eitaa logo
ریحانه
30.8هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
215 فایل
ریحانه؛ بخش زن و خانواده رسانه KHAMENEI.IR 📲ارتباط با ما👇 @reyhaneh_contact
مشاهده در ایتا
دانلود
🖥 جامعه، نیازمند تحصیلات دختران 📝 بعضیها خیال می‌کنند که دختران نباید تحصیل کنند. این، اشتباه و خطاست. دختران باید در رشته‌هایی که برای آن‌ها مفید است و به آن علاقه و شوق دارند، تحصیل کنند. جامعه، به تحصیلات دختران هم نیازمند است؛ همچنان که به تحصیلات پسران نیازمند است. 📝 رهبر انقلاب، ۱۳۷۵/۱۲/۲۰ رسانه «ریحانه» را دنبال کنید 🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥 | گمشده‌ این روزهای ما 👈 روایت کتاب «تب ناتمام» از نگاه مخاطبین ریحانه 📝 من حتم دارم آن روز که سید شهیدان اهل قلم نوشت: «شهادت، هنر مردان خداست» هنوز پای درد دل هیچ مادر شهیدی ننشسته بود. نمی‌دانست دل کندن از جگرگوشه و امضای رضایت‌نامه‌ی جبهه‌اش چه تکه‌ی بزرگی از قلب آدم می‌کَنَد! حالا تصور کن یک روز جگرگوشه‌ات را درحالی می‌آورند که حتی نمی‌تواند دستت را بگیرد، بالا بیاورد و ببوسد. می‌گویند قطع نخاع شده، آن هم از ناحیه گردن! من فکر می‌کنم آن روزها آسید مرتضای آوینی هنوز نمی‌دانست که دیدن ذره ذره آب شدن فرزند روی تخت، روزی چند بار یک زن را شهید می‌کند. بعد او دوباره می‌ایستد، سپر ترکش زخم زبان‌ها می‌شود و عظمت قدرت واقعی یک زن را به اوج قله‌ی رفیعش می‌رساند! ‌ "تب ناتمام" روایت همین زن است. قصه‌ی شهلا منزوی مادر جانباز شهید، حسین دخانچی. کتابی که تقریظ رهبری مرا پای آن نشاند. داستان شهلا خانم برای من داستان قهرمانی افسانه‌ای نبود که نشود باورش کرد. یکی بود مثل همه‌ی زن‌ها. اما محکم، صبور و با اراده پای عقیده‌ای ایستاد که از او یک قهرمان واقعی ساخت. حالا حتی رهبرمان هم پای کلمه به کلمه‌ی درد دلش می‌نشیند، می‌شنود و برایش می‌نویسد... ‌ شاید گمشده‌ی این روزهای ما زن‌ها، خواندن همین روایت‌ها باشد تا خود واقعی‌مان را از میان هجمه‌‌ی بی‌رحمانه‌ی دنیای مدرن، پیدا کنیم و بیرون بکشیم... ‌ 📝 زهرا شمسیان 🗓 شماره ۶ 👈 تقریظ رهبر انقلاب بر «تب ناتمام» را از اینجا بخوانید رسانه «ریحانه» را دنبال کنید 🖥 @khamenei_reyhaneh
ریحانه
🖥 مادری که جنگ، بچه‌هایش را خواباند ❤️ روایت‌های زنانه از غزه 📝 من رنج درمان‌های ناباروری را از حفظم. می‌دانم ساعت‌ها توی مطب‌هایی که کیپ آدم است، چقدر کند می‌گذرند. داروهای تهاجمی و محرک‌های هورمونی که عوارضش چاقی، استخوان‌درد، کهیرهای پوستی، ریزش مو، سِرشدن بازوها، دردهای جسمی و کج‌خلقی است را تجربه کرده‌ام. همه‌ی این سختی‌ها به بغل کردن یک موجود نرم و لطیف که زیر گلوش، بوی بهشت می‌دهد، می‌ارزد و حس اینکه تو مادر یک فرشته‌ی بندانگشتی باشی، به این همه رنج و سختی می‌چربد. از طوفان‌الاقصی چندماهی می‌گذشت که عکس رانیا را توی گوگل دیدم؛ زنی با چادر گلگلی سرمه‌ای که داشت با دو بچه وداع می‌کرد. زیر چشم‌های بسته بچه‌ها، خواب عمیقی بود که با هیچ صدای بلندی به بیداری نمی‌رسید. زیر پلکهای زن ولی یک فیلم گردوخاک‌گرفته، روی دور تند داشت پخش می‌شد؛ روزهای بی‌بچه‌ای، آزمایش‌های جورواجور، قرص‌های بی‌اثر کلومیفن، هزارتا آمپول گونال‌اف، انِکسوپارین‌های ضدانعقاد خون، اضطرابهای روز پانکچر و... انتقال جنین. این‌جای فیلم، بازیگر نقش اصلی چهارده‌روز می‌رود گوشه‌ی یک تخت‌، هیچ تکان اضافه نمی‌خورد، دامن خدا را سفت می‌چسبد و ثانیه‌ها را می‌شمارد تا روز آزمایشگاه‌. روز چهاردهم، این عدد بتای روی برگه‌ی آزمایش است که می‌گوید زن، برنده شده یا سر هیچ‌وپوچ سلامتی‌اش را گذاشته وسط. رانیا یک‌سال‌ونیم پیش، پیروز آن میدان شده بود، بعد ده‌سال جنگیدن با ناباروری و چندبار گلاویزشدن با آی‌وی‌اف‌. من چشم‌بسته می‌دانم حال آن روز رانیا چطور بوده. مثل کشتی‌گیری که هزار بار مبارزه کرده و فقط بار آخر قهرمان شده. شیرینی آن برد، غم روزهای شکست را کم‌رنگ می‌کند. می‌توانم تصور کنم رانیا، همسرش، پدر و مادرش چقدر آن‌روز گریه کرده باشند و از ته دل خندیده باشند. حالا فیلم پشت پلکهای زن، رسیده به روز تولد وسام و نعیم پسرهای دوقلوی رانیا‌ و بعد خیلی زود می‌رسد به پرده آخر؛ بی‌که بچه‌ها به حرف آمده باشند و حداقل یک‌بار به مادرشان گفته باشند "مامان"، یا یک‌مرتبه مادر، هم‌قدشان تاتی‌‌تاتی کرده باشد. روی خاطرات روزهای خوب رانیا، روی چیزهای دوست‌داشتنی و محبوب او رد چنگال‌های خونی اسرائیل معلوم است. یک‌بار خانه‌اش را گرفت، یک‌بار رؤیای مادربودن‌اش را، بچه‌هایش را... 📝فرزانه‌سادات حیدری، رسانه «ریحانه»؛ 💬مجموعه روایت «می‌نویسم تا صدای غزه باشم» رسانه «ریحانه» را دنبال کنید 🖥 @khamenei_reyhaneh
ریحانه
 🖥 | او کوه بود، من دخترکی با یک دبه آب 📗 برش‌هایی از کتاب خانوم‌ماه   🔹 نمی‌دانم چه حس غریبی توی دلم بود که می‌گفت: قدر این روزها را بدانم. همیشه فکر می‌کردم وقتی احساس خوشبختی زیاد سراغ آدم بیاید باید منتظر یک اتفاق بد بود و من دائما منتظر آن اتفاق بد بودم. با این که چند بار منافقین، ماشین حاجی را هدف قرار داده بودند یا تعقیبش می‌کردند و نقشه قتلش را داشتند و موفق نشده بودند، باز هم من نگران چیز مهم‌تری بودم و این اتفاق مهم‌تر بالاخره افتاد. خبر حمله ارتش بعث به ایران مثل یک بمب منفجر شد و همه‌جا پیچید. نمی‌دانم کجا بودم و چه ساعت و لحظه‌ای بود، ولی دقیقاً انگار در چند قدمی پاییز بودیم.   🔹 همه‌چیز در دایره‌ای از روزمرگی بود، بچه‌داری، عروسی، زایمان، مرگ‌و‌میر، خواستگاری و...، اما این زندگی من بود که به شدت سمت تب و تاب و تحول می‌رفت و هیچ‌خبری از روزمرگی در آن نبود. دیگر مثل قبل حاجی را نمی‌دیدم و خبرهایمان از هم کم بود. دائماً برنامه‌های مختلفی داشت، اگر هم به خانه می‌آمد با مهمان‌های زیادی بود که اصلا فرصت نمی‌شد ببینمش و با او حرف بزنم. به خاطر همین سعی می‌کردم شب‌ها را بیدار بمانم و به بهانه‌های خیاطی و کارهای مختلف کنارش بنشینم.   🔹 احساس می‌کردم یک کوه دارد کنار من حرکت می‌کند. چهارشانه و قدبلند، صدایی مردانه اما ملایم، لبخند‌های گرم و نگاه‌های پر از محبت. ترکیبی از مهربانی و جذابیت. سرم را پایین انداخته بودم و قدم به قدمش راه می‌رفتم. قد من به شانه‌اش هم نمی‌رسید. دست‌های من دست یک دختر نوجوان بود، اما دست‌های او بزرگ و گرم و قوی که هیچ‌کاری برایش سخت نبود. به هر چیزی زورش می‌رسید و انگار از آهن و سنگ ساخته شده بود. قدم که برمی‌داشت زمین زیر پایش می‌لرزید.   🔹 دبه آب خیلی سنگین بود. دستم درد گرفت. فکر کردم بهتر باشد دبه را بگذارم روی شانه‌ام. کنار ایستادم و دبه را به زحمت بلند کردم گذاشتم روی شانه! از اولین پیچ کوچه که رد شدم انگار برق من را گرفت. کنار دیوار ایستاده بود و تکیه داده بود به دیوار، انگار که منتظر کسی باشد یا قرار است جایی برود هر چه بود او هم با دیدن من کمی جا خورد. چشمش به من افتاد. نگاهی کوتاه به من کرد. دستپاچه شدم. لبخند آرامی زد و قبل از اینکه حرفی بزند، دبه آب از روی شانه‌ام افتاد. نگاهی به دبه کردم و نگاهی به او که هنوز با همان لبخند دلهره‌آور داشت به من نگاه می‌کرد. از دیوار یکی دو قدم به سمت من آمد تا خواست کلمه‌ای حرف بزند، نفهمیدم چه شد، پا به فرار گذاشتم. 👈 تقریظ رهبر انقلاب بر «خانوم‌ماه» را از اینجا بخوانید رسانه «ریحانه» را دنبال کنید 🖥 @khamenei_reyhaneh