eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
215 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_چهلم ▪کنار قفسۀ کتاب‌های انگلیسی ایستاده بود، کتابی را در دستش ورق م
📕رمان 🔻 ▪از روی ادب لبخندی بی‌روح نشانش دادم و با حالتی رسمی عذرخواهی کردم: «ببخشید آقای دکتر، پدرم همین الان تماس گرفتن مشکلی پیش اومده من باید سریع‌تر برم.» ▫ابروهایش را بالا کشید، لبخند روی صورتش پُررنگ‌تر شد و با لحنی رنجیده، گلایه کرد: «تو که به من دروغ نمیگی؟» ▪آنچنان ماهرانه به هدف زد که مطمئن شدم فهمیده و می‌خواهد از زیر زبانم حرف بکشد؛ کیفم را از این دست به آن دستم دادم بلکه جوابی به ذهنم برسد تا خاطرش جمع باشد و ناگزیر یکبار دیگر دروغ گفتم: «واقعاً پدرم زنگ زدن گفتن کاری پیش اومده، باید برگردم خونه کمک‌شون.» ▫برای اولین بار دلم می‌خواست حامد را نفرین کنم که ناچارم کرده بود اینهمه دروغ بگویم؛ او باز هم دروغ‌هایم را باور کرد و اینبار به جای گلایه با نگرانی پیشنهاد داد: «می‌خوای برسونمت؟» ▪بی‌اختیار نگاهم پشت سرش را می‌پایید مبادا همکاران حامد همین نزدیکی‌ها باشند و می‌دانستم زیادی معطل کردم که خلاصه پاسخ دادم: «ماشین دارم، ممنون!» و با عجله به راه افتادم. ▫قدم‌هایم به هم می‌پیچیدند تا از سالن خارج شدم و یک لحظه نگاه آخرش از پیش چشمانم کنار نمی‌رفت. ▪می‌فهمیدم با آن چشمان کشیده و پُراحساس برای ماندنم تمنا می‌کند و نمی‌فهمیدم در قلبم چه خبر شده که بی‌هوا برایش لرزید و مجبورم کرد پشت شیشه‌های سالن قدم سُست کنم. ▫هنوز همانجا روی مبل نشسته و انگار رفتنم، تمام حس و حالش را برده بود که سرش را با هر دو دست گرفته و امتداد نگاهش در انتهای کتابفروشی گُم شده بود. ▪نمی‌دانستم با چه تعداد دلار و یورو راضی به همکاری با دشمن شده اما بی‌اختیار تمام خاطرم برای سرنوشتش به هم ریخته بود که شاید تا دقایقی دیگر دستگیرش می‌کردند و همان لحظه دیدم سه مرد جوان، نزدیکش می‌شوند. ▫حدس می‌زدم اینجا آخر خط برای او باشد که یکی دست سر شانه‌اش زد و دو نفر دیگر درست جای من روی مبل مقابلش نشستند. ▪نفری که بالای سرش بود در گوشش آهسته صحبت می‌کرد و نمی‌دانم چه می‌گفت که دکتر امیری به سمتش چرخید، با عصبانیت از جا بلند شد و او با تمام قدرت سرشانه‌اش را فشار داد و مجدداً سر جایش نشاند. ▫دو نفر مقابل، کاملاً به سمتش خم شده و ظاهراً از همین حلقۀ محاصره، آیه را خوانده بود که تکیه‌اش را روی پشتی مبل رها کرد و همچنان با نگاهش تمام سالن را رصد می‌کرد. ▪شاید ترسیده بود و شاید دنبال من می‌گشت که به همان دری که از آن خارج شده بودم، نگاه می‌کرد؛ بلافاصله خودم را عقب کشیدم مبادا من را پشت شیشه‌ها ببیند و همان لحظه صدایی خفه در گوشم فرو رفت: «برای چی هنوز اینجایی؟!» ▫وحشتزده به پشت سر چرخیدم و حامد را دیدم که با غیظ و غضب نگاهم می‌کرد و با لحنی عصبی‌تر حساب کشید: «چرا نرفتی خونه؟!» ▪خط نگاهم را گرفت و رفت تا به دکتر امیری رسید و همین مدرک جرم کافی بود که صورتش از ناراحتی کبود شد، قدمی به طرفم آمد و بازخواستم کرد: «اینجا وایسادی چی رو نگاه می‌کنی؟!» ▫سؤالی پرسید که خودم هم پاسخش را نمی‌دانستم و پیش از آنکه دلیلی بتراشم، متلک انداخت: «چه بهانه‌ای جور کرده بودی که نیشش باز بود و انقدر می‌خندید؟» ▪باید باور می‌کردم از ابتدا همینجا ما را تحت نظر داشته است؛ دیگر از اینهمه طلبکاری‌اش خسته شده بودم که مستقیم نگاهش کردم و صادقانه گواهی دادم: «من فقط بهش گفتم یه سری ایده دارم می‌خوام با شما مطرح کنم، همین!» ▫پیش چشمان حامد جرأت نمی‌کردم به سمت شیشه برگردم و ببینم چه اتفاقی برایش افتاده اما از اینهمه دروغی که این مدت سرهم کرده بودم، هم از خدا هم از خودم هم از او خجالت می‌کشیدم و مقصرش فقط حامد بود که برای نخستین بار مقابلش قد علم کردم: «به‌خدا خستم کردی حامد! هر کاری دلت خواست کردی، هر چه دوست داشتی بهم گفتی، به خاطر تو مجبور شدم هزار تا دروغ بگم، هنوزم طلبکاری؟!» ▪دل در دلم نبود پشت سرم چه می‌گذرد و همین چند جمله طوری خون حامد را به جوش آورد که رگ گردنش ورم کرد و مثل تمام این چند ماه، تمام عقده‌هایش را روی دل شکستۀ من خالی کرد: «تو به خاطر من هیچ‌کاری نکردی! هر کاری کردی به خاطر کشورت بوده، نه من! پس بیخودی منت نذار!» ▫راست می‌گفت؛ هر چه کرده بودم برای کشورم بود اما اگر حامد نبود پای من هرگز به این بازی خطرناک باز نمی‌شد و انگار اصلاً این را نمی‌فهمید! ▪سنگینی کلامش، کاسۀ صبرم را شکست و دیگر نشد محکم باشم که مقابل چشمانش اشک از هر دو چشمم چکید. ▫از پشت شیشۀ اشک فقط نگاهش می‌کردم و مانده بودم چطور می‌خواهد این دلی که هزار تکّه شده، دوباره وصله بزند! ▪می‌ترسیدم هرگز نتوانم او را ببخشم و دیگر حتی برایم مهم نبود چه قضاوتی می‌کند که به سمت شیشه‌های سالن چرخیدم و دیدم هیچ‌کس روی مبل‌ها نیست!... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_چهل_و_یکم ▪از روی ادب لبخندی بی‌روح نشانش دادم و با حالتی رسمی عذرخو
📕رمان 🔻 ▪نگاه سرگردانم در سرتاسر سالن می‌چرخید و انگار اصلاً امروز به اینجا نیامده بود که هر چه چشم می‌چرخاندم، او را نمی‌دیدم. ▫اشک‌هایم طوری دل حامد را لرزانده بود که نمی‌دید من دنبال چه می‌گردم؛ خیال می‌کرد از شدت دلگیری، صورتم را از او گرداندم و من مطمئن شدم دکتر امیری بازداشت شده است. ▪می‌دانستم کاری که کرده، مکافاتی بهتر از این ندارد اما دست خودم نبود که شادی چشمانش در لحظات نخست دیدارمان و دلتنگی نگاهش در آخرین لحظه، دلم را می‌سوزاند. ▫باز به سمت حامد چرخیدم و تازه شنیدم چه می‌گوید؛ شاید او هم بلاخره خیالش از این سوژه راحت شده بود که مثل گذشته تمام قلبش برای من شده و از نگاه و کلامش محبت می‌چکید: «محیا! تو که می‌دونی من چه حسی نسبت بهت دارم! به‌خدا این روزها انقدر اعصابم داغونه که اصلاً نمی‌فهمم چی میگم و چی کار می‌کنم! من تا آخر دنیا شرمندت هستم!» ▪نگاهش می‌کردم و نمی‌دانستم چه بلایی سر دلم آورده که اصلاً نمی‌شنیدم چه می‌گوید و اگر هم می‌شنیدم، دیگر نمی‌توانست با اینهمه واژۀ عاشقانه‌ای که خرجم می‌کرد حتی یک لحظه حال دلم را عوض کند. ▫این روزها فراموش کرده بود ما چه قول و قراری با هم بستیم و حتی لباس عروس من و کت‌وشلوار دامادی خودش را خریده بودیم که خیال می‌کرد من سربازش هستم و هر ثانیه دستوری تازه می‌داد. ▪کار دکتر امیری به آخر خط رسیده و مأموریت من هم تمام شده بود که پاسخ تمام خاصه‌خرجی‌های این رئیس بی‌رحم را به تلخی دادم: «فکر کنم دیگه با من کاری نداشته باشی!» ▫با حرف من مثل اینکه دوباره به یاد عملیات امروز افتاده باشد، از پشت سرم نگاهی به دیوارهای شیشه‌ای سالن کرد و خیالش از پایان کار تیم تخت شد که باز هم برایم زبان ریخت: «این چه حرفیه می‌زنی دخترعمو؟ من حالا حالاها باید محبت تو رو جبران کنم! می‌خوام بهترین‌ها رو برات بسازم! بهت ثابت می‌کنم کسی تو این دنیا نمی‌تونه مثل من دوسِت داشته باشه!» ▪نمی‌دانم چرا هر چه می‌گفت، در قلبم ذره‌ای اثر نمی‌کرد که با قدم‌هایی سُست و سنگین به سمت پارکینگ مجموعه به راه افتادم و همینکه در خلوت ماشینم فرو رفتم، تمام وجودم در هم شکست و مثل دخترکی خسته، به گریه افتادم. ▫از وحشتی که این مدت تحمل کرده و امروز و همین ساعت، قلبم را از هم متلاشی کرده بود! ▪از عشقی که در اعماق چاه دلتنگی‌هایم گم شد و حالا هر چه در گوشه و کنار دلم می‌گشتم، پیدا نمی‌شد. ▫از پسرعمویی که چند ماه پیش بی‌خبر رفت و همین چند دقیقه پیش، هر چه مقابلم پَرپَر زد، دیگر نتوانستم احساسش را باور کنم! ▪از مردی که انگار حقیقتاً عاشقم بود و ساعتی پیش درست در لحظاتی که خیال می‌کرد با دلش مهربان شدم، او را در محاصرۀ نیروهای امنیتی تنها رها کردم و حدس می‌زدم تا چند ماه دیگر خبر اعدامش را بشنوم! ▫زیر آواری از درد و دلهره، حالم خراب‌تر از همیشه، تا خانه فقط گریه کردم و انگار شهر شبیه دل من، در دام دلگیرترین غروب جمعه گیر افتاده بود که هر چی می‌رفتم، خیابان‌ها تمام نمی‌شد! ▪ماشین را در پارکینگ خانه، متوقف کرده بودم و نمی‌دانستم چه دلیلی برای این چشمان سرخ و صورت پژمرده پیدا کنم که پایم برای بالا رفتن از پله‌ها پیش نمی‌رفت. ▫تا پشت درِ خانه، فقط خداخدا می‌کردم کسی سؤالی نپرسد و همین که از در وارد شدم، خشکم زد. ▪عمو و زن‌عمو میهمان منزل‌مان بودند؛ جعبۀ بزرگ شیرینی که روی میز دست‌نخورده مانده و مادر که باعجله تا مقابل در آمد و نگران حالم، سؤال کرد: «چی شده؟ تصادف کردی؟» ▫با اشارۀ سر، پاسخ مادر را دادم و با این حال آشفته فقط همین یکی را کم داشتم که از راهروی ورودی، خودم را تا اتاق هال کشاندم و با لبخندی که به زحمت روی صورتم جا داده بودم، سلام کردم. ▪هر دو به احترامم از جا بلند شدند، عمو با لحنی گرم جواب سلامم را داد؛ زن‌عمو مشتاقانه به سمتم آمد و همانجا در آغوشم کشید. ▫رفتار پُر شور و هیجان اینها و سایۀ اخمی که صورت پدرم را پوشانده بود و محمد که با چشمان بسته ساکت نشسته بود؛ هیچ توضیح اضافه‌ای نیاز نداشت اما من نمی‌خواستم باور کنم که با عذرخواهی کوتاهی به اتاق خودم رفتم و مادر سراسیمه پشت سرم وارد شد. ▪چادرم را از سرم برداشتم و تمام خستگی تنم را روی تخت رها کردم. چشمان مادر دل‌نگران پریشانی‌ام، پُر از پرسش بود و باید تکلیف این جعبه شیرینی مشخص می‌شد که با حالتی خسته سؤال کردم: «اینا دوباره برا چی اومدن؟» و پاسخ مادر همانی بود که حالم را بدتر کرد: «میگن حامد ازشون خواسته بیان با تو صحبت کنن.»
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
▫ساعتی پیش حامد را دیده بودم؛ همانجا که وقتی خیالش از دکتر امیری راحت شد، وعده‌های عاشقانه می‌داد و
📕رمان 🔻 ▪انگار نه انگار در حساس‌ترین لحظه ترکم کرده بود، در این چند ماه به اندازۀ تمام عمرم، زجرم داده و حالا امشب در بدترین زمان ممکن، دوباره سراغم را گرفته بود! ▫نمی‌دانستم جواب اینهمه خودخواهی‌اش را چه باید بدهم و مادر دلواپس چشمان خیسم، دوباره پاپیچم شد: «مگه نگفتی میری باغ کتاب؟» ▪ذهنم درگیر حماقت حامد، قفل کرده بود که خلاصه پاسخ دادم :«تو راه برگشت، دلم گرفته بود تو ماشین گریه کردم.» و باید تکلیف این خواستگاری بی‌موقع را مشخص می‌کردم و قاطعانه نظرم را گفتم: «مامان من اصلاً حالم خوب نیس، نمی‌تونم بیام بیرون. بهشون بگو محیا گفت نه!» ▫مادر دلش نمی‌آمد پیک پاسخ منفی‌ام باشد؛ تا می‌توانست اصرار و نصیحتم کرد و من امشب حتی نمی‌خواستم نام حامد را بشنوم که به تمام خیرخواهی‌هایش دست رد زدم و او ناامید از راضی کردنم، از اتاق بیرون رفت. ▪اما انگار قرار نبود حتی یک دقیقه راحت باشم که تا مادر رفت، پیام حامد روی موبایلم رسید: «بهت قول داده بودم چند روز بیشتر نکشه، بهت گفتم همه چی رو خودم درست می‌کنم! دیگه از این به بعد نمی‌خواد به هیچی فکر کنی، خودم خراب کردم، خودم هم باید تاوان بدم و درستش کنم! فقط تو با من راه بیا!» ▫ای کاش می‌شد دلی که امشب هر تکّه‌اش یک گوشه افتاده بود، راضی کنم تا باز هم با حامد راه بیاید اما طوری شکسته بود که حتی نتوانستم پاسخی به پیامش بدهم و او هر دقیقه قلبم را دق‌الباب می‌کرد: «از دیروز با مامان بابا صحبت کردم که امشب بیان خونه‌تون تا وقتی برگشتی ببینی من سر حرفم هستم!» ▪به حرمت محبتی که چند سال با ارزش‌ترین دارایی دل‌هایمان بود و حالا امشب نمی‌دانستم کجا باید دنبالش بگردم، دلم نیامد جوابش را ندهم و تنها یک جمله نوشتم: «من الان اصلاً نمی‌تونم بهش فکر کنم.» ▫نمی‌دانستم چقدر زمان نیاز دارم تا دوباره بتوانم حامد را در زندگی‌ام ببینم، حتی مطمئن نبودم بتوانم دوباره او را ببخشم و دلم می‌خواست فقط بخوابم بلکه کابوس امشب زودتر تمام شود. ▪سرم روی بالشت بود و انگار دنیا دور سرم می‌چرخید و نفهمیدم کِی خوابم برد تا از صدای اذان صبح بیدار شدم. ▫نماز صبحم را با حال خرابم خواندم و نمی‌دانستم باید چه کنم که به درخواست حامد وارد این شرکت شده و حالا با قائلۀ دیروز، تکلیفم برای ادامۀ کار مشخص نبود. ▪دلم نمی‌خواست به حامد پیامی بدهم و می‌ترسیدم نرفتنم، رابطین مخفی دکتر امیری را مشکوک کند که سرانجام راهی شرکت شدم. ▫پشت میزم نشسته و حقیقتاً دستم به هیچ کاری نمی‌رفت؛ جرأت نمی‌کردم نامی از دکتر امیری ببرم اما انگار نبودن ناگهانی‌اش همه را نگران کرده بود که آبدارچی وارد اتاق شد و رو به همکارم پرسید: «دکتر امیری به شما گفته بود امروز نمیاد؟» ▪از شنیدن نامش تمام تنم تکان خورد و همکارم به جای جواب، با تعجب سؤال کرد: «مگه نیومده؟ امروز ساعت 10 با معاونت فنی جلسه داریم.» ▫نمی‌دانستم در همین لحظه در کدام اتاق بازجویی نشسته اما می‌دانستم حالا مطمئن شده دیروز من طعمۀ دستگیری‌اش بودم؛ ندیده و از همین فاصله، احساس می‌کردم خاطرۀ خیانت کسی که خاطرخواهش بوده، حالش را بدتر می‌کند و هنوز نمی‌فهمیدم برای بازداشتش چه نیازی بود من او را تا باغ کتاب بکشانم. ▪حامد مرتب تماس می‌گرفت و پیام می‌داد، با هر ترفندی تلاش می‌کرد باز راضی‌ام کند و هر چه می‌گفت، یک ذره دلم نرم نمی‌شد. ▫دلم می‌خواست سریع‌تر زمان بگذرد و از این دخمه خلاص شوم که یک ربع مانده به ساعت تعطیلی اداره، از شرکت بیرون زدم. ▪سرم دنیای درد بود و دوایی جز زیارت نداشت که از سرِ کوچه خودمان عبور کردم و وارد خیابان امامزاده پنج‌تن شدم. ▫خلوت بعدازظهر امامزاده در این روزهای پاییزی، عجیب می‌‌چسبید و پای دلم را به آرامش و عطر رواق‌ها می‌کشید. ▪زیارت کردم و با دلی که اندکی سبک شده بود، به سمت مزار پدربزرگم رفتم که صدایی مردانه در گوشم نشست: «محیا!» ▫صدای حامد نبود و همین که برگشتم، نگاهم از نفس افتاد؛ نور مستقیم آفتاب چشمانم را می‌زد و چهره‌اش را به درستی نمی‌دیدم اما خودش بود! ▪از سمت قبور شهدا به طرفم می‌آمد، باورم نمی‌شد در این لحظه اینجا باشد؛ از حضورش در خلوتی امامزاده ترسیده بودم و نگاهم در میان صحن می‌دوید بلکه آشنایی ببینم اما هیچکس نبود! ▫او با گام‌هایی بلند و به سرعت، نزدیکم می‌شد و من از تنها ماندن با این مرد آن هم پس از تله‌ای که دیروز برایش کاشته بودم، وحشت کردم که بی‌اختیار قدمی عقب‌تر رفتم و او با صدایی شکسته خواهش کرد: «نترس محیا! من فقط می‌خوام باهات حرف بزنم.».... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_چهل_و_سوم ▪انگار نه انگار در حساس‌ترین لحظه ترکم کرده بود، در این چن
📕رمان 🔻 ▪به یک قدمی‌ام رسیده و راه فراری نبود؛ از آشوب چشمانش نمی‌توانستم هیچ خطی بخوانم و او مثل همیشه مهربان بود: «نترس! مجبور شدم تعقیبت کنم تا یه جای امن باهات حرف بزنم.» ▫کلماتش کنار هم هیچ معنایی نمی‌داد و با اینکه هیچ کس در اطراف‌مان نبود، آهسته و مضطرب توصیه کرد: «یه جا واینسا! قدم بزنیم بهتره.» ▪موهایش به هم ریخته، صورتش را مثل همیشه اصلاح نکرده و پریشانی از چشمانش می‌بارید. ▫جرأت نمی‌کردم قدمی کنارش بردارم اما او با همان طمأنینۀ همیشگی‌اش به راه افتاد و اشاره کرد تا حرکت کنم که مردد گام اول را برداشتم و بی‌مقدمه شروع کرد: «دیروز تا تو رفتی چند نفر اومدن سراغم... تو وقتی برگشتی خونه متوجه نشدی کسی تعقیبت کنه؟...» ▪باور نمی‌کردم هنوز هم گمان کند من هیچ نقشی در داستان دیروز نداشتم؛ ناباورانه به سمتش صورت چرخاندم، از نگاه خیره‌ام خیال کرد از این خبر ترسیدم و شبیه سدّی محکم سینه سپر کرد: «نترس! فقط خوب گوش کن ببین چی میگم!» ▫سپس نیم‌نگاهی به پشت سرش کرد و محتاطانه ادامه داد: «به نظرم تعقیبم کرده بودن تا باغ کتاب... نمی‌دونم کی بودن، مهم هم نیس... مهم اینه که می‌خواستن باهاشون همکاری کنم.» ▪شاید پیشنهاد همکاری بخشی از نقشۀ نیروهای امنیتی بود و من با تمام دلخوری‌ها دعا می‌کردم همین حالا حامد برسد اما او انگار وقت زیادی نداشت که با عجله توضیح می‌داد: «می‌خواستن تو ساخت یکی از قطعه‌ها از مدلی که اونا طراحی کردن استفاده کنم، یه سری پیشنهاد عالی هم برام داشتن اما وقتی قبول نکردم، تهدیدم کردن.» ▫بدون اغراق، به درستی نمی‌شنیدم چه می‌گوید و خبر نداشتم همین تهدید، هستی‌اش را زیر و رو کرده که دیگر نتوانست قدم از قدم بردارد، به سمتم چرخید و لحنش هم مثل نگاهش تپید: «بهم گفتن تو رو کاملاً تحت نظر دارن. همه چی رو در موردت می‌دونستن. از تک‌تک آدم‌های اطرافت، حتی ساعت رفت و آمدهات خبر داشتن... گفتن اگه قبول نکنم...» ▪نشد کلامش را تمام کند، نگاهش با بی‌قراری روی صورتم گشت و انگار نفس کم آورد که بی‌صدا زمزمه کرد: «تو رو گِرو گرفتن... فقط تا امشب بهم وقت دادن...» ▫در برابر احساس پاشیده در چشمانش، زبانم بند آمده بود و او با هر کلمه، بیشتر در گرداب وحشت غرقم می‌کرد. ▪نمی‌فهمیدم رفقای حامد چه نقشه‌ای برایش کشیده‌اند و تنها راه پیش پایم به همان کسی ختم می‌شد که از دیروز تمام درها را به رویش بسته بودم. ▫انگار می‌ترسید اینجا هم تحت نظر باشد که هر لحظه نگاهش با پریشانی در صحن امامزاده می‌چرخید؛ دوباره به راه افتاد تا به گمان خودش با هم بودن‌مان جلب توجه نکند و این بهترین فرصت برای پیاده کردن همان طرح پارک ریورساید بود. ▪نگاهش به روبرو بود و انگار آوار نگرانی، نفسش را گرفته بود که برای گفتن هر جمله، چند لحظه صبر می‌کرد و باز هم صدایش رعشه داشت: «دیشب تا صبح حتی یه لحظه نتونستم بخوابم... فقط فکر تو بودم... می‌ترسیدم بیان سراغت... از صبح زود اومدم سر خیابون شرکت منتظرت بودم، وقتی اومدی خیالم راحت شد... تا بعد از ظهر همونجا موندم...» ▫او غرق دریای نگرانی برای من، کلماتش تک به تک در هم می‌شکست و من فقط می‌خواستم خودم را از دستش خلاص کنم که مخفیانه شمارۀ حامد را گرفتم و تا تماس را وصل کرد، رو به دکتر امیری یک جملۀ گُنگ گفتم: «من اصلاً متوجه نمیشم... آخه اونا کی بودن که تو باغ کتاب اومدن دنبال‌تون؟» ▪تلاش می‌کردم در کلامم، یک کُد مشخص باشد تا حامد متوجه شود در چه مخمصه‌ا‌ی گرفتار شدم و باید موقعیتم را به حامد اطلاع می‌دادم که یک کُد دیگر فرستادم: «اصلاً فکر نمی‌کردم منو تو امامزاده پنج‌تن پیدا کنید...» ▫دستم را بالا نمی‌آوردم مبادا موبایل را ببیند و بویی ببرد اما امیدوار بودم حامد از همین دو جمله، همه چیز دستگیرش شده باشد و زودتر خودش را برساند. ▪از حرف‌های بی‌ربطی که گفتم، احساس کرد از شدت وحشت، فکرم از هم پاشیده و نمی‌دانست بار دیگر به حامد گِرا می‌دهم که با همان محبت همیشگی دست دلم را گرفت: «از هیچی نترس محیا! من نمی‌ذارم دست هیچکس بهت برسه!» ▫می‌توانستم تصور کنم از دیروز چه حال سختی را سپری کرده و چه دلی از دست داده که بی‌مهابا نام کوچکم را صدا می‌زد اما نگاه من فقط زیرچشمی به صفحۀ موبایلم بود بلکه حامد پیامی بدهد و تماس همچنان وصل بود. ▪نگاهش در امتداد افق آسمان و از بلندای صحن امامزاده، روی نقطه‌ای دوردست در شلوغی شهر ثابت مانده و انگار کلمات آخرش بود که با غربت عجیبی حرف می‌زد: «هیچوقت بهم فرصت ندادی بگم چقدر برام عزیزی... انقدر عزیز که اگه جون خودم رو شرط کرده بودن، برام خیلی راحت‌تر بود...»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_چهل_و_چهارم ▪به یک قدمی‌ام رسیده و راه فراری نبود؛ از آشوب چشمانش نم
📕رمان 🔻 ▪برای اولین بار اینقدر بی‌پرده از عشقش می‌گفت و آیینۀ چشمانش طوری بی‌ریا می‌درخشید که دست و پای دلم لرزید و ترسیدم همین عشق نگذارد تسلیم شود. ▫با کلافگی میان موهایش دست کشید و با حالتی عصبی از من که نه، انگار از خودش پرسید: «نمی‌دونم چجوری متوجه احساس من به تو شدن... ولی دست رو بد چیزی گذاشتن...» ▪نمی‌فهمیدم قصه‌هایی که سر هم می‌کند دروغ است یا پازل عجیب و غریبی است که همکاران حامد برایش چیده‌اند و فقط از خدا می‌خواستم راه نجاتی پیش پایم بگذارد. ▫چشمم به گوشی بود، عبور ثانیه‌ها روی صفحۀ موبایل نشان می‌داد تماس هنوز وصل است و همان لحظه دکتر امیری حرف دلش را زد: «بهت گفتم به دلیلی که نمی‌تونم بگم سرنوشت این کشور خیلی برام مهمه... تو خیلی برام عزیزی اما بازم نمی‌تونم کاری که ازم خواستن انجام بدم... اگه به خاطر تو نبود همون دیشب می‌رفتم پیش بچه‌های اطلاعات اما ترسیدم بیان سراغت... ولی حالا که تو اینجایی خیالم راحته...» ▪سرنوشت کشور؟! بچه‌های اطلاعات؟! به نیم‌رخ صورتش خیره مانده بودم و باورم نمی‌شد این جاسوس اینقدر طبیعی دروغ می‌گوید و همان لحظه حرفی زد که قلبم از وحشت به قفسۀ سینه‌ام کوبیده شد: «ما با هم میریم! اونا الان خط تلفنم، رفت و آمدم، همه چی رو زیر نظر دارن. احتمالاً همین الانم دارن ما رو می‌بینن! اگه بخوام تماس بگیرم با اطلاعات، تلفنم رو شنود می‌کنن. حتی اگه بخوام تنها برم، تعقیبم می‌کنن و می‌فهمن و بعدش میان سراغ تو! اما اگه با هم بریم، تو هم پیش خودم تحت نظر نیروها جات امنه و نمی‌تونن صدمه‌ای بهت بزنن...» ▫️می‌فهمیدم اطلاعات و نیروهای امنیتی، اسم رمز مقصد فرارش از تهران است اما از اینکه می‌خواست مرا با خودش ببرد تمام ذرات بدنم به لرزه افتاده و زبانم بند آمده بود! ▪️انگار حرارت این عشق، عقلش را به آتش کشیده و در آخرین فرصتی که برایش مانده بود، می‌خواست من را تصاحب کند و از همین تصور، جانم به گلو رسیده بود. ▫️می‌دانستم حامد تمام این حرف‌ها را می‌شنود و چشمم به ورودی امامزاده بود بلکه زودتر بیاید و پیش از آنکه خودش برسد، پیامش رسید: «من تا نیم ساعت دیگه می‌رسم، ببرش سمت جنگل!» ▪️می‌ترسیدم صفحۀ روشن گوشی، مشکوکش کند که پیام را نصفه و نیمه خواندم و بلافاصله صفحه را قفل کردم. ▫️پارک جنگلی لویزان از انتهای همین خیابان امامزاده شروع می‌شد، هیچ ایده‌ای برای همراه کردنش تا آنجا به ذهنم‌ نمی‌رسید و در عوض او فکر همه جا را کرده بود که با اطمینان پیشنهاد داد: «با ماشین من میریم، تو همین کوچه پشتی پارک کردم.» ▪️نیم ساعت تا رسیدن حامد مانده و من حتی نمی‌توانستم تصور کنم سوار ماشینش شوم که مطمئن بودم مرا تا ناکجا دنبال خودش خواهد کشید. ▫️جرأت نمی‌کردم لب از لب باز کنم و رنگ پریدۀ صورتم گواهی می‌داد چقدر وحشت کردم که روبرویم ایستاد، با نگاهش به عمق چشمانم فرو رفت و یک جمله پرسید: «از چی می‌ترسی دختر؟» ▪️از شدت اضطراب حالت تهوع گرفته بودم و تنها با همین خیال خودم را آرام می‌کردم که اگر تا قبل از رسیدن حامد بخواهد مرا با خودش ببرد با جیغ و فریاد هم شده، از چنگش فرار می‌کنم و باز هم از واکنشش می‌ترسیدم. ▫️می‌دانستم هرچقدر از بیراهه بروم و هر اندازه بهانه بیاورم، نمی‌توانم تا رسیدن حامد زمان بخرم اما با همۀ ناامیدی باید تمام تلاشم را می‌کردم: «آقای دکتر... من گیج شدم... واقعاً نمی‌دونم باید چی کار کنم... اصلاً از حرفاتون سر در نمیارم... الان خانوادم منتظر هستن من برم خونه...» ▪️از سرگردانی جملاتم، عصبی شده بود و نمی‌خواست حالم را خراب‌تر کند که کلافگی‌اش را پشت آرامش کلماتش پنهان کرد: «می‌دونم گیجت کردم اما الان فقط باید به من اعتماد کنی و باهام بیای.» ▫️من هیچ اعتمادی به این جاسوس عاشق نداشتم و نمی‌شد به رخش بکشم که وحشتم را بهانه کردم: «من خیلی ترسیدم...» ▪️شاید هم بهانه نبود و حقیقتاً حکایت حالم همین بود که چشمانش در هم شکست و عطر عشق از لحنش بلند شد: «مگه من مُردم که تو بترسی؟ از دیشب تا حالا یه لحظه از جلو چشمم کنار نرفتی! نمی‌خوام به کشورم خیانت کنم اما نمی‌ذارم به تو هم آسیبی بزنن! می‌تونی به من اعتماد کنی؟» ▫️مطمئن بودم تمام این حرف‌ها را بهانه کرده تا در آخرین لحظات من را با خودش ببرد؛ ناامید از همه جا و تنها به امید حمایتی از حامد، بی‌هوا چشمم به موبایلم افتاد و پیام بعدی‌اش را دیدم: «ببرش تو فرعی‌های جنگل لویزان.»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_چهل_و_پنجم ▪برای اولین بار اینقدر بی‌پرده از عشقش می‌گفت و آیینۀ چشم
📕رمان 🔻 ▪درست مقابلم ایستاده و طوری غرق دریای چشمانم شده بود که انگار متوجه موبایلم نشد و من فی‌البداهه شروع کردم: «من این منطقه رو خوب بلدم، تو مسیرهای فرعی جنگل لویزان می‌تونم کاری کنم که پیدامون نکنن و بعدش میریم هر جا صلاح می‌دونید.» ▫️در جنگ با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود، انگار جگر شیر پیدا کرده بودم که با اعتماد به نفس و بی‌هیچ فکری، می‌خواستم فریبش دهم و او در برابر ابتکار عمل و قاطعیت کلماتم، سپر انداخت: «خیلی خوبه!» ▪️خدا می‌دانست دلم از ترس آب شده بود و فقط تلاش می‌کردم شبیه آهن، محکم باشم اما باز هم نمی‌خواستم این همراهی در ماشین او باشد که به سمت در اصلی امامزاده اشاره کردم و یک بار دیگر به مرد عاشقی که تسلیمم شده بود، رکب زدم: «از همین خیابون سریع می‌رسیم به ورودی جنگل. من ماشینم رو همینجا پارک کردم.» ▫️نمی‌خواستم حرف دیگری بزند که با عجله به سمت سرازیری منتهی به در حرکت کردم تا او هم بیاید و همان لحظه، نگاه نگران مادر پیش چشمانم جان گرفت. ▪️می‌دانستم تا همین ساعت هم دیر کردم، به خیال اینکه حامد و رفقایش تا نیم ساعت دیگر می‌رسند و کار او را تمام می‌کنند، دلخوش بودم و خبر نداشتم داستان ترسناک امروز به همین زودی‌ها تمام نمی‌شود. ▫️مسیر شیب‌دار صحن امامزاده تا درِ اصلی را به سرعت پایین می‌رفتم و صدای قدم‌هایش را می‌شنیدم که پشت سرم می‌آمد. ▪️یک لحظه به سرم زد زودتر خودم را به ماشین برسانم و به تنهایی از دستش فرار کنم اما از ترس اینکه باز تعقیبم کند و جایی که حتی حامد هم نباشد، گرفتارم کند، پشیمان شدم. ▫️همین که پشت فرمان نشستم، کنارم سوار شد و دیدم از آیینۀ کنار در، خیابان را می‌پاید و همزمان دستور داد: «راه بیفت.» ▪️دستم طوری روی فرمان می‌لرزید که دید و آهسته پرسید: «می‌خوای من بشینم؟» ▫تنها دلخوشی‌ام همین بود که خودم پشت فرمان هستم و تا رسیدن حامد، در جاده‌های فرعی جنگل معطل می‌کنم که به جای پاسخ، پدال گاز را فشار دادم تا زودتر به ورودی پارک جنگلی لویزان برسیم. ▫️جادۀ اصلی پارک، روی سینۀ تپه‌های جنگلی می‌پیچید و بالا می‌رفت، در ذهنم مسیرهای تو در توی جنگل را مرور می‌کردم و باید باز هم برای حامد یک کد موقعیتی می‌فرستادم که رو به دکتر امیری خبر دادم: «بالای جنگل یه سه‌راهی هست؛ از همونجا یه مسیر خاکی جدا میشه و از اون سمت جنگل می‌رسه به اتوبان شهید زین‌الدین.» ▪️از اینکه احساس می‌کرد حساب‌شده حرکت می‌کنم، لبخندی روی صورش جا خوش کرد و طوری خیالش راحت بود که باز هم بی‌اختیار دلم آتش گرفت و از همین احساسِ بی‌اراده، اینبار نه از او که از خودم متنفر شدم. ▫️می‌دانستم برای ایران خیالی جز خیانت ندارد، همین چند دقیقه پیش فهمیدم می‌خواهد به بهانۀ رفتن به ادارۀ اطلاعات، من را برباید و نمی‌فهمیدم چرا باید جایی در اعماق جانم، قلبم برایش بتپد. ▪️ماشین را با احتیاط در مسیر پُرپیچ جاده می‌راندم و انگار دل او در خمِ کوچۀ عشق گیر افتاده بود که یک لحظه محو چشمانم شد، بلافاصله نگاهش را پس گرفت و با صدایی سرریز از احساس به جاده خاکی زد: «ای کاش پای تو وسط نبود...» ▫️و دیگر فرصت نشد حرفش را تمام کند که در خلوتی یکی از مسیرهای فرعی، تویوتای شاسی بلندی از روبرو آمد و راه‌مان را بست. ▪️شانۀ خاکی جاده چندان جا نبود، خواستم کمی عقب بروم و همین که سرم را به پشت چرخاندم، ماشین حامد را دیدم که چند متر دورتر ایستاده و تازه فهمیدم ماشین روبرویی هم برای نجات من و صید دکتر امیری رسیده است. ▫️انگار او هم ماشین پشت سرمان را در آیینه دیده و از همین بن‌بست دوطرفه، آیه را خوانده بود که سرش را به صندلی تکیه داد و از سر استیصال، یک لحظه چشمانش را بست. ▪️از اینکه تنها چند قدم با حامد فاصله داشتم و دیگر راهی برای ربودنم نبود، جانی که از وحشت به گلو رسیده بود، به کالبدم برگشت و همان لحظه لحن مردانۀ دکتر امیری را شنیدم: «نترس محیا...» ▫️بیش از این نتوانست حرفی بزند؛ هیچ راهی پیش پایش نمانده بود و هر چه می‌خواست به قلب من آرامش بدهد، در چشمانش طوفان به پا شده بود. ▪️من تازه خیالم تخت شده و او انگار خاطرش به هوای من به هم ریخته بود که دستش به سمت دستگیره رفت و با چند جمله، جان و جهانم را به آتش کشید: «اونا دنبال من اومدن... من میرم پایین... تو هر جور می‌تونی دنده عقب بگیر برو!» ▫️پای دلم در ساحل عشقش گیر افتاده و دلم دریای تردید بود و همان لحظه پیام حامد، کار را تمام کرد: «سریع پیاده شو بیا سمت من!»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_چهل_و_ششم ▪درست مقابلم ایستاده و طوری غرق دریای چشمانم شده بود که ا
📕رمان 🔻 ▪انگار دلش نمی‌آمد من را در ماشین تنها رها کند، دستش روی دستگیره مانده و نگاهش بین چشمانم پَرپَر می‌زد. ▫️لب‌هایش برای زدن حرفی از هم گشوده شد و فرصت نشد که دو مرد از ماشین مقابل پیاده شدند. همانطور که به سمت ما می‌آمدند، دست‌شان به سمت کمرشان رفت، من متحیر مانده بودم و او فریاد کشید: «بخواب رو صندلی!» ▪️رعشۀ صدایش در بوق ممتد ماشین حامد پیچید و قلبم را از جا کَند که در آخرین لحظات و پیش از شلیک، از ماشین پایین پریدم؛ به سمت ماشین حامد می‌دویدم و تا لحظۀ آخر می‌شنیدم فریاد می‌زد: «نرو محیا! بخواب رو زمین!» ▫️نفهمیدم برای نجات جانم، جانش به گلو رسیده که خودم را به حامد رساندم و پیش از آنکه سوار ماشینش شوم، نعرۀ گلوله‌ها پردۀ گوشم را شکافت. ▪️خودم را در ماشین حامد انداختم و هنوز در را نبسته بودم که با تمام قدرت، دنده عقب گرفت و همزمان بدنۀ ماشین به رگبار گلوله بسته شد. ▫️از شدت وحشت، حتی جریان خون در رگ‌های بدنم بند آمده و فقط می‌دیدم بیرون از ماشین محشر شده است. ▪️مردان مسلّحی که جادۀ فرعی جنگل را میدان جنگ کرده بودند؛ دو نفری که از تویوتا پیاده شده بودند، دکتر امیری را هدف گرفته و چند نفر از میان درخت‌ها به سمت ماشین ما شلیک می‌کردند. ▪حامد دیوانه‌وار رانندگی می‌کرد تا از این مهلکه فرار کنیم و من گوشم از شدت رگبار گلوله‌ها کَر شده و در هجوم گرد و خاک پیچیده در هوا، چشمانم جایی را نمی‌دید. ▫️طوری با سرعت در مسیر باریک و پیچ در پیچ جنگل ویراژ می‌داد که با هر دو دست روی داشبورد مقابل را گرفته بودم و جیغ می‌زدم: «تو رو خدا یواش برو!» ▪️صورتش خیس عرق، رنگش پریده و به‌قدری سراسیمه بود که بی‌توجه به وحشتم فقط گاز می‌داد تا از در پارک بیرون رفتیم. ▫می‌دیدم هر لحظه از آیینه، وحشتزده پشت سرمان را نگاه می‌کند و به یکباره فریادش در فرق سرم کوبیده شد: «برا چی با ماشین خودت اومدی دیوونه؟! حالا هر جا بریم پیدامون می‌کنن!» ▫️دکتر امیری لحظاتی پیش در جهنمی از رگبار گلوله‌ها دفن شده بود و نمی‌فهمیدم دیگر از چه کسی فرار می‌کند. ▪️لب‌هایم از وحشت به هم چسبیده و فکرم کاملاً از کار افتاده بود؛ اتوبان‌ها را با سرعتی سرسام‌آور می‌رفت و به گمانم ابتدای اتوبان شهید همت بود که در حاشیۀ مسیر توقف کرد و نهیب زد: «بیا پایین.» ▫️دیگر جانی به تنم نمانده بود و به زحمت خودم را از ماشین پایین کشیدم؛ ساک کوچکی را از صندوق عقب برداشت، درهای ماشین را بست و اشاره کرد پیاده حرکت کنیم. ▪️چادرم روی شانه‌ام رها شده و توانی برای مرتب کردن شال و چادرم نداشتم که چند قدمی دنبالش کشیده شدم و با نفسی که برایم نمانده بود، ناله زدم: «کجا داری میری حامد؟» ▫️ظاهراً پاسخی برای پرسش ساده‌ام نداشت که در حاشیۀ اتوبان تقریباً می‌دوید، ماشین‌ها به سرعت از کنارمان عبور می‌کردند و من رمقی برای همراهی‌اش نداشتم که دوباره صدا زدم: «حامد وایسا!» ▪️در ابتدای اتوبان انگار به انتهای خط رسیده بود که به سرعت به سمتم چرخید و با صدایی خَش‌دار سرم خراب شد: «ندیدی چجوری ماشین رو به رگبار بستن؟ هم ماشین تو لو رفته هم ماشین من!» ▫️سپس در برابر چشمان مات و مبهوتم، با نگاهش میان اتوبان چرخید و با خستگی عمیقی غُر زد: «تو این خراب شده هم که یه ماشین پیدا نمیشه.» ▪️باورم نمی‌شد چه می‌شنوم و شاید نمی‌خواستم باور کنم که با آخرین امیدی که برایم مانده بود، سؤال کردم: «خب چرا با همکارات تماس نمی‌گیری؟» ▫️دلم می‌خواست خیال کنم هنوز بابت رابطین دکتر امیری نگران است اما او دیگر چیزی برای از دست ندادن نداشت و با تیزی کلامش تمام پرده‌ها را پیش چشمم پاره کرد: «همکارای من رو الان تو جنگل لویزان یا کشتن یا گرفتن، حالا هم دنبال من و تو هستن!» ▪️چیزی تا غروب آفتاب نمانده و آسمان سرخ و نیمه‌ابری در انتهای اتوبان، وحشتناک‌ترین صحنۀ عمرم شده بود که تازه می‌فهمیدم در چه منجلابی فرو رفتم و حامد همچنان اراجیف می‌بافت: «نمی‌دونم کدوم بی‌پدری آمار داده بود اما دقیقاً تا خواستیم کار رو تموم کنیم، اومدن بالا سرمون... با این جنازه‌ای هم که رو دست‌مون مونده، دیگه هیچ راهی نداریم... گلوله رو یکی دیگه زده اما کسی که از اول با نقشه وارد اون شرکت شد و مرصاد امیری رو تا اینجا کشوند، محیا موسوی بوده اونم با ماشین خودش. کسی هم که از اول محیا موسوی رو واسه همۀ این کارها شارژ کرده و بعدش هم فراریش داده، حامد موسوی بوده!» ▫️دیگر نه چیزی می‌دیدم نه می‌شنیدم که از شدت وحشت، حس سختی شبیه جان کندن را تجربه می‌کردم و در همان حالت خفگی، فقط خنده‌های دکتر امیری به خاطرم می‌آمد! @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_چهل_و_هفتم ▪انگار دلش نمی‌آمد من را در ماشین تنها رها کند، دستش روی
📕رمان 🔻 ▪در برزخی میان مرگ و زندگی، تپش‌های قلبم به شماره افتاده بود که فقط می‌خواست مراقبم باشد اما من هر دقیقه فریبش می‌دادم و او را قدم به قدم تا قتلگاهش کشیدم. ▫حامد درست مقابلم ایستاده بود، رنگ پریدۀ صورت و چشمان ترسیده‌اش را می‌دیدم و از هر غریبه‌ای در این دنیا برایم غریبه‌تر شده بود! ▪تا ساعتی پیش به هر در و دیواری می‌زدم بلکه زودتر در ماشینش پناه بگیرم اما حالا اعتراف کرده بود هر چه تهمت حوالۀ مرصاد می‌کرد، حرفۀ خودش بوده که دیگر حتی از نگاهش می‌ترسیدم. ▫پسرعمویی که از کودکی هم‌بازی هم بودیم؛ تمام جوانی‌اش را در رسانه‌های انقلابی سپری کرده و این ماه‌ها همیشه پای ثابت سفرهای لبنان بوده است، مگر می‌شد باور کنم جاسوس اسرائیل باشد؟ ▪او همچنان می‌گفت و در گوش من فقط طنین صدای مرصاد می‌پیچید؛ لحظاتی که می‌خواست از امنیت ایران و جان من با هم محافظت کند و من ناخواسته هر راهی را به رویش بستم تا در محاصرۀ قاتلینش تنها بماند. ▫خیال می‌کردم مرصاد، گرو کِشی‌ام را بهانه کرده تا من را با خودش ببرد اما حالا می‌فهمیدم رفقای حامد هم مثل خودش مُشتی خائن بودند؛ حقیقتاً قصد جانم را داشتند و نمی‌دانستم غیرت پسرعمویم کجا رفته که دلم آتش گرفت و خاکستر حسرت از نفسم بلند شد: «تو خبر داشتی اون روز اون آدم‌ها تو باغ کتاب به دکتر امیری چی گفته بودن؟ می‌دونی تهدیدش کرده بودن که یا باهاشون همکاری می‌کنه یا میان سراغ من؟!» ▪اما انگار حامد هم بازیچۀ رابطین اصلی اسرائیلی شده و نمی‌دانم چه بلایی سر عقل و غیرتش آمده بود که صورتش از عصبانیت کبود شد و با غیظ و غضب حساب کشید: «اینا رو اون مرتیکه بهت گفت؟ تو هم باور کردی؟ می‌شنیدم چجوری دل و قلوه می‌داد و می‌خواست خَرت کنه!» ▫دیگر هیچ دلیلی برایم باقی نمانده بود که در برابر اهانت‌هایش ساکت بمانم و با چند کلمه، انتقام تمام این مدت را از قلب بی‌رحمش گرفتم: «اون مرد بود، مثل تو نامرد نبود! نه به کشورش خیانت کرد نه به عشقش!» ▪کلامم به آخر نرسیده، دیدم چشمانش شبیه دو چاه از جهنم شعله کشید و من دیگر از این چشم‌ها متنفر بودم که به پشت سر چرخیدم و تا خواستم بروم، سرم عربده کشید: «کجا؟!» ▫در ذهنم هزار حرف نگفته مانده و حتی لایق نبود یک کلمۀ دیگر از زبانم بشنود؛ بی‌توجه به فریادش، به راه افتادم و به چند ثانیه نکشید که خودش را مقابلم رساند. ▪سفیدی چشمانش از رگ‌های خونی پُر شده و تا خواستم از کنارش رد شوم، ساک کوچکش را مقابلم بالا گرفت. ▫می‌دیدم تمام تنش از عصبانیت می‌لرزد و با همین دستان لرزان، زیپ ساک را به سرعت باز کرد و چیزی دیدم که نگاهم از نفس افتاد. ▪دستۀ کُلت کوچکی میان انگشتانش پیدا بود و نمی‌خواست در حاشیۀ اتوبان بیش از این جنایت‌کاری‌اش عیان شود که با لحنی خفه تهدیدم کرد: «من دیگه آب از سرم گذشته، هیچی برام نمونده جز تو! اگه قراره مال من نباشی، نمی‌ذارم زنده بمونی!» ▫یک لحظه تمام تنم از ترس خیس عرق شد و او با صدایی که بوی مرگ می‌داد، برایم خط و نشان کشید: «قسم می‌خورم که اگه یه قدم دیگه برداری، اول تو رو می‌کُشم، بعد خودم رو!» ▪نه اینکه نخواهم که دیگر نمی‌توانستم قدم از قدم بردارم؛ دست و پایم از هجوم وحشت، لمس شده و خیره به چشمانی که روزی عاشقش بودم، حتی نمی‌توانستم پلکی بزنم. ▫صورتم را نمی‌دیدم اما از سفیدی دستانم مطمئن بودم رنگی به رویم نمانده و شاید همین ناتوانی نگاهم، خیالش را تخت کرد پای فراری برایم نمانده که اسلحه را دوباره در ساک جا زد و باز ادای عاشقی درآورد: «من فقط می‌خوام تو همیشه مال خودم باشی!» ▪سپس با نگاهی سرگردان دور خودش پرسه زد و همچنان پرت و پلا می‌گفت: «ببین الان پای تو هم گیره، اونا دنبال هر دوی ما هستن. دیگه راهی برای برگشتن نداریم، فقط باید ادامه بدیم!» ▫در این سال‌ها هر کجا دستم رسیده بود، حتی در قلب آمریکا برای ایران جنگیده بودم که با تمام ترسم، لب‌هایم را به سختی تکان دادم و با نفس‌هایی بریده سؤال کردم: «به چی ادامه بدیم؟ بازم می‌خوای به کشور خودت خیانت کنی؟ بازم می‌خوای به اسرائیلی‌ها خدمت کنی؟» ▪همان لحظه، انگار قلب مرصاد در سینۀ من تپید که یک قطره اشک از چشمم چکید و بی‌صدا پرسیدم: «بازم می‌خوای آدم بکشی؟» ▫و چشمان زیبای محمد، دردناک‌ترین شاهد این حال و روزم بود که گلویم از گریه پُر شد و به نیابت ازاینهمه زخم، ناله زدم: «چشمای محمد یادت رفته؟ آخه چجوری تونستی؟ چطوری دلت اومد؟» ▪اما انگار رحم از دلش فرار کرده بود که صورتش را در هم کشید و حرفی زد که تنم از وحشت یخ کرد: «من انقدر از این چیزا تو لبنان دیدم که چشم و گوشم پُره! خیلی وقته هیچی برام مهم نیس جز اینکه پول خوب بگیرم و خوب زندگی کنم!»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_چهل_و_هشتم ▪در برزخی میان مرگ و زندگی، تپش‌های قلبم به شماره افتاده
📕رمان 🔻 ▪سپس لبخندی نجس نشانم داد و با لحن نحسش حالم را بدتر به هم زد: «انقدر پول گرفتم که تا آخر عمر با هم خوش باشیم، من دیگه فقط می‌خوام با تو باشم!» ▫می‌دانستم راه فراری برایم نمانده است؛ دیگر به مرگ خودم راضی شده بودم و همان لحظه صدای زنگ موبایلم بلند شد. ▪نگاه من و حامد، هم‌زمان به سمت موبایل کشیده شد؛ شمارۀ مادر بود. نمی‌دانستم چه جوابی باید بدهم و پیش از آنکه تماس را وصل کنم، گوشی را از میان انگشتانم چنگ زد و بلافاصله خاموش کرد تا امیدم از همه جا ناامید شود. ▫یک لحظه نگاهش روی صفحۀ سیاه موبایل ثابت ماند و انگار چیزی به ذهنش رسیده بود که سیم‌کارت را از گوشی بیرون آورد، جایی میان اتوبان پرت کرد و با خاطری جمع خبر داد: «ممکن بود از روی همین سیم‌کارت پیدامون کنن.» ▪انگار نه انگار در باتلاقی وحشتناک گرفتار شدیم که نقش خنده روی صورتش پُررنگ‌تر شد و با کاخ رؤیایی که در ذهنش ساخته بود، به دل وحشتزده‌ام وعده داد: «الان میریم یه جا استراحت می‌کنی حالت بهتر میشه!» ▫اما من نمی‌خواستم حتی یک قدم دیگر با او بردارم و از ترس تهدید وحشیانه‌اش، با صورتی غرق اشک التماس کردم: «بذار من برگردم خونه...» ▪هنوز خواهشم به آخر نرسیده، نیشخندی تحویلم داد و اینهمه خوش‌خیالی‌ام را به تمسخر گرفت: «فکر می‌کنی امشب خونه‌تون چه‌خبره؟ مطمئن باش الان همه جا رو زیر نظر دارن. پات برسه خونه، بازداشت میشی!» ▫سپس مثل اینکه بار دیگر صحنۀ درگیری در جنگل لویزان به خاطرش آمده باشد، چین به پیشانی کشید و ناباورانه پرسید: «ندیدی چجوری تو جنگل ردّمون رو زدن و سر بزنگاه رسیدن؟» ▪آخرین صحنه‌ای که در خاطرم مانده بود، دو مردی بودند که به قصد کشتن مرصاد از تویوتای سفید پیاده شدند اما نیروهای امنیتی را به درستی ندیده بودم و فقط خط آتش گلوله‌هایی که از لابلای درختان به سمت‌مان شلیک می‌شد، یادم مانده و آرزو کردم ای‌کاش همانجا کشته می‌شدم! ▫چه بد بازی خورده بودم و دیگر مردی مثل مرصاد در میان نبود تا برای بار سوم سپر بلای من شود که خودم جانش را به مسلخ کشیده و حالا اسیر حامد بودم. ▪لحظاتی مانده به اذان مغرب، آسمان بدتر از حال من، گرگ و میش بود و همین تاریکی و تنهایی با مردی که جنون از چشمانش می‌پاشید، هر لحظه جان به لبم می‌کرد تا سرانجام به مقصدی نامعلوم ماشین دربست گرفت. ▫تا همین چند ماه پیش، مَحرم تمام دردهایم حامد بود؛ حتی تا همین امروز، با همۀ دلگیری، باز تنها پناهم بود و حالا احساس می‌کردم مرا به سمت قبرم می‌برد که ضربان قلبم هر لحظه تندتر می‌شود و نفسم تنگ‌تر. ▪پشیمان از آنهمه دروغی که به مرصاد گفته بودم، از حسرت یک لحظه حضورش، تا مغز استخوانم آتش می‌گرفت که اگر با او رفته بودم، مظلومانه کشته نمی‌شد و من هم در این چاه بی‌انتها سقوط نمی‌کردم. ▫کنار حامد روی صندلی عقب ماشین نشسته بودم، او مرتب پیام رد و بدل می‌کرد و من هنوز هم نمی فهمیدم چه بلایی سرم آمده تا زمانی که در ظلمات شب، ماشین از شهر خارج شد و دل من را از جا کَند. 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_چهل_و_نهم ▪سپس لبخندی نجس نشانم داد و با لحن نحسش حالم را بدتر به هم
📕رمان 🔻 ▪دست حامد روی زیپ ساکش انگار هر لحظه آمادۀ شلیک بود و همین که وحشت چشمانم را دید، با آرامشی مصنوعی خبر داد: «میبرمت یه جایی که امن باشه و کسی پیدامون نکنه تا بعدش ببینم جمال چی میگه.» ▫نفهمیدم از چه کسی صحبت می‌کند و با او برای من هیچ کجا امن نبود که از شدت وحشت، شیشۀ اشکم در هم شکست و در برابر نگاه بی‌رحمش دوباره به التماس افتادم: «به جون پدر و مادرت قَسمت میدم، بذار من برگردم!» ▪گویی از تمام قلب عاشقش، تنها یک تکّه سنگ در سینه‌اش جا مانده بود که به جای حتی یک لحظه دلسوزی، با عصبانیت تشر زد: «کدوم گوری می‌خوای برگردی؟ نمی‌فهمی ما دیگه راه برگشتی نداریم؟!» ▫راننده از آیینه نگاهی گذرا به صورت خیسم کرد و شاید حامد می‌ترسید همین اشک‌ها، دستش را رو کند که چشمانش مثل دو کاسۀ خون شد و زیر گوشم خرناس کشید: «فقط خفه شو!» ▪انگار در تمام این مدت به جای دریافت حقوق از اسرائیل، فقط خون خورده بود که از آن حامد مهربان و خوش‌خنده، افعیِ وحشتناکی باقی مانده و حتی رنگ نگاه و آهنگ کلامش، دلم را تا حدّ مرگ می‌ترساند. ▫سرم به پنجرۀ ماشین مانده بود، طوری ترسیده بودم که حتی اشک‌هایم بی‌صدا روی شیشه می‌چکیدند مبادا حامد ببیند و در تاریکی مطلق جاده، شاید دنبال معجزه‌ای می‌گشتم که ماشین مقابل ویلایی قدیمی متوقف شد. ▪راننده ترمز دستی را کشید و رو به حامد پرسید: «همینجاست؟» و ظاهراً این کوچۀ بن‌بست و این ویلا برای حامد خیلی آشنا بود که بی‌آنکه نگاهی کند، با تکان سر تأیید کرد و دستور داد پیاده شوم. ▫انگار تمام بدنم را با چند لایه زنجیر بسته بودند که به زحمت از ماشین پیاده شدم و همین که چشمم به در فلزی و کهنۀ خانه خورد، از اینکه بخواهم امشب با او در این ویلا تنها بمانم، قلبم از تپش افتاد... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_پنجاهم ▪دست حامد روی زیپ ساکش انگار هر لحظه آمادۀ شلیک بود و همین که و
📕رمان 🔻 ▪حامد منتظر ماند تا ماشین حرکت کند و همین که از خم کوچه پیچید، کلید را در قفلِ در چرخاند. ▫در سکوت موهوم شب، درِ ویلا با صدایی کِش‌دار باز شد و اشاره کرد داخل شوم. ▪می‌دید نمی‌توانم قدم از قدم بردارم و شاید دلش سوخته بود که تلاش کرد مهربان باشد و باز هم به دلم امید بیخود داد: «باور کن اینجا امن‌ترین جایی بود که می‌شد بیارمت.» ▫دیگر حتی یک کلمه از حرف‌هایش را باور نمی‌کردم و فقط مجبور بودم مطیعش باشم؛ قدم‌هایم را روی زمین می‌کشیدم تا وارد حیاط شدم و در که پشت سرم بسته شد، فاتحۀ زندگی‌ام را خواندم. ▪حیاط تقریباً پوشیده از درخت بود، باید از راه باریکی به سمت ساختمان می‌رفتیم و تا داخل شدیم، حامد با خنده دست خودش را رو کرد: «خیلی وقتا که مثلاً لبنان بودم، میومدم اینجا!» ▫حتی از خندیدنش حالم بد میشد، بوی نم و هوای بستۀ اتاق، حالم را بدتر به هم زد و زیر آواری از وحشت، توانم تمام شده بود که دست به دیوار گرفتم تا زمین نخورم. ▪تعدادی مبل ساده دور اتاق چیده شده و انگار تمام اسباب این خانه همین بود. حامد خودش را روی کاناپه رها کرد و من همان پای در خشکم زده بود که با نگاهی خسته دور خانه چرخید و با لحنی لبریز حسرت زمزمه کرد: «چقدر واسه زندگی‌مون نقشه کشیده بودم!» ▫بی‌اختیار نگاهم تا چشمانش کشیده شد و او انگار واقعاً قلبش گرفته بود که سری تکان داد و صدایش بیشتر در اعماق سینه فرو رفت: «می‌خواستم بهترین خونه زندگی رو برات مهیا کنم، هر کاری کردم واسه این بود انقدر پول داشته باشم که از هر چی بهترینش رو برای تو بگیرم!» ▪خیره به چشمانی که از هر دشمنی برایم دشمن‌تر شده بود، اینهمه حماقتش را باور نمی‌کردم و با تمام وحشتم، بدبختی‌اش را به رخش کشیدم: «به چه قیمتی؟» ▫در برابر صراحت لحنم که شاید توقع نداشت، با صدای بلند خندید و مردانگی مرصاد را به ریشخند گرفت: «به همون قیمتی که به اون یارو پیشنهاد کردن و قبول نکرد. انقدر بهش پول می‌دادن که تا آخر عمرش خوش بگذرونه اما خریّت کرد.» ▪به نظرم هنوز از حرف‌های آخری که مرصاد در امامزاده به من گفته و او همه را شنیده بود، غیرتش را قلقلک می‌دادند که باز هم قهقهه زد و با حالتی جنون‌زده ذوق کرد: «هر چه گلوله خورد، نوش جونش! خیلی زِر اضافی می‌زد!» ▫از اینهمه وقاحتش مات و متحیر مانده و چند ساعت پیش جایی میان جنگل لویزان، عاشق واقعی‌ام را زیر تیغ رها کرده بودم که باز هم از این نامرد انتقام کشیدم: «یه تار موی اون مرد به صد تا مثل تو شرف داشت!» ▪شنیدن همین حرف برای دیوانه‌تر کردنش کافی بود که از جا پرید و به سمتم دوید، چادرم را کشید و طوری روی زمینم کوبید که احساس کردم استخوان‌هایم در هم شکست. دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دادم مبادا ناله‌ام را بشنود اما دست خودم نبود که از شدت درد، اشک از گوشۀ چشمم جاری شد و همین اشک، حیوان افتاده به جانش را هار کرد: «اینو زدم که یادت بمونه دیگه از این غلطای اضافی نکنی!» ▫و همان لحظه صدای پیامگیر موبایلش بلند شد که دست از سرم برداشت و من در تنگنایی از درد، خودم را تا کنار اتاق کشیدم بلکه به تن سرد دیوار تکیه بزنم. ▪نمی‌دانم برایش چه نوشته بودند که چشمانش برق زد؛ انگار یادش رفته بود همین یک دقیقه پیش چطور وحشیانه پرتم کرده و با خنده خبر داد: «بلاخره جمال اوکی داد!» ▫سپس مقابلم روی زمین نشست و شبیه پسربچه‌ها با هیجان شروع کرد: «خودشون میان دنبال‌مون که بریم سمت مرز و از اونجا میریم ترکیه.» ▪از کلام آخرش، تمام دنیا روی سرم خراب شد؛ با چشمان خیسم مظلومانه نگاهش کردم و مضطرب پرسیدم: «ترکیه؟...» ▫امروز صبح که از خانه خارج شدم، فکرش را هم نمیکردم در چنین برزخی گرفتار شوم و اینجا دیگر نه برزخ که دروازۀ جهنم بود! ▪نمی‌دید از شدت وحشت در حال جان دادن هستم و همچنان برایم رؤیا می‌بافت: «البته ترکیه نمی‌مونیم، احتمالاً بریم آمریکا یا کانادا! انقدر پول دارم که اگه تا آخر عمرم هم کار نکنم، بسه!» ▫و باز هم پیامی دیگر و خبر بعدی که تنم را یکبار دیگر تکان داد: «جمال گفته آماده باشیم تا یه ساعت دیگه میان...» اما دیگر نتوانست حرفش را تمام کند که برابر چشمانش، تمام تنم از ترس رعشه گرفته و حتی دندان‌هایم به هم می‌خورد. ▪در خنکای این شب نه چندان سرد پاییزی، انگار زیر کوهی از یخ در حال دفن شدن بودم که بند به بند بدنم از ترس می‌لرزید و حامد فریاد کشید: «چت شده؟»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_پنجاه_و_یکم ▪حامد منتظر ماند تا ماشین حرکت کند و همین که از خم کوچه
📕رمان 🔻 ▪لب‌هایم طوری به هم می‌خورد که نمی‌توانستم حتی یک کلمه ادا کنم؛ شاید می‌خواست کمکم کند که دستش را به سمتم دراز کرد و من از ترس لمس کردنم، بی‌اختیار جیغ زدم و او وحشتزده‌تر از من داد کشید: «نترس! کاریت ندارم دیوونه! من دوسِت دارم، می‌فهمی؟!» ▫حال خرابم، رنگ از رُخش برده بود؛ با تمام بی‌رحمی، می‌خواست برایم کاری کند و همین که نزدیکم می‌شد، رعشۀ بدنم شدت می‌گرفت. ▪تمام در و پنجره‌ها را بست، سراسیمه چند پتو آورد تا کمی گرمم کند و من نه از سرما که از ترس سرنوشتی که نمی‌دانستم چه خواهد شد، حتی قطرات خون در رگ‌هایم می‌لرزید. ▫نمی‌دانم رنگ زندگی چطور از صورتم پریده بود که پرده‌ای از اشک روی چشمش را گرفت و آهسته زمزمه کرد: «به‌خدا من نمی‌خواستم اینجوری بشه... خدا لعنت کنه جمال رو که مجبورم کرد تو رو وارد این بازی کنم وگرنه اگه به من بود هیچوقت دلم نمی‌خواست تو حتی یه قدم برداری!» ▪پتوها را محکم دورم گرفته بودم بلکه لرز بدنم کمی گرفته شود؛ نمی‌دانستم از چه کسی صحبت می‌کند و در برابر نگاه گیجم، همچنان می‌گفت: «از روزی که با یه ایمیل جذب موساد شدم و تو لبنان باهاشون ارتباط گرفتم، جمال رو بهم معرفی کردن که رابط اصلی من باشه. اصلاً قرار نبود تو رو درگیر کنم اما وقتی پای اون یارو امیری اومد وسط، تأکید کردن حتماً باید این کار به واسطۀ تو انجام بشه...» ▫و قصۀ ترسناک من درست از همین نقطه شروع شده بود که نگاهش رنگ شرمندگی گرفت: «باور کن من خیلی مخالفت کردم... بهشون گفتم هر کاری بخواید خودم براتون انجام میدم ولی اونا می‌خواستن از احساس اون مرتیکه به تو استفاده کنن تا یا از طریق تو به اطلاعات برسن یا بتونن به خاطر تو، مجبورش کنن همکاری کنه...» ▪دیگر اجازه ندادم داستانش به فصل فریب من برسد و با همان لب و دندان لرزان، پیش‌دستی کردم: «اونهمه می‌گفتی به خاطر امنیت کشورم باید برم تو اون شرکت... به خاطر حفظ جون مردم، باید برم سر لپ‌تاپش...» ▫کلافه از کنایه‌های پنهان در کلامم، پیشانی‌اش پوشیده از چروک شد و حرفی زد که صدای سقوطش گوشم را کَر کرد: «امنیت کشور و جون مردم و این مزخرف‌ها همه حرف مفته! من واسه هر کی بیشتر پول بده، کار می‌کنم!» ▪سپس نگاهی به ساعتش کرد و ظاهراً زمان زیادی تا آمدن رفقایش نمانده بود که با محبتی ساختگی، خودش را تبرئه کرد: «ببین عزیزم! با وضعیتی که پیش اومده ما تا همین الانم زیادی اینجا موندیم، هر یه ساعتی که زودتر بریم اونور، به نفع‌مونه!» ▫انگار باید باور می‌کردم این مسیر دیگر برگشتی ندارد اما همین رنگ مرگی که در نگاهم پیدا بود، دلش را می‌سوزاند و با صدایی پُر از افسوس، باز هم برایم قصه می‌گفت: «همه چی داشت خوب پیش می‌رفت... وقتی من به جمال گفتم قضیه لپ-تاپ لو رفته و طرف مشکوک شده، گفت دیگه ریسک ادامۀ کار خیلی بالا رفته، باید همینجا تمومش کنیم. واسه همین خواست بیاریمش باغ کتاب، می‌گفت حتماً تو باید این کارو بکنی که بعدش تهدیدش کنن دختره تحت نظره و می‌دونیم الان با هم بودید. پیش‌بینی می‌کردیم با اونهمه وعدۀ درست حسابی، پیشنهاد همکاری رو قبول می‌کنه اما نکرد و همه چی پیچیده‌تر شد.» ▪سپس لبخند تلخی زد و با لحنی تلخ‌تر حسرت خورد: «واسه همین مامان بابام رو فرستادم خونه‌تون که دوباره همه چی رو درست کنم و بریم سر زندگی خودمون. چون جمال گفته بود دیگه کاری با تو ندارن و از این به بعد خودشون مستقیم با امیری کار می‌کنن... ولی امروز بعد از ظهر همه چی خراب شد!» ▫سادگی من و گِرایی که همین چند ساعت پیش به حامد داده بودم، کار مرصاد را تمام کرده و او خوشحال از همین کارستان، هنوز کِیفش کوک بود: «وقتی از تو امامزاده تماس گرفتی و شنیدم می‌خواد بره پیش اطلاعات، فوری به جمال خبر دادم. اونم گفت دیگه باید حذفش کنیم... گفت خودم آدم میفرستم و لازم نیست تو بری اما من اومدم واسه اینکه تو رو با خودم ببرم...» ▪اختیار دلم دست خودم نبود که در انتهای تنهایی این خانه و ابتدای مسیر وحشتناکی که نمی‌دانستم به کدام قبرستانی ختم خواهد شد، فقط دلم برای مرصاد پَر می‌زد. ▫انگار تمام جوانه‌های عشقی که این مدت در دلم کاشته بود، همه با هم شکوفه زده بودند اما دیگر کنارم نبود که از داغ دلتنگی‌اش چشمانم را در هم کشیدم و به جای لحن گرم او، نیش صدای حامد هر لحظه گوشم را می‌گزید: «باور کن من تو این مدت حتی یه لحظه هم فراموشت نکردم! فقط منتظر بودم این داستان تموم بشه و بتونم دوباره با تو باشم...» و هنوز فانتزی‌هایش به آخر نرسیده بود که پیام بعدی رسید و نگاهش را تا صفحۀ موبایلش کشید... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊