eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
214 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_بیست_و_هشتم ▪از نگاه کنجکاوش پیدا بود دنبال دلیل پریشانی‌ام می‌گردد
📕رمان 🔻 ▪سپس نفس بلندی کشید و از هزار حرف نگفته‌ای که روی دلش مانده بود، یکی را به زبان آورد: «محیا! یه وقت فکر نکنی من فراموشت کردم... این قضیه چند روز بیشتر طول نمی‌کشه، قول میدم زودتر از چیزی که فکر کنی همه چی تموم میشه.» ▫چقدر دلم برای ابراز احساساتش تنگ شده بود که ساکت ماندم تا با نغمۀ نفس‌های غمگینش باز هم برایم بگوید: «از هیچی نترس، من خودم هواتو دارم... نمی‌ذارم هیچ اتفاقی برات بیفته. تو فقط چند روز تحمل کن!» ▪گمان می‌کردم به همین سادگی که حامد می‌گوید این قصه هم تمام می‌شود؛ خوش‌خیال بودم که چند روز را می‌توانم به هر زجر و عذابی تحمل کنم و خبر نداشتم این داستان شاید به بلندای عمرش ادامه پیدا کند. ▫با همین خاطر تخت، هر روز راهی شرکت می‌شدم؛ دکتر امیری بعد از برخورد تلخ و واکنش سختی که نشانش داده بودم، دیگر به اتاقش دعوتم نکرد و حتی برای هماهنگی وظایف پروژه، تمام توضیحات را ایمیل می‌کرد. ▪یکبار ناچار شد تماس بگیرد و همان چند دقیقه‌ای که صحبت می‌کرد، لحنش به‌شدت سخت و سرد بود. ▫پروژه‌ای که باید بخشی از آن را تا پایان هفته تحویل می‌دادم، درست منطبق بر پژوهشم در دانشگاه و موضوع مورد علاقه‌ام بود اما اصلاً دستم به کار نمی‌رفت که دیوار به دیوارم جاسوس دشمن نشسته بود و می‌ترسیدم در همین لحظات در حال طراحی یک جنایت در سایت‌ها و سیستم‌های نظامی باشد. ▪فکرم نگران زخم‌های محمد و حال حامد و همکاری با دکتر امیری بود، اصلاً روی پروژه جمع نمی‌شد و همین پریشانی ذهنم، کارم را خراب کرده بود که دکتر امیری را تا اتاقم کشاند. ▫در را که باز کرد، همکارم به احترامش از جا بلند شد و من طوری جا خوردم که روی صندلی خشکم زد اما او انگار به رفتار عجیب و غریبم عادت کرده بود؛ با آرامش وارد اتاق شد و با همان خنده و بی‌خیالی همیشگی‌اش رو به من سؤال کرد: «لپ‌تاپ‌تون مشکلی نداره؟» ▪با تأخیر از جا بلند شدم؛ مانده بودم چه می‌پرسد و من باید چه بگویم که دوباره پرسید: «نرم‌افزارهای روی لپ‌تاپ به‌روز رسانی شدن؟» ▫خانم همکار انگار منظور دکتر امیری را فهمیده بود که لبخندی زد و من مردد پاسخ دادم: «بله، مشکلی نیس...» ▪اما انگار مطمئن نبود که خودش تا پشت میزم آمد، همانطور که ایستاده بود چند لحظه در نرم‌افزارها چرخی زد و با اطمینان تأیید کرد: «همه چی خوبه!» ▫️به گمانم همکارم در همین مدت به شوخی‌های این رئیسِ تازه عادت کرده بود که لبخند روی صورتش پُررنگ‌تر میشد و من هر لحظه گیج‌تر می‌شدم. ▪️دکتر امیری هم انگار یادش رفته بود این چند روز حرف زدن و نگاه کردن به صورتم را تحریم کرده است که لبخندی نشانم داد و با صمیمیتی دوستانه سؤال کرد: «پس مشکل چیه که این چند روز هیچ خروجی واسه من نفرستادید؟» ▫️منتظر پاسخی نگاهش روی صورتم ثابت مانده بود؛ من دنبال دلیلی ذهنم را زیر و رو می‌کردم و سرانجام ناشیانه بهانه تراشیدم: «می‌خواستم جزئیات تکمیل بشه بعد براتون بفرستم.» ▪️جوابم نسبتاً قانع‌کننده بود اما نمی‌دانم در اعماق چشمانم چه دید که انگار اصلاً حرفم را نشنید. حسی در نگاهش شکست، عطر خنده از صورتش پرید و دوباره مثل سنگ شد: «پس سریع‌تر تکمیل کنید واسم بفرستید.» ▫️از تغییر رفتار ناگهانی‌اش که به گمانم سابقه نداشت، همکارم متحیر مانده بود و او انگار می‌خواست از من فرار کند که به سرعت از اتاق بیرون رفت تا من بمانم و بازی ترسناکی که هر لحظه قواعدش تغییر می‌کرد! ▪️خوشحال بودم روز پایانی هفته رسیده و تا شنبه از شرّ این شرکت و این مرد راحت هستم اما خبر نداشتم غروب جمعه، چه مصیبتی سرم خراب می‌شود. ▫️محمد مرخص شده و به خانه آمده بود؛ با همان چشمان بسته و صورت زخمی و هر دو دستی که تا مچ، باندپیچی شده بود. ▪️انگشتان یک دست کاملاً قطع شده و کار کردن عصب‌های انگشتان دست دیگرش معلوم نبود و با اینهمه، می‌خندید و سر به سر تک‌تک ما می‌گذاشت. ▫️اقوام به عیادتش می‌آمدند؛ عمو و زن‌عمو هم با خجالتی که هنوز از گناه حامد روی دوش‌شان سنگینی می‌کرد، میهمان‌مان شده و جای خالی حامد، دلم را بدتر آتش می‌زد. ▪️در این چند روز تمام ارتباطش با من خلاصه شده بود در تماس‌های کوتاه و پنهانی و آماری که از دکتر امیری می‌خواست. ▫️غیرتش زخمی بود و انگار حرف زدن با من حالش را بدتر می‌کرد که تا پاسخ سؤالاتش را می‌گرفت، بلافاصله تماس را تمام می‌کرد. ▪️دلم می‌خواست مثل همیشه با محمد درددل کنم اما برادرم به اندازۀ کافی درد کشیده بود و دلم نمی‌آمد حرفی بزنم تا چند ساعت بعد که خبری در جهان پیچید و درد تمام عالم را روی قلب‌مان خراب کرد... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_بیست_و_نهم ▪سپس نفس بلندی کشید و از هزار حرف نگفته‌ای که روی دلش ما
📕رمان 🔻 ▪بمباران سنگین و وحشیانه‌ای که روز بیروت را شب کرده و آسمان از شدت خاک پاشیده در هوا، رنگ خون شده بود. ▫فیلم‌هایی که از لحظات بمباران در شبکه‌های اجتماعی پخش می‌شد، به‌قدری وحشتناک بود که تا آن روز، چنین انفجاری را ندیده بودیم و نمی‌دانستیم چه جان‌های شریفی در همان لحظات به آسمان پر کشیده‌است. ▪تنها چند دقیقه پس از انتشار خبر، نام سیدحسن نصرالله در فضای مجازی پخش شد و کسی نمی‌خواست باور کند که همه به دنبال یک تکذیبیه، تمام کانال‌ها و سایت‌های خبری را به هم ریخته بودند. ▫پس از سردار سلیمانی و آیت‌الله رئیسی، دیگر صبر کردن سخت شده و با دلی که برایمان نمانده بود باید دعا می‌کردیم امشب ختم به خیر شود. ▪محمد چشمانش نمی‌دید، حتی با دستانش نمی‌توانست گوشی به دست بگیرد و بمیرم که با همین چشم و دست زخمی، پَرپَر می‌زد. ▫از من می‌خواست شمارۀ رفقای لبنانی‌اش را بگیرم بلکه خبری دلگرم‌کننده بشنویم اما مقدر شده بود در نخستین روزهای پاییز، بلندترین شب سال را سپری کنیم که هیچکس هیچ خبری از سید مقاومت نداشت. ▪به یاد آن شبی که تمام دل‌ها در باد و بوران ورزقان به خیال خبری از آیت‌الله رئیسی از غصه یخ زده بود، امشب هم بی‌خبری قاتل جان‌مان شده و انگار داغ مصیبت‌های گذشته دوباره تازه شده بود تا فردا ظهر که بیانیۀ حزب‌الله منتشر شد و کار دل‌هایمان را تمام کرد. ▫دوباره نوار مشکی گوشۀ صفحۀ تلویزیون و صوت تلاوت قرآن و اینبار تصویر سیدحسن نصرالله... ▪مگر میشد باور کنیم بلاخره سید را زده‌اند؟ مگر این داغ قابل تحمل بود؟ مگر می‌توانستیم واژۀ شهید را پیش از نام سیدحسن نصرالله ببینیم و قلب‌مان از غصه شکاف نخورَد و خونابۀ غم از چشمان‌مان نچکد؟ ▫حال همه طوری به هم ریخته بود که برای بیان غمواره‌هایمان کلمه کم آورده و انگار از ایران تا لبنان، دریای اشک به راه افتاده بود! ▪هر بار حادثه‌ای رخ می‌داد از شهادت حاج قاسم و حمله به سفارت ایران تا وعدۀ صادق و شهادت هنیئه در تهران، همه منتظر بودیم سید با همان سیمای آرام و صدایی غرق ایمان و لحن و لبخندی لبریز اطمینان، مقابل دوربین قرار بگیرد و با یک جمله حال دل‌مان را خوش کند و حالا دیگر چه کسی می‌خواست در این غم تسلّایمان دهد؟ ▪محمد با چشمان بسته و زخمی، خون گریه می‌کرد اما حامد در همین شرایط، همچنان پیگیر دکتر امیری بود و من حق داشتم از این جاسوس ایرانی بیشتر متنفر شوم که حدس می‌زدم در همین لحظات برای ترور کس دیگری در تهران با همکاران اسرائیلی‌اش مشورت می‌کند. ▫تا دیروز نگران بودم مبادا بخواهد بلایی سرم بیاورد و امروز بعد از شهادت سید حسن، خجالت می‌کشیدم نگران جان خودم باشم تا یکشنبه صبح که وارد شرکت شدم و در همان قدم اول در راهرو چشمان مشکوکش را دیدم. ▪در عزای عزیز دل یک امت، زیر چادرم روسری سیاه سر کرده بودم و همین لباس عزا و چشمان پژمرده‌ام، یک دنیا حرف برای گفتن داشت که من سلام کردم و او آهسته جواب داد: «تسلیت میگم.» ▫برعکس همیشه، لبخندی روی صورتش نبود؛ نمی‌دانستم مصیبتم را باز به مسخره گرفته یا می‌خواهد فریبم دهد اما می‌دانستم پشت این تسلیت، به حال خرابم می‌خندد؛ ای‌کاش می‌شد خیانتش را به رخش بکشم اما نمی‌شد و نمی‌توانستم خشمم را چندان پنهان کنم که به جای جواب، سؤال کردم: «مگه برای شما فرقی می‌کنه؟» ▪احساس کردم یک لحظه چشمانش از عصبانیت آتش گرفت و برخلاف من، در مهار کردن احساساتش مهارتی عجیب داشت که پلکی زد و یک جمله پرسید: «مگه من آدم نیستم؟» ▫یکبار دیگر در برابر صراحتش کم آوردم و او با نگاهی شکسته و لحنی خسته، احساسش را عیان کرد: «من مثل تو و برادرت خیلی اهل این حرفا نیستم... زندگی کاری با من کرده که حوصلۀ هیچی رو ندارم، خسته‌تر از اونی هستم که بخوام به این چیزا فکر کنم... اما کسی مثل سیدحسن حیف بود، خیلی حیف بود!» ▪برای نخستین بار سِحر پنهان در صدایش، دلم را تسخیر کرد؛ باور کردم حتی خائنی مثل او هم از رفتن سید، دلش گرفته است و او در برابر سکوتم، حرف را به جایی دیگر بُرد: «تا پیش از ظهر خروجی فاز اول رو تکمیل کنید، باید بفرستیم برای کارفرما.» ▫نمی‌دانستم با این حالم چطور می‌خواهم امروز کار کنم و تا به اتاقم رسیدم، پیام مرموز حامد هم رسید تا فکرم را بدتر به هم بریزد: «به لپ‌تاپش دسترسی داری؟» ▪روزی که به این شرکت آمدم فکرش را هم نمی‌کردم چنین کاری از من بخواهد و پیش از آنکه فرصت کنم پاسخی بدهم، پیام بعدی‌اش ترس عجیبی در دلم ریخت: «مهم نیس چی باشه، هر چی به نظرت به درد می‌خوره بردار!»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_سی_ام ▪بمباران سنگین و وحشیانه‌ای که روز بیروت را شب کرده و آسمان ا
📕رمان 🔻 ▫️از شدت اضطراب، تمرکزم به کلی از دست رفته و طوری ترسیده بودم که هر دو پیام را از موبایلم پاک کردم و با یک جمله، جواب منفی دادم: «من دسترسی ندارم.» ▪️باز هم تنها راه مانده پیش پایم، فرار از دست حامد بود که گوشی را بی‌صدا کردم و با تمرکزی که تقریباً از بین رفته بود، سراغ کارم رفتم. ▫️باید تا چند ساعت دیگر کار را به دکتر امیری تحویل می‌دادم؛ هزار و یک دغدغه در ذهنم غوغا به پا کرده و برای تکمیل هر بخش از پروژه باید با مغزم می‌جنگیدم. ▪️نهار نخوردم، نماز ظهر را به سرعت در نمازخانۀ شرکت و به فرادی خواندم تا سرانجام با یکی دو ساعت تأخیر و چند دقیقه مانده به ساعت تعطیلی اداره، خروجی را برایش ایمیل کردم. ▫️حتی به کیفیت کارم مطمئن نبودم؛ دستپاچه وسایلم را جمع کردم و از اتاق بیرون زدم تا لااقل امروز سراغی از من نگیرد اما به نظرم در همان چند دقیقه، چند ایراد اساسی پیدا کرده بود که میان راهرو، مقابلم ظاهر شد. ▪️انگار در چشمان آشفته و صورت ترسیده‌ام دنبال دلیلی می‌گشت که چند لحظه نگاهم کرد و مثل همیشه بی‌ملاحظه به میدان زد: «ما روز اول با هم قرار گذاشتیم همه چی رو فراموش کنیم اما انگار شما هنوز نتونستید با من کنار بیاید!» ▫️در برابر کلمات رُک و بی‌پرده‌اش، زبانم بند آمد و در عوض، او حرف برای گفتن زیاد داشت: «مگه میشه اون دانشجوی باهوش، کارش رو با اینهمه تأخیر و انقدر خراب تحویل بده؟ اگه فکر می‌کنید نمی‌تونید منو ندید بگیرید و اینجا کار کردن براتون سخته، به نظرم همین امروز برید، بهتره!» ▪️از جدیت جملاتش طوری جا خورده بودم که به زحمت خودم را جمع و جور کردم و زیر لب جواب دادم: «معذرت می‌خوام آقای دکتر...» ▫️ای کاش میشد همین حالا از این زندان که حامد در آن حبسم کرده بود، خلاص می‌شدم اما نمی‌شد و نمی‌خواستم بیش از این شک کند که در برابر چشمان منتظرش، محمد را بهانه کردم: «حال من ارتباطی به شما نداره... نگران برادرم هستم...» ▪️باهوش‌تر از آنی بود که بهانه‌چینی‌ام فریبش دهد و برای اولین بار از کوره در رفت: «اگه مشکل برادرتون بود که من یه هفته مرخصی می‌دادم برید پیشش تا نه شما انقدر اذیت بشید نه من! مشکل اینه که می‌خواید از من فرار کنید و با این وضعیت نمیشه کار کرد!» ▫️میان راهرو ایستاده بودیم که صدایش را بلند نکرد اما از نگاه و لحنش، عصبانیتش فریاد میزد و با همان حالت عصبی، اتمام حجت کرد: «این چیزی که فرستادید به درد من نمی‌خوره، فردا صبح نسخۀ کاملش رو بفرستید وگرنه مجبور میشم تصمیم دیگه‌ای بگیرم.» ▪️ای‌کاش همین حالا تصمیم دیگری می‌گرفت! ای‌کاش با همین خشمی که خاطرخواهی را از یادش برده بود، اخراجم می‌کرد تا از شرّش خلاص شوم اما نمی‌دانم از نگاه درمانده‌ام چه خطی خواند که چند لحظه چشمانش را بست. ▫️انگار نفسش در سینه مانده و دلش از دست رفته بود که پلک‌هایش را از هم گشود و بر خلاف آنچه دلم می‌خواست، دوباره مهربان شد: «من حق میدم بابت حرف‌هایی که قبلاً از من شنیدی، اینجا راحت نباشی... این چند روز تلاش کردم کمتر همدیگه رو ببینیم... نمی‌دونم شاید...» ▪️شاید نمی‌توانست تمام آنچه در دلش مانده بود، در کالبد کلمات جا دهد و انگار در برابر هجوم احساسش تسلیم شده بود اما در عوض، من به قدری از این خائن متنفر بودم که در همین فرصت، زهرم را پاشیدم: «مطمئن باشید هر کس دیگه‌ای جای شما بود برای من هیچ فرقی نداشت!» ▫️زهر کلامم به حدی بود که ردّ زخم زبانم روی چشمانش افتاد، لبخند تلخی لب‌هایش را ربود و با سکوتی تلخ‌تر از سر راهم کنار رفت. ▪️سرم طوری سنگین شده بود که در و دیوار ساختمان دور چشمانم می‌چرخید، نگاهم تار می‌دید و فقط باید زودتر از اینجا می‌رفتم. ▫️هر بار حالم بد می‌شد، دلم بهانه حامد را می‌گرفت؛ مرد عاشقی که این روزها سوهان روحم شده و فقط به خاطر خبری از دکتر امیری سراغم را می‌گرفت. ▪️تلفنم را از صبح بی‌صدا کرده بودم و نمی‌دانستم تا الان چند پیام و تماس بی‌پاسخ از او روی موبایل جا مانده است. ▫️حدس می‌زدم اینهمه بی‌خبری کلافه‌اش کرده اما انتظار نداشتم برای توبیخم تا اینجا آمده باشد که ماشینم را روشن کردم و تا خواستم از کوچه خارج شوم، بوق ممتد اتومبیلی نگاهم را سمت خودش کشید. ▪️حامد آنسوی خیابان اصلی در ماشینش نشسته و طوری با عصبانیت نگاهم می‌کرد که پایم روی پدال گاز، سُست شد و ماشین را متوقف کردم. ▫با احتیاط در حاشیۀ خیابان ایستادم و هنوز ماشین را خاموش نکرده بودم که چند ضربه به شیشۀ کناری‌ام خورد. ▪️حامد بود با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته و با همان حالت خشمگین، اشاره می‌کرد شیشه را پایین بکشم و شیشه به نیمه نرسیده، با صدایی عصبی تشر زد: «بیا پایین قفل کن بریم!»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_سی_و_یکم ▫️از شدت اضطراب، تمرکزم به کلی از دست رفته و طوری ترسیده بود
📕رمان 🔻 ▪️طوری عصبی شده بود که حتی منتظرم نماند؛ با گام‌هایی بلند طول خیابان را طی کرد و دوباره سوار ماشینش شد. ▫️مطمئن بودم چند ساعتی که پیام و تماس‌هایش را بی‌پاسخ رها کرده‌ام، ناراحتش می‌کند اما اینهمه عصبانیتش عجیب بود؛ باعجله دنبالش رفتم و همین که سوار شدم، بی‌مَحابا فریاد کشید: «تو اینجا داری چه غلطی می‌کنی؟!» ▪️این مدت کم آزارم نداده و با همین غیظ و غضب بی‌جا، بی‌حد و اندازه دلم را شکسته بود که دیگر نتوانستم چشم‌پوشی کنم و پاسخ فریادش را با لحنی محکم حوالۀ طلبکاری‌اش کردم: «همون غلطی که تو مجبورم کردی!» ▫️از جسارتم جا خورد و صبر‌ من دیگر تمام شده بود که بند به بند بدنم از اینهمه دغدغه در هم خرد شده و همه را سر حامد خراب کردم: «تو چرا همش از من طلبکاری؟! چرا هر چی عقده داری سر من خالی می‌کنی؟! اصلاً می‌فهمی من دارم چه زجری می‌کشم؟! تو این مدت یه بار شد ازم بپرسی چجوری دارم اینهمه بدبختی رو تحمل می‌کنم؟! یه بار شد زنگ بزنی حال خودم رو بپرسی؟!» ▪️انتظار داشتم در برابر زخم‌هایی که صبرم را از پا درآورده بود، با چند کلمه هم شده، دلداری‌ام دهد اما حالش خراب‌تر از این حرف‌ها بود و دوباره سرم عربده کشید: «تو یه بار شد خودت رو بذاری جا من؟! چند ساعته هر چی زنگ می‌زنم، هر چی پیام میدم، هیچ خبری ازت نیس! تو می‌فهمی این چند ساعت من چه حالی شدم که تو این شرکت صاحب‌مرده چه بلایی سرت اومده؟» ▫️بی‌انصافی بود اگر عشقی که پشت فریادهایش برایم بال‌بال می‌زد، نبینم؛ از دیدن احساس پُرشورش، کام دلم اندکی شیرین شد و او با همین داد و بیدادها همچنان مشق عاشقی می‌کرد: «به‌خدا من الان تو وضعیتی گیر کردم که تو حتی تصورشم نمی‌تونی بکنی! همه تن و بدنم واسه تو می‌لرزه و مجبورم تحمل کنم، پس دیگه یه کاری نکن که بدتر عذاب بکشم!» ▪️دردهای مانده در دلم به قدری عمیق بود که حتی با داد و بیداد هم دوا نمی‌شد؛ از تمام آنچه می‌توانستم عیان کنم تنها یک قطره اشک بی‌صدا گوشۀ چشمم نشست و ساکت ماندم تا باز هم از زخم‌های من عبور کند و سراغ سوژه‌اش را بگیرد: «می‌تونی به لپ‌تاپش دسترسی پیدا کنی؟» ▫️من نه مثل دکتر امیری جاسوس بودم و نه مثل حامد یک نیروی امنیتی که محکم پاسخ دادم: «نه!» ▪️دوباره چشمانش از ناراحتی شعله کشید و حقیقتاً دیگر حامد من نبود که باز هم داد کشید: «ما اطلاعات اون لپ‌تاپ رو می‌خوایم! تا همین الانم خیلی دیر شده!» ▫️از اینهمه خشونت بی‌حساب و کتابش، کلافه شده بودم؛ نمی‌خواستم شرایط از این بدتر شود که با کلماتی شمرده برایش دلیل می‌چیدم و هر چه می‌گفتم، اصلاً متوجه نبود. ▫️می‌خواست تا جایی که می‌توانم و در هر چند مرحله‌ای که می‌شود، تمام اطلاعات لپ‌تاپ دکتر امیری را منتقل کنم و من مطمئن بودم، این کار نشدنی است. ▪️شاید یک ساعت بحث کردیم، هیچ‌کدام قصد تسلیم شدن نداشتیم و سرانجام من خسته از این مجادلۀ طولانی به خانه برگشتم. ▫️این بازی به اندازۀ کافی پیچیده بود و اصلاً دلم نمی‌خواست با سرزنش‌های دکتر امیری پیچیده‌تر شود که تمام شب روی اشکالات گزارشم کار کردم و فردا صبح برایش فرستادم اما به گمانم دیروز طوری دلش را زده بودم که هیچ پاسخی به پیامم نداد. ▪️حامد همچنان پیگیر دسترسی به لپ‌تاپ بود؛ هر بار که جواب رد می‌دادم، عصبی‌تر می‌شد و سرانجام سه‌شنبه شب با یک پیام آتشم زد: «هنوز یه هفته نگذشته که سید رو اونجوری زدن! اگه فردا یه اتفاقی تو ایران افتاد، می‌تونی خودت رو ببخشی؟» ▫️از کودکی با هم بزرگ شده بودیم و بلد بود چطور قفل قلعۀ مقاومتم را بشکند اما بار آخر طوری با سنگینی کلامم در صورت دکتر امیری کوبیده بودم که این یکی دو روز حتی همدیگر را ندیده بودیم و حقیقتاً نمی‌دانستم چطور می‌خواهم سراغ لپ‌تاپش بروم. ▪️تلویزیون روشن بود، شبکۀ خبر تحلیل سیاسی پخش می‌کرد و من به حال خودم نبودم که خیره به صورت مجری و کارشناس، کنج کاناپه در خودم فرو رفته بودم. ▫️محمد من را نمی‌دید اما انگار از سکوتم، نغمۀ غم‌هایم را شنیده بود و فی‌البداهه سر به سرم گذاشت: «با رئیس‌تون صحبت کن ببین می‌تونه استخدامم کنه؟» ▪️نمی‌دانست همین رئیس، گره کور کلاف سر در گم فکرم شده است و باز شیطنت کرد: «بهش بگو همه چیز داداشم خوبه فقط هیچی نمی‌بینه!» ▫️از جملۀ آخرش تا مغز استخوانم سوخت و او با همان قند و نمک آمیخته در لحنش همچنان می‌گفت: «البته واسه ادارات ما که هیچکس هیچ‌کاری نمی‌کنه، کور هم باشی مشکلی نیس...» و هنوز حرفش به آخر نرسیده، در پخش زندۀ تلویزیون غوغا شد.
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_سی_و_دوم ▪️طوری عصبی شده بود که حتی منتظرم نماند؛ با گام‌هایی بلند طو
📕رمان 🔻 ▪بی‌اختیار از جا پریدم، خیره به صفحۀ تلویزیون آنچه می‌دیدم، باورم نمی شد و انگار قلبم به گلو رسیده بود که تمام کلماتم می‌تپید: «ایران به اسرائیل حمله کرده! پخش زنده داره نشون میده!» ▫️از هیجانی که به جان جملاتم افتاده بود، مادر سراسیمه از آشپزخانه بیرون آمد. پدر همانطور که سرپا بود، قدمی به تلویزیون نزدیک‌تر شد تا بهتر ببیند، محمد با همان چشمان بسته، تقلّا می‌کرد و بمیرم که برای نخستین بار در این چند روز احساس کردم از اینکه چشمانش نمی‌بیند، دلش آتش گرفته است. ▪️عملیات سنگین موشکی ایران علیه اسرائیل، طوری حالم را عوض کرده و دلم را به وجد آورده بود که پس از ماه‌ها می‌خندیدم و محمد با نمک‌ِ پاشیده روی لحنش حرص می‌خورد: «خداوکیلی این درسته که دو ماه صبر کنید بعد دقیقاً بذارید تا من کور شدم، اسرائل رو بزنید که نتونم ببینم؟» ▫️میان خنده، کاسۀ چشمانم از گریه پُر شده بود که امشب دشمن را اساسی زده بودیم اما در این دو ماه، نه تنها چشمان محمد که کسی مثل سیدحسن نصرالله از دست‌مان رفته بود! ▫دیگر فردا کسی نبود تا با لهجۀ شیرین لبنانی و لبخندی شیرین‌تر از کارستان ایران بگوید و طوری برای اسرائیل رجز بخواند که تمام ضاحیه قیام کند و فریاد "لبیک یا نصرالله" سر دهد. ▪️ساعتی از حملۀ ایران سپری نشده، فیلم اصابت‌های متعدد موشک‌ها در شبکه‌های اجتماعی منتشر شد و محمد بال‌بال می‌زد تا لااقل صدای فیلم‌ها را برایش پخش کنم. ▫️کنارش نشسته بودم و تلاش می‌کردم هرچه در تصاویر می‌بینم با جزئیات کامل برایش وصف کنم؛ از مشخصات محل اصابت، تعداد موشک‌ها و زاویۀ فیلم‌برداری، همه را می‌گفتم و او با هر صدای اصابت موشکی که می‌شنید، می‌خندید و قطره اشک من بی‌صدا می‌چکید. ▪️می‌دانستم جاسوسی که در شرکت لانه کرده، امشب عزا گرفته و حالا صورتش دیدنی شده است؛ با همین خیال خوش فردا وارد شرکت شدم و بر خلاف انتظارم، یکی دو ساعت بعد، احضارم کرد. ▫️گمان می‌کردم امروز حوصلۀ کاری برایش نمانده باشد و پیش از آنکه وارد دفترش شوم، از صدای خنده‌ای که در راهرو پیچیده بود، جا خوردم. ▪️درِ اتاق باز بود، با موبایل صحبت می‌کرد و طوری گرم تعریف و خنده بود که من را در چهارچوب در ندید و خودم با چند ضربه به درِ شیشه‌ای اتاق، اجازۀ ورود خواستم. ▫️به پشت سر چرخید و همین که چشمش به من افتاد، نگاهش تا اعماق چشمانم فرو رفت؛ با تکان سر، سلام کرد و با اشارۀ دست، تعارف زد تا وارد شوم و بنشینم. ▪️نگاهم روی دیوار روبرو قفل شده و او مقابل من برای صحبت کردن راحت نبود که تماسش را تمام کرد و بر خلاف همیشه، اینبار من شروع کردم: «کاری با من داشتید؟» ▫️از انرژی و نشاطی که در لحنم می‌درخشید، ابروهایش بالا رفت؛ لبخند معناداری لب‌هایش را از هم گشود و با شیطنت پنهان در چشمانش، زیر پایم را خالی کرد: «خدا رو شکر حملۀ ایران بلاخره حال شما رو خوب کرد!» ▪️از نگاه و صدا و تمام حرکاتش متنفر بودم و از صمیمی شدنش، متنفرتر که بی‌توجه به کنایه‌ای که بارم کرده بود، حرف را به فضای کار کشیدم: «خروجی فاز دوم رو تا هفتۀ بعد براتون میفرستم.» ▫️اما باز هم انگار حرفم را نشنید که سرش را به زیر انداخت، چندبار با سرانگشت به لبۀ میز زد و با خنده‌ای که تمام خطوط صورتش را پُر کرده بود، ادعا کرد: «هر جوری دوست داری می‌تونی فکر کنی اما منم از حملۀ ایران خوشحالم!» ▪️سپس سرش را بالا آورد تا تأثیر کلامش را ببیند اما نمی‌توانست به این سادگی فریبم دهد؛ باز هم اهمیت ندادم و او با همان بی‌خیالی و خنده، تسلیم شد: «دوست نداری در موردش صحبت نمی‌کنم.» ▫️سپس لپ‌تاپش را باز کرد و همانطور که با دقت دنبال چیزی می‌گشت، پیشنهاد داد: «لطفاً لپ‌تاپ خودت رو بیار می‌خوام این بخش رو همینجا با هم تکمیل کنیم.» ▪️به اندازۀ یک پلک زدن نگاهم در نگاهش نشست؛ در همین فاصله، تصمیمم را گرفتم و از همین تصمیم، تمام تنم تکان خورد اما شاید این بهترین فرصت بود که قدم اول نقشه را با ادای یک جمله اجرا کردم: «از صبح لپ‌تاپم هنگ کرده، نرم‌افزار بالا نمیاد.» ▫️از اینکه دروغ گفتم، وجدانم ناراحت بود؛ منتظر بودم حرفی بزند تا یک گام دیگر بردارم و انگار بخت یارم بود که آنچه می‌خواستم، در همین قدم اول تقدیمم کرد: «بیا بشین اینجا.» و بلافاصله از جا بلند شد و از پشت میزش کنار رفت. ▪️باورم نمی‌شد به همین سرعت به لپ‌تاپش دسترسی پیدا کرده باشم و فقط دعا می‌کردم فرصت کافی برای جابجایی داده‌ها پیدا کنم. ▫️با تأنی از جا بلند شدم و با دلی که از ترس در قفسۀ سینه جا نمی‌شد، به سمت میزش رفتم... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_سی‌_و_سوم ▪بی‌اختیار از جا پریدم، خیره به صفحۀ تلویزیون آنچه می‌دیدم،
📕رمان 🔻 ▪از کنارم رد شد و روی صندلی مقابل نشست اما تا رسیدن به میزش، هزار فکر از سرم گذشت و نباید تسلیم این ترس می‌شدم که بلاخره روی صندلی نشستم و او توضیح داد: «می‌خوام جزئیات خروجی فاز قبلی رو یه بار با هم بررسی کنیم.» ▫صدایش را می‌شنیدم اما نمی‌فهمیدم چه می‌گوید؛ از شدت اضطراب نه فقط قلبم که سرانگشتانم روی صفحه کلید لپ‌تاپ آشکارا می‌لرزید و او با متانت پیشنهاد داد: «کنترل ویدئو پروژکتور تو کشو میزه، روشن کن بنداز رو پرده با هم ببینیم.» ▪اگر خروجی لپ‌تاپ به ویدئو پروژکتور وصل می‌شد دیگر فرصتی باقی نمی‌ماند و تا پیش از آن باید کار را تمام می‌کردم که حرفش را نشنیده گرفتم و به بهانۀ باز کردن نرم‌افزار، به سرعت وارد ایمیل شخصی‌اش شدم. ▫پیدا کردن داده‌هایی که به نظر بااهمیت باشد کار ساده‌ای نبود و باید هر چه به دستم می‌رسید، برای خودم ایمیل می‌کردم. ▪حرفی نمی‌زد، شاید سکوت کرده بود تا به خیال خودش کارم را راحت‌تر انجام دهم و شاید هم شک کرده بود که پس از چند لحظه از جا بلند شد و قلب من هم از جا کَنده شد. ▫با هر قدمی که به سمت میز برمی‌گشت، تپش‌های قلبم تندتر می‌شد و آماده بودم به محض رسیدنش، تمام برنامه‌ها را ببندم اما می‌خواستم تا آخرین فرصت، تعداد بیشتری فایل را ایمیل کنم و پس از آن فقط چند ثانیه وقت می‌خواستم تا ایمیل ارسالی را از صندوق ارسال‌شده‌ها حذف کنم. ▪کنارم که رسید، نرم‌افزار را باز کردم تا خیال کند درگیر کار شدم؛ برای پیدا کردن کنترل به سمت کشو خم شد و متوجه شدم زیر چشمی صفحۀ لپ‌تاپ را می‌پاید. ▫کنترل را برداشت، دستگاه را روشن کرد و من می‌خواستم باز هم زمان بخرم که برای اتصال لپ‌تاپ بهانه آوردم: «هر چی آیکون اتصال رو می‌زنم وصل نمیشه!» ▪با آرامش به سمت پنجرۀ پشت سرمان چرخید و با خونسردی پاسخ داد: «یخورده طول می‌کشه.» ▫پشتش به من بود و باید در همین لحظه کار را تمام می‌کردم. تعداد زیادی فایل به ایمیل پیوست کرده بودم، آدرس ایمیل خودم را وارد کردم و تا خواستم دکمۀ ارسال را بزنم، در صفحۀ لپ‌تاپ سایۀ صورتش را دیدم و نفسم از ترس بند آمد. ▪بی‌آنکه بفهمم دوباره به سمت لپ‌تاپ چرخیده بود و می‌دیدم با دقت همه چیز را زیر نظر گرفته و یک کلمه حرف نمی‌زد. ▫طوری ترسیده بودم که تمام ذرات تنم به تپش افتاده و ابتکار هر عملی از دستم رفته بود. ▪بی‌هیچ فکری به سمتش چرخیدم و فقط باید خودم را از این افتضاحی که به بار آمده بود، نجات می‌دادم که فی‌البداهه چند جمله گفتم: «اگه اشکال نداره من این چند تا فایل رو واسه خودم ایمیل می‌کنم که برای فاز دوم ازشون استفاده کنم...» ▫با نگاهی نافهموم طوری به چشمانم خیره مانده بود که دیگر نتوانستم حرفم را تمام کنم و او قدمی به سمتم آمد. ▪بی‌آنکه حرفی بزند، خم شد و لپ‌تاپ را روی میز به سمت خودش کشید. ▫نمی‌دانستم می‌خواهد چه کند اما تقریباً مطمئن بودم همین امروز من را از این شرکت اخراج می‌کند و مطمئن نبودم رفقایش زنده‌ام بگذارند. ▪️با همان آرامش همیشگی که انگار صداخفه‌کنِ سلاح جاسوسی‌اش بود، تمام فایل‌های پیوست را از ایمیل حذف کرد. ▫️ای‌کاش یک کلمه حرف می‌زد تا نفسی که در حصار سینه‌ام حبس شده بود، آزاد شود اما در سکوتی که بوی مرگ می‌داد، ایمیل را بست و اشاره کرد از جا بلند شوم. ▪️طوری خودم را باخته و به صندلی چسبیده بودم که به زحمت بدنم را از جا کَندم و او بلاخره لب از لب باز کرد: «برگرد سر کارت.» ▫️جرأت نداشتم کلمه‌ای بگویم که تمام تنم از ترس یخ زده بود، دندان‌هایم از استرس عکس‌العملش به هم می‌خورد و با همین حال وحشتزده از اتاق بیرون زدم. ▪️دلم می‌خواست همین حالا از شرکت خارج شوم و می‌ترسیدم بدتر شک کند که پشت میز در خودم مچاله شده بودم و تنها به ذهنم رسید به حامد پناه ببرم. ▫️فکرم از هم پاشیده و نمی‌دانستم باید چه بنویسم و به هر زحمتی بود، چند کلمۀ درهم نوشتم: «خواستم چندتا فایل ایمیل کنم فهمید... نمی‌دونم می‌خواد چی‌کار کنه...» ▪️چشمم به صفحۀ موبایل خشک شده بود تا زودتر جواب حامد برسد و گوشم به زنگ تلفن روی میزم بود تا چه تصمیمی برایم می‌گیرد و پیش از آنکه حامد پاسخی بدهد، تلفن زنگ خورد و صدای دکتر امیری که هرگز اینهمه خشن نبود: «بیا اینجا!» ▫️می‌دانستم نمی‌تواند در این شرکت و در دفترش بلایی سرم بیاورد اما باز هم وحشت کرده بودم که تا اتاقش هزار بار جان کَندم و وقتی وارد شدم، رنگ پریدۀ صورتم، بهانه دستش داد: «از چی انقدر ترسیدی؟»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_سی_و_چهارم ▪از کنارم رد شد و روی صندلی مقابل نشست اما تا رسیدن به می
📕رمان 🔻 ▪حقیقتاً تا حد مرگ ترسیده بودم و او انگار می‌خواست همینجا تسویه حساب کند که از جا بلند شد، با گام‌هایی بلند به سمتم آمد و پشت سرم در را بست. ▫️صدای بسته شدن در، مثل پتک در سرم کوبیده شد و بدنم طوری لرزید که به گمانم دید. ▪️دوباره از کنارم رد شد و تا پشت میزش رفت، با خشمی که می‌خواست پنهانش کند، روی صندلی نشست و خشونت لحنش پنهان‌شدنی نبود: «بشین!» ▫️تلاش می‌کردم محکم قدم بردارم مبادا بیشتر شک کند و سرم طوری گیج می‌رفت که در قدم آخر ناچار شدم لبه صندلی را بگیرم تا زمین نخورم. ▪️مضطرب روی صندلی نشستم و همین که چشمم به صورتش افتاد، فاتحۀ همه چیز را خواندم. ▫️ابروهایش به‌قدری در هم کشیده و پایین آمده بود که فقط نیمی از چشمانش را می‌دیدم. ▫️سفیدی چشم‌هایش از عصبانیت سرخ شده بود، رگ گردنش از خون پُر شده و فقط خیره نگاهم می‌کرد. ▪️به گمانم می‌خواست با همین نگاه، از زبانم حرف بکشد که هر دو دستش را روی میز زیر صورتش عصا کرده و با خشمی که از چشمانش می‌پاشید، پلکی هم نمی‌زد. ▫️سرم را پایین انداختم تا از چشمان وحشتزده‌ام بیش از این دستم را نخواند و از سر استیصال، یک جمله از زبانم پرید: «من فقط می‌خواستم بیشتر یاد بگیرم..» ▪از بهانۀ بچگانه‌ام پوزخندی زد و میان حرفم پرید: «بی‌اجازه؟! اونم اسناد محرمانه؟!» ▫احساس می‌کردم قلبم میان استخوان‌های قفسۀ سینه‌ام گیر افتاده که با هر تپش، نفسم از درد می‌رفت و بی‌صدا پاسخ دادم: «معذرت می‌خوام.» ▪انگار می‌ترسید اینهمه عصبانیت کار دستش دهد که نفس بلندی کشید و با آرامشی شکننده توصیه کرد: «واسه اینکه بخوای دروغ بگی، خیلی دیر شده! پس هر چی می‌پرسم، درست جواب بده!» ▫در تمام طول عمرم از نگاه کسی اینطور نترسیده و راهی جز انکار نداشتم که سعی می‌کردم محکم باشم و از شدت ترس، زبانم لکنت گرفته بود: «فکر کردم شاید این اسناد رو بخونم، کمکم کنه...» ▪اجازه نداد حرفم تمام شود؛ طوری روی میز کوبید و از جا پرید که نفسم در گلو شکست و او با فریادش سرم خراب شد: «بسه دیگه!» ▫با قدم‌هایی که از عصبانیت در زمین فرو می‌رفت، از پشت میزش تا کنار صندلی‌ام آمد و همان لحظه صدای پیامگیر موبایلم بلند شد و همین پیام، من را به آخر خط رساند. ▪حدس می‌زدم حامد باشد، می‌دانستم این پیام می‌تواند بدترین مدرک جرمم باشد و تا خواستم حذفش کنم، گوشی را از دستم قاپید. ▫چند لحظه چشمانش روی متن پیام ثابت ماند؛ نمی‌دانستم حامد چه نوشته است. نگاهم به دنبال کمکی سرگردان در فضا می‌چرخید و در این اتاق راه فراری نبود که گوشی را مقابل صورتم گرفت و پیام حامد را دیدم: «درست بگو ببینم چی شده!» ▪پیام خودم را قبلاً حذف کرده بودم؛ از اینکه در پیام حامد هیچ حرف مشخصی نبود، جانِ به لب رسیده، به کالبدم برگشت و او به همه چیز حتی همین پیام ساده حساس شده بود که با خشونت حساب کشید: «حامد کیه؟ چی بهش گفتی؟» ▫با شرایط وحشتناکی که پیش آمده بود، مطمئن بودم هیچ چیز درست نمی‌شود و فقط می‌خواستم خراب‌تر از این نشود که به مِن‌مِن افتادم: «برادرمه.. بهش پیام دادم که.. من.. می‌خواستم یه فایل برای خودم ایمیل کنم ولی.. رئیسم خیلی ناراحت شده..» ▪برای ادای هر کلمه انگار در حال جان کَندن بودم و او با چشمانی سرخ از عصبانیت و صدایی که به رعشه افتاده بود، امانم نداد: «به من دروغ نگو! برادرت که چشماش نمی‌دید، چجوری داره به تو پیام میده؟!» ▫صورتم از ترس خیس عرق شده بود؛ از اینکه مجبور بودم اینهمه دروغ بگویم حالم از خودم به هم می‌خورد. همین حال به هم ریخته، دستم را بدتر رو می‌کرد و مجبور بودم باز هم دروغ بگویم: «محمد زخمی شده.. این حامده..» و هنوز حرفم به آخر نرسیده، کسی با چند ضربۀ آهسته، در اتاق را باز کرد. ▪آقای مسئول دفتر بود و دکتر امیری فقط می‌خواست تکیلف من را روشن کند که سرش فریاد کشید: «الان وقت ندارم، برو بعداً!» ▫بی‌نوا گیج و گنگ ما را نگاه می‌کرد و تا از اتاق بیرون رفت، فریاد بعدی را سر من کشید: «من نمی‌خوام برات مشکل درست بشه وگرنه همین الان می‌تونم حراست رو خبر کنم اونا بیان تکلیف این قضیه رو روشن کنن! پس خودت حرف بزن بگو این اسناد رو واسه کی می‌خواستی!» ▪خودش جاسوس نفوذی در این شرکت بود و می‌خواست من را به همین جرم، دست حراست بدهد؛ فکر نمی‌کردم مسیر این رسوایی به چنین جادۀ باریکی بکشد که از شدت وحشت، شیشۀ اشکم شکست: «چرا باور نمی‌کنید؟ من فقط می‌خواستم چیزای بیشتری یاد بگیرم.» ▫انگار تمام عشق و احساسش را پیش خشمش سر بریده بود که بی‌توجه به اشک چشمم، به سمت میزش رفت؛ گوشی تلفن را برداشت و با صدایی خَش‌دار تهدیدم کرد: «من نمی‌خواستم ولی خودت مجبورم کردی با حراست تماس بگیرم.»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_سی‌_و_پنجم ▪حقیقتاً تا حد مرگ ترسیده بودم و او انگار می‌خواست همینج
📕رمان 🔻 ▪از وحشت، تپش‌های قلبم به گلو رسیده بود؛ موبایلم هنوز دستش مانده و دست دیگرش برای گرفتن شمارۀ دفتر حراست به سمت تلفن رفت. ▫می‌دانستم برای رهایی خودش، ممکن است پیش حراست هر پاپوشی برایم ببافد؛ دیگر چیزی برای از دست دادن نمانده و نباید اجازه می‌دادم پای حراست را پیش بکشد که با گریه خواهش کردم: «آقای دکتر! تماس نگیرید!» ▪نمی‌دانم چه احساس خطری کرده بود که اینهمه سخت و سنگ شده و پاسخ اشک‌هایم را با بی‌رحمی داد: «خانم! شما مثل اینکه خبر ندارید اینجا کجاست! هر کدوم از اون سندها طرح یه قطعۀ پایه تو صنایع نظامیه! مگه انتقال همچین اطلاعاتی شوخیه؟!» ▫حدس می‌زدم تمام این اسناد حساس را برای رابطین اسرائیلی ارسال کرده باشد و حالا عجالتاً باید خودم را از این مخمصه نجات می‌دادم که از جا بلند شدم، تا مقابل میزش رفتم و در برابر چشمان عصبی‌اش با صدایی که از تیغ وحشت، بریده بالا می‌آمد، به التماس افتادم: «چرا هر چی میگم باور نمی‌کنید؟ من هیچ قصدی نداشتم، توروخدا تماس نگیرید!» ▪برای یک لحظه احساس کردم نغمۀ گریه‌هایم دلش را لرزاند که گوشی تلفن را از کنار صورتش پایین آورد، کاملاً به سمتم چرخید و اینبار به جای داد و فریاد، با صدایی آهسته دستور که نه، خواهش کرد: «به هر چی اعتقاد داری، قَسَمت میدم حرف بزن! الان می‌تونم کمکت کنم ولی اگه پای حراست بیاد وسط، دیگه از دست من کاری برنمیاد.» ▫مردمک چشمانش به لرزه افتاده و دریایی از نگرانی در نگاهش، تلاطم می‌کرد؛ نمی‌فهمیدم حقیقتاً دلش برای من لرزیده یا از ترس اینکه کسی دستش را خوانده باشد، به تب و تاب افتاده و هر چه بود، باید از همین فرصت استفاده می‌کردم و ناگزیر، باز هم دروغ گفتم: «این چند روز به‌خاطر اینکه از خروجی فاز اول، ناراضی بودید خیلی ناراحت بودم... دلم می‌خواست خودم رو به شما ثابت کنم، می‌خواستم خروجی فاز بعدی رو عالی تحویل بدم... امروز که اتفاقی اومدم سر لپ‌تاپ یه دفعه تصمیم گرفتم این اسناد رو ببرم بخونم بتونم ایده بگیرم...» ▪ناباورانه نگاهم می‌کرد و باید مطمئن می‌شد که با سرانگشتانم ردّ پای اشک را از روی صورتم پاک کردم و با نفس‌هایی که از گریه خیس خورده بود، به دروغ گواهی دادم: «می‌دونم اشتباه کردم اما فقط می‌خواستم کار بهتری تحویل بدم... فقط می‌خواستم شما از کارم راضی باشید...» ▫از قصه‌هایی که سرهم می‌کردم، از خودم متنفر شده بودم و همین دروغ‌ها انگار دلش را نرم کرده بود که تلفن را سر جایش قرار داد و خودش را خسته روی صندلی رها کرد. ▪شاید بارش اشک‌هایم در قلبش اثر کرده بود که دوباره اشاره کرد تا بنشینم و خیره به چشمان خیسم، هیچ حرفی نمی‌زد. ▫احساس می‌کردم بین قلب و عقلش جنگ جهانی به راه افتاده است؛ آسمان چشمانش از عشق ستاره‌باران شده بود و نمی‌توانست به همین سادگی باورم کند که مردد سؤال کرد: «چرا به خودم نگفتی؟» ▪ظاهراً توانسته بودم گردنۀ وحشتناک اتهام جاسوسی را رد کنم و حالا باید خاطرش را تخت می‌کردم: «نمی‌خواستم بفهمید به کمک شما احتیاج دارم.» ▫تک‌تک کلماتم دروغ بود و مجبور بودم با همین دروغ‌ها در برابر مردی که از همه چیزش متنفر بودم، خودم را محتاج توجهش نشان دهم و اینهمه احساس چندش‌آور، حالم را بدتر به هم می‌زد. ▪فقط خداخدا می‌کردم حامد دوباره پیامی ندهد مبادا بازی بُرده را ببازم؛ باید موبایلم را پس می‌گرفتم اما مطمئن نبودم در ذهنش از من رفع اتهام شده باشد و جرأت نمی‌کردم یک کلمه بگویم. ▫شک از چشمانش هنوز چکّه می‌کرد و انگار دلش نیامد بیش از این محکومم کند که هر آنچه در سینه‌اش مانده بود، با نفسی بلند بیرون داد و زیر لب زمزمه کرد: «خدا کنه همینجوری باشه که میگی!» ▪باور نمی‌کردم از جهنمی که تا همین چند لحظه پیش در این اتاق به پا کرده بود، رها شده باشم و او هنوز از دستم عصبی بود که نگاهش همچنان سنگین بود و کلامش سنگین‌تر: «حتی اگه این اطلاعات رو فقط واسه مطالعۀ شخصی خودت خواسته باشی، کارت اصلاً درست نبود...» ▫دلم می‌خواست زودتر مرخصم کند و او انگار خیالی خاطرش را ربوده بود که چند لحظه ساکت ماند، لبخند کمرنگی روی صورتش جا خوش کرد و حرف دلش را بی‌ریا زد: «چند روز پیش بهم گفتی هر کس دیگه‌ای جای من باشه، واست هیچ فرقی نداره اما مطمئن باش هر کس دیگه‌ای جای من بود، به کمتر از اخراجت راضی نمی‌شد.» ▪از دروغ گفتن و فریب دادن آدم‌ها متنفر بودم؛ مجبور شدم او را با حرف‌هایم فریب دهم و طوری با صداقت برخورد کرد که با تمام تنفرم، برای نخستین بار دلم به حالش سوخت! ▫️احساس عجیبی که به سرعت باد از قلبم عبور کرد و به همان سرعت، در و دیوار دلم را به هم کوبید؛ ای کاش این مرد، در زمین دشمن بازی نمی‌کرد و سرنوشتش اعدام نبود!... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_سی‌_و_ششم ▪از وحشت، تپش‌های قلبم به گلو رسیده بود؛ موبایلم هنوز دس
📕رمان 🔻 ▪نمی‌توانستم در چشمانش نگاه کنم مبادا بفهمد فریبش دادم اما هنوز حلقۀ اشک پای چشمانم بود و به نظرم همین حلقه، گرفتارش کرده بود که جعبۀ دستمال کاغذی را روی میز به سمتم هُل داد و آهنگ آرام کلامش در گوشم نشست: «هیچوقت فکر نمی‌کردم یه کاری کنم اشکت دربیاد!» ▫انگار نبض نفس‌هایش زیر سرانگشت اشک‌هایم شدت گرفته بود؛ آهسته سرم را بالا آوردم و او فقط می‌خواست همین یک نگاه را از من بخرد که لبخندی زد و قلب کلماتش تپید: «کارت خیلی اشتباه بود ولی من معذرت می‌خوام که ترسوندمت!» ▪برای خلاصیِ خودم تا همینجا هم زیادی به این خائن باج داده بودم؛ نمی‌خواستم بیش از این فرصت زبان ریختن پیدا کند و بی‌ آنکه حتی نگاهش کنم، از جا بلند شدم. ▫شاید انتظار داشت در برابر سخاوت احساسش، پاسخی بدهم که از برخاستن ناگهانی‌ام جا خورد و من مؤدبانه بهانه آوردم: «ببخشید آقای دکتر، من حالم خوب نیس، اگه ممکنه امروز زودتر برم.» ▪از سردی لحنم، لبخند روی صورتش یخ زد و باور کرد هنوز همان دختر مغرور پارک ریورساید مقابلش ایستاده که نگاهش را از چشمانم پس گرفت و با لحنی گرفته جواب داد: «مشکلی نیس، برو! در ضمن می‌دونم دوست داشتی اون اسناد رو بخونی، هر وقت خواستی می‌تونی بیای اینجا خودم همه رو برات توضیح میدم.» ▫نگاهش رنجیده و تک‌تک کلماتش غرق محبت بود که باور کردم دشمنم عاشق شده و نمی‌فهمیدم چرا ساعتی پیش تهدیدم می‌کرد و می‌خواست من را تحویل حراست دهد. ▪شاید از ترس اینکه شناسایی شود، عشق و عاشقی از خاطرش رفته بود و حالا به تلافی آن لحظات تلاش می‌کرد دلم را به دست آورد که موبایل را به دستم داد و با لحنی لبریز حیا عذرخواهی کرد: «باور کن تو عمرم از دست هیچکس اینجوری چیزی رو نکشیده بودم!» ▫حقیقتاً موبایل را بد از دستم چنگ زد اما همینکه پیام حامد، مدرک جرم دستش نداد و پیام دیگری هم نفرستاد، شبیه معجزه بود و حالا فقط می‌خواستم هرچه زودتر از معرکۀ احساسش بگریزم که با تشکر کوتاهی از اتاق بیرون رفتم و تا لحظۀ آخر، سنگینی نگاهش آزارم می‌داد. ▪احساس می‌کردم از پای چوبۀ دار زنده برگشتم و زندگی را دوباره به من هدیه داده‌اند که به سرعت وسایلم را جمع کردم و از شرکت بیرون زدم. ▫سوار ماشین شدم، دیگر از این شرکت و حتی در و دیوار این کوچه می‌ترسیدم؛ بلافاصله حرکت کردم و تا رسیدن به خانه هیچ‌جا توقف نکردم مبادا تعقیبم کنند. ▪چند ساعت زودتر از هر روز به خانه برگشتم و ردّ پای وحشت هنوز روی صورت و صدا و نگاهم پیدا بود که مادر با نگرانی پاپیچم شد و من فقط باید با حامد حرف می‌زدم. ▫کنج اتاق، روی تخت خوابم چمباته زده بودم، بال‌بال می‌زدم زودتر پاسخم را بدهد و همین که تماس را وصل کرد، بغضم ترکید: «بهت گفتم نمیشه ولی تو قبول نکردی...» ▪️تمام ترس و وحشتی که چند ساعت تحمل کرده بودم، همه باران اشک شده و ظاهراً حامد بیش از من ترسیده بود که هجوم نفس‌های وحشتزده‌اش گوشم را پُر کرد: «من تا الان جرأت نکردم بهت زنگ بزنم. جواب پیامم رو که ندادی ترسیدم گیر افتاده باشی!» ▫به گمانم او هم مثل من باورش نمی‌شد همه چیز ختم به خیر شده باشد که بی‌آنکه فرصت پاسخی بدهد، با نگرانی سؤال‌پیچم می‌کرد. ▪چند دقیقه‌ای کشید تا داستان پُردلهرۀ امروز را مو به مو برایش گفتم به جز شرح احساس دکتر امیری که از آن عبور کردم اما راز نگفته را حامد فهمیده بود که به تلخی طعنه زد: «معلومه حسابی هواتو داره که نخواسته برات مشکل درست کنه وگرنه هر کی دیگه بود به این راحتی زیرسبیلی رد نمی‌کرد!» ▫نگاه پُر از احساس و خالی از حرف دکتر امیری پیش چشمم بود و عجالتاً باید فکری برای این دردسر تازه می‌کردیم که اهمیتی ندادم و او با استرسی که هنوز در صدایش پیدا بود، به جای همدردی، سرزنشم کرد: «خیلی بی‌احتیاطی کردی، ممکن بود همه چی رو نابود کنی! آخرم که هیچی گیرت نیومد.» ▪اینهمه وحشت را تنهایی تحمل کرده بودم و حتی نمی‌خواست به اندازۀ چند کلمه به قلب بی‌قرارم قدری آرامش دهد؛ این روزها به بی‌محبتی و بی‌توجهی‌هایش عادت کرده بودم که این درد را هم روی باقی دردها در دلم تلمبار کردم و او بی‌خیال خاطر شکسته‌ام، خبر داد: «باید با بچه‌ها صحبت کنم ببینم چی‌کار کنیم، تا یکی دو ساعت دیگه بهت زنگ می‌زنم.» ▫امیدوار بودم با خطری که امروز از بیخ گوشم رد شده بود، معافم کند و فکرش را هم نمی‌کردم باز هم مرا در تیررس دشمن قرار دهد که چند ساعت بعد، برای ابلاغ مأموریت جدیدم تماس گرفت و آنچه باورم نمی‌شد از من خواست: «جمعه باید بیاریش جایی که بهت میگم.»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_سی‌_و_هفتم ▪نمی‌توانستم در چشمانش نگاه کنم مبادا بفهمد فریبش دادم ام
📕رمان 🔻 ▪چند دقیقه دیدنش در شرکت و در یک جلسۀ رسمی، عذابم می‌داد و حتی نمی‌توانستم تصور کنم او را در خارج از شرکت و در دیداری غیر رسمی، ملاقات کنم! ▫امروز مرگم را به چشم خودم دیده و دیگر حاضر نبودم چنین اضطرابی را تحمل کنم که با کلافگی تکلیف این مأموریت بی قاعده و قانون را روشن کردم: «من دیگه یه قدم هم بر نمی‌دارم!» ▪از جواب ردّم جوش آورد و ظاهراً عقدۀ مأموریت شکست خوردۀ دسترسی به لپ‌تاپ هم روی ذهنش مانده بود که باز هم در برابرم فریاد کشید: «چرا باید هر دفعه چند روز التماست کنم تا قبول کنی یه کاری انجام بدی؟!» ▫برای نخستین بار احساس کردم برایم غریبه شده که هر چه می‌گفتم، پاسخم فقط فریاد بود و داغ قلب غمدیده‌ام حتی با داد و بیداد هم خنک نمی‌شد که با صدایی خسته، پای دلش را به محکمه کشیدم: «ای کاش یه ذره انصاف داشتی و می‌دیدی من چه حالی دارم!» ▪خواستم وجدانش را قلقلک دهم بلکه کمی پای درددل‌هایم بنشیند و مثل تمام این روزها، باز هم طلبکار بود: «ای کاش تو هم یه ذره این شرایط رو درک می‌کردی!» ▫طوری به تلخی توبیخم کرد که چشمانم را از درد در هم کشیدم و قطره اشکی بی‌هوا چکید اما اجازه ندادم بفهمد و با لحنی محکم سینه سپر کردم: «بگو باید چی کار کنم.» ▪از اینکه بلاخره مُجابم کرده بود، نفس راحتی کشید؛ نمی‌دید از روی ناچاری و ناامید از حمایتش، تسلیمش شدم و با خیالی تخت، رفت سر خط: «جمعه بعد از ظهر به یه بهانه‌ای بیارش باغ کتاب.» ▫باغ کتاب مجموعه‌ای فرهنگی و وسیع در غرب تهران و پاتوق اهل کتاب بود؛ مانده بودم چرا چنین کاری را از من می‌خواهد، اصلاً به چه بهانه‌ای می‌توانستم رئیسم را جای دیگری جز محل کار ملاقات کنم و محتاطانه پرسیدم: «برای چی باید بیاد اونجا؟» ▪لحظاتی مکث کرد و انگار مردد بود به من اطلاعاتی بدهد که چند جملۀ بی سر و ته، تحویلم داد: «تو شرکت و محل زندگی‌اش ممکنه تحت نظر رابط‌های اسرائیلی باشه و نشه بهش نزدیک شد ولی باغ کتاب یه جای بی در و پیکره. اونجا نمی‌تونن راحت رفت و آمدهاش رو کنترل کنن.» ▫نمی‌توانستم حدس بزنم چه برنامه‌ای برایش چیده‌اند و نمی‌خواستم بیش از این چیزی بدانم که فعلاً تراشیدن بهانه برای دیدار در باغ کتاب سخت‌ترین کار ممکن برای من بود و با درماندگی سؤال کردم: «با اتفاقی که امروز افتاده، چی باید بهش بگم؟» ▪اما همین بهانه، خوره شده و به جان حامد افتاده بود که تا حرفش را پیش کشیدم، کاسه و کوزۀ غیرتش را سر من شکست: «واقعاً نمی‌دونی یا خوشت میاد منو اذیت کنی؟!» ▫اصلاً حوصلۀ جرّ و بحث اضافی نداشتم؛ حتی دیگر امیدی به عشقش هم نداشتم و نمی‌دانستم پشت اینهمه بداخلاقی چه راز تلخی پنهان شده است که قید کمک خواستن را هم زدم و خسته از اینهمه مجادلۀ بی‌نتیجه، خداحافظی کردم. ▪تماس‌مان با اعصاب به هم ریختۀ حامد و دل شکستۀ من، بدتر از همیشه تمام شد تا من بمانم و بهانه‌ای که تمام ذهنم را زیر و رو کرده و فکرم به هیچ‌جا نمی‌رسید. ▫چهارشنبه شب بود، من تا شنبه شرکت نمی‌رفتم و تنها گزینۀ دعوت به دیدار جمعه، تماس با تلفن همراهش بود؛ راه ارتباطی معمولی که برای ما به شدت غیرمعمول بود! ▪تا این لحظه هرگز تماس تلفنی شخصی بین ما برقرار نشده بود؛ سخت بود در همین اولین تماس، بخواهم او را به یک ملاقات غیررسمی در باغ کتاب دعوت کنم و سخت‌تر اینکه باید تمام اینها کاملاً عادی جلوه می‌کرد مبادا شک کند. ▫حتی از تصور این تماس و حرف‌هایی که باید می‌زدم، حالم بد می‌شد و می‌ترسیدم ماجرای امروز، وضعیت را پیچیده‌تر کند. ▪برای پیدا کردن دلیل دیدارمان، فکرم به هر دری می‌زد و انگار مغزم از کار افتاده بود که حتی یک بهانه هم به ذهنم نمی‌رسید. ▫بیست و چهار ساعت سپری شده و غروب پنج‌شنبه رسیده بود؛ حامد هر دقیقه پیام می‌داد، حقیقتاً کشش اینهمه فشار را نداشتم و نمی‌خواستم این تماس تلفنی به شب بکشد که دل به دریا زدم و شمارۀ دکتر امیری را گرفتم. ▪با هر بوق آزادی که می‌شنیدم، ضربان قلبم تندتر می‌شد؛ شماره همراهش را از همکارم گرفته بودم و می‌دانستم شمارۀ من را ندارد که تا پاسخ تماسم را داد، برای معرفی خودم به لکنت افتادم: «سلام آقای دکتر... حالتون خوبه؟... موسوی هستم.» ▫طوری ساکت شد که حتی صدای نفسش هم شنیده نمی‌شد؛ خیال کردم تماس را قطع کرده و مردد صدا زدم: «آقای دکتر؟» ▪انتظار داشتم از تماسم شوکه شود اما در هر شرایطی به احساسش مسلط بود و تعجبش را پشت یک شوخی پنهان کرد: «فکر کنم قبل از اینکه بیای سر لپ‌تاپ من، موبایل یکی دیگه رو هک کردی و شماره منو گیر اوردی، آره؟»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_سی‌_و_هشتم ▪چند دقیقه دیدنش در شرکت و در یک جلسۀ رسمی، عذابم می‌داد
📕رمان 🔻 ▪در برابر شوخی مشکوکش، دست و پایم را بدتر گم کردم و نمی‌خواستم بفهمد که تمام استرسم را به خدا سپردم و با عجله شروع کردم: «راستش آقای دکتر من یه سری ایده دارم که خیلی دوست داشتم با شما مطرح کنم. تو شرکت خیلی فرصت نمیشه، خواستم اگه فردا وقت دارید، یه جلسه تو باغ کتاب بذاریم و بیشتر در موردش صحبت کنیم.» ▫طوری دستپاچه شده بودم که بی‌هیچ مقدمه و حتی احوالپرسی کوتاهی، تمام جملاتم را به ردیف و بی‌قافیه گفتم و حرفم که به آخر رسید، صدای خندیدنش گوشم را پُر کرد. ▪خنده‌اش نه شبیه تمسخر بود و نه خوشحالی و پیش از آنکه حرف دیگری بزنم، با همان خنده شیطنت کرد: «الان باید باور کنم دختری که همیشه می‌خواست از من فرار کنه، داره دعوتم می‌کنه که همدیگه رو ببینیم؟!» ▫باز هم به قدری رُک و بی‌ریا برخورد کرد که همان چند کلمه‌ای که از قبل آماده کرده بودم، از ذهنم پرید و او با طمأنینه پرسید: «چه ساعتی؟» ▪از اینکه بدون دردسر قرار ملاقات را پذیرفته بود، راه گلویم باز شد و تا خواستم پاسخی بدهم، پیش‌دستی کرد: «فردا صبح خیلی کار دارم اگه عصر باشه بهتره.» ▫زمان مد نظر حامد هم حوالی بعد از ظهر بود که پیشنهاد دادم: «ساعت ۴ خوبه؟» و او به جای موافقت، باز هم رندانه جواب داد: «خوبم نباشه مجبورم قبول کنم!» ▪منظورش را نفهمیدم و فقط می‌خواستم قول و قرارمان مطمئن باشد که دوباره تأکید کردم: «پس فردا ساعت ۴، باغ کتاب.» اما باغ کتاب، ساختمانی دو طبقه و چند سالن تو در تو بود که تبصره‌ای هم زدم: «کنار کتابفروشی اصلی مجموعه.» ▫منتظر بودم تا زودتر این تماس آزاردهنده را تمام کنم و او به جای جواب، با لحنی لبریز تردید سؤال کرد: «حالا چرا باغ کتاب؟» ▪کلامش طوری از شک پُر شده بود که دلم را از ترس خالی کرد و از خیال اینکه بویی برده باشد، نفسم به شماره افتاد: «خب... فضای مناسبی هست برای گفتگوهای کاری...» ▫شاید کلام آخرم به مذاقش خوش نیامد که با حالتی متعجب و با یک سؤال، حرفم را قطع کرد: «گفتگوهای کاری؟!» ▪شاید هم فهمید برای ادای هر کلمه جان می‌کَنم که به آرامی خندید و مثل همیشه همه چیز را به شوخی گرفت مبادا کسی دستش را بخواند: «منظورم این بود اینهمه جا تو تهران هست واسه نشستن و حرف زدن ولی خب مشکلی نیس، هر جا شما راحت باشی منم راحتم.» ▫نمی‌خواستم این مکالمۀ پُر از کنایه بیش از این ادامه پیدا کند، با تشکر کوتاهی خداحافظی کردم و فقط خدا می‌داند تا فردا بعد از ظهر، هر ثانیه چه حال سختی را سپری می‌کردم و سخت‌تر آنکه حامد دست‌بردار نبود. ▪از قرار ملاقاتی که با دکتر امیری داشتم، تا مغز استخوانش آتش گرفته بود؛ با اینکه خودش مجبورم کرده بود، حالا خاکسترش را سر من می‌پاشید و بابت تک‌تک کلماتی که بنا بود فردا بگویم، از امروز بازخواستم می‌کرد. ▫هر تماس طولانی‌تر از تماس قبلی و هر بار با حالتی عصبی‌تر پاپیچم می‌شد و بار آخر، درست در مسیر باغ کتاب بودم که تماس گرفت و اصل نقشه را رو کرد: «ببین محیا! چند تا از بچه‌ها می‌خوان بیان اونجا باهاش حرف بزنن، من نمی‌دونم حرف‌شون چیه و تهش چی میشه اما اون موقع تو نباید اونجا باشی.» ▪ظاهر حرف‌هایش ساده بود اما نمی‌دانم چرا با هر کلمه دلهره می‌گرفتم و او مثل یک سناریو، خط به خط نقشم را می‌خواند: «تو یه ساعت میشینی و باهاش حرف می‌زنی تا زمانی که من بهت زنگ بزنم. وقتی زنگ زدم، طوری وانمود می‌کنی که پدرت تماس گرفته، کاری پیش اومده و باید سریع برگردی خونه. دیگه از اینجا به بعدش کاری به تو نداریم.» ▫این مدت هر بار سؤالی پرسیده بودم، به‌قدری بد برخورد کرده بود که دیگر انگیزه‌ای نداشتم یک کلمه بپرسم اما جملات آخرش طوری ذهنم را به هم ریخته بود که با دلواپسی پرسیدم: «چه اتفاقی قراره بیفته حامد؟ این چه حرفیه که باید براش انقدر نقشه بکشید و طرف رو بکشونید اونجا؟» ▪️اما این روزها آرامشش به‌قدری شکننده شده بود که همین سؤال ساده هم بساط فکرش را از هم پاشید و با حالتی کلافه جواب داد: «من بیشتر از این چیزی نمی‌دونم، تو هم چیزی نپرس! نترس، نمی‌خوایم طرف رو بکشیم!» ▫تلخی طعنه‌اش طوری مذاق جانم را زد که دیگر حرفی نزدم؛ شاید از سکوتم صدای شکستن دلم را شنید و سرانجام پس از چند روز، باران عشق روی نفس‌هایش نم زد: «ببخشید محیا! این روزا اعصابم بدجور به هم ریخته، من شرمندتم.» ▪او عاشقانه عذرخواهی می‌کرد و این حرف‌ها هیچ‌کدام دردی از من دوا نمی‌کرد تا ساعتی بعد که وارد سالن اصلی باغ کتاب شدم و از دور دکتر امیری را دیدم... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_سی‌_و_نهم ▪در برابر شوخی مشکوکش، دست و پایم را بدتر گم کردم و نمی‌
📕رمان 🔻 ▪کنار قفسۀ کتاب‌های انگلیسی ایستاده بود، کتابی را در دستش ورق می‌زد و از همین فاصله مشخص بود بیش از همیشه به خودش رسیده است. ▫برای هر قدمی که به محل قرار نزدیک می‌شدم، باید به قلبم التماس می‌کردم کمتر بلرزد و نگاهم، وحشتزده اطراف را می‌پایید که نمی‌دانستم در گوشه و کنار اینجا چه خبر است و چند نفر دیدار ما را رصد می‌کنند. ▪وارد محوطۀ کتابفروشی شدم و پیش از آنکه سلام کنم، از صدای قدم‌هایم به سمتم چرخید و در همان نگاه اول، چشمانش درخشید. ▫کتاب را در قفسه قرار داد و همانطور که به سمتم می‌آمد، با خنده شروع به شیطنت کرد: «واقعاً دوربین مخفی نیست؟» ▪مقابلم رسید، من با متانت سلام کردم و او به بهانۀ شوخی، حرف دلش را جدی زد: «الان بزرگترین چالش ذهن من همینه که چی شده یه دفعه مهربون شدی؟!» ▫احساس می‌کردم بوی خطر را حس کرده و می‌خواهد کنجکاوی‌اش را پشت همین شوخی‌ها مخفی کند؛ به سمت مبلمان کتابفروشی اشاره کردم و بی‌توجه به اشاره‌های پنهان در کلامش، پیشنهاد دادم: «اگه موافقید بریم بشینیم.» ▪به‌قدری مضطرب بودم که از ضرب‌آهنگ بی‌نظم کلماتم حالم را حس کرد، شانه به شانه‌ام آمد تا روبروی هم نشستیم و پس از چند لحظه سکوت، بی‌ملاحظه سؤال کرد: «صحبت کردن در مورد ایده‌ها بهانه بود، آره؟» ▫از تیزی سؤالش، همان رشتۀ نصفه و نیمۀ آرامشم هم پاره شد، خیره نگاهش کردم و از ترس اینکه دستم را خوانده باشد، نفسم گرفت. ▪انگار در ذهنم زلزله آمده بود که هیچ پاسخی پیدا نمی‌کردم و او در برابر نگاه گیجم، با صدای بلند خندید: «من همون دیشب فهمیدم می‌خوای با من صحبت کنی و طرح و ایده رو بهانه کردی!» ▫از اینکه هنوز ردّم را نزده و دلش جای دیگری رفته بود، راه نفسم باز شد و او انگار به اندازۀ یک عمر در انتظار چنین فرصتی بود که چشمانش دریا شد، موج نگاهش تا ساحل چشمانم رسید و یک جمله پرسید: «چی می‌خوای بگی؟» ▪نمی‌دانست من هیچ حرفی برای گفتن ندارم جز ترسی که در تمام ذرات بدنم مثل نبض می‌زد؛ منتظر تماس حامد بودم تا این گفتگوی نمایشی را تمام کنم و در برابر اشتیاقش برای شنیدن، آهسته آغاز کردم: «خب من دوست داشتم ایده‌هایی که دارم با شما مطرح کنم...» ▫فهمید نمی‌تواند به همین سادگی از من حرف بکشد؛ مثل همیشه، تسلیم شد تا آنچه دوست دارم بگویم اما فکر من پریشان‌تر از آنی بود که حتی ایده‌ای به ذهنم برسد و کلماتم چپ و راست به در و دیوار می‌خورد: «خب آقای دکتر... شما می‌دونید من تو دانشگاه روی موضوع ریزتراشه‌ها تحقیق می‌کردم... به خصوص که الان تو همین حوزه دارم با شما کار می‌کنم... خیلی دوست دارم کمکم کنید آقای دکتر...» ▪سرش را اندکی کج کرده بود، با لبخندی مرموز به حرف‌های بی‌سروتهم گوش می‌داد و به اینجا که رسیدم، کلامم را قطع کرد: «فکر کنم الان تنها کمکی که می‌تونم بهت بکنم اینه که انقدر منو آقای دکتر صدا نزنی!» ▫انتظار نداشتم آشفتگی جملاتم را به رخم بکشد و او در برابر نگاه متحیرم، باز هم خندید و با دل سردم، حسابی گرم گرفت: «همون مرصاد صدا کنی، خوبه!» ▪از احساس صمیمیتی که می‌خواست ایجاد کند، آتش گرفتم و طوری نگاهم شعله کشید که به گمانم دید؛ هر دو دستش را به نشانۀ تسلیم بالا بُرد و محترمانه عقب‌نشینی کرد: «ببخشید، یادم رفته بود من با بقیه هیج فرقی برای شما ندارم!» ▫دیگر لبخندی روی صورتش پیدا نبود اما در عوض در تک‌تک کلماتش کنایه پیدا بود و تا خواستم پاسخی بدهم، زنگ موبایلم بلند شد. ▪در انتظار تماس حامد، موبایل را در دستم گرفته بودم و همینکه زنگ خورد، بلافاصله تماس را وصل کردم. ▫به بهانۀ صحبت از روی مبل بلند شدم و تا می‌توانستم فاصله گرفتم مبادا متوجه شود و می‌دیدم با هر قدم، نگاهش دنبالم کشیده می‌شود. ▪سلام کردم و خبر نداشتم جایی در همین نزدیکی‌ها کشیک ما را می‌دهد که به جای جواب سلامم، با لحن تندی تشر زد: «هر چی حرف زدید، بسه دیگه!» ▫از تماسش فهمیدم زمان ترک اینجا رسیده است اما نمی‌فهمیدم چرا اینهمه با عصبانیت برخورد می‌کند و بی‌آنکه منتظر جوابی باشد، تماس را قطع کرد. ▪دوباره به سمت کتابفروشی برگشتم، دکتر امیری نگاهش همچنان به من بود و همین حالا باید می‌رفتم که تا رسیدم، کیفم را از روی مبل بلند کردم. ▫از رفتن ناگهانی‌ام جا خورد و شاید گمان کرد شبیه دخترک‌ها می‌خواهم قهر کنم؛ اشاره کرد دوباره بنشینم و بابت گناه نکرده، به شوخی توبه کرد: «شما همون آقای دکتر صدا بزنید! اصلاً هر چی دوست دارید بگید، خوبه؟»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊