #مجید دیگر پاسخ تلفنهایش را نخواهد داد و من دیگر صدای #مهربانش را نمیشنوم، قلبم گُر گرفت و کاسه صبرم سرریز شد که از #آتش دوری اش شعله کشیدم: "تو رو خدا #مجید رو پیدا کنید! لیلا خانم، جون بچه ات، #مجید رو پیدا کن!"
میدانستم #چاقو خورده، #زخمی شده، زمین خورده، ولی فقط به خبر #زنده بودنش راضی بودم که میان گریه التماس میکردم: "شاید بردنش بیمارستان، تو رو خدا ببینید کجاس! تو رو خدا #پیداش کنید! فقط به من بگید #زنده_اس، فقط یه لحظه صداش رو بشنوم..."
گلویم از هجوم #گریه پُر شده و صدایم به سختی بالا می آمد و همچنان میان دریای #اشک دست و پا میزدم: "خدایا! فقط #مجید زنده باشه! فقط یه بار دیگه ببینمش!" لیلا خانم شانه هایم را گرفته و مدام دلداری ام میداد و کار من از #دلداری گذشته بود که در یک لحظه همسر و #دخترم را با هم از دست داده و در این گوشه بیمارستان تمام وجودم از #درد فریاد میکشید.
از این همه #بیقراری_ام، چشمان لیلا خانم و #پرستار هم از اشک پُر شده و #خانمی که مرا به بیمارستان رسانده بود، با دل #نگرانی پیشنهاد داد: "شماره یکی از اقوامت رو بده باهاشون #تماس بگیریم، خبر بدیم تو اینجایی. حتماً تا حالا #نگرانت شدن و ازت هیچ خبری ندارن. شاید اونا از #شوهرت #خبر داشته باشن."
و از درد دل من #بیخبر بودند که پس از مرگ #مادرم چه غریبانه به گرداب #بی_کسی افتاده و از خانه خودم آواره شدم و نمیخواستم این همه بی کسی را به روی خودم بیاورم که بی آنکه #حرفی بزنم، تنها با صدای بلند #گریه میکردم.
بلاخره آنقدر #اصرار کردند که به سختی و با چند بار اشتباه، شماره عبدالله را به #خاطر آوردم و پس از چند لحظه لیلا خانم شروع به صحبت کرد: "سلام! حالتون خوبه؟ ببخشید #مزاحم شدم من همسایه #خواهرتون هستم..."
و نمی دانست چه بگوید که به مِن مِن افتاده بود: "ببخشید... راستش... راستش الهه خانم یه ذره #کسالت داره، الان تو بیمارستانه..." و نمیدانم عبدالله چه حالی شد که لیلا خانم با #دستپاچگی توضیح داد: "نه! چیزی نشده، حالش خوبه! من فقط #خبر دادم." و دیگر #جرأت نکرد از حال من و #سرنوشت نامعلوم مجید چیزی بگوید که آدرس #بیمارستان را داد و ارتباط را #قطع کرد.
من که تا آن لحظه مقابل #دهانم را گرفته بودم تا ناله گریه هایم به گوش عبدالله نرسد، دوباره به یاد دختر #عزیزم به گریه افتادم و دیگر امیدی به دیدار دوباره مجیدم نداشتم که با تمام وجودم #ضجه میزدم تا سرانجام از #قدرت مُسکّنها و آرامبخش هایی که پشت سر هم در سرُم میریختند، خوابم بُرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊