بسم رب الشهدا ارسالی از یکی ازشاگردان قدیمی شهید جانباز حاج اصغر عبداللهی جناب آقای دکتر....👇 شهید حاج اصغر عبداللهی مردی بود که با اخلاق و برخورد لطیفش در دل همه جا باز کرده بود. او نه فقط مرد میدان جنگ بود، بلکه مرد میدان اخلاق، مرد میدان ادب و معرفت نیز بود. همیشه با متانت و لبخند، دیگران را به سمت خیر و نیکی راهنمایی می‌کرد. نگاهش آرام بود، اما در آن نگاه، حکمتی پنهان بود که هر کسی را نرم و بی‌هیاهو متأثر می‌کرد. از نوجوانی، من توفیق داشتم در مسجد ملک توفیق قرائت قرآن و دعاخوانی کنم. صدای خوشی داشتم و از شور و شوق عبادت، مکبری نمازها و خواندن دعاها را با صدای بلند و پرطنین انجام می‌دادم. تصورم این بود که این شور و صدا، خدمت به نماز جماعت و فضای مسجد است. اما یک روز، شهید عبداللهی بعد از نماز نگاهی به من انداخت و با همان آرامش همیشگی صدایم زد: "فلانی، یه لحظه بیا." نگاهش نه تند بود، نه سرد. چهره‌اش پر از لبخند و آرامش بود. با صدایی مهربان و دلنشین گفت: "ببین، صدای خوب داشتن و با صوت زیبا دعا خوندن خیلی خوبه، مستحب هم هست. ولی حواسمون باشه که اگر حتی یه نفر از این صدا اذیت بشه، دیگه نمی‌شه گفت عبادته. چون آزار رسوندن به دیگران حرامه." در لحظه‌ای کوتاه، با جمله‌ای ساده و بی‌سر و صدا، دریچه‌ای از فهم تازه را به رویم باز کرد. از آن روز به بعد، هر بار که پشت بلندگو می‌رفتم، قبل از شروع دعا و تکبیر، در دل از خدا می‌خواستم که صدام نه فقط شنیدنی، که شنودنی باشه؛ نه مزاحم، که مایه‌ی آرامش دیگران. این نوع تذکر دادن، این هنرِ نصیحت با محبت، خصلت ویژه شهید عبداللهی بود. با همان آرامش، با همان لبخند، کاری می‌کرد که آدم نه فقط اصلاح بشه، بلکه با جان و دل بخواد بهتر باشه. سال‌ها گذشت. مشغله‌های زندگی زیاد شد و از مسجد ملک فاصله گرفتم، مخصوصاً بعد از اینکه به منزل جدیدی رفتیم. توفیق شرکت در نمازهای جماعت و محافل دعا کمتر شد. اما حاج اصغر فراموشم نکرد. ماه رمضان که می‌رسید، سراغم را می‌گرفت. گاهی که در کوچه و خیابان می‌دیدم‌اش، با همان لبخند آشنا می‌گفت: "فلانی، ماه رمضونه‌ها... نمیای مسجد؟ دلمون برات تنگ شده." نه با سرزنش، نه با فشار. بلکه با یک جمله‌ی ساده که انگار دستی بر شانه‌ی دل آدم می‌کشید و دعوتی می‌کرد به خانه خدا. و اگر چند روزی غیبت می‌کردم، وقتی دوباره می‌دیدم‌اش، با چشمانی پر از محبت می‌گفت: "نیومدی... ما منتظرت بودیم." در آن جمله‌ی ساده "ما منتظرت بودیم"، چیزی بیش از دعوت به مسجد بود. آن جمله، یادآور این بود که آدم هر چقدر هم از عبادت و مسجد فاصله بگیره، هنوز یه نفر هست که دلتنگ بندگی‌اشه. هنوز یه کسی هست که دعا می‌کنه دوباره برگرده. حاج اصغر نه تنها دعوت‌گر به مسجد و نماز بود، که خودش مسجدِ مهربانی و ستون محبت بود. حالا که نیست، جایش خالی‌تر از آن است که بشود با کلمه‌ها پرش کرد. اما یادش، لبخندش، تذکرهای آرام و پدرانه‌اش، هنوز در گوش دلم زنده‌ است. خداوندا، حاج اصغر را با شهیدان راهت، با اهل بیتت، محشور فرما. و ما را اهل آن مسجدی کن که در دل بندگانت ساخته‌ای.. زندگی کانال جانبازشهیدحاج اصغرعبدالهی درایتا(خاطرات،عکس،فیلم...) eitaa.com/shaheedasqareabdollahy