eitaa logo
فاطمه ولی‌نژاد
3.2هزار دنبال‌کننده
26 عکس
12 ویدیو
0 فایل
نویسنده و پژوهشگر جبهه مقاومت قسمت اول رمان سپر سرخ https://eitaa.com/fatemeh_valinejad/61 قسمت اول رمان تله در تهران https://eitaa.com/fatemeh_valinejad/192 اطلاع از سایر آثار https://eitaa.com/fatemeh_valinejad/187 ارتباط با ادمین @admin_writer
مشاهده در ایتا
دانلود
📕رمان 🔻قسمت هفتاد و ششم ▫️پیش از آنکه ناله بزنم، خونم روی صورت مهدی پاشید اما انگار دل او بیشتر از دست من آتش گرفت که فریاد زد و من از شدت درد و ترس گلوله‌ای که بازویم را دریده بود، روی زمین افتادم. ▪️رانا بالای سرم ایستاده بود، کلتش همچنان رو به من بود، مهدی خودش را به سمتم می‌کشید و من با لب‌هایی که از ترس می‌لرزید، حتی نمی‌توانستم یک ناله بزنم که فقط از درد روی زمین پا می‌کشیدم و می‌شنیدم رانا رو به مهدی نعره می‌زند: «حرف می‌زنی یا بعدی رو تو سرش بزنم؟» ▫️مهدی با رعشه‌ای که به صدای مردانه‌اش افتاده بود، برای نجات من داد می‌زد و با همان نگاه نیمه جانم دیدم از چشمان سرخش به جای اشک خون می‌چکد، با دستان بسته روی سر زانو خودش را به سمت من می‌کشید و همان لحظه، صدای شلیک بعدی جانم را از وحشت گرفت. ▪️درد از هر دو بازویم در تمام بدنم می‌دوید؛ احساس می‌کردم فاصله‌ای با مرگ ندارم و فقط با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود، دلم می‌خواست مهدی را ببینم و به سختی صدایش را می‌شنیدم که نامم را فریاد می‌زد و هم‌زمان رگبار گلوله، پرده گوشم را از هم شکافت. ▫️هیاهوی عجیبی به پا شده بود؛ چیز زیادی از موقعیت اطرافم نمی‌فهمیدم و فقط تقلای مهدی را می‌دیدم که جانی برایش نمانده و برای زنده ماندنم، با زمین و زمان می‌جنگید. ▪️با اینهمه گلوله‌ای که اطرافم شلیک می‌شد مطمئن بودم فرشته مرگ به ملاقاتم آمده و سبکی بدنم به حدی بود که احساس کردم روح از تنم رفته و در همان لحظات، همچنان ناله‌های مهدی را می‌شنیدم؛ صدایش هنوز می‌لرزید و انگار به کسی التماس می‌کرد: «برید سراغ آمال...من خوبم...بیسیم بزنید آمبولانس بیاد...» ▫️آخرین تصویری که دیدم چشمان خیس و نگاه نگران مهدی بود و در برزخی بین مرگ و زندگی و میان غریبه‌هایی که دورم را گرفته بودند، از هوش رفتم. ▪️نفهمیدم چند ساعت گذشت تا از حرارت سرانگشتی که روی صورتم دست می‌کشید، چشمانم را گشودم و اولین تصویری که دیدم، باز صورت مهدی بود که با لبخندی غرق اشک به تماشایم نشسته بود. ▪️انگار از آنسوی مرگ برگشته باشم، درک موقعیت اطرافم دشوار بود؛ تمام تنم کرخت بود و استخوان‌هایم از درد فریاد می‌زد. ▫️نگاهم گیج و گنگ دورم می‌چرخید، هنوز از همه چیز می‌ترسیدم و ترنم لحن مهربان مهدی شبیه ترانۀ زندگی بود: «عزیزم! به من نگاه کن... دلم برای چشمات تنگ شده... ۲۴ ساعته چشمات رو ندیدم...» ▪️نگاهم تا چشمانش کشیده شد و همینکه روی صورتش جا خوش کرد، یک قطره اشک روی گونه‌اش چکید و با لحنی لبریز عشق زمزمه کرد: «با من حرف بزن... دلم می‌خواد دوباره صدات رو بشنوم...» ▫️اما من هنوز باورم نمی‌شد زنده باشم و نمی‌توانستم دستانم را تکان دهم که احساس کردم بازوانم قطع شده و وحشتزده پرسیدم: «دستام... دستام سالمن؟» ▪️از اینهمه وحشت و شاید از یادآوری دردی که کشیده بودم، کاسۀ چشمانش از گریه پُر شد و لب‌هایش دلبرانه می‌خندید: «آره فدات بشم... هر دو دستت سالم هستن... دیشب تو اتاق عمل گلوله‌ها رو دراوردن... ای ‌کاش من مرده بودم و نمی‌دیدم...» ▫️تازه متوجه شدم روی تخت بیمارستان هستم، هر دو دستم باند پیچی شده بود و نشد نغمه احساس مهدی به آخر برسد که پرستاری وارد اتاق شد و همانطورکه دارویی در سرم تزریق می‌کرد، رو به مهدی شوخی کرد: «همسرت به هوش اومد، خیالت راحت شد؟ از صبح خودت رو کُشتی!» ▪️مهدی با خنده سر به زیر انداخت و شاید نمی‌خواست جوابی به شوخی پرستار زن بدهد و او همچنان برای خودش می‌گفت و می‌خندید: «هنوز خودش به هوش نیومده، هی میگه همسرم چطوره؟ همسرم خوبه؟ بیا اینم همسرت!» ▫️نمی‌دانستم چطور از آن جهنم نجات پیدا کردیم و تازه می‌دیدم سرشانه و کتف مهدی باند پیچی شده و پیراهن آبی بیمارستان به تن دارد که از هجوم وحشت دوباره قلبم لرزید و پرسیدم: «اینجا کجاست؟ چقدر وقت گذشته؟» ▪️پرستار بی خبر از وحشتی که تحمل کرده بودم، با تعجب به صورتم خیره ماند؛ شاید خیال کرد هذیان می‌گویم و به حساب خودش خواست خیال مهدی را راحت کند: «چیزی نیس، هنوز اثر داروهای بی هوشیه!» ▫️سپس نگاهی به رنگ پریدۀ مهدی کرد و تا فشارم را می گرفت با لحنی جدی هشدار داد: «شما هم خیلی اینجا نشین، برو اتاق خودت دراز بکش.» ▪️تنم گُر گرفته و نفسم تنگ بود که تا پرستار از اتاق بیرون رفت، رو به مهدی با صدایی ناتوان خواهش کردم: «میشه پنجره رو باز کنی؟» ▫️با جراحتی که روی شانه‌اش بود و دردی که به گمانم هنوز آزارش می‌داد، به کُندی از جا بلند شد؛ پردۀ سبز اتاق را کنار زد و تا پنجره را گشود، سیاهی شب و بادی که به رویم دست کشید، وحشت همان شب را مثل سیلی به صورتم کوبید و غرق اضطراب پرسیدم: «کدوم بیمارستان هستیم؟ چقدر وقته من اینجام؟»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت هفتاد و هفتم ▫️انگار به همین چند قدم توانش تمام شده بود که همانجا کنار پنجره تکیه به دیوار زد و با لبخندی دلنشین پاسخ داد: «همون دیشب بچه‌ها ما رو رسوندن بیمارستان بغداد.» ▪️سپس دریای نگاهش تا ساحل چشمانم موج زد و عاشقانه زمزمه کرد: «خبر داری چقدر دلم برات تنگ شده؟» ▫️با هر پلکی که می‌زدم، نعره‌های رانا و شلیک گلوله‌ها در سرم تیر می‌کشید و نمی‌توانستم همراه احساسش شوم که باز پرسیدم: «نکنه باز بیان سراغ‌مون؟» ▪️از تبی که به جان کلماتم افتاده بود، فهمید هنوز می‌ترسم که دوباره بالای سرم برگشت، دستش را روی پیشانی‌ام قرار داد تا با لمس انگشتانش آرامم کند و آهسته پاسخ داد: «چندتاشون کشته شدن، بقیه هم تو بازداشت هستن.» ▫️در آن اتاق کوچک و در محاصرۀ آن‌همه نیروی مسلح، راهی برای نجات نبود اما جانی برای پرسیدن نمانده و پاسخ حیرت نگاهم را مهدی با مهربانی داد: «یادته بهت می‌گفتم فقط یکم دیگه صبر کن؟ تو راه فلوجه وسایلت رو نگاه کردم خبری از ردیاب نبود، نمی‌دونستم گوشیت دست‌شون بوده برای همین خیالم راحت بود تو فلوجه پیدامون نمی‌کنن اما حدس می‌زدم بغداد بیان سراغم که وقتی تو رو گذاشتم فلوجه، با همکارام هماهنگ کردم و تو کفشم ردیاب گذاشتم. وقتی ما رو بردن تو اون خونه، فقط دعا می‌کردم به کفشام کاری نداشته باشن و می‌دونستم باید صبر کنم تا بچه‌ها برسن...» ▪️اما حساب صبرش در لحظات آخر از دستش رفته بود که لبخندش لبریز درد شد و لحنش آتش گرفت: «وقتی اومدن سراغ تو دیگه نمی‌تونستم صبر کنم... می‌ترسیدم قبل از اینکه برسن تو از دستم بری...» ▫️یکبار داغ از دست دادن همسرش را چشیده و انگار دیگر حتی توان تصور چنین لحظه‌ای را نداشت که اشک در چشمانش غلطید و حرف را به جایی دیگر کشید: «خدا رو شکر قبل از حمله ایران به اسرائیل، تیم جاسوسی‌شون تو عراق متلاشی شد!» ▪️نجات‌مان شبیه یک معجزه بود و من هنوز نگران تصویر خودم و مهدی بودم که تمام توانم را جمع کردم و یک جمله پرسیدم: «اون عکس چی؟» ▫️روی صندلی کنارم نشست و با لحنی مطمئن خاطرم را تخت کرد: «به بچه‌ها سپردم، لپ تاپ و موبایل‌هاشون چک شده، هیچ عکسی نبود. اتفاقاً من شک داشتم شاید کشتن عامر به خاطر ماجرای گرفتن همون عکس بوده اما ظاهراً عامر به رانا شک کرده بوده و اونم خلاصش می‌کنه.» ▪️سپس چشمانش به یاد حضرت عباس (علیه السلام) درخشید و به عشق حضرت خندید: «مگه میشه حضرت ابالفضل (علیه السلام) بد امانت‌داری کنه؟» ▫️از آنچه می‌شنیدم دلم طوری قرار گرفت که شاید سال‌ها بود طعم چنین آرامشی را نچشیده بودم و هم‌زمان کسی به در اتاق زد. ▪️روسری سرم بود اما مهدی نمی‌خواست غریبه‌ای وارد شود که از جا بلند شد، در را باز کرد و به گمانم رفیقش بود که با لحن گرمی مشغول صحبت شد. ▫️اما رفیقش به‌قدری هیجان داشت که من هم خنده‌هایش را می‌شنیدم؛ با صدایی بلند به فارسی چند کلمه گفت که نفهیمدم و فقط دیدم مهدی به سرعت داخل اتاق برگشت. ▪️مثل اینکه درد سرشانه فراموشش شده باشد به سمت پنجره اتاق دوید و با همان کتف زخمی، تا قفسه سینه از پنجره بیرون رفت. ▫️متحیر مانده بودم چه خبر شده است؛ می‌ترسیدم باز اتفاقی افتاده باشد و همان لحظه شنیدم مهدی با لحنی که از شادی می‌لرزید، امام زمان (علیه‌السلام) را صدا می‌زند. ▪️هر دو دستم آتل بندی شده و نمی‌توانستم تکانی بخورم که متحیر پرسیدم: «چی شده مهدی؟» ▫️هیجان زده به سمتم چرخید و انگار آنچه می‌دید قابل گفتن نبود که پرده را بیشتر کنار زد تا ببینم آسمان بغداد شهاب‌باران شده است. ▪️گویی دسته‌ای از پرنده‌های نورانی در تاریکی شب پرواز می‌کردند و مهدی با صدایی رسا سینه سپر کرد: «ایران حمله به اسرائیل رو شروع کرده! اینا پهپادهای ایرانی هستن! موشک‌ها هم تو راهن!» ▫️و همین صحنه شوری در دلش به راه انداخته بود که جسمش پیش من ماند اما جانش در هوای حمله به اسرائیل به هیجان آمده و کلماتش از اشتیاقِ آغاز این مبارزه می‌تپید: «این تازه شروع انتقامه! ما حالا حالاها کار داریم!» ▪️در حملات شیمیایی آمریکا به فلوجه نفس کشیده بودم، جنایات وحشیانۀ داعش را با تمام وجودم حس کرده بودم، آشوب‌های عراق، غریب‌کُشی ابوزینب و صحنۀ ترور شهید سلیمانی و شهید ابومهدی در جاده فرودگاه بغداد را به چشم خودم دیده بودم، مصیبت پیکرهای پاره‌پاره انفجار تروریستی کرمان و طعم تلخ اشک‌های مهدی و تنهایی زینب را چشیده بودم، این مدت از وحشت جاسوسان اسرائیلی هر لحظه ترسیده و درد گلوله را در جانم حس کرده بودم اما انگار این حمله، آغاز انتقام از اینهمه ظلم بود که نگاهم تا آسمان و به دنبال پهپادها پر کشید و مهدی همچنان رجز می‌خواند: «والله به کمتر از آزادی قدس و نابودی اسرائیل رضایت نمیدیم!» 🌹 پایان ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
9.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️‍🔥 ما نیروی قدسیم و هدف قدس شریف است 🌹 با پایان رمان ، نماهنگی تماشایی از شور مبارزه با صهیونیست‌ها تقدیم به همه شما عزیزان https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕 با سپاس از همراهی شما مخاطبان محترم، ان‌شاءالله به زودی با داستانی دیگر در خدمت شما عزیزان خواهیم بود. 📌 جهت اطلاع دوستان؛ این داستان‌ها با هدف بازنشر مفاهیم مربوط به جبهه مقاومت و جهت استفاده تمام اقشار جامعه، در کانال رسمی خانم ولی‌نژاد منتشر و در آینده به صورت کتاب چاپ خواهد شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 سلام و عرض ادب و ارادت خدمت همه همراهان محترم کانال 💚 در پاسخ به عزیزانی که این مدت پیگیر آثار جدید خانم ولی‌نژاد بودند عرض می‌کنم نگارش داستانی که از لحاظ ظاهر و محتوا، ارزشمند و غنی باشد کار دشوار و زمان‌بَری است و از تمامی بزرگوارانی که در این چند ماه با شکیبایی همراه ما بودند، بی‌نهایت ممنون و سپاسگزارم. 📕 به امید خدا در روزهای آینده و هم‌زمان با دهه کرامت، با داستان جدید خانم ولی‌نژاد در خدمت شما هستیم. ☘ جهت مطالعه داستان جدید و اطلاع از جدیدترین آثار به چاپ رسیده از نویسنده، دوستان خود را دعوت کنید. 🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻 https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb 🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺
15.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این سی ثانیه چقدر حرف داره... بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 اردیبهشت ۱۴۰۴ با آتشی که به دامن ایران در بندرعباس افتاد، بهانه‌ای شد تا یک‌سال خاطره در ذهن‌هایمان زنده شود... 💔 از حوادث سختی که هر کدام برای پیر کردن هزاران جوان بس بود تا جوانمردانی که یکی یکی از دست‌مان رفتند و جان ما را به آتش کشیدند... نمی‌دانم چطور اینهمه درد را در این مدت کوتاه تحمل کردیم که "یک داغ دل بس است برای قبیله ای..." و جمعی از سرداران سرافراز سپاه پاسداران، عزیزان ارتشی، فرماندهان دلاور حزب الله لبنان و حماس و همه نامداران گمنام جبهه مقاومت ❤️‍🔥 داغ دلتنگی و درد دوری دیگر حتی با دریای بی کران کلمات هم سرد نمی‌شود و حرفی برای گفتن نمانده جز آنکه خورشید فتح همچنان از جبهه مجاهدان خدا طلوع می‌کند. 🇮🇷 جز این نیست که هرچه حوادث سنگین‌تر می‌شود انتظار ما برای فرج اوج می‌گیرد؛ یقین داریم لحظه درهم کوبیده شدن دشمنان خدا نزدیک‌تر می‌شود و شوق چشیدن طعم شیرین چنین پیروزی با عظمتی تحمل تمام این تلخی ها را آسان می کند که "فَاصبِر إِنَّ ٱلعَٰقِبَةَ لِلمُتَّقِينَ" (آیه ۴۹ سوره هود) 🍃 چند ماهی از پایان نگارش رمان گذشت و حال و هوای روزگار، نوشتن را سخت کرده بود... همیشه تمام حرف‌ها قابل گفتن نیست و بسیاری از دردها در دل بماند، بهتر است اما به لطف خداوند مهربان و به احترام مخاطبان بزرگوارم، همزمان با آغاز دهه کرامت "فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم..." ✍ فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
🌹 با عرض سلام و احترام خدمت همراهان عزیز 🔻ان‌شاءالله از شنبه ۱۳ اردیبهشت، داستان جدید در کانال منتشر خواهد شد. 📕 همچنین آثار چاپ شده در ادامه معرفی خواهد شد.
📚 لینک دریافت آثار چاپ شده خانم ولی‌نژاد 📗کتاب جلال‌آباد؛ عاشقانه‌ای از خاطرات شهید مدافع حرم که به توصیه رهبر انقلاب نوشته شده است https://sarirpub.ir/product/جلال-آباد 📙کتاب دمشق شهر عشق؛ رمانی سرشار از عشق و اضطراب در کشاکش بحران سوریه https://sarirpub.ir/product/دمشق-شهر-عشق 📒 کتاب عروس آمرلی؛ روایتی لبریز از دلتنگی و دلهره در جریان حمله داعش به عراق https://sarirpub.ir/product/عروس-آمرلی 📘 کتاب "جان‌شیعه، اهل سنت"؛ داستانی خواندنی از زندگی دختری اهل سنت و پسری شیعه در دامان خلیج فارس https://bayanbox.ir/info/110741784726695878/jane-shia-ahle-sunnat 📕 کتاب سپر سرخ؛ عاشقانه ای در بحبوحه حوادث خاورمیانه از عراق و سوریه تا رویارویی با اسرائیل (در حال چاپ) 📔 کتاب سخت ولی شیرین؛ خاطرات ایثارگر و همسر سردار مرتضی قربانی حاج خانم اشکیان (در حال چاپ) https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا