🖥 کار تا شب؟ یا غیبت از زندگی؟
🔸 ما به مردها همیشه سفارش میکنیم وقتی کار دارند، اشتغال دارند، از خانه و زندگی قهر نکنند. بعضیها صبح اول وقت میروند بیرون تا ساعت ١٠ شب. نه! ما معمولاً به کسانی که برایشان ممکن است سفارش میکنیم حتی ظهرها را بروند با زن و بچهشان باشند. در محیط خانوادگی، غذایشان را بخورند، یک ساعتی با هم باشند، بعد بیایند دنبال کارشان، باز حتماً در زمان مناسب، اول شب بروند بچهها را ببینند، ملاقات خانوادگی حقیقی داشته باشند.
🔰 رهبر انقلاب، ١٣٧۶/٠۶/١٨
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید.
📲 @khamenei_reyhaneh
ریحانه
🖥 آنجا دیوارها صورتی نیست
❤️ روایتهای زنانه از غزه
📝 من و حسین دوقلو بودیم؛ همسنوسال همان پسرکِ توی فیلم. اتاقخوابمان مثل توی کارتونها، دور تا دورش حصار چوبی و صورتی رنگ داشت. یک روز دعوایمان شد. رگ قلدری پسرانهاش زد بالا و دایناسور اسباببازی را بیهوا کوبید توی سرم. پوست سرم شکافت و سرخی خون، روی انگشتهای نازکم نشست. مامان کمتجربه بود و دست تنها. از ترس، من را با هول و ولا برد حمام و سرم را گرفت زیر شیر آب. از لای سیاهی مو و شرهی آب، حسین را دیدم. سرش را از چهارچوب در داخل آورده بود. خبری از شیطنتهای چند دقیقه پیش نبود. با چشمهای حیرتزده خیره شده بود به من. پسرک توی فیلم هم، قاب خیس و مات حمام را یادم میآورد. نگرانی حسین را برای خواهری که از سرش خون میآمد.
او هم ترسیده. برادرش کمجان افتاده روی تخت، آرام و خسته پلک میزند. پسرک قدش کوتاه است و نگاهش به برادر نمیرسد. دست کوچکش را به تخت تکیه میدهد. گردن میکشد و پابلندی میکند. با چشمهای حیرتزده زل میزند به دست باندپیچی برادر. وحشت "از دست دادن" به دنیای کودکانهاش چنگ انداخته؛ وحشت از دیدن خون و زخم روی سر و دست برادرش. نگاهش را میرساند به مرد امدادگر. مرد، لباس کادر درمان ندارد. پشت سرش میز چوبیست با علامت بهداشت و درمان. یک بال علامت ازبین رفته، مثل پایه سرم و امکانات دیگر. پسرک گوش تیز میکند به حرف بزرگترها. انگار دنبال رد و نشانهای میگردد یا چیزی شبیه سوزن تا حباب جدایی را در فکرش بترکاند. او اتاقِ کارتونی ندارد. شاید هم به جای حصار صورتی، پارچه برزنتی خاکستری، دیوار پناهگاهش شده. چشمهایش با چرخهای تخت، سُر میخورد دنبال برادر. دو دستی پاره جانش را چسبیده. دقیقتر که تماشایش میکنم، انگار به جای حسین، هم قد و قواره مادرم شده.
✍🏻 زهرا حسنلو، رسانه «ریحانه»؛
💬 مجموعه روایت «مینویسم تا صدای غزه باشم»
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید.
📲 @khamenei_reyhaneh
23.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖥 #نماهنگ | مردی که ناامیدی را ممنوع کرده بود
👈🏻 روایت الهام حیدری، همسر شهید حسن طهرانیمقدم از مردی که خدای امیدواری بود.
📝 روایت زندگی شهید طهرانیمقدم از نگاه همسر ایشان را از اینجا بخوانید.
🗓 انتشار به مناسبت سالروز شهادت شهید حسن طهرانیمقدم
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید.
📲 @khamenei_reyhaneh
ریحانه
🖥 #گزارش | حاج حسن خدای امیدواری در زندگی و کار بود
👈🏻گزارش رسانه ریحانه KHAMENEI.IR از گفتگو با الهام حیدری، همسر شهید حسن طهرانیمقدم درباره ویژگیهای اخلاقی و چگونگی تعامل این شهید با خانواده
🔹 شب نامزدی، خانوادهی ما و خانوادهی حاج آقا همه جمع شدند تا مراسمی برگزار شود. اما هر چه نشستند، داماد نیامد! خانوادهی داماد هم آمده بودند و مادر و خواهرش هم نمیدانستند کجا رفته است. پذیرایی شام هم دادیم چون تدارک دیده شده بود، اما هنوز داماد نیامد. بالاخره در لحظات آخر، وقتی همه میخواستند خداحافظی کنند، ایشان آمد. سر به زیر نشست، همه خداحافظی کردند و هیچ چیز نگفت. بیستوپنج سال بعد، یک روز که پدرم در خانه بود، حاج آقا مجلهای به دست گرفت و گفت: «این عکس را ببینید! آن شب که من نیامدم، حضرت آیتالله خامنهای ــ که آن زمان رئیسجمهور و مسئول جنگ بودند ــ همهی فرماندهان را فراخوان فوری داده بودند. جلسه داشتیم و من آنجا بودم.» ایشان هرگز آن شب نگفتند که پیش رئیسجمهور بودند. اگر گفته بود، خیلی ارزشمند بود و شاید در تصمیم پدرم هم تأثیر میگذاشت، اما چیزی نگفت.
🔸 اصلاً مردی نبود که جلوی همه اسم کوچک من را صدا نزند. یا موقع غذا خوردن، به بچهها میگفت: «دست بزنید، مادرجان متشکریم، الهامجان متشکرم، الهامجان دوستت دارم.» از این الفاظ محبتآمیز در جمع استفاده میکرد تا بچهها هم یاد بگیرند که ابراز محبت را نسبت به همدیگر داشته باشند. آدم خیلی عجیبی بود از لحاظ اخلاقی، خیلی فرق داشت با مردهای دیگر. من تا امروز مردی مثل ایشان ندیدم. اخلاقشان عالی بود.
🔹 بچهها عاشق این بودند با بابا نماز جمعه بروند. چون بعد از نماز یک جایی در دانشگاه تهران میرفت که آب در کنارش بود، شلوارهای بچهها را بالا میزد، میگذاشت آببازی کنند. قشنگترین خاطرات بچهها همان بازی کردن در چمنها و کنار آب بود. خیلی فضای باز و شادی داشتند و در عین حال بابا هم همانجا نماز جمعه شرکت میکرد. اکثر جمعهها که با هم میرفتیم، بعد از نماز جمعه بیرون غذا میخوردیم. وقتی بودند، همیشه اینطور بود. اگر نبودند که خب، نبودند.
🔸 صبح که از خواب بلند میشد، یک ساعت به خودش میرسید. به شوخی میگفتم: «خدا را شکر، تو زن نشدی! اگر زن میشدی، ما چه میکردیم با تو؟!» یعنی تمام آرایش و رسیدگیِ سر و صورتش را خودش انجام میداد. ببینید، اینقدر متکی به خودش بود که حتی کارهای شخصیاش را هم خودش انجام میداد. آرایشگاه نمیرفت، خودش موهایش را کوتاه میکرد. در دوران جوانی، خیاطی هم خودش انجام میداد: شلواری را تنگ کند، شلواری را گشاد کند، لباسی را کوتاه یا بلند کند، هر چه را لازم بود، خودش درست میکرد. یعنی اتکا به خود در کارهای کوچک و بزرگ داشت.
🔹خدای امیدواری بودند. یعنی بارها و بارها شکست در کارشان بود، اما اعتقاد داشت که این کار نظرکرده است و ما باید «ید قدرتِ بازوانِ رهبر انقلاب اسلامی» باشیم.
🔸 وقتی حاج حسن بود، درِ خانهاش همیشه به روی همه باز بود. جوانها تا ساعت ده و یازده شب جلوی خانهی ما بودند. اینقدر با جوانان اُخت بود. یک روز بیدار شدم دیدم سر جایش نیست. گفتم ای وای! کجا رفت؟ اطراف را نگاه کردم. خب، این در معرض خطر بود. ساعت یکونیم نصفشب بود. دیدم ماشینش دم در است. یک مقدار راه رفتم، دیدم ساندویچ به دست آمد. گفتم کجا بودی این موقعِ شب، آن هم بدون محافظ؟ گفت علی کار داشت. گفتم علی نصفشب نمیداند که تو صبح کار داری؟ گفت نه، باید با او صحبت میکردم. اگر بچهای به خودکشی میرسید یا مشکلی داشت، خودش را موظف میدانست که به او انرژی مثبت بدهد، با او صحبت کند، مشکل مالیاش را حل کند، راه زندگی را به او نشان میداد. مثلاً یکی میخواست انتخاب رشته بکند، حاج آقا راهنماییاش میکرد. یکی میخواست ازدواج کند، باید در انتخاب همسر کمکش میکرد. بعد که ازدواج میکرد و میخواست بچهدار شود، حاج آقا سیسمونی میداد! بعد هم اگر خانه میخواست، برای او دنبال خانه میرفت. ما میگفتیم: «یعنی هنوز روی پای خودش نایستاده است؟» میخندید و میگفت: «اینها همه از طرف خدا آمدند.» چون یک صندوقی هم داشت که با کمک خیرین اداره میشد و از همانجا کمک میکرد. یک روز از مسجد آمد، لباسش را عوض کرد. گفتم حاج آقا، برای چی لباس عوض کردی؟ داری بیرون میروی؟ گفت: «این از لباسم خوشش آمده، دارم میروم لباسم را به او بدهم!» یعنی اینقدر مهربان و بخشنده بود.
🗓 انتشار به مناسبت سالروز شهادت شهید حسن طهرانیمقدم
🔍 متن کامل را از اینجا بخوانید.
https://khl.ink/f/61714
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید.
📲 @khamenei_reyhaneh
🖥 #گفتگو | بیست و پنج سال سکوت برای توضیح یک غیبت
👈 سرکار خانم الهام حیدری، همسر شهید حسن طهرانیمقدم در گفتگو با رسانه ریحانه KHAMENEI.IR درباره ویژگیهای اخلاقی و چگونگی تعامل این شهید با خانواده👇
🔹 در نوزدهسالگی که من دیپلم گرفتم، جریان خواستگاری پیش آمد. حاج حسن چون هیچوقت نبود، این مسئله برای خانوادهی من کمی سنگین بود. حالا ما میخواهیم ازدواج بکنیم، ولی حاج حسن هیچوقت نیست! این قضیه مقداری برای پدر من سخت بود. حتی در مسئلهی نامزدی هم این موضوع مطرح بود.
🔹 این صحبتها در جریان بود که به هر حال، تا مرحلهی نامزدی پیش رفتیم. شب نامزدی، خانوادهی ما و خانوادهی حاجآقا همه جمع شدند تا مراسمی برگزار شود. اما هر چه نشستند، داماد نیامد! خانوادهی داماد هم آمده بودند و مادر و خواهرش هم نمیدانستند کجا رفته است. پذیرایی شام هم دادیم چون تدارک دیده شده بود، اما هنوز داماد نیامد. بالاخره در لحظات آخر، وقتی همه میخواستند خداحافظی کنند، ایشان آمد. سر به زیر نشست، همه خداحافظی کردند و هیچ چیز نگفت. بیستوپنج سال بعد، یک روز که پدرم در خانه بود، حاجآقا مجلهای به دست گرفت و گفت: «این عکس را ببینید! آن شب که من نیامدم، آیتالله خامنهای ــ که آن زمان رئیسجمهور و مسئول جنگ بودند ــ همهی فرماندهان را فراخوان فوری داده بودند. جلسه داشتیم و من آنجا بودم.» ایشان هرگز آن شب نگفتند که پیش رئیسجمهور بودند. اگر گفته بود، خیلی ارزشمند بود و شاید در تصمیم پدرم هم تأثیر میگذاشت، اما چیزی نگفت. همین دیر آمدنش باعث شد پدرم تصمیم بگیرد که دیگر این وصلت را ادامه ندهیم. گفت پس برایت مهم نیست! حتی حاضر نشدی از کار خودت بزنی و امروز که ساعت خیلی مهم در زندگیات هست بیایی. هم خانوادهی ما و هم خانوادهی حاجآقا این تصمیم را پذیرفتند. اما من و مادرم مصر بودیم که ادامه پیدا کند. چون من خودم شرایط ایشان را پسندیده بودم؛ خودم بسیجی، سپاهی و جهادگر بودم و دوست داشتم با آدمی ازدواج کنم که انقلابی است، در سپاه است، در جبهه است. همهی ویژگیهایی که میخواستم را داشت.
🔹 ماجرا گذشت. یک روز که حاج حسن در مسیر رفتن به جبهه بود، آمد به دیدن پدرم. پدرم بازنشستهی اداری و رئیس بانک بود. بعد از بازنشستگی، فروشگاه لوازم خانگی زده بود و طبقهی پایین منزل را به مغازه تبدیل کرده بود. حاج حسن میدانست پدرم همیشه در فروشگاه است. آمد و گفت: «فقط آمدهام معذرتخواهی کنم که آن روز ناراحتتان کردم و دیر آمدم. ما داریم میرویم جبهه، معلوم نیست برگردم یا نه. نمیخواستم حقی بر گردن شما بماند.» این روحیهی قشنگش واقعاً الهی بود. حاج حسن همیشه خدای امید و رهایی از غم بود. صبر کرد تا التهابها بخوابد، بعد آمد و عذرخواهی کرد. پدرم را در آغوش گرفت و از او معذرتخواهی کرد. بعد پدرم به منزل دعوتش کرد. ما تعجب کردیم که چرا وسط روز پدرم به اتفاق ایشان به منزل آمده است. به طبقهی بالایی منزل ما آمدند. ما و مادرم گفتیم چه شده که این بنده خدا آمده است. آنها شروع کردند از این طرف و آن طرف صحبت کردن و به نوعی فضا را خیلی صمیمی و گرم نمودند. خود پدرم پیشنهاد کرد که اگر شما میخواهید ادامه بدهید، ما مشکلی نداریم و میتوانید تشریف بیاورید.
🔹 حقیقتاً رزمندهها با تمام وجودشان زندگی را برای خدا میخواستند، جنگ را برای خدا میخواستند و حتی ازدواجشان را نیز برای خدا میخواستند. چون برای خدا میخواستند، خدا همیشه شرایط را برایشان خوب مهیا میکرد. بسیار راحت میتوانست این قضیه به هم بخورد و ادامه پیدا نکند، هر دو طرف ــ هم خانواده ما هم خانواده حاج حسن ــ تصورات و ذهنیتهایی که داشتند، درست بود. پدر من و خانوادهی حاج حسن، بالاخره زمانی را گذاشته بودند و حالا عصبانی بودند از اینکه چرا مثلاً اینطور شده است. بالاخره جریان پیش آمد و به سمت ازدواج رفت. من این را گفتم تا بدانیم ما آن روز مشکلاتی داشتیم، امروز هم مشکلات دیگری هست. اما اگر انسان با خدا معامله کند و طرف دیگر قضیه را خدا قرار دهد، خداوند بهترینها را برایش رقم میزند. برای یک جوان ۲۳ ساله، اینکه بیاید و معذرتخواهی کند، کار سختی بود. اما چون در مسیر الهی قدم میگذاشت، این کار برایش آسان شد و خدا شرایط را برایش فراهم کرد.
🔍 متن کامل را از اینجا بخوانید.
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید.
📲@khamenei_reyhaneh
ریحانه
🖥 #گفتگو | او در خط مقدم بود، من در خط صبر
👈 سرکار خانم الهام حیدری، همسر شهید حسن طهرانیمقدم در گفتگو با رسانه ریحانه KHAMENEI.IR درباره ویژگیهای اخلاقی و چگونگی تعامل این شهید با خانواده👇
🔹 خیلی وقتها هم نبود، یک ماه نبود، دو ماه نبود، سه ماه نبود، همینطور کار میکرد و من کاملاً پذیرفتم. آن زمان شرایط جنگ بود اما نمیشد همهچیز متوقف بماند. باید زندگی میبود و جنگ هم همراهش. ما دیدیم در همان دوازده روز، هم جنگ بود، هم زندگی. ممکن بود قبل از آن دوازده روز به نظرمان سنگین بیاید که مگر میشود هم جنگ باشد هم زندگی؟ ولی دیدیم که همه زندگی میکردند، با اینکه خانهها را میزدند. در تهران هم بودیم، مینشستیم، اما مردم زندگی عادی خودشان را ادامه میدادند. لذا من پذیرفتم که این شرایط هست.
🔹 چند سالی در همان اوضاع سخت گذشت، واقعاً سخت بود چون هم جبهه و جنگ بود، هم خیریه، هم نبودنِ حاج حسن. آن روزها مینوشتم و دوست داشتم مسائلم را بنویسم. میخواستم ببینم اوضاع و احوال را چهطور میبینم، چهطور نگارش میکنم. من آن موقع فکر میکردم قرار است ما بچهدار شویم البته آن موقع بچه نداشتیم. ولی در ذهنم این بود که: «این پدر یا شهید میشود، یا اسیر میشود، یا مجروح میشود، یا عضوی را از دست میدهد، یا ویلچری میشود.» دائم خبر میآمد که این شهید شد و آن شهید شد. یعنی ما دائماً منتظر بودیم ایشان شهید بشود. دلواپسی، دلشوره، دلهره دائماً در این زندگی بود. و من خودم را مدیون نسلی میدانستم که در آینده فرزند من میشود و ممکن است بگوید تو پدر را دوست نداشتی، چون او را دوست نداشتی، او رفت و شهید یا مجروح شد. من با نوشتههای خودم میخواستم سند کنم که نه، من پدرِ شما را دوست داشتم. در اوجِ دوست داشتن، ما به توافق رسیدیم که از هم جدا باشیم، چون اسلام برای ما عزیزتر از زندگی شخصیمان بود. از حلال خودمان گذشتیم تا کاری را انجام بدهیم که خدا دوست دارد.
🔹 نامههای خیلی زیادی بود که ایشان مینوشت، من هم در جواب آن مینوشتم. نامهها طوری نبود که همهاش حرفهای عشق و عاشقی باشد. این دوست داشتن را با لفظ «الهام جان» در ابتدا و در انتها با «دوستت دارم» نشان میداد. در وسط نامه، تمام دروس اعتقادی بود، چه من به ایشان، چه ایشان به من. اما اینکه بنویسد «عاشقتم» یا نمیدانم «قربانت بروم» از لفظهای خیلی امروزی نبود. به همان «الهام عزیزم»، «الهام دوستت دارم» و با همین الفاظ محبت خودشان را بیان میکردند. چون بعضی از مردها در آن زمان سختشان بود این الفاظ را به زبان بیاورند، ولی ایشان نه. وقتی وارد میشدند اولاً میآمدند پیش من و میگفتند: «خسته نباشی.» اصلاً مردی نبود که جلوی همه اسم کوچک من را صدا نزند. یا موقع غذا خوردن، به بچهها میگفت: «دست بزنید، مادرجان متشکریم، الهامجان متشکرم، الهامجان دوستت دارم.» از این الفاظ محبتآمیز در جمع استفاده میکرد تا بچهها هم یاد بگیرند که ابراز محبت را نسبت به همدیگر داشته باشند. آدم خیلی عجیبی بود از لحاظ اخلاقی، خیلی فرق داشت با مردهای دیگر. من تا امروز مردی مثل ایشان ندیدم. اخلاقشان عالی بود.
🔍 متن کامل را از اینجا بخوانید.
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید.
📲 @khamenei_reyhaneh
🖥 #گفتگو | میدانستم اگر خودم را بزرگ کنم، غم کوچک میشود
👈 سرکار خانم الهام حیدری، همسر شهید حسن طهرانیمقدم در گفتگو با رسانه ریحانه KHAMENEI.IR درباره ویژگیهای اخلاقی و چگونگی تعامل این شهید با خانواده👇
🔹 من با نوشتن نامهها و با گوش دادن یکسری نوارهای دروس اخلاقی علما، دلتنگیهای خودم را برطرف میکردم. و اینکه احساس کردم اگر همینطور فقط در خانه باشم و حالا یک کار خیریهای هم در کنار آن داشته باشم، این بیشتر به من ضرر میزند. باید حتماً وقتم را تنظیم کنم، باید درس بخوانم. پیشنهاد دادم به حاجآقا، خیلی هم پسندیدند. بعد حوزه رفتم و شروع به درس خواندن کردم. نوارهای اخلاقیِ علمای بزرگ را هم گیر میآوردم و گوش میدادم. آنها خیلی نجاتم داد. اینها وقتم را پر میکردند، احساس زنده بودن بیشتری داشتم. انسان مثل ماشین است، باید متصل به یک «کوپن بنزین» باشد. اگر دائماً به آن چیزی نرسد، مرده میشود. باید در عین اینکه زندگی معمولیاش را میکند، روحش را هم توانمند کند.
🔹 از اولِ زندگی احساس میکردم باید خودم را متصل به یک انرژی بکنم. چون زندگی من یک زندگی معمولی نیست، هرچند زندگی معمولی هم باید انرژی درونش باشد. من باید خودم را قوی بکنم، چون مشکلات زندگی من فرق میکند. اگر خودم را بزرگ کنم، مشکلات را کوچک میبینم، خیلی بهتر میتوانم زندگی کنم. خب، بچهها که مدرسه رفتند، همه کارهای بیرون و داخل خانه با من بود. مردی که هیچوقت نباشد، قطعاً همهی بار مسئولیت روی دوش من است. از زن غرغرو بدم میآمد، از زنی که دائم ایراد بگیرد بدم میآمد، از زنی که دائماً از شوهرش توقع داشته باشد بدم میآمد. وقتی در جمعها و مهمانیها میدیدم بعضی از خانمها گله میکنند که شوهرانمان هیچوقت نیستند، من ناراحت میشدم. به آنها میگفتم الان شرایط فرق میکند. الان یک حالت بحرانی است. ما باید از این فرصتها استفاده کنیم. بروید سر خودتان را گرم کنید. یکی آشپزی دوست دارد، آشپزی برود. یکی خیاطی دوست دارد، خیاطی برود. یکی گلدوزی دوست دارد، گلدوزی برود. یکی دانشگاه دوست دارد، دانشگاه درس بخواند. یکی حوزه دوست دارد، حوزه برود. هرکسی با علایق خودش. ما نباید انتظار داشته باشیم همهچیز مثل قبل باشد. شوهران ما این سبک زندگی را پسندیدهاند، پس ما هم باید یاد بگیریم با آن منطبق شویم. چون اینها همسران ما هستند، ستون زندگی ما هستند. ما هم باید خودمان را با آنها بزرگ کنیم. باید طوری زندگی را بچینیم که خودمان را ضعیف احساس نکنیم. باید توانمند باشیم چون این توانایی به بچهها هم منتقل میشود.
🔍 متن کامل را از اینجا بخوانید.
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید.
📲 @khamenei_reyhaneh
🖥 #گفتگو | شوخطبع و مهربان؛ فرماندهای متفاوت در خانه و میدان جنگ
👈 سرکار خانم الهام حیدری، همسر شهید حسن طهرانیمقدم در گفتگو با رسانه ریحانه KHAMENEI.IR درباره ویژگیهای اخلاقی و چگونگی تعامل این شهید با خانواده👇
🔹 خیلی بزرگ بود، خودساخته بود. ایشان در دوران نوجوانی و جوانی تربیتشدهی مسجد و علما بود. الفبای دین و اعتقادات و اینها را از حضرت آیتالله لواسانی ــ که در محلهشان نماز جماعت میخواندند ــ یاد گرفته بودند. اصول اعتقادی را کاملاً رعایت میکردند در عین اینکه خیلی بهروز بودند، اگر کسی قیافه ایشان را در جوانی میدید تنها چیزی که به این فرد نمیآمد، این بود که بعداً بشود فرماندهی موشکی! ایشان در جوانی موهای فری داشت، معمولاً شلوارهای تنگ میپوشید، بیشتر شبیه درسخواندههای دانشگاهی بود. خیلی به او نمیآمد که در فنون نظامی بتواند همهفنحریف باشد؛ اما بود.
🔹 بسیار شوخطبع و با دوستانش خوشرفتار بود. با اینکه جبهه بود، ما همیشه مسافرتهایمان بهجا بود. درست است گاهی فقط یک ساعت میآمد، اما مثلاً در بین جنگ، یکوقت میدیدی دو روز رفتیم شمال و برگشتیم، یا سه روز رفتیم مشهد و برگشتیم. حواسش بود که مثلاً مدتی نیست و باید مسافرتی داشته باشیم. با اینکه بیشترین وقت را پیش ما نبود، اما بیشترین مسافرت را در فامیل ما داشتیم، جالبیاش همین بود. فوقالعاده منظم بود، تمام اوقاتش برنامهریزی داشت. اما با نظم خشک رفتار نمیکرد، با عشق و علاقه مسیر را نشان میداد که مثلاً باید این کار را بکنیم، این برنامه را داشته باشیم.
🔹 با اخلاق خوب، مسیر را نشان میداد که چهطور باید بود. اگر بچهها که دیگر کمی بزرگتر شده بودند، نیاز به بیرون رفتن داشتند، مثلاً بعد از نماز جمعه سینما میرفتیم. سال ۶۵، ۶۶، ۶۷ کسی از مذهبیها سینما نمیرفت. آن موقعها فیلم «گلنار» یا «دزد عروسکها» بود، آهنگ هم داشتند. خیلیها میگفتند سینما رفتن درست نیست. بچهها عاشق این بودند با بابا نماز جمعه بروند. چون بعد از نماز یک جایی در دانشگاه تهران میرفت که آب در کنارش بود، شلوارهای بچهها را بالا میزد، میگذاشت آببازی کنند. قشنگترین خاطرات بچهها همان بازی کردن در چمنها و کنار آب بود. خیلی فضای باز و شادی داشتند و در عین حال بابا هم همانجا نماز جمعه شرکت میکرد. اکثر جمعهها که با هم میرفتیم، بعد از نماز جمعه بیرون غذا میخوردیم. وقتی بودند، همیشه اینطور بود. مثلاً شبها پارک میرفتند تا بچهها بازی کنند، کارهایی از این دست انجام میدادند تا از دل بچهها دربیاورند. برای همین همیشه بچهها میدانستند اگر بابا چند روز نیست، بلافاصله که بیاید، آن تلخیِ نبودنِ چندروزه را جبران میکند. بچهها را فروشگاه میبرد و میگفت هر چه میخواهید بخرید. بالاخره یکجوری جبران میکرد، چون میدانست دوباره باید برای مدتی طولانی برود.
🔍 متن کامل را از اینجا بخوانید.
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید.
📲 @khamenei_reyhaneh
13.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا