eitaa logo
ریحانه
28هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
215 فایل
ریحانه؛ بخش زن و خانواده رسانه KHAMENEI.IR 📲ارتباط با ما👇 @reyhaneh_contact
مشاهده در ایتا
دانلود
🖥روایت‌های زنانه از قلب ایران ❤️یک سال بعد از نابودی اسرائیل 👈اثری از آن نیست 📝تک‌نگاری‌هایی به قلم زنان ایرانی از فردای آزادی فلسطین و نابودی رژیم اشغالگر قدس 📝 مائده علیزاده 📖 از آزادی قدس یک سال می‌گذرد. امسال دیگر برای روز قدس راهپیمایی نمی‌روم. به‌جای آن برای تهیه وسایل سفره افطار قدس باید به فروشگاه بروم. با خیال راحت بدون اینکه مدام چک کنم آیا چیزی که می‌خواهم، پولش توی جیب کودک‌کش‌ها می‌رود یا نه، وسایل مورد نیازم را می‌خرم. قورمه‌سبزی را بارمی‌گذارم و سراغ درست کردن مقلوبه می‌روم. سفره‌ی افطار قدس باید بوی غذای ایرانی و فلسطینی در هم بپیچد تا بزم‌مان کامل شود. با آداب تمام، سفره‌ی قلمکار را می‌اندازم و کنار هر ظرف خرما یک ظرف زیتون می‌گذارم. می‌دانم مهمان‌های امشبم دیگر حرفی نمی‌زنند که تکرار «ما چقدر بدبختیم» رسانه‌های خارجی باشد. استرس ندارم کسی بخواهد از بالاوپایین شدن دلار حرف بزند و بذر ناامیدی، مثل تحریم از زندگی‌مان حذف شده است. صدای اذان توی خانه می‌پیچد. همگی دور سفره‌ی افطار قدس می‌نشینیم و قبل از هرچیزی برای ظهور حضرت مهدی(عج) دعا می‌کنیم. 📝 📩روایت‌های خود را برای انتشار در رسانه ریحانه به حساب‌های زیر ارسال کنید. 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس 🖥 @khamenei_reyhaneh
ریحانه
🖥گوی کوچک امید ❤️روایت‌های زنانه از غزه 📝از بچگی عادت کرده‌ام همه جا دنبال حرفی مخصوص خودم بگردم. مثلاً وقتی سخنران هیأت می‌گفت: «حضرت زینب گلوی برادرش را بوسید» با خودم می‌گفتم وقتی به خانه رسیدم حتماً همین کار را با برادرم می‌کنم. هر جا شعری می‌خواندم ربطش می‌دادم به خودم و زندگی شخصی‌ام. یک بار هم که مجبور شده بودم همراه دوستم سر کلاس درس رشته‌ای دیگر بنشینم سعی کردم با موچین از بین حرف‌های استاد چیزی بیرون بکشم و از آن خودم کنم. جنگ که شروع شد با شنیدن صدای اولین انفجار، خودم را باختم. فایل طرح رمانم را بستم. نوشتن رمان حداقل چند ماه زمان می‌برد. من حتی مطمئن نبودم فردا زنده‌ام یا نه. گوی امید توی مغزم هر روز کوچک و کوچکتر می‌شد. دیگر آن خود قبلی نبودم. جنگ انگار برای من چیزی نداشت. هر چه بیشتر کانال‌های خبری و سایت‌ها را بالا و پایین می‌کردم کمتر حرفی برای خودم پیدا می‌کردم. حل شده بودم توی ناامیدی. حسرت ننوشتن داستان‌های نصفه و نخواندن کتاب‌های خریده‌شده، من را فراگرفته بود. برای خوردن چیپس و پفک به دخترها سخت نمی‌گرفتم. اجازه می‌دادم هرچقدر دلشان می‌خواهد با موبایل بازی کنند یا تلویزیون ببینند. به کانال مدرسه‌ی دختر بزرگم سر نمی‌زدم. حوصله‌ی خواندن روش‌های کنترل استرس و برخورد با کودکان هنگام جنگ را نداشتم. معلوم نبود فردا زنده باشیم یا نه. پس بهتر بود این چند روز آخر را خوش می‌گذراندیم. بوی گوگرد، لرزش پنجره‌ها و صداهای هولناک بیرون از خانه را انکار می‌کردم. به روزهای آخری که ممکن بود در این خانه‌زندگی باشیم فکر می‌کردم. باید کم‌کم بچه‌ها را آماده می‌کردم برای اینکه توی چادر زندگی کنند. باید بازی با خاک را یادشان می‌دادم. هرچند برای سنشان زود بود اما باید می‌گفتم سوگ و فقدان چیست چون اصلاً بعید نبود به همین زودی تجربه‌اش کنند. در رخوت و استیصال میانه‌ی جنگ، در حالی که صدای پدافند توی گوشم می‌پیچید، چشمم به این فیلم افتاد. انگار لحظه‌لحظه‌اش برای من ساخته شده بود. این زن سخنرانی می‌کرد و من تنهای تنها نشسته بودم توی مجلسش. هر چه می‌گفت فقط برای من بود؛ خودِ خود من. او مداد را روی صفحه سُر می‌داد و من صدایی را در گوشم می‌شنیدم که می‌گفت: «بنویس. بنویس. این بچه‌ها عاشق داستانن.» بسته‌ی چیپس و پفک را از جلوی دخترها برداشتم. تلویزیون را خاموش کردم. جعبه‌ی پازل‌ها و خمیربازی را گذاشتم جلویشان و رفتم سراغ آخرین نسخه‌ی رمان توی لپ‌تاپ. دستم را گذاشتم روی صفحه کلید و نوشتم: «تقدیم به همه مادرانی که لحظه‌ای ناامید نمی‌شوند.» 📝 فاطمه‌السادات شه‌روش؛ رسانه «ریحانه»؛ 💬مجموعه روایت «می‌نویسم تا صدای غزه باشم» 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس 🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥 | حسینیه‌ای به وسعت ایران 📝خرده‌روایت‌هایی از گپ‌وگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با دانشجویان حاضر در مراسم عزاداری هیئت‌های دانشجویی در حسینیه امام خمینی (ره) ١٤٠٤/٠۵/٢٣ 🔹یک، فاطمه نجفی، دانشجوی رشته‌ی علوم تربیتی، دانشگاه آزاد اسلامی شیراز: از دیار شعر و ادب آمده بود. بیست‌و‌دو سال داشت و در دانشگاه آزاد اسلامی واحد شیراز، در رشته‌ی علوم تربیتی تحصیل می‌کرد. وقتی علت انتخاب این رشته را از او پرسیدم، بدون لحظه‌ای تردید پاسخ داد: «بخش زیادی از تربیت فرزندان این آب و خاک، در دوران مدرسه رقم می‌خورد. من این رشته را انتخاب کردم تا به امید خدا روزی در منصب وزیر آموزش‌وپرورش، به کشورم خدمت کنم و بتوانم تحولاتی جدی در نظام آموزشی ایجاد کنم.» چهره‌اش مصمم بود. حتی همین حالا که دانشجو بود، تلاش می‌کرد هر کاری از دستش بر می‌آید انجام دهد و در کانون دانشجویی دانشگاه فعالیت کند: «ما در کانون جلساتی داشتیم که در آن به بازخوانی سخنان حضرت آقا در مورد آیت‌الله رئیسی پرداختیم. وقتی می‌خواستیم این جلسات را برگزار کنیم، باورمان نمی‌شد که دانشجویانی با طرز فکرهای گوناگون، در این جلسات شرکت کنند و بازخوردهای بسیار خوبی بگیریم.» فاطمه اولین بار بود که قدم به حسینیه امام خمینی (ره) می‌گذاشت. با برق شوقی که توی چشم‌هایش می‌درخشید، لبخندی زد و گفت: «حالا که نتوانستم در مسیر مشایه و رسیدن به کربلا قدم بردارم، خوشحالم که توفیق داشتم برای حضور در بیت رهبری قدم بردارم و به اینجا بیایم.» 🔹دو، زهرا سلیمی، دانشجوی ارشد مدیریت آموزشی، دانشگاه آزاد تاکستان قزوین: فقط یک ماه از عمر دوران دانشجویی‌اش در مقطع ارشد باقی مانده بود. شهریورماه باید از پایان نامه‌اش دفاع می‌کرد. دیگر امیدی به حضور در عزاداری روز اربعین هیئت‌های دانشجویی در حسینیه‌ی امام خمینی (ره) نداشت. اما انگار خدا می‌خواست در آخرین روزهای دانشجویی‌اش، او را خوشحال کند. قبل‌تر، چند بار قرار بود به این مراسم بیاید اما امکانش فراهم نشد. حالا معلم مقطع متوسطه بود و به نیابت از دانش‌آموز افغانستانی‌اش به اینجا آمده بود. دانش‌آموزی که آرزو داشت یکبار در عمرش رهبر ایران را از نزدیک ببیند. زهرا با بغضی که راه گلویش را بسته بود، گفت: «افتخار می‌کنم که در این جمع حضور دارم. در روز اربعین، به عشق حسین زمانه‌ام به این حسینیه قدم گذاشته‌ام.» 🔹سه، مهدیه معتمدی فرد، دانشجوی رشته‌ی پرستاری، دانشگاه علوم پزشکی قم: مهدیه، پرستاری را انتخاب کرده بود. از ته دل آرزو داشت آنقدر در این رشته تخصص و تجربه پیدا کند که‌ در زمان ظهور، یکی از پرستاران سپاه حضرت مهدی (عج) باشد. در کنار کسب علم و دانش، در هیئت دانشگاه هم فعالیت می‌کرد. یک روز که در نمازخانه نشسته بود، مسئول هیئت با مقداری وسیله توی دستش، از راه رسید. مهدیه را که دید، درخواست کرد تا با کمک یکدیگر، نمازخانه را برای ولادت آقا امام رضا (ع) تزیین کنند. روز مراسم که شد، پرچم گنبد مطهر علی‌بن‌موسی‌الرضا (ع)، میهمان مجلس نورانی و بی‌ریای دانشجویان شد. مهدیه در میان اشک شوقی که از چشم‌هایش جاری بود، فقط یک جمله گفت: «آقاجان! با دیدن پرچم شما دلم اینطور لرزید. اگر یکی از بچه‌های شما رو ببینم چی می‌شه؟» حالا دل توی دلش نبود. از شهر خواهر امام رضا، آمده بود تا در بیت یکی از فرزندان حضرت زهرا (س) قدم بگذارد. 📝به قلم مریم محمدی 🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥 | راوی اشتیاق 📝خرده‌روایت‌هایی از گپ‌وگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با دانشجویان حاضر در مراسم عزاداری هیئت‌های دانشجویی در حسینیه امام خمینی (ره) ١٤٠٤/٠۵/٢٣ 📝وقتی اسمش به عنوان راوی مراسم بیت درآمد، هنوز کربلا بود. تا خبر را دید، گل از گلش شکفت. انگار امام حسین، یک حاجت بزرگش را روا کرده بود. ذوق‌زده عزمش را جزم کرد با همان کوله پشتی، راه بیفتد و سر ساعت خودش را به مراسم برساند.‌ می‌خواست به رهبر بگوید چقدر توی پیاده‌روی تا حرم سیدالشهدا به یاد او و نایب‌الزیاره‌اش بوده است. کسی نمی‌داند به چند در بسته زد تا ماشین‌به‌ماشین و اتوبوس‌به‌اتوبوس عوض کند و بدون رفتن به شهرش بابلسر و نفس گرفتن، چند دقیقه به شروع برنامه، برسد به سایر دوستان راوی و نویسنده‌اش. نامش را دم در، هماهنگ کند. کوله‌اش را تحویل امانت‌داری بیت بدهد. و برای اولین‌بار، وارد حسینیه امام خمینی (ره) شود. هنوز گیج از غبار سفر اربعین بود و حالا انگار در خوابی شیرین غوطه‌ور بود. گلیم‌های آبی حسینیه برایش مثل آبی آسمانی بودند که حالا مثل تکه ابری سبکبال، در خنکای آن رها بود. انتهای حسینیه، میان دانشجوهای شهرهای مختلف جایی پیدا کرد و نشست. در تمام آن دو، سه ساعت، با تمام وجودش فضای حسینیه را تماشا کرد؛ عطر حضور را استشمام کرد؛ شیرینی و اشتیاق تحقق آرزویش را چشید و لطافت تک‌تک لحظه‌ها را لمس کرد. دانشجوها، حرف دل گفتند؛ اشک ریخت. سرود خواندند؛ اشک ریخت. زیارت اربعین خواندند؛ اشک ریخت. مداح روضه خواند؛ اشک ریخت. منبری، سخنرانی کرد؛ اشک ریخت. سینه‌زنی کردند و شعار دادند؛ اشک ریخت؛ و آخر هم آقا را ندید. آخر مراسم، حالش را که پرسیدم، هنوز چشم‌هایش اشکی بود. گفتم: «طیبه‌جان! آقا رو ندیدی، خستگی راه به تنت نموند؟» لبخندی زد و گفت: «به خدا که نه. وقتی توی خانه آقا راهم دادند؛ توی فضایی که قدم می‌زنه و نفس می‌کشه، مگه بهتر از این هم می‌شد گرد راه رو تکوند؟» 📝به قلم فاطمه شایان‌پویا 🖥 @khamenei_reyhaneh
3.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 نماهنگ | زینب یا غریبة... ❤️ مرثیه خاطره‌انگیز عراقی که در دیدار موکب‌داران اربعین با رهبر انقلاب اسلامی جمع‌خوانی شد. ۱۳۹۸/۰۶/۲۷ 🖥 @khamenei_reyhaneh
8.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 به افتخار شهدا 🖥 | چند روز بعد از شروع جنگ تحميلی عراق در سال ١٣۵٩، خبر رسید که آمادگی هواپیماهای جنگی‌‌مان رو به اتمام است. قطعاتشان باید تعویض می‌شد و با نمونه جدید و سالم جایگزین می‌شد. اما نداشتیم. نه تنها هواپیمای جنگی بلکه تانک، سیستم پدافندی و موشک هم نداشتیم. آن‌روزها منطق آدمهای بسیاری یک جمله بود: کار ایران تمام است. اما باید بهارهای زیادی سپری می‌شد و طهرانی‌مقدم‌های بی‌شماری جانفشانی می‌کردند تا ایران امروز سجیل، خیبرشکن، فتاح و عمادش را روانه‌ی سرزمین‌های غصبی صهیونیست‌ها می‌کرد. 🔹حالا؛ بعد از گذشت دوماه از حمله‌ی رژیم صهیونیستی به کشورمان، مردم عراق در جریان راهپیمایی اربعین، پویشی شکل داده‌اند و به دستِ قدرتِ ایران اسلامی افتخار می‌کنند. پویشی که به پاکستان هم کشیده شده و در بین مردم ما هم ادامه دارد. حرکتی که به ما نیز یادآوری می‌کند که ایران سال ١٤٠٤ به یکی از قدرت‌های موشکی جهان تبدیل شده است. و این موهبت را مدیون قهرمانانی چون شهید حسن طهرانی‌مقدم، شهید امیرعلی حاجی‌زاده، شهید محمود باقری و دیگر شهداست. پویشی که روز اربعین به حسینیه امام خمینی تهران رسید و شد آنچه در این فیلم می‌بینید. 🔹 | همراهی خانم‌های دانشجوی حاضر در مراسم حسینیه امام خمینی(ره) با پویش این روزهای زوار اربعین و مردم عراق در تجلیل از قدرت موشکی ایران. ۱۴۰۴/۰۵/۲۳ 🖥 @khamenei_reyhaneh
📣 روایت‌های زنانه از قلب ایران ❤️۵ سال بعد از نابودی اسرائیل 👈حسگری برای تشخیص کلید مادربزرگ 🖼تک‌نگاری‌هایی به قلم زنان ایرانی از فردای آزادی فلسطین و نابودی رژیم اشغالگر قدس ✍ فائضه غفارحدادی 🔹️ امروز خیلی باشکوه است. بالاخره این کلید قدیمی که سالها دور گردن مادر و مادربزرگ بوده، قفل دری را باز خواهد کرد که خانه ماست. من در یکی از اردوگاه‌های غزه به دنیا آمده‌ام اما روزی که برگشتیم طنطوره همه چیز آشنا بود. نسیم دریا، بوی ماهیهای صیدشده و درخت‌های زیتون درست همان‌طور بودند که یک عمر شنیده بودم. از روی نشانه‌هایی که پدربزرگ بارها گفته بود، حدود خانه‌اش را پیدا کردیم. همان که در ۱۹۴۸ با خاک یکی کرده بودندش. کمی طول کشید تا اداره‌ها در غزه سامان بگیرند و مجوز ساخت بگیریم. سه سال هم درست کردن این خانه سفید هفت‌طبقه طول کشید. به قدری شیک شده که توریست‌ها جلویش عکس می‌گیرند. به ابوعلا گفتم کلید در خانه‌ام باید همین کلید قدیمی باشد. حسگرهایی گذاشته که با اثر انگشت و شکل این کلید قدیمی باز می‌شوند. شش‌تا کودک یتیم را هم، به تعداد بچه‌هایی که داشتیم، به فرزندی قبول کرده‌ایم. این خانه یک روز قرار است پر از سروصدای نوه‌هایمان باشد. 🖼 📩روایت‌های خود را برای انتشار در رسانه ریحانه به حساب‌های زیر ارسال کنید. 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس 🖥 @khamenei_reyhaneh
ریحانه
🖥جعبه‌های شیشه‌ای ❤️روایت‌های زنانه از غزه   📝پرستار مدارک را سمتم گرفت و گفت: _ فقط جون خودت و بچه‌هاتو بگیر و برو یه جا دیگه. اینجا دستگاه نداریم. توی ماشین که نشستیم، صدای اذان مغرب از مسجدی می‌رسید. نمی‌دانستم باید چطور بخواهم؟ اصلا چه بخواهم؟ چطور التماس کنم خدا بیشتر نگاهم می‌کند؟ از کجا باید یک دستگاه جور کنم؟ لب‌هایم انگار به هم میخ شده بود. فقط دراز کشیدم و زل زدم به خط‌های سرخی که درون آسمان نارنجی مثل رگ‌های بدن پخش شده بودند. دلم گرم شد. بیمارستان بعدی دستگاه خالی داشت و ما را پذیرفت. یکی از قُل‌ها را به محض به دنیا آمدن از من جدا کردند. صدای حرکت چرخ‌های تخت کوچکش روی زمین، خط می‌انداخت روی دلم. با چشم‌هایم تا آخرین لحظه که در اتاق بود دنبالش کردم. باز به التماس افتاده بودم‌. انگار یک دست، یک پا، یک چشم و یک گوش نداشتم. قلب و مغزم هم از وسط قاچ شده بود. روی تخت اتاق زایمان نصفه مانده بودم. مادر بودم و نبودم. کشان‌کشان نیمه‌ی دیگر خودم را به NICU رساندم. پسرم را اولین‌بار پشت شیشه‌های دستگاه انکوباتور می‌دیدم. شیشه‌ها کدر بود و چشم پسرک را با چشم‌بند سفیدی بسته بودند. موهای مشکی‌اش به هم چسبیده و خونی. درون پوشک شماره صفرش گُم شده. دست گذاشتم روی شیشه. سرد بود و لرزم گرفت. چشم‌هایم را بستم انگار که دست گذاشته‌ام روی بدن گرم پسرم. به این جعبه‌ی شیشه‌ای کوچک و تمام لوله‌ها و دستگاه‌هایی که به پسرک وصل بود، حسودی‌ام می‌شد. کاش من آن اکسیژن‌سنج روی انگشت پایش بودم. یا آن لامپ آبی‌رنگی که می‌تابید روی صورتش. یا چشم‌بندی که چشمش را پوشانده بود. دلم می‌خواست بغلش کنم اما می‌ترسیدم عطر تنش بچسبد به تنم و جدایی زهرتر شود. حالا به این عکس نوزادان نارس غزه نگاه می‌کنم. آنجا دستگاه کم است و همان اندک هم به مو بند است. ممکن است هرلحظه به خاطر محاصره و کمبود سوخت، از کار بیفتد. خاموش شدن دستگاه هم یعنی زدن دکمه‌ی قرمزِ زندگی بچه‌ها. من یک جعبه‌ی شیشه‌ای داشتم که بخواهم جایش باشم اما زنی در غزه حتی این را هم ندارد. من بالاخره بعد از یک هفته کامل شدم. غزه اما  پُر از زن‌هایی‌ست که چنگ زده‌اند به آن جعبه‌ی شیشه‌ای و با چراغ خاموشش یخ زده‌اند. پُر از زن‌هایی که نصفه ماندند. التماس کرده‌اند برای یک دستگاهِ حتی چند نفره. فکر کرده‌اند به اینکه آیا می‌شود راهی پیدا کرد که اکسیژن درون خونشان را به بچه‌شان انتقال دهند؟ یک یا هر دو ریه را چه؟ من بالاخره بدن گرم پسرم را بغل گرفتم و قلبم مثل بادکنکی باد شد. زن‌ها اما توی غزه جسم سردی را مثل عروسک به آغوش می‌کشند و بادکنک‌های قلبشان یکی یکی می‌ترکد. غزه جایی‌ست که حتی نمی‌شود به یک جعبه‌ی شیشه‌ای هم حسادت کرد! غزه جاییست که مادرها و بچه‌ها را نصفه می‌گذارد. 📝 مبارکه اکبرنیا، رسانه «ریحانه»؛ 💬مجموعه روایت «می‌نویسم تا صدای غزه باشم» 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس 🖥 @khamenei_reyhaneh
📝 روایت‌های زنانه از قلب ایران ❤️۵ سال بعد از نابودی اسرائیل 👈«ز» مثل زعفران، «ز» مثل زیتون 📝تک‌نگاری‌هایی به قلم زنان ایرانی از فردای آزادی فلسطین و نابودی رژیم اشغالگر قدس 📝 مولود توکلی 📖 گذرنامه، میان انگشتانم می‌لغزد. ساکم را برمی‌دارم و به صف پشت‌ سرم نگاه می‌کنم. بسته چیپس و پفک میان دخترها دست‌به‌دست می‌شود. لبخند، می‌نشیند کنج لبم. بلند می‌گویم: _ بچه‌ها، هنوز راه نیفتاده، خوراکی‌هاتون رو تموم کردید؟! سارا سقلمه‌ای به ریحانه می‌زند و بسته چیپس را از دستش می‌کشد. ریحانه انگشت نشانه پفکی‌اش را بالا می‌برد: - اجازه خانم، توی خواب هم نمی‌دیدیم که مدرسه، ما رو به چنین اردویی ببره. دلم غنج می‌رود و نَمی زیر پلک‌هایم می‌لغزد. خودم هم باورم نمی‌شود. حافظه‌ی معلمانه‌ام پر است از خاطرات اردوهای مشهد و راهیان نور. اما این بار، همه چیز فرق می‌کند. از طرح برگ زیتونی که روی مقنعه‌های بچه‌ها گلدوزی شده و چفیه عربی که دور گردنشان حلقه کرده‌اند تا چمدان‌های پر از زعفران و گز و سوهان و نان‌برنجی و فطیر که قرار است به مردمان مقصد، هدیه دهند. صدای بلندگو که در سالن می‌پیچد، پا تند می‌کنم: - پرواز تهران_بیت‌المقدس تا دقایقی دیگر… 📝 📩روایت‌های خود را برای انتشار در رسانه ریحانه به حساب‌های زیر ارسال کنید. 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس 🖥 @khamenei_reyhaneh
‌🖥 | قوی‌دل 📝تک‌نگاری‌هایی به قلم زنان ایرانی از روزهای دفاع مقدس ملت ایران در برابر رژیم صهیونی در خرداد و تیر ۱۴۰۴ که به پویش "از قلب ایران" رسانه «ریحانه» ارسال شده است. 📝 غلامی: صدای مارش جنگی، رجزخوانی آهنگران، صدای پدافند، سراغ اخبار رفتن پی‌در‌پی و داده‌های ناشی از جنگ مادرم از همه این‌ها بدش می‌آید. نه مثل من که تلاطمی می‌شوم از غیرت، حماسه، ترس و اندوه او متلاطم می‌شود از خاطرات نوجوانی‌اش از حجله‌های پی‌درپی کنار کوچه‌های تودرتوی محلات، از قاب عکس‌های جوانان بشاش و خوش‌سیما که چندماه یک‌بار به دیوار خانه اضافه می‌شدند. از آژیرهایی که با آمدن‌شان منوال طبیعی زندگی را زیرورو می‌کردند. و از یک خاطره؛ چرخش یک پدر مبهوت، خمیده و گریان در حالی که دستش را متحیرانه بر سروسینه می‌کوبد و با سوز ناله می‌زند که آه پسرم سوخت، پسرم سوخت و مادری که گریان پروانه‌وار دورش می‌چرخد و دل‌قوی می‌کند که رفت برای خدا‌رفت در راه امام حسین(ع) مادرم با اکراه اخبار جنگ را پی می‌گیرد. آن‌چه جرأت می‌دهد به زنی که نوجوانی‌اش را زیر آوارهای جنگ گذرانده فقط یک چیز است؛ راه امام حسین (ع) راه ظهور است. 🗓شماره ٤٦ 📩روایت‌های خود را برای انتشار در رسانه ریحانه به حساب‌های زیر ارسال کنید. 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس 🖥 @khamenei_reyhaneh