eitaa logo
خداوزندگی♡
174 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
2هزار ویدیو
3 فایل
﷽ ‌ [ اِلاٰبـِذڪرِالله‌تـَطـمَئن‌القُـلـوب ] ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ با ما همراه باشید با مطالب آموزنده/خدا و زندگی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❣️
مشاهده در ایتا
دانلود
خداوزندگی♡
‍ #عاشقانه_‌ای_برای_تو #قسمت_هفدهم 💠 فرار بزرگ حدود دو ماه بیمارستان بستری بودم ... هیچ کس ملاق
💠 بی پناه اون شب خیلی گریه کردم ... توی همون حالت خوابم برد ... توی خواب یه خانم رو دیدم که با محبت دلداریم می داد ... دستم رو گرفت .. سرم رو چرخوندم دیدم برگشتم توی مکتب نرجس ... . با محبت صورتم رو نوازش کرد و گفت: مگه ما مهمان نواز خوبی نبودیم که از پیش مون رفتی؟ ... . صبح اول وقت، به روحانی مسجد گفتم می خوام برم ایران ... با تعجب گفت: مگه اونجا کسی رو می شناسی؟ ... گفتم: آره مکتب نرجس ... باورم نمی شد ... تا اسم بردم اونجا رو شناخت ... اصلا فکر نمی کردم اینقدر مشهور باشه ... . ساکم که بسته بود ... با مکتب هم تماس گرفتن ... بچه های مسجد با پول روی هم گذاشتن ... پول بلیط و سفرم جور شد ... . کمتر از هفته، سوار هواپیما داشتم میومدم ایران ... اوج خوشحالیم زمانی بود که دیدم از مکتب، چند تا خانم اومدن استقبال من ... نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... از اون جا به بعد ایران، خونه و کشور من شد ... ادامه دارد... @khodaVzendagi ࿐ᭂ⸙❤⸙ᭂ࿐
خداوزندگی♡
#قسمت_هفدهم . #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . . تصمیمم رو گرفتم.. . من باید چادری بشم . حالا مونده راضی
. . . .پرونده ها رو بهش تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم با دیدن انگشترش سرم درد گرفته بود و بدنم سرد شده بود و همچنان خیره با چشمهام که الان کم کم داشت بارونی میشد بهش زل میردم و رفتنشو نگاه میکردم . با صدا زدن سمانه به خودم اومدم که گفت ریحانه؟ چی شدی یهو؟! . -ها؟! هیچی هیچی . -آقا سید چیزی گفت بهت؟! . -نه.بنده خدا حرفی نزد . -خب پس چی؟! . -هیچی..گیر نده سمی . -تو هم که خلی به خدا . . خلاصه یکم تو بسیج موندم و بهتر که شدم اروم اروم سمت کلاسم رفتم و وقتی پامو گذاشتم تو میشنیدم که همه دارن زمزمه هایی میکنن فهمیدم درباره منه ولی به روی خودم نیاوردم پسرا که اصلا همه دهن باز مونده بودن . اما امروز واقعا همه پسرها هم با احترام کنارم حرف میزدن و هر چیزی رو نمیگفتن و شوخی هاشون کمتر شده بود . نمیدونم شایدم میترسیدن ازم . .ولی برای من حس خوبی بود . خلاصه ولی زمزمه هاشونم میشنیدم. . -یکی میگفت حتما میخواد جایی استخدام بشه . -یکی میگفت حتما باباش زورش کرده چادری بشه . -و خلاصه هرکی یه چی میگفت . -ولی من اصلا به روی خودم نمیاوردم . . یه مدت به همین روال گذشت و من بیشتر به چادر و نماز خوندن و مدل جدیدم داشتم عادت میکردم . تو این مدت خیلی از دوستانو از دست داده بودم. و فقط مینا کنارم مونده بود.ولی اونم همیشه نیش و کنایه هاشو میزد . توی خونه هم که بابا ومامان . همچنین توی همین مدت احسان چند بار خواست باهام مستقیم حرف بزنه و نزدیک شد ولی من همش میزدم تو ذوقش و بهش اجازه نمیدادم زیاد دور و برم بیاد..راستیتش اصلا ازش خوشم نمیومد..یه پسر از خود راضی که حالمو بهم میزد کارهاش..و فقط اقا سید تو ذهنم بود شاید چون اونو دیده بودم نمیتونستم احسان رو درک کنم . تا اینکه یه روز صبح مامانم گفت: . -دخترم... عروس خانم. پاشو که بختت وا شد . با خواب الودگی یه چشممو باز کردم و گفتم باز چیه اول صبحی؟ . -پاشو..پاشو که برات خواستگار میخواد بیاد . -خواستگار؟!امشب؟؟؟ . -چه قدرم هوله دخترم نه اخر هفته میان . -من که گفتم قصد ازدواج ندارم . -اگه به حرف باشه که هیچ دختری قصد ازدواج نداره . -نه مامان اگه میشه بگین نیان . -نمیشه باباش از رفیقای باباته . -عههههه...شما هم که هیچوقت نظر من براتون مهم نیست . -دختر خواستگاره دیگه. هیولا نیست که بخورتت تموم شی خوشت نیومد فوقش رد میکنیش . . .... . eitaa.com/khodaVzendagi
خداوزندگی♡
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز #شهید‌_سید_علی_حسینی #قسمت_هفدهم این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود ...
احدی حریف من نبود ... گفتم یا مرگ یا علی ... به هر قیمتی باید برم جلو ... دیگه عقلم کار نمی کرد ... با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا ... اما اجازه ندادن جلوتر برم ... دو هفته از رسیدنم می گذشت ... هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن ... آتیش روی خط سنگین شده بود ... جاده هم زیر آتیش ... به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی تونست به خط برسه ... توپخونه خودی هم حریف نمی شد... حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده ... چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن ... علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن ... بدون پشتیبانی گیر کرده بودن... ارتباط بی سیم هم قطع شده بود ... دو روز تحمل کردم ... دیگه نمی تونستم ... اگر زنده پرتم می کردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود ... ذکرم شده بود ... علی علی ... خواب و خوراک نداشتم ... طاقتم طاق شد ... رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم ... یکی از بچه های سپاه فهمید ... دوید دنبالم ... - خواهر ... خواهر ... جواب ندادم ... - پرستار ... با توئم پرستار ... دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه ... با عصبانیت داد زد ... - کجا همین طوری سرت رو انداختی پایین؟ ... فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش می کنن؟ ... رسما قاطی کردم ... - آره ... دارن حلوا پخش می کنن ... حلوای شهدا رو ... به اون که نرسیدم ... می خوام برم حلوا خورون مجروح ها ... - فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ ... توی جاده جز لاشه سوخته ماشین ها و ... جنازه سوخته بچه ها هیچی نیست... بغض گلوش رو گرفت ... به جاده نرسیده می زننت ... این ماشین هم بیت الماله ... زیر این آتیش نمیشه رفت ... ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن ... - بیت المال ... اون بچه های تکه تکه شده ان ... من هم ملک نیستم ... من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن ... و پام رو گذاشتم روی گاز ... دیگه هیچی برام مهم نبود ... حتی جون خودم .. و جعلنا خوندم ... پام تا ته روی پدال گاز بود ... ویراژ میدادم و می رفتم ... حق با اون بود ... جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته... بدن های سوخته و تکه تکه شده ... آتیش دشمن وحشتناک بود ... چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود ... تازه منظورش رو می فهمیدم ... وقتی گفت ... دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن ... واضح گرا می دادن... آتیش خیلی دقیق بود ... باورم نمی شد ... توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو ... تا چشم کار می کرد ... شهید بود و شهید ... بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن ... با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم ... دیگه هیچی نمی فهمیدم ... صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم ... دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن ... چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم ... بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می گشتم ... غرق در خون ... تکه تکه و پاره پاره ... بعضی ها بی دست... بی پا ... بی سر ... بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده ... هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود ... تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم ... بالاخره پیداش کردم ... به سینه افتاده بود روی خاک ... چرخوندمش ... هنوز زنده بود ... به زحمت و بی رمق، پلک هاش حرکت می کرد ... سینه اش سوراخ سوراخ و غرق خون ... از بینی و دهنش، خون می جوشید ... با هر نفسش حباب خون می ترکید و سینه اش می پرید ... چشمش که بهم افتاد ... لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد ... با اون شرایط ... هنوز می خندید ... زمان برای من متوقف شده بود ... سرش رو چرخوند ... چشم هاش پر از اشک شد ... محو تصویری که من نمی دیدم ... لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد ... آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم ... پرش های سینه اش آرام تر می شد ... آرام آرام ... آرام تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش ... خوابیده بود ... پ.ن: برای شادی ارواح مطهر شهدا ... علی الخصوص شهدای گمنام ... و شادی ارواح مادرها و پدرهای دریا دلی که در انتظار بازگشت پاره های وجودشان ... سوختند و چشم از دنیا بستند ... صلوات ... ان شاء الله به حرمت صلوات ... ادامه دهنده راه شهدا باشیم ... نه سربار اسلام ... ادامه دارد… همسر و دخترشان eitaa.com/khodaVzendegi
خداوزندگی♡
داستان#بانوی_دوم #قسمت_هفدهم با گوشه قند شکن دوتا ضربه اروم به کله قند زدم ...برای اولین بار بود ک
داستان احمد دستم رو تو دستهاش گرفت و گفت: -خواهرش؟کدوم خواهرش؟ از رو زمین بلند شدم و گفتم: -همون که از همه بزرگتره... احمد اخمی کرد و گفت: -خواهرش اینجا بود؟ سرم رو به زیر انداختم و کل ماجرا رو تعریف کردم.... احمد طول و عرض اتاق رو راه میرفت و به حرفهام گوش میداد...بعد از تموم شدن حرفهام احمد جلیقه طوسی اش رو از رخت اویز برداشت و به سمت اتاق طلعت رفت... دعا دعا میکردم دعواشون نشه... پشت پنجره ایستاده بودم و به اتاق طلعت زل زدم... بعد از یک ربع احمد به اتاقم اومد و گفت: -از این به بعد هر کسی هر چی بهت گفت یک راست میای به خودم میگی فهمیدی؟ سرم رو به نشونه فهمیدن تکان دادم و سکوت کردم! ********************** پیت نفت رو از گوشه حیاط برداشتم و به سمت اتاقم حرکت کردم...طلعت از پشت سر دستم رو گرفت و گفت: -فکر نمیکردم انقدر زود دُم در بیاری هنوز هیچی نشده میخوای بین من و احمد فاصله بندازی... میدونستم منظورش چیه برای همین گفتم: -من میخواستم مطمئن بشم احمد دو جا کار میکنه، برای همین حرف به خواهرت و حرفهاش کشیده شد وگرنه من دهن لق نیستم... طلعت نیشخندی زد و گفت: -به تو چه که احمد چندجا کار میکنه؟اون دو جا کار میکنه که سوگلیش خوب بخوره و خوب بپوشه!!! از حرف طلعت حسابی رنجیدم ...تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: -احمد فقط واسه من و زندگیم دو جا کار میکنه؟تو رو گشنه نگهداشته؟ طلعت نگاهی به رخت و لباسهام کرد و گفت: -نه من رو گشنه نگه نداشته...اما همچین بریز بپاشهایی هم واسه من نمیکنه... به جلیقه بافتنی تو تنم اشاره کردم و گفتم: -اگه منظورت از بریز و بپاش جلیقه و رخت و لباسهامه باید بگم مادرم اینا رو بافته... طلعت اخمی کرد و گفت: -من به رخت و لباسهای تو کاری ندارم...به خبرکشی هات کار دارم...فکر نکن اگه از من خبر واسه احمد ببری بیشتر عزیز میشی...تو چون تازه عروسی برای اون تازگی داری چند وقت دیگه همه چی عین سابقش میشه ... بحث کردن با طلعت رو بی فایده میدیدم...زبون من به درشت گویی نمیچرخید ...از طلعت و قیافه حق به جانبش روی برگردوندم و به سمت اتاقم راه افتادم... طلعت از پشت سر با صدای نسبتا بلند گفت: -احمد دلش برای بچه پر میکشه،ولی چون تو هنوز خیلی بچه ای و از عهده خودت برنمیای پا رو دلش گذاشته و میگه بچه نمیخوام!!! ********************* احمد تکه نونی برداشت و گفت: -چرا چیزی نمیخوری؟ به بخار عدسی نگاه کردم و گفتم: -من بچه میخوام... احمد قاشقش رو تو کاسه انداخت و گفت: -چی؟ با تردید گفتم: -من بچه میخوام...من خیلی تنهام ... احمد اخمهاش رو تو هم کرد و گفت: -باز چی شده؟...تا جایی که من میدونم تو خودتم زیاد به بچه دار شدن راضی نبودی حالا چی شده که ... تو حرفش پریدم و گفتم: -الان بچه میخوام...تو که نیستی در و دیوار این اتاق من رو میخوره...اگه یک بچه باشه سرم باهاش گرم میشه و کمتر دلتنگ میشم... احمد از کنار سفره بلند شد و گفت: -باز طلعت یا خانوادش چیزی گفتن؟ سریع میون حرفش پریدم و گفتم: -‌نه ...من خودم دلم میخواد ،کسی چیزی نگفته... احمد به پشتی تکیه داد و گفت: -حالا وقتش نیست...صبر کن ... لبهام رو اویزون کردم و گفتم: -نکنه چون سنم کمه میگی نه؟!!!...میترسی نتونم بچه رو تر و خشک کنم؟ احمد از جایش بلند شد و کنار پام نشست و گفت: -نه...قبلا دلیلش رو گفتم...شریفه بس کن ...وقتی دلم به کاری رضا نیست اصرار نکن... رویم رو ازش گرفتم و گفتم: -باشه دیگه هیچی نمیگم... احمد دستش رو به زیر چونه ام برد و گفت: -نبینم قهر کنی... به سمتش برگشتم و گفتم: -قهر نیستم... احمد چشمهام رو بوسید و گفت: -افرین دختر خوب...نگران نباش مادرهم میشی ولی الان نه...الان زوده ... *********************** دارد.... ‌➣ eitaa.com/khodaVzendegi