بسم الله الرحمن الرحیم
🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت پانزدهم»
خیلی اجتماعی نیستم اما از موقعیت خاص پسرم توی خونه و تأثیر گذاریش روی داداشاش و بچّه ها و جوونای همسایه و کوچمون می شد فهمید که تو جامعه هم اسمش سر زبون هاست و اهل جلسات و محافل سیاسی و دینی هست و تحویلش می گیرن.
در ایامی که بقیه جوونای هم سن و سالش درگیر زن گرفتن و عشق و عاشقی بودند، ترجیح می داد جلسات سخنرانی این و اون شرکت و مباحثه سیاسی کند و با افراد خاص در ارتباط باشد. یعنی ارتباط با افرادی که فکرشو آروم کنن، به زندگی که فقط ارضاش کنه ترجیح می داد.
مدتی بود که جنس دوستاش هم عوض شده بود. بهتره نگم عوض شده بود. چون اهل هر نوع دوستی نبود. همفکراش رو گاهی به خونه دعوت می کرد. اونا رو نمی شناختم اما از وجنات و کلاس حرف زدنشون مشخص بود که از مابهترون هستن و خیلی جانب پسرم براشون عزیز بوده که پا تو خونه ما گذاشتن. پسرا و مردای خوش پوشِ خوش بویِ خندون و سر و زبون دار که آدم دلش می خواست فقط نگاشون کنه و ذوق کنه که پسرم با اوناست. اینقدر بچّه های خوبی بودن که این خوبی رو به پسرم و من و بقیه هم منتقل می کردند و باعث می شد ما دلمون بخواد و برای دعوت دوباره پسرمراز اونا منتظر باشیم.
والا دوره ما که خبری از این آدما نبود. من از وقتی چشم باز کرده بودم، خاطره ای جز بز و بزغاله و بوی تاپاله و پشکل و چوپون های سیبیلی و ... چیزی دیگه یادم نمیاد!
به خاطر همینا و خیلی چیزای دیگه، حس می کردم پسرم هم به اندازه سهم خودش از زندگی و هم به اندازه سهم مامانش از یک عمر بر فنا رفته و تباه شده حق داره زندگی کنه. نه یه زندگی معمولی، بلکه یه زندگی که پسرم اسمش گذاشته بود: «نو انقلابی!» یعنی خوانش متفاوت از زندگی یک انقلابی! اسلامی که اون بهش اعتقاد داشت، بدون انقلابی و یک زیست انقلابی و فراز و فرودهای عجیب و غریبش هیچی نبود و فقط یک پوسته از دین بود و لاغیر!
یک روز در سخنرانی که در یکی از مساجد شهر برای دوستاش داشت گفته بود: «انقلاب رو آغاز کردیم اما هنوز نشده است! با اینکه پیروز شدیم و خودمون تصمیم می گیریم اما تا تمام مهره ها رو خودمون نچینیم به هیچ جا نخواهیم رسید و مهره ها رو فقط زمانی می تونیم بچینیم که چیزی خارج از کنترل اهل حکومت نباشه. وگرنه باید همیشه نگران بود که مردم درست انتخاب کنن و با آینده و مصالح کشور بازی نکنن!»
👈 پسرم فقط به حکومت فکر میکرد و معتقد بود که اسلام ینی حکومت و حکومت ینی همه چیز! ینی دنیا وآخرت! پس کسی که حکومت را کسب و حفظ کنه، دنیا وآخرت را کسب و حفظ کرده!
خشونت و عدم انعطاف خاصی در فکر و نوع دیدگاهش به سیاست و اسلام بود. خب این هم باعث میشه برای عده ای که دوسش داشتند جذابتر باشه اما برای بقیه، دافعه داشته باشه! اما اصلا برای اون مهم نبود. میگفت مهم نیست! میگفت مهم اینه که تفکر ما غالب بشه و بقیه هر چی میخوان بگن!
مثلا اونطور که یکی از نابرادری هاش می گفت، یه نفر وسط جلسه پاشده و پرسیده: «ینی چی؟ ینی مردم هیچی به هیچی؟!»
پسرم هم گفته: «حکم فقط مال خداست و لاغیر! بله! مردم بعد از تغییر رژیم، دیگه کاره ای نیستن. چرا؟ خب معلومه! چون قراره خدا حکم کنه و خدا همه کاره باشه!»
یه نفر دیگه هم پرسیده: «اگه مردم نخواستن چی؟! اگه مردم دلشون یه مدل دیگه خواست، چی؟!»
پسرم گفته بود: «اصل پذیرش دین اکراه بردار نیست وگرنه التزام به اوامر و نواهی لازمه و اگه کسی قبول نداشته باشه و یا به قول تو دلش نخواد، سنگ رو سنگ بند نمی شه! دیگه الان که دین رو پذیرفتی و به خاطر اجرای اجتماعی اوامر و نواهی دین انقلاب کردی، نمیشه بگی دلم یه مدل دیگه می خواد! اگه بگن یه مدل دیگه میخوایم، ینی غلط اضافه!»
کم کم حرفاش و لحنش و قدرت مانورش به چشم اومد و خیلی این ور و اون ور دعوتش کردند. دیگه خونه بند نمیشد و مدام این جا و اونجا بود.
تا اینکه یه روز اومد خونه و بهم گفت: «من باید برم! دیگه اینجا نمی تونم بایستم و باید موقعیت ها و شرایط دیگه رو تجربه کنم!»
انتظار اینو داشتم. بالاخره با جوون شدن پسرم، پیر شده بودم و سرد و گرم روزگارمو چشیده بودم. اما بالاخره مادرم! بهش گفتم: «نمیشه از همین جا؟»
گفت: «اینجا حدّ آخرش همینه! خونه پُرش همینه!»
گفتم: «قراره آخرش چی بشی؟»
گفت: «الان هم نمی دونم چیکارم! چه برسه به آخرش!»
بلد نبودم باید چی بهش بگم. فقط نگاش کردم.
گفت: «دلم برای دست پختت تنگ میشه!»
گفتم: «تو بلدی! بالاخره سرِ گُشنه زمین نمی ذاری!»
گفت: «ولی کسی نمی تونه مثل تو سیرم کنه!»
نفس عمیقی کشیدم و در حالی که با چشمان خستم به چشای درشت و نگاه دقیقش نگا می کردم، گفتم: «کم کم پیدا میشه و سیرت میکنه!»
یکی دو روز طول کشید تا رفت...
جوری رفت که انگار دیگه نمی خواست برگرده!
پسرمه...
دوسش داشتم...
اونم دوسم داشت، هر چند ابراز نمی کرد...
ولی رفت...
🔹(پایان فصل اول)🔹
ادامه دارد...
#چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
#چرا-تو
میترسم که این کلمات را بنویسم اما چرا تو از دشوارترین کارهایی است که تا الان نوشتم.
حتی از #تب_مژگان هم سخت تر است. حتی تحقیقات یکساله و نیمه ای که درباره #نه کردم، باید جلوی قسمت های پیش رو (یعنی از قسمت شانزدهم تا پایان این پروژه) لُنگ بیندازد.
ما به پروژه ای «سخت» میگیم که علاوه بر مصائب و سختی های کشف منابع تحقیق، ذهن را مشغول کند. به گونه ای که وقتی داستان تمام شد، هم نویسنده و هم مخاطبان، در خودشان استرسی درباره #دنباله_نانوشته آن داستان حس کنند!
استرس از وقتی شکل واقعی تر و ماندگار به خود میگیره که مخاطب به خودش میاد و میبینه که داستان تمام شده اما هیچ چیز تمام نشده و تازه همه چیز داره شروع میشه!
بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم.
هم خوشحالم که حدودا سه هزار نفر به میزان کل مخاطبانِ داستانِ #چرا-تو در یک شبانه روز نسبت به سایر داستان ها افزوده شده
و هم خوشحال نیستم که قراره یه عده ای از زاویه دیگری به همه چیز نگاه کنند و لذت بی خبری را کنار بذارن.
هنوز موج اتهامات درباره این قصه شروع نشده و اگر هم شروع بشه، با آغوش باز ازش استقبال میکنم. همانطور که همیشه همینطور بوده ...
اما دلم گرفته ...
از اینکه میدونم قراره اینبار چه کسانی از دو هفته دیگه هر چی از دهنشون درمیاد بگن و بنویسن و اقدام کنند، دلم میسوزه!
چون خاطر اون کسان برای بعضی ها ممکنه عزیز باشه.
چرا اونا باید به خودشون بخرن؟!
کاش اونا نه !
اصلا #چرا_اونا ؟!
#چرا_تو؟
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
مراسم عزاداری دهه اول ماه صفرالمظفّر ١۴۴١
سخنران:
حجت الاسلام محمدرضا حدادپور جهرمی
ذکر مصیبت و عزاداری:
کربلایی مصیب فراهانی
و دیگر ذاکرین اهل بیت
از یکشنبه ٧ مهرماه به مدت ۱۰ شب از ساعت ١٩:٣٠
بزرگراه شهید بابایی شرق، شهرک شهید بهشتی، جنب مسجد پیامبراعظم، پایگاه شهید بهشتی، حسینیه انصارالمهدی عج
مجلس برای خواهران و برادران مهیا میباشد
دلنوشته های یک طلبه
مراسم عزاداری دهه اول ماه صفرالمظفّر ١۴۴١ سخنران: حجت الاسلام محمدرضا حدادپور جهرمی ذکر مصیبت و عزا
دیشب جلسه اول بود و به کل فراموش کردم که اطلاع رسانی کنم.
از این بابت عذرخواهی میکنم.
✔️ موضوع: شهید هنر، هنر شهید
تهران، شهرک شهید بهشتی
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸مستند داستانی «چرا تو؟!»🔸
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«آغاز فصل دوم»
«قسمت شانزدهم»
👈 (راوی: دوستش!)
می گفت: «ما دیگه اون بچّه شر و شیطون کودکیمون نیستیم. خیلی کار داریم. من این همه راه رو نکوبیدم بیام اینجا که آخرشم بشینم پای حرفهای بی ارزش این و اون.»
گفتم: «درسته اما هنوز پذیرش زیادی بین مردم اینجا داره. اگه قرار باشه به همین راحتی بشینیم و جلوی بقیه نقدش کنیم، می ترسم مردم و دوستامون از ما برگردن و همه نقشه هامون برای بیدار کردن مردم جواب عکس بده!»
گفت: «ینی میگی چیکار کنم؟ حضرت امام فرمان دادن که جبهه ها رو پر کنیم! اون وقت این پیرمرد عافیت طلب نشسته کنج مسجدشو میگه امام اشتباه کرد و اگه رفتید و کشته شدید، خونتون هدر رفته و شهید محسوب نمیشید! آخه آدم چی بگه بهش؟! بهش بگیم تقبل الله؟!»
سرمو تکون دادم و گفتم: «چی بگم والا؟! اینو نشنیده بودم!»
گفت: «بعله! همین یارو این حرفا رو تحویل مردم داده که حتی باعث شده چند تا از بچّه های خودمونم زانوهاشون سست بشه!»
گفتم: «درسته! اصلا حق با تو! اما حالا چیکار کنیم؟ می خوای همه جا بشینی و پاشی و مثلاً نقدش کنی؟! بابا این یارو که میگی، مرجع تقلیده! مقلّد داره! بابا خودت که دیگه بهتر می دونی این حرفا ینی چی؟!»
گفت: «خب باشه! مرجعه که باشه! حتی اگه اعلم هم باشه که نیست، بازم برام مهم نیست! مهم اینه که امروز، حکومت دست کیه! حق نداره ته دل مردمو خالی کنه با چار تا استنباط نیم بند!»
خیلی ناراحت بود و نتونستم قانعش کنم که چیزی نگه و بلند بلند حرف نزنه! آخرشم کار خودشو کرد و هر جا می نشست و پا می شد، مجلسو توی مشتاش می گرفت و از کسایی که موافق جنگ نبودن و فتوای امام رو قبول نداشتن، انتقاد می کرد و حتی عبارات تند و تیزی هم براشون به کار می برد.
از اخلاقش خوشم میومد. از اونایی بود که وقتی به یه چیز و ایده ای رسیدن، دیگه ولش نمی کنن و آسمون زمین بیاد و زمین بره آسمون، حاضرن پای عقیده شون رگ بدن! با اینکه بقیه نظرشون درباره اون این نبود و همه اونو افراطی می دونستند!
پذیرفته بود که وقت جنگ و مبارزه است. ضرورتش هم نه به فرمان، بلکه با عقل خودش درک کرده بود. به خاطر همین دیگه نمی تونست قبول کنه و واسش سخت بود که کسی یا کسانی که قبلا خیلی قبولشون داشته، حرفای دیگه ای تحویل مردم بدن و به قول اون، انقلابی نباشن!
تا اینکه...
باز تاریخ اعزام را عقب انداختن و قرار شد بچّه ها تبلیغ چهره به چهره بکنن و با مردم صحبت کنن و جوونها را تشویق کنن که بسم ا... بگن و بیان وسط تا بیشتر از این از دشمن رَکَب نخوردیم.
اونم سفت و سخت افتاد دنبال تبلیغ و حسابی با ستاد تبلیغات جنگ همکاری کرد. شاید به جرأت می تونم قسم بخورم که سه تا عملیاتی که باهاش بودم، در تقویت جبهه مردمی و تشویق مردم به جنگ و مقاومت خیلی زحمت کشید و تعداد قابل توجهی با حرفاش قانع شدن و حاضر شدن جون خودشون یا عزیزانشون رو بگیرن کف دست!
با اینکه پست نداشت و عضو جایی محسوب نمیشد اما دلش از خیلی از کادر و ستادها بیشتر می سوخت.
یادمه یه روز که ازش پرسیدم: «چته تو؟ من فکر نکنم اینقدر هم در خطر باشیم که داری بیشتر از مسئولانش تلاش می کنی و مردم رو جذب می کنی!»
گفت: «مگه دارم واسه اونا لشکر جمع می کنم؟! این مردم را باید در زحمت جنگ شریک کرد تا منافعمون را در صلح حفظ کنند! قرار نیست عده ای پیش مرگ بقیه بشن و فقط در جنگ و زحمت باشن و بقیه با خیال راحت عشق و حال کنن!»
گفتم: «درسته! اما بنظرت زیاده روی نمی کنی؟!»
گفت: «مگه مقدار و کمیّت جنگ مشخصه و کسی تا حالا نشسته و برامون حسابش کرده که الان ما بدونیم زیاده روی می کنیم یا نه؟! خب نه! پس ما باید زور خودمونو بزنیم.»
گفتم: «امشب کجایی؟!»
گفت: «دارم برای فردا شب مطلب می نویسم. قراره جایی سخنرانی کنم و پامنبری یکی از علما باشم.»
گفتم: «لابد درباره همین جنگ و تشویق مردم! آره؟!»
گفت: «په نه په درباره تأثیر شگفت انگیز پیام انگشت شصت در سکوت مخالفان! صحبت کنم؟!»
خندم گرفت. گفتم: «امان از تو! خب حالا چی نوشتی؟!»
برام خوند! قشنگ بود! اوّلش نوشته بود:
«به قول امام عزیز، جهاد دری است از درهای بهشت که خداوند روی بندگانش باز می کند اما نه هر بنده ای! بلکه بر اولیای خاص الهی باز می شود...
ما در برابر مسأله جهاد و در مقابل با دشمن یا باید بجنگیم و یا مردن با خفّت را انتخاب کنیم. این دست من و شماست که انتخاب کنیم. اما فقط الان فرصت انتخاب داریم و اگر نشستیم تا دشمن به خانه ما بیاید، آنگاه حق انتخاب از ما سلب می شود و فقط باید گردن به تیغ جلاد پشیمانی سپرد!
زندگی مسالمت آمیزی در کنار دشمن در انتظار ما نیست و همین الان باید جلوی او را گرفت. اینجا دیگر قصه مدافعان این و آن مطرح نیست و حریم خودمان در خطر است. نه قرار است ماجراجویی کنیم و نه نائبی داریم که برای ما بجنگد و جنگ را نیابتی کنیم. الان فقط خودمان هستیم...
کَس نخارد پشت من
جز ناخن انگشت من...»
ادامه دارد...
#چرا_تو
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour