#روایت_گری_بانوان
روایت فتح ۸
آب تشنه
برای دهمین بار از باز کردن عکس های #بچه های غزه منصرف شدم.
دوره سفره ی ناهار نشستیم،تلوزیون روی شبکه ی #خبر بود ، فیلم صف های طولانی گرفتن غذا در غزه پخش شد.باسرعت شبکه را عوض کردم و #بغض در راه گلویم را قورت دادم .
شب که گرمای هوا کمی فروکش کرد راهی پارک شدیم.
شیشه ی بطری آب را تا جایی که می شد پر کردم از آب و #یخ ...
توی مسیر صدای برخورد تکه های یخ با آبِ بطری برایم مثل همیشه نبود،انگار حرفی برای گفتن داشت!
دلم گرفته بود ، #غمی مبهم روی آن سنگینی می کرد.با بی حوصلگی سر گوشی رفتم.
چشمم خورد به #عکسی که از صبح از دیدنش فرار کرده بودم، طفل معصومی که از بدن زیبایش جز تعدادی دنده های بیرون زده و صورتی خشکیده چیزی باقی نمونده بود!
قطره ی #اشکم با سرعت خودش را روی تصویر کودک انداخت ،انگار همه چیز تشنه ی کمک به او بودند.
دخترم سراغ بطری آبش را گرفت.
خنکای آب من را هم تشنه کرد...،صدای التماس آب را با وضوح بهتری شنیدم ،تشنه ی کودکان غزه بود و در آرزوی سیراب کردن آنها.
به قطره ی اشکم که روی عکس کودک غزه ای ثابت مانده بود خیره شدم .
تصویر #وفای حضرت عباس موقع نخوردن از آب فورات در نظرم نقش بست.من هم باید به احترام هزاران کودک مظلوم و تشنه ی غزه کمتر آب و غذا می خوردم .
کمترین وظیفه ی #انسانی ام بود .
چطور می توانستم نسبت به آن فجایع بی تفاوت باشم، حق با آب بود ...
من نیز تشنه ی سیراب کردن آنها بودم.
باید صدای نخوردن هایمان تا آسمان بالا می رفت.کسی چه می داند شاید همین کم خوردن ها و کم نوشیدن ها #نوری می شد بر جسم های بی رمق و کم جان آنها.
و تیشه ای می شد بر ریشه ی ظلم و استکبار .
#جنگی_ناتمام
#غزه_ی_مظلوم
📢 بهعلاوههم رو دنبال کنید...
https://eitaa.com/joinchat/3481076763Cc7dfac381b
#روایتگری_بانوان | مزهی ایمان
بسم الله الرحمن الرحیم
قدیم تر ها که داستان حضرت عیسی(ع) را می خواندم دلم لبریز از شوق می شد.
قصه ی حواریونی که گرد عیسی(ع)جمع شدند و زندگی مومنانه را در محضر عیسی چشیده بودند تا بعدا به میان مردم بروند و دین حقیقی را نیز به آنها بچشانند...
همیشه دلم عیسی نفسی می خواست تا به گردش حلقه بزنیم و صبحگاهان تا شامگاهان از نور وجودش بهره ها ببریم...
تا اینکه در یک ظهر گرم تابستان در میان پرتوی بی امان خورشید به دشت نینوا رسیدم ...
تازه آن وقت بود که چشم باز کردم و خود را میان انبوه حواریون دلداده ی سید الشهدا یافتم.
آرزوی دیرینه ام بود که تحقق پیدا کرده بود.
تا چشم کار می کرد ایمان بود که در هر جا جلوه کرده بود.
امامم را چون نوری تابنده در همه جا می یافتم که آغوش گرمش را برای تربیت حواریونش باز کرده است.
میان تمام آن شلوغی و همهمه ها رنگی از حقیقت اسلام می دیدم که به همه چیز معنای جدیدی بخشیده بود...
حقیقتی که همیشه به دنبالش بودم را در آن ازدحام پیدا کرده بودم.
حقیقت صبر، حقیقت فداکاری، حقیقت عشق و بغض به تمامی ظلم ها در اوج خودش نمایان بود.
من قطره ای بودم در میان دریای مواج و خروشان عشاق الحسین(ع) و سرمست و شیدا از آن حضور بی مانند...
از صبحگاهان تا شامگاهان زیستن را در پناهش می آموختیم .
حال و هوایی وصف ناپذیر و عجیب...دیگر تنها در قالب تنگ و محدود خود نبودیم از تن دست شسته بودیم و طهارتی روحانی پیدا کرده بودیم.
چشمی زیبا بین یافته بودیم که ما رایت الا جمیلا را برایمان تفسیر می کرد...
وقت جدایی غم سنگینی بر قلبم فشار می آورد ...باید تمام چیزهایی را که چشیده بودم و با چشم قلب روئیت کرده بودم را با خود همرا می کردم تا هنگامه ی بازگشت از سفر توشه ای کنم برای زندگی ی جدیدم ...دیگر آن آدم قبل نبودم ماموریتی داشتم تا با معناهایی که یافته بودم رنگ جدیدی به زندگی ام بدهم باید کاری می کردم تا مردم سرزمینم هم مزه ی ایمان کامشان را شیرین تر کند باید چشیدنی هایم را با آنها قسمت می کردم ...
خورشیدی که در کربلا بالا گرفته بود ...داشت پرتو خود را تا بی نهایت وسعت می داد.
غروب خورشیدِ دشت نینوا نوید طلوع در بیت المقدس را گواهی می داد.
الیس الصبح بقریب
#روایت_الهی
#اربعین_مقدمه_ی_ظهور
#غزه_ی_مظلوم
📢 بهعلاوههم رو دنبال کنید...
https://eitaa.com/joinchat/3481076763Cc7dfac381b