eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
214 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
🔖 این تعطیلی هم جزء تعهدات محرمانه‌ برجام است یا توافق جدید قاهره؟! @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
2.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌🗯 تنها در کمتر از دو ماه بعد از روزهای جنگ، ایران هفت افتخار بین‌المللی به نام خود ثبت کرد! 🌍 از مرداد تا نیمه شهریور ۱۴۰۴، نمایندگان‌مون در میادین جهانی، پرچم جمهوری اسلامی ایران رو بالا بردند 🇮🇷✌️ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_نوزدهم ▪خودم را کمی روی صندلی جمع و جور کردم؛ ابتکار عمل را به د
📕رمان 🔻 ▪حس غریبی داشتم؛ دلم برایش تنگ بود و برای هم‌صحبتی‌اش تنگ‌تر اما طوری قلبم را شکسته بود که نمی‌توانستم به همین راحتی باز همراهش شوم. ▫️به‌خصوص اینکه می‌دانستم حالا می‌خواهد از ماجرای ملاقاتم با دکتر امیری حساب بکشد و به جای بدهکاری، طلبکارم شده است که مستقیم نگاهش کردم و با دلخوری پرسیدم: «مگه حرفی مونده؟» ▪️از اینکه با اعتماد به نفس از قصۀ امروز و این شرکت عبور کرده و پای دردهای دیروز را وسط کشیده بودم، با صدای بلند خندید و خوش‌خیالی‌ام را به رخم کشید: «خیلی ساده‌ای که فکر کردی تو امروز اتفاقی اومدی اینجا و منم افتادم دنبالت!» ▫️برای یک لحظه نفهمیدم چه می‌گوید اما او به خوبی فهمید با همین یک جمله، کیش و ماتم کرده است و در برابر نگاه گیجم تیر خلاصش را زد :«ما خواستیم تو امروز اینجا باشی، پس بیا سوار شو.» ▪️سپس به سمت ماشین به راه افتاد و حالا من محتاج شنیدن بودم که بی‌اختیار دنبالش کشیده شدم. ▪️فضای ماشینی که بارها به شادی سوارش شده بودم، برایم شبیه زندانی دلگیر شده و از حرف‌های موهومی که زده بود، بیشتر وحشت کرده بودم. ▫️هر دو دستش را روی فرمان قرار داده و خیره به شیشۀ روبرو، بی‌صدا زمزمه کرد: «من نمی‌خواستم اینجوری بشه...» ▪️با هر کلمه، بیشتر می‌ترسیدم و انگار باز هوای عاشقی به سرش زده بود که بی‌هیچ مقدمه‌‌ای قصه را از فصل دلتنگی شروع کرد: «این وسط من بیشتر از همه دارم عذاب می‌کشم، مجبور شدم از کسی که از همۀ دنیا برام عزیزتره، بگذرم... اونم درست زمانی که قرار بود برای همیشه مال من بشه!» ▫️در برابر عصارۀ عشق و احساسی که از کلماتش می‌چکید، زبانم بند آمده و صبرم تمام شده بود. دلم می‌خواست زودتر حرفش را بزند و جرأت نمی‌کردم یک کلمه بپرسم که از همین چند جمله، دلم از ترس خالی و کاسۀ سرم از درد پُر شده بود. ▪️طوری کلافه شده بود که پیشانی‌اش را با دست فشار می‌داد، با دست دیگر روی فرمان رینگ گرفته و انگار دیگر حوصلۀ عشق و عاشقی هم نداشت که با صدایی خسته و آهسته، شروع کرد: «هیچکس نمی‌دونه من کجا کار می‌کنم، محمد هم خبر نداره اما الان مجبورم به تو بگم، چون تو خودت الان وسط این ماجرایی.» ▫️سپس کاملاً به سمتم چرخید و مثل گذشته چشمانش از عشق درخشید: «من نمی‌خواستم پای تو رو بکشم وسط، مطمئن باش من بیشتر از تو زجر کشیدم و از این به بعدم خیلی بیشتر از تو اذیت میشم اما راضی شدم قاطی این بازی بشم چون حرف دفاع از این کشوره... از روزی که اومدی ایران تا شب عقدمون و تا همین امروز، هر کاری کردم فقط برای تکلیفی بود که داشتم و نتونستم به تو چیزی بگم... اما حالا که قراره تو هم وارد این ماجرا بشی، همه چی رو بهت میگم...» ▪️کلماتش در ذهنم روی هم تلمبار شده بود و هر چه بیشتر می‌گفت، بیشتر می‌ترسیدم؛ نمی‌فهمیدم دکتر امیری کجای این ماجرا قرار دارد و باورم نمی‌شد ملاقات امروز یک نقشۀ از پیش تعیین شده آن‌هم از طرف حامد باشد که بلاخره یک جمله پرسیدم: «چرا منو کشوندی اینجا؟» ▫️خواست پاسخم را بدهد که صدای پیامک موبایلش درآمد و نگاهش طوری میخ صفحۀ گوشی شد که پس از چند ماه یاد آن غروب جمعه و آن تماس مرموز افتادم. ▪️چند ثانیه بیشتر نکشید تا پیام را بخواند و همین پیام کوتاه، طوری حالش را به هم ریخت که شبیه همان روز، رنگ از صورتش پرید و من بی‌هیچ پروایی پرسیدم: «این کیه حامد؟» ▫️انتظار نداشت چیزی بپرسم که بلافاصله موبایل را در جیبش جا زد و با اضطرابی که دیگر نمی‌توانست پنهانش کند، پاسخ پرسش قبلی‌ام را داد: «می‌دونستم اگه خودم بهت بگم هیچ‌وقت قبول نمی‌کنی، برای همین از یه رابط خواستیم تا این کار رو انجام بده؛ ثریا که چند روز پیش باهات تماس گرفت و این شرکت رو به تو معرفی کرد از رابطین ما تو دانشگاه کلمبیا هست و در واقع کسی بود که آمار امیری رو واسه ما می‌فرستاد.» ▪️نمی‌توانستم باور کنم کار رسانه و خبرنگاری فقط پوششی برای فعالیت‌هایش بوده و حامد یک نیروی امنیتی باشد که حتی دختری مثل ثریا هم با آن‌ها همکاری می‌کند. ▫️احساس می‌کردم از حجم اطلاعات درهمی که وارد ذهنم می‌شود، سرم ورم کرده و او با هر کلمه، یک ضربۀ دیگر به مغزم می‌زد: «بچه‌ها از یک سال پیش رو فعالیت دکتر امیری و ارتباطی که با افراد و شرکت‌های ایرانی داشت، مشکوک شده بودن و زیر ذره‌بین بود اما وقتی متوجه شدم داره به تو نزدیک میشه، خیلی ترسیدم. واسه همین حساس شدم و خواستم اگه چیزی هست، متوجه بشم.» ▪️چند لحظه سکوت کرد و انگار هنوز استخوانی لای زخم غیرتش مانده بود که لحنش بوی خون گرفت: «ما برآوردی نداشتیم که نزدیک شدن اون آدم به تو واقعاً از روی احساساته یا فقط برای نفوذه! هنوزم هیچ حدسی نمیشه زد.»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
1_20928611313.mp3
زمان: حجم: 4M
سبک بالان خراميدند و رفتند مرا بيچاره ناميدند و رفتند سواران لحظه اي تمکين نکردند ترحم بر من مسکين نکردند 💔تقدیم به شهیدان پاشاپور و پورهنگ💔 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📣 پیام رهبر انقلاب به قهرمانان تیم ملی کشتی آزاد: ✏️ از تلاش اعجاب‌انگیز و رفتار تحسین‌آمیز شما تشکّر میکنم / آفرین بر شما 🔹️ در پی قهرمانی تیم ملّی کشتی آزاد در مسابقات جهانی ۲۰۲۵، حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در پیامی از تلاش اعجاب‌انگیز و رفتار تحسین‌آمیز قهرمانان کشتی آزاد کشورمان تقدیر کردند. متن پیام رهبر انقلاب اسلامی به این شرح است: 📝 بسم الله الرّحمن الرّحیم از قهرمانی جهانی تیم کشتی به خاطر تلاش اعجاب‌انگیز و سپس رفتار تحسین‌آمیزش تشکّر میکنم. آمیزه‌ی قدرت و معنویّت، آفریننده‌ی ارزشهای والا است. آفرین بر شما! سیّدعلی خامنه‌ای ۲۵ شهریور ۱۴۰۴ 👈تیم ملّی کشتی آزاد جمهوری اسلامی ایران، پس از ۱۲ سال قهرمان مسابقات جهانی کشتی شد و ششمین قهرمانی ایران را در تاریخ این رقابت‌ها ثبت کرد. پ.ن: شیر مادر و نان پدر حلالتان🍏 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
7.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️✨ تب را علاج آب بود وین عجب ڪه من؛ مے سوزم از تبے ڪه علاجش به خاک توست... . . . @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🌿 اگــر ڪسی صداۍرهبــر خود را نشنود به طور یقین صداۍامام زمـان(عج) خود را هم نمےشنود... و امروز خط قرمــز باید توجه تمام و اطاعت از ولےخود، رهبرۍنظام باشد... 📝 در کنار یکی از برادران ، برادرخانم شهید (سمت چپ) @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🇮🇷 مصاحبه سخنگوی سپاه به مناسبت با بکگراند رونمایی از سانتریفیوژ های نسل جدید @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
. خیلی اصرار داشت که برود، یک روز آمد و گفت : مادر جان شما پنج پسر داری، بالاخره باید زکات و خمس این بچه ها را بدهی. سوال من از شما این است که فردای محشر اگر (س) از شما بپرسد شما که چند پسر داشتی چرا یکی را برای دفاع از حرم دخترم نفرستادی چه جوابی داری؟ با همین جملات و حرفها دل من را به دست آورد و رضایتم را جلب کرد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📣 پیام رهبر معظم انقلاب در پی قهرمانی مقتدرانه تیم ملی کشتی فرنگی ایران در جهان: ✏️کار شما و برادرانتان در کشتی آزاد، ملت را شادمان و کشور را آبرومند کرد/ به ورزشکار و مربّی و مدیر، آفرین میگویم 🔹️حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در پیامی با تبریک قهرمانی تیم ملّی کشتی فرنگی در جهان، از «ورزشکار، مربّی و مدیر» برای شادمان کردن ملّت و آبرومند کردن کشور تشکر کردند. 🖼متن پیام رهبر انقلاب به این شرح است: ✏️بسم الله الرّحمن الرّحیم - به جوانان قهرمان کشتی فرنگی تبریک میگویم. عزم راسخ و کار دشوار شما و برادرانتان در کشتی آزاد، ملّت را شادمان و کشور را آبرومند کرد. از خداوند سربلندی و پیروزی شما را مسئلت میکنم و به ورزشکار و مربّی و مدیر، آفرین میگویم. سیّدعلی خامنه‌ای ۳۰ شهریور ۱۴۰۴ 🔹️تیم ملّی کشتی فرنگی جمهوری اسلامی ایران، پس از ۱۱ سال و برای دومین بار توانست مقتدرانه بر سکّوی قهرمانی جهان در مسابقات زاگرب ۲۰۲۵ بایستد. 🔹️این نخستین‌بار در تاریخ ورزش کشورمان است که تیم ملّی کشتی آزاد و فرنگی همزمان در یک دوره از مسابقات موفق به کسب عنوان قهرمانی جهان میشوند. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻#قسمت_بیستم ▪حس غریبی داشتم؛ دلم برایش تنگ بود و برای هم‌صحبتی‌اش تنگ‌
📕رمان 🔻 ▪به گمانم از شدت اضطراب، فشار خونم بالا رفته بود که سرم داغ شده، دستانم از ترس یخ زده و او بی‌آنکه ببیند حرف‌هایش قاتل جانم شده است، همچنان می‌گفت: «برای همین برنامه چیدیم تا با هم روبرو بشید. اون الان تونسته تو این شرکت خصوصی که واسطه تأمین کننده قطعه برای صنایع دفاعی هست وارد بشه و طبعاً دیگه نیازی به تو برای نفوذ نداره.» ▫️در برابر چشمان وحشتزده و حیرانم، چند لحظه ساکت ماند و با صدایی شکسته پیش‌بینی کرد: «اگه فقط بابت نفوذ می‌خواسته با تو ارتباط بگیره، دیگه باهات تماس نمی‌گیره اما اگه بهت زنگ بزنه معنی‌اش اینه که قضیه چیز دیگه‌ای بوده، البته خیلی بعیده کسی که در این سطح تو ایران نفوذ کرده بخواد کار خودش رو با احساسات خراب کنه اما اگه دوباره سراغ تو رو بگیره...» ▪️نتوانست جمله‌اش را تمام کند که نفس عمیقی کشید و حرف را به جایی دیگر برد: «مجبور شدم خودم رو دانشجو جا بزنم تا بتونم وارد شرکت بشم. یه نامه هم از طرف دانشگاه طراحی کردیم تا شک نکنن اما چون ماهیت فعالیت این شرکت به خاطر رابطه‌اش با صنایع دفاعی خیلی حساسه نمی‌تونن اجازه تحقیق به کسی بدن، برای همین منو سنگ قلاب کرد و گفت هماهنگ می‌کنم.» ▫️احساس می‌کردم با ترسناک‌ترین و پیچیده‌ترین مسألۀ زندگی‌ام روبرو شدم؛ پسرعمویی که خیال می‌کردم فقط یک هنرمند ساده و دوربین به دست باشد، نیروی امنیتی شده و استادی که ادعای عاشقی می‌کرد، جاسوس دشمن از آب در آمده بود تا تمام تن و بدنم از ترس بلرزد و هنوز هم نمی‌فهمیدم من وسط این معرکه چه می‌کنم! ▪️لب‌هایم از ترس به هم چسبیده بود، دهانم از استرس خشک شده و صدایم به وضوح می‌لرزید: «از من چی می‌خوای حامد؟» ▫️شاید هم پیش از آنکه این نمایشنامه را بخوانم، نقشم را فهمیده بودم که تمام تنم از وحشت لمس شده و از همین نقشه، دل او بدتر از من زیر و رو شده بود: «داده‌های ما نشون میده این آدم وارد این شرکت شده واسه خرابکاری. شرکتی که با چند واسطه، قطعات صنایع دفاعی ایران رو تأمین می‌کنه و یه تغییر کوچیک تو طراحی حتی یه قطعه، می‌تونه یه سایت نظامی رو ببره رو هوا.» ▪️او می‌گفت و در برابر چشمان من فقط چهرۀ دکتر مرصاد امیری نقش می‌بست؛ صورت مهربان و نگاه آرام و لحن گرمی که برای نجاتم با پلیس آمریکا درگیر شد، کارش به اخراج از دانشگاه کشید، با دنیایی از احساس با من روبرو شد و باید باور می‌کردم تمام این‌ها تکه‌های به‌ظاهر بی‌ربط پازل جاسوسی‌اش بوده است درحالیکه ساعتی پیش شبیه یک جنتلمن، در جایگاه مدیر تحقیق و توسعه این شرکت روبروی من نشسته بود. ▫️حامد در اتاق نبود و خبر نداشت اما خودم دیدم از آسمان چشمانش هنوز باران عشق چکّه می‌کند و من دیگر از این مرد عاشق می‌ترسیدم که با تمام دلخوری‌هایم به حامد پناه بردم: «چرا منو دوباره باهاش روبرو کردی؟» ▪️از ترسی که در تک‌تک کلماتم پیدا بود، نگاهش به رحم آمده و انگار راهی برای نجاتم نداشت که با کلافگی سر به گلایه گذاشت: «فکر کردی من خواستم؟ اگه به من بود نمی‌خواستم تو هیچوقت باهاش روبرو بشی اما مجبورم!» ▫️درک کلماتی که می‌گفت برایم سنگین بود و پیش از آنکه چیزی بپرسم، پس از چند ماه سرانجام اعتراف کرد: «دو سه روز بعد از اینکه تو اومدی ایران ما فهمیدیم دکتر امیری داره برای استخدام تو این شرکت برنامه‌ریزی می‌کنه، مشخص نبود کِی میاد ایران اما می‌دونستیم به زودی میاد. پیدا کردن آدمی که دکتر امیری بهش اعتماد داشته باشه و بتونه بهش نزدیک بشه، اصلاً کار ساده‌ای نبود... فقط یه راه داشتیم؛ اونم پیدا کردن کسی که جدای از فضای کاری بهش توجه خاص داشته باشه...» ▪️دیگر نیازی نبود ادامه دهد؛ تا اعماق چاه تاریکی که برایم تدارک دیده بود، سقوط کردم و از دردی که در تمام استخوان‌هایم دوید، نفسم گرفت: «واسه همین تصمیم گرفتی عقد رو عقب بندازی تا وقتی دکتر امیری اومد ایران، من رو طعمه کنی؟» ▫️چشمانش از عصبانیت گُر گرفت، پیشانی‌اش پوشیده از قطرات عرق شد و آتش خشمش خاموش نمی‌شد که در فضای بستۀ ماشین سرم داد کشید: «هیچی نگو...» و دیگر نمی‌توانستم صبور باشم که صدای من هم سنگین شد و فریادش را شکست: «تو از من می‌خوای...» ▪️اجازه نداد قضاوت کنم که با هر دو دستش روی داشبورد ماشین کوبید و با غیظ و غیرتی که گلویش را زخمی کرده بود، فریاد کشید: «من هیچی ازت نمی‌خوام! اگه دست من بود همینجا این بی‌شرف رو دارم می‌زدم!»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊