eitaa logo
فاطمه ولی‌نژاد
3.1هزار دنبال‌کننده
22 عکس
11 ویدیو
0 فایل
نویسنده و پژوهشگر داستان‌ها و دست‌نوشته‌ها حوزه جبهه مقاومت قسمت اول رمان سپر سرخ https://eitaa.com/fatemeh_valinejad/61 ارتباط با ادمین کانال @admin_writer
مشاهده در ایتا
دانلود
15.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این سی ثانیه چقدر حرف داره... بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 اردیبهشت ۱۴۰۴ با آتشی که به دامن ایران در بندرعباس افتاد، بهانه‌ای شد تا یک‌سال خاطره در ذهن‌هایمان زنده شود... 💔 از حوادث سختی که هر کدام برای پیر کردن هزاران جوان بس بود تا جوانمردانی که یکی یکی از دست‌مان رفتند و جان ما را به آتش کشیدند... نمی‌دانم چطور اینهمه درد را در این مدت کوتاه تحمل کردیم که "یک داغ دل بس است برای قبیله ای..." و جمعی از سرداران سرافراز سپاه پاسداران، عزیزان ارتشی، فرماندهان دلاور حزب الله لبنان و حماس و همه نامداران گمنام جبهه مقاومت ❤️‍🔥 داغ دلتنگی و درد دوری دیگر حتی با دریای بی کران کلمات هم سرد نمی‌شود و حرفی برای گفتن نمانده جز آنکه خورشید فتح همچنان از جبهه مجاهدان خدا طلوع می‌کند. 🇮🇷 جز این نیست که هرچه حوادث سنگین‌تر می‌شود انتظار ما برای فرج اوج می‌گیرد؛ یقین داریم لحظه درهم کوبیده شدن دشمنان خدا نزدیک‌تر می‌شود و شوق چشیدن طعم شیرین چنین پیروزی با عظمتی تحمل تمام این تلخی ها را آسان می کند که "فَاصبِر إِنَّ ٱلعَٰقِبَةَ لِلمُتَّقِينَ" (آیه ۴۹ سوره هود) 🍃 چند ماهی از پایان نگارش رمان گذشت و حال و هوای روزگار، نوشتن را سخت کرده بود... همیشه تمام حرف‌ها قابل گفتن نیست و بسیاری از دردها در دل بماند، بهتر است اما به لطف خداوند مهربان و به احترام مخاطبان بزرگوارم، همزمان با آغاز دهه کرامت "فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم..." ✍ فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
🌹 با عرض سلام و احترام خدمت همراهان عزیز 🔻ان‌شاءالله از شنبه ۱۳ اردیبهشت، داستان جدید در کانال منتشر خواهد شد. 📕 همچنین آثار چاپ شده در ادامه معرفی خواهد شد.
📚 لینک دریافت آثار چاپ شده خانم ولی‌نژاد 📗کتاب جلال‌آباد؛ عاشقانه‌ای از خاطرات شهید مدافع حرم که به توصیه رهبر انقلاب نوشته شده است https://sarirpub.ir/product/جلال-آباد 📙کتاب دمشق شهر عشق؛ رمانی سرشار از عشق و اضطراب در کشاکش بحران سوریه https://sarirpub.ir/product/دمشق-شهر-عشق 📒 کتاب عروس آمرلی؛ روایتی لبریز از دلتنگی و دلهره در جریان حمله داعش به عراق https://sarirpub.ir/product/عروس-آمرلی 📘 کتاب "جان‌شیعه، اهل سنت"؛ داستانی خواندنی از زندگی دختری اهل سنت و پسری شیعه در دامان خلیج فارس https://bayanbox.ir/info/110741784726695878/jane-shia-ahle-sunnat 📕 کتاب سپر سرخ؛ عاشقانه ای در بحبوحه حوادث خاورمیانه از عراق و سوریه تا رویارویی با اسرائیل (در حال چاپ) 📔 کتاب سخت ولی شیرین؛ خاطرات ایثارگر و همسر سردار مرتضی قربانی حاج خانم اشکیان (در حال چاپ) https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 آغاز انتشار رمان ⏰ از امشب ساعت ۲۰ https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت اول ▪️دست‌هایمان را در هم گره زده بودیم، شانه‌هایمان را به هم فشرده و بی‌خیال ضرب‌آهنگ قدم‌های سنگینی که از پشت سر نزدیک می‌شدند، صف مستحکمی ساخته بودیم. ▫️آسمان نسبتاً ابری بود و در این هوای بهاری و محوطۀ سرسبز دانشگاه،قدم زدن بیشتر می‌چسبید تا تحصن در چادرهای مسافرتی و مقابله با مأمورین پلیسی که به دانشگاه کلمبیا لشگرکشی کرده بودند اما دیگر زخم به استخوان‌مان رسیده و همین حالا هم خیلی دیر شده بود. ▪️پهلوی راستم دانشجویی آمریکایی با موهای بلند طلایی و چفیه‌ای که دور گردنش پیچیده بود،همچنان شعار می‌داد و پهلوی چپم دانشجویی الجزایری که به جای شال،با چفیه‌ای موهایش را پوشانده بود. ▫️افسر پلیس پشت بلندگوی دستی با آرامشی ساختگی توصیه می‌کرد تا محوطه را ترک کنیم و ظاهراً این هشدار،یک تعارف بیشتر نبود که مأمورین با دست‌بند و باتوم به ما نزدیک می‌شدند و هم‌زمان نهیبی در گوشم شکست. ▪️وسط محوطۀ دانشگاه کلمبیا،میان همهمۀ دانشجویانی که تحصن کرده و هجوم افسرانی که به قصد بازداشت‌مان به دانشگاه حمله کرده بودند،شنیدم کسی به فارسی فریاد می‌زند:«تو اینجا چی‌کار می‌کنی محیا؟» ▫️صدایش آشنا نبود و نگرانی لحنش به حدی بود که بی‌هوا به پشت سر چرخیدم. ▪️هر دو دستم در دستان دانشجویان کناری‌ام قفل بود، تنها توانستم سر و گردنم را بچرخانم و دیدم چند متر جلوتر از پلیس‌هایی که به ما نزدیک می‌شدند،به سمتم میدود. ▫️همین که به یک قدمی‌ام رسید، آستین لباسم را چنگ زد و با یک تکان از صف دانشجوها جدایم کرد. ▪️نمی‌فهمیدم چه می‌کند و قدرتش به قدری زیاد بود که بی‌هیچ مقاومتی گره دستانم باز شد،میان جمعیت دنبالش کشیده می‌شدم و در همان حال می‌دیدم مأمورین پلیس صف بچه‌ها را با وحشی‌گری به هم میزنند. ▫️دانشجوها تلاش میکردند مقاومت کنند و یورش پلیس طوری بود که همه از هم جدا شده و در این واویلا نمیدانستم او مرا کجا می‌کشد. ▪️شدت عمل افسران پلیس، فریاد دانشجویانی که با خشونت بازداشت می‌شدند،دختری که روی زمین افتاده و دو مأمور دستهایش را از پشت غلاف می‌کردند و در این میان،او فقط می‌خواست مرا از مهلکه بیرون بکشد. ▫️گیرۀ روسری‌ام باز شده بود،با یک دست محکم گوشه‌اش را گرفته بودم مبادا از سرم بیفتد و همان پرچم فلسطین که دور گردنم خودنمایی می‌کرد،برای متهم کردنم کافی بود که دستی از پشت به شانه‌ام چنگ زد. ▪️انگار قدرت این مأمور پلیس بیشتر از او بود که دیگر نتوانست فراری‌ام دهد و حالا می‌خواست فدایی‌ام شود. ▫️هیکل درشت و بی‌قواره‌اش،پوشیده در یونیفورم سیاه پلیس با آن صورت سرخ و چشمان ریز و آبی،به‌قدری وحشتناک بود که فقط تقلّا می‌کردم راه گریزی پیدا کنم و او هر دو دستم را با تمام قدرت گرفته بود تا دستبند بزند. ▪️بی‌اختیار به سمتش چرخیدم، با نگاه وحشتزده‌ام التماسش می‌کردم کمکم کند اما باورم نمی‌شد با این قدوقامت نه چندان بلند،حریف این غول شود و نمیدانم اینهمه قدرت را از کجا آورده بود که دستم را از میان انگشتان درشت پلیس بیرون کشید و من مثل آهویی که از بند رها شده باشد،گریختم. ▫️طوری ترسیده بودم که حتی نمی‌توانستم فکر کنم با فراری دادن من چه بلایی سرش می‌آید؛با تمام سرعت می‌دویدم و تنها یکبار جرأت کردم سرم را بچرخانم و دیدم به شدت او را روی سنگفرش محوطه کوبیدند. ▪️چند مأمور پلیس دورش خیمه زده بودند؛ یکی سرش را روی زمین فشار می‌داد،یکی هر دو پایش را محکم گرفته بود،دیگری دستانش را از پشت دستبند می‌زد و او به انگلیسی تکرار میکرد:«من استاد دانشکده مهندسی هستم!» ▫️از طنین فریادش نه فقط قلبم که دست و پای دلم هم لرزید؛برای حمایت از من مردانه به میدان زده و نامردی بود در این مخصمه رهایش کنم. ▪️دلم می‌خواست برگردم و میدانستم نمیتوانم کاری برایش انجام دهم که چند افسر پلیس او را می‌کشیدند و می‌دیدم هنوز با نگاه نگرانش بین جمعیت می‌گردد مبادا گرفتار شده باشم. ▫️اینکه توانسته بودم فرار کنم شبیه معجزه بود؛عجیب‌تر آنکه کسی مثل او برای نجات من اینهمه خودش را به آب و آتش زده بود و حالا نمیدانستم سرنوشتش به کجا خواهد رسید. ▪️نفهمیدم چطور خودم را از دانشگاه بیرون کشیدم و تازه دیدم بیرون از اینجا چه خبر است.ماشین‌های مشکی پلیس خیابان‌های اطراف دانشگاه را قُرق کرده و حضور وحشتناک مأمورین،پیاده‌روها را شبیه پادگان کرده بود. ▫️پرچم فلسطین را در کیفم پنهان کرده بودم، مبادا دوباره سراغم بیایند و تا به خانه برسم، آنچه از سرم گذشته بود،هر لحظه در ذهنم مجسم می‌شد. ▪️اغراق نیست اگر بگویم در عمرم اینهمه نترسیده بودم و به همان اندازه حیرت‌زده بودم؛تا یک قدمی بازداشت کشیده شدم و کسی مرا نجات داد که خیال می‌کردم از من متنفر است.. 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت دوم ▪️دکتر مرصاد امیری، استاد دانشکده مهندسی دانشگاه کلمبیا؛ استادی ایرانی که می‌دانستم در حوزه پژوهشی‌ام کاملاً تخصص دارد و باز پایم برای رفتن به دفترش پیش نمی‌رفت. ▫️در تمام سال‌های تحصیلم در دانشگاه کلمبیا، فقط یک درس با او برداشتم و همان یک کلاس و یکی دو ساعت در هفته، نگاه سنگین و رفتار سنگین‌ترش عذابم می‌داد. ▪️با همه می‌گفت و می‌خندید و به پرسش‌های بچه‌ها با روی خوش پاسخ می‌داد و به من که می‌رسید، از نگاه و لحن و کلامش تنفر می‌بارید. ▫️با کوتاه‌ترین کلمات پاسخم را می‌داد، سعی می‌کرد حتی به اندازۀ یک پلک زدن نگاهش در نگاهم ننشنید و طوری سرد و سخت برخورد می‌کرد که جرأت نکنم کلامی دیگر بگویم. ▪️چشمان حیران و نگاه نگران امروزش هر لحظه در دلم تداعی می‌شد و نمی‌شد آنهمه تنفر دیروز و اینهمه هواخواهی امروزش را کنار هم باور کنم. ▫️تا شب دور آپارتمان کوچکم هزار بار چرخیدم و در هزارتوی ذهنم خاطرات همین چندماه پیش، هزار مرتبه ورق خورد. ▪️بچه‌ها مدام تماس می‌گرفتند که برای ادامه تحصن به دانشگاه برگردم و من گیج اتفاق امروز، فقط نیاز به چند ساعت تنهایی داشتم. ▫️بیش از شش ماه بود شب و روزم را با اخبار تلخ و خونین غزه به هم دوخته و از همین چند روز پیش که دانشگاه کلمبیا پیشاهنگ آغاز تجمعات ضدصهیونیستی شده بود، عزمم را جزم کرده بودم تا آخر در عرصۀ این مبارزه بمانم، هر چه می‌خواهد بشود! ▪️همین فصل بهار، ترم آخرم هم تمام می‌شد؛ پس از چند سال می‌توانستم مدرک مهندسی‌ام را از دانشگاه کلمبیا بگیرم و بنا داشتم به ایران برگردم اما در همین یک ماه باقی مانده و در حساس‌ترین لحظات این مبارزه، نمی‌خواستم میدان را خالی کنم. ▫️تنها چند روز بعد از حملۀ بزرگ ایران به اسرائیل، تحصن دانشجویان دانشگاه آغاز شده و به سرعت به دانشگاه‌های دیگر ایالت‌ها کشیده بود. ▪️حتی هجوم وحشیانۀ امروز پلیس هم حریف حال حماسی بچه‌ها نشده بود اما من یک امشب بهاری را فرصت می‌خواستم تا کنج آپارتمان ۴۵ متری‌ام پناه بگیرم و آن روز زمستانی سرد و برفی را یک بار دیگر در ذهنم مرور کنم؛ ▫️با چند نفر از دانشجویان و اساتید مشورت کرده بودم اما حتی یک روزنۀ امید وجود نداشت که بتوانم با کسی جز او بخش پایانی پروژه‌ام را تکمیل کنم. ▪️همه مطمئن بودند تنها کسی که می‌تواند در این حوزه با مهارت راهنمایی‌ام کند، دکتر مرصاد امیری است. ▫️استاد جوانی که با ارائه دو مقالۀ فوق‌العاده در زمینه ریزتراشه‌ها، نظر همه را جلب کرده و با هوش عالی و روش تدریس قوی، چند سالی می‌شد یکی از کرسی‌های تدریس دانشکدۀ مهندسی دانشگاه کلمبیا را به نام خودش زده بود. ▪️یکی دو هفته باز هم تعلل کردم اما نمی‌شد نتیجۀ اینهمه سال سختی و تحصیل در غربت را قربانی تنفر یک غریبه کنم که سرانجام به هزار و یک دلیل، دلم را راضی کردم و تا پشت درِ دفترش رفتم. ▫️شاید از هموطنان خودش بیزار بود و ایرانی بودنم آزارش می‌داد، شاید روسری و مانتوی بلندم اذیتش می‌کرد و از مذهبی بودنم متنفر بود، شاید... ▪️هر چه بیشتر فکر می‌کردم کمتر به نتیجه می‌رسیدم و هر چه بود باید به ملاقاتش می‌رفتم که در زدم و او با مکثی کوتاه اجازه داد وارد شوم. ▫️می‌توانستم حدس بزنم با دیدن من چه واکنش بدی نشان می‌دهد و امیدوار بودم هر چه می‌کند، حداقل برای راهنمایی پروژه پاسخ منفی ندهد اما همین که چشمش به من افتاد، نگاهش میخ چشمانم شد. ▪️گونه‌هایش از ناراحتی گُر گرفت و چشمانش درشت‌تر از همیشه به صورتم خیره مانده بود. ▫️شاید می‌خواستم صمیمیتی ایجاد کنم بلکه پاسخم را بدهد که به فارسی سلام کردم اما او حتی نمی‌خواست من اینجا بمانم که سرگردانِ دلیلی برای رد کردنم، نگاهش در فضا پرسه زد و به جای پاسخ سلامم، پریشان پرسید: «کاری دارید؟ من باید برم...» ▪️می‌فهمیدم می‌خواهد در همین پاشنۀ در، عذرم را بخواهد اما نمی‌فهمیدم از نظرش چه گناهی مرتکب شدم و خودم می‌دانستم بی‌گناهم که با اعتماد به نفس سینه سپر کردم: «خیلی وقتتون رو نمی‌گیرم، می‌تونم بشینم؟» ▫️با حالتی عصبی میان موهای مشکی‌اش دست کشید و کلافگی‌اش انتها نداشت که حجم مانده روی سینه‌اش را با نفسی بلند بیرون داد و با اشاره دست اجازه داد بنشینم. ▪️باز هم نگاهم نمی‌کرد و نمی‌خواستم خودم را ببازم که با آرامش روی صندلی روبروی میزش نشستم ولی اعتراف می‌کنم در دلم صد دست لباس چنگ می‌زدند. ▫️نمی‌دانستم چطور می‌خواهم با این مجسمۀ متنفر از خودم، پژوهشم را پیش ببرم. ▪️به روشنی می‌دیدم حتی همین حضورم آزارش می‌دهد و نمی‌داند چه کند که تا نشستم، از جا بلند شد و رو به پنجرۀ پشت سرش چرخید... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت سوم ▪️پنجرۀ اتاق رو به درخت‌ها و محوطۀ پوشیده از برف دانشگاه بود؛ ▫️با نگاه سردش خیره به این منظرۀ زمستانی مانده بود، دستانش را در جیب شلوار خاکستری‌اش مچاله کرده و من باید در برابر اینهمه بدرفتاری‌اش قافیه را نمی‌باختم که شمرده شروع کردم: «من می‌خواستم از راهنمایی شما در مورد ریزتراشه‌ها استفاده کنم. بخش پایانی پروژه‌ام در مورد کاربرد ریزتراشه در صنایع...» و هنوز حرفم به آخر نرسیده، بی‌آنکه به سمتم بچرخد، با سنگینی صدایش به گوشم سیلی زد: «متأسفم اما من این ترم اصلاً فرصت ندارم.» ▪️انتظار داشتم پاسخ منفی بدهد اما فکرش را هم نمی‌کردم اینهمه بد برخورد کند؛ به اندازۀ یک نفس ساکت ماندم و با خیال اینکه آمدنم به دفترش اشتباه بود با تأنی از جا بلند شدم. ▫️سفیدی پیراهنش شبیه سفیدی برف‌های پشت پنجره بود و به همان اندازه سرد و یخ زده برخورد می‌کرد که با تشکر کوتاهی به سمت در رفتم و همین که صدای باز کردن در به گوشش رسید، صدایم زد. ▪️سرم را به سمتش چرخاندم و دیدم بلاخره راضی شده نگاهم کند اما باز هم نه به قدری که ردّی از چشمان مشکوکش بخوانم؛ به سرعت نگاهش را دزدید و دلش نیامد دست خالی ردم کند که صدایش در سینه فرو رفت: «یه ایمیل بهم بزن، هر چی اطلاعات در این مورد دارم برات میفرستم.» ▫️خیال کردم پشیمان شده و خواستم بپرسم چه زمانی فرصت صحبت بیشتر در این زمینه را دارد که از برق چشمانم، ذوق کودکانه‌ام را فهمید و قاطعانه تکلیفم را مشخص کرد: «مطالبی که میفرستم خودت بخون، چون من خیلی کار دارم و وقت نمیشه با هم صحبت کنیم.» ▪️همین اندازه هم که راضی شده بود کمکم کند برای من غنیمتی قیمتی بود که با قدردانی از اتاق خارج شدم اما با هر قدمی که از دفترش فاصله می‌گرفتم، این معما برایم لاینحل‌تر می‌شد که چرا این مرد اینهمه از من فرار می‌کند. ▫️همان شب برایش ایمیل زدم و به یک ساعت نکشید که در پاسخم، تعداد زیادی سند و مقاله و اسلایدهای متنوع و مختلف ارسال کرد و متن ایمیلش تنها یک جمله بود: «امیدوارم مفید باشه.» ▪️می‌فهمیدم خواسته با هرآنچه داشته کمکم کند و نمی‌فهمیدم چرا نمی‌خواهد من را ببیند یا حتی به اندازۀ یک جلسه، هم‌صحبتم شود. ▪️حالا امروز و پس از چند ماه، بین تمام دانشجویانی که در محاصرۀ پلیس قرار گرفته بودند، فقط می‌خواست من را نجات دهد؛ همانطور که در این مدت بین تمام شاگردانش فقط نمی‌خواست روی خوش به من نشان دهد. ▫️حتی فرصت نشد بپرسم چطور من را بین جمعیت پیدا کرده و چرا می‌خواهد فراری‌ام دهد و نمی‌دانستم امشب خودش چه وضعیتی دارد؟ ▪️دوست نداشتم با کسی در موردش صحبت کنم که نه به دوستانم چیزی می‌گفتم و نه حتی به مردی که بنا بود همین تابستان که به ایران برمی‌گردم، با هم عقد کنیم. ▫️حامد، پسرعمویم؛ از سال‌ها پیش خواستگارم بود و حالا هر دو خاطرخواه همدیگر و همچنان پای کار فلسطین بودیم که من در تحصن دانشگاه کلمبیا و او در بحبوحۀ تک و پاتک‌های اسرائیل و حزب‌الله در ضاحیۀ بیروت، کار رسانه‌ای می‌کرد. ▪️هنوز نامحرم بودیم و به حرمت محبتی که بین‌مان بود، هر شب به هوای شنیدن صدایم تماس می‌گرفت و هر بار می‌پرسید دقیقاً چه روزی برمی‌گردم. ▫️اما با اینهمه نزدیکی دل‌هایمان حتی به او هم نتوانستم بگویم استادی که جواب سلامم را به اجبار می‌داد، امروز برای نجاتم، جان‌پناهم شده بود. ▪️حامد از ماجرای حملۀ پلیس به دانشگاه باخبر شده بود، تأکید می‌کرد بیشتر مراقب باشم و من دلواپس‌تر از او سؤال کردم: «تهرانی یا دوباره رفتی لبنان؟» ▫️خندید و از همین خنده پاسخم را گرفتم؛ با برادرم محمد برای تهیۀ مستند مرتب به لبنان سفر می‌کردند و من نگران حملات گاه و بیگاه اسرائیل به جنوب لبنان، با دلشوره پاپیچش شدم: «کِی برمی‌گردی؟» ▪️چند لحظه مکث کرد، نفس کوتاهی کشید طوری‌که عطر دلتنگی‌اش را از همین فاصلۀ دور حس کردم و با صدایی گرفته طعنه زد: «هر وقت تو برگشتی، منم برمی‌گردم!» ▫️دوباره با صدای بلند خندید که انگار حجم دلتنگی‌هایش جز با خنده سبک نمی‌شد و در برابر سکوتم، حرف دلش را با خجالت زد: «بلاخره وقتی تو نیستی باید یجوری سر خودم رو گرم کنم تا کمتر به نبودنت فکر کنم!» ▪️قلب من هم برایش گرفته بود و هنوز محرم نبودیم که پشت پردۀ حیا ساکت مانده بودم و دور از چشمش، نه فقط روزها که حتی ساعت‌ها و ثانیه‌ها را می‌شمردم تا زودتر به ایران برگردم. ▫️یک شب برای فکر کردن به آنچه امروز گذشته بود، کفایت می‌کرد و هیچ نتیجه‌ای دستگیرم نشده بود که بی‌خیال رفتار عجیب و غریب استادم، دوباره فردا راهی دانشگاه شدم... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت چهارم ▪️حضور پرتعداد پلیس و ماشین‌های ضد شورش، خبر از ادامۀ سرکوب دانشجوها می‌داد؛ نگران بودم بچه‌ها پا پس کشیده باشند و همین که وارد محوطۀ دانشگاه شدم، از آنچه دیدم، قلبم غرق حسی عجیب شد. ▫️میان چادرهایی که این چند روز برای تحصن برپاشده بود و پلیس تلاش می‌کرد جمع‌شان کند، دانشجویان مسلمان به نماز جماعت ایستاده و بقیۀ بچه‌ها دورشان حلقه زده بودند تا مانع حملۀ نیروها شوند. ▪️افسران پلیس تلاش می‌کردند این زنجیرۀ انسانی را قطع کرده و نماز جماعت را به هم بزنند اما فریاد دانشجوهای غیرمسلمان که مثل سد مقاومت می‌کردند، در و دیوار دانشگاه را می‌لرزاند: «بگذارید نماز بخوانند!» ▫️انگار داشتم آخرالزمان را به چشمم می‌دیدم و حقیقتاً باور می‌کردم "قضيه فلسطين كليد رمزآلود گشوده شدن درهاي فرج به روي امت اسلام است". ▪️دانشگاه کلمبیا قیامت شده و از محشری که در سایر دانشگاه‌های آمریکا و کانادا و اروپا به راه افتاده بود، باخبر بودم و خبر نداشتم در این میان سرنوشت چه خوابی برای من دیده است تا یک هفته بعد که فهمیدم دکتر مرصاد امیری پس از چند روز بازداشت، از دانشگاه اخراج شده است. ▫️نیازی نبود از کسی چیزی بپرسم که به هوای حمایت از من و در برابر چشمان خودم بازداشت شده و لابد حالا به جرم حمایت از فلسطین و یهودستیزی از دانشگاه اخراج شده بود. ▪️وجدانم به‌قدری به درد آمده و حالم طوری به هم ریخته بود که دیگر نشد تحمل کنم و همان شب همه چیز را به حامد گفتم. ▫️با دقت، تمام حرف‌هایم را شنید و سؤالی که این چند روز ذهن من را شخم زده بود، از خودم پرسید: «کسی که انقدر با تو بد بوده، چه دلیلی داشته همچین کاری کنه؟» ▪️صحبت‌هایم گیجش کرده بود و من گیج‌تر از او، به جای جواب، دوباره درددل کردم: «اون به خاطر من از کارش اخراج شده...» ▫️نمی‌دانم اما شاید شنیدن کلام آخرم با لحنی دل‌نگران، غیرتش را به هم ریخت که با تندی تشر زد: «انقدر نگو به خاطر من!» ▪️از سنگینی کلماتش جا خوردم و او نه از دریچۀ احساس که از دروازۀ منطق وارد ماجرای ما شده بود و با لحنی محکم طرح پرسش کرد: «اصلاً چرا باید دخالت می‌کرد؟» ▫️طوری عصبانی شده بود که دیگر جرأت نکردم حرفی بزنم اما حالا او پیگیر قضیه بود و بلافاصله پیشنهاد داد: «دوباره بهش ایمیل بزن!» ▪️باور نمی‌کردم چنین حرفی بزند و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود: «ایمیل بزن و تشکر کن که کمکت کرده، بگو از اینکه اخراج شده خیلی ناراحت شدی. در همین حد بگی کافیه، بعد اون خودش اگه حرفی داشته باشه شروع می‌کنه!» ▫️نمی‌فهمیدم چرا می‌خواهد دوباره با استادم ارتباط بگیرم و تا خواستم بپرسم، خودش پاسخ داد: «ببین دخترعمو، ممکنه پشت این رفتارش موضوعی باشه که بعداً برات دردسر درست کنه! ما باید بفهمیم این آدم با تو چیکار داشته! شاید همۀ اینا یه نقشه باشه تا تو رو بدهکار خودش بکنه و بعداً بخواد براش کاری انجام بدی.» ▪️با هر کلمه بیشتر می‌ترسیدم و شاید ترسم را از تپش تند نفس‌هایم حس می‌کرد که مثل همیشه خندید و حرف را به هوایی دیگر کشید: «راستی بچه‌ها در مورد حملۀ ایران به اسرائیل چی میگن؟» ▫️فکرم درگیر گره کوری که در ذهنم ایجاد کرده بود، مانده و او بی‌خیال می‌خندید و می‌پرسید: «دوست دارم بدونم نظر دانشجوهای خارجی چیه؟» ▪️این چند روز حیرت دوستانم را از شاهکار ایران دیده و شنیده بودم اما الان چندان حوصلۀ شرح و بیان نداشتم که با صدایی آهسته خلاصه کردم: «خب خیلی براشون عجیب بود... یعنی قبلش کسی باور نمی‌کرد ایران حمله کنه، اما وقتی خبر حمله و فیلم اصابت موشک‌ها منتشر شد همه شوکه شده بودن... باورشون نمی‌شد اسرائیل هدف قرار گرفته باشه...» ▫️من می‌گفتم اما انگار ذهن او هم هنوز پیش استادم جا مانده بود که بی‌توجه به جوابم، حرفم را قطع کرد: «به نظرم همین امشب بهش ایمیل بزن، می‌خوام اگه چیزی هست زودتر بدونم!» ▪️دست و دلم برای نوشتن ایمیل می‌لرزید و بیش از آنکه حامد شیرم کند، خودم کنجکاو بودم که به هر تردیدی بود، چند جمله نوشتم: «نمی‌دونم چرا کمکم کردید اما خیلی ممنونم و واقعاً متاسفم که برای کارتون مشکل ایجاد شد. امیدوارم به زودی دوباره شما رو در دانشگاه ببینیم!» ▫️برخلاف اولین و آخرین باری که به دفترش رفتم، می‌خواستم رسمی باشم که ایمیل را به انگلیسی نوشتم اما انگار منتظر پیامم بود و حالا او می‌خواست بی‌تکلف باشد که چند دقیقه بعد به فارسی جواب داد: «خدا رو شکر که صدمه‌ای ندیدی! فقط ازت خواهش می‌کنم دیگه تو اعتراضات نرو!»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت پنجم ▪️پس از آنهمه جدیتی که همیشه با من داشت، اینهمه صمیمیت بیش از حد عجیب بود اما بر خلاف آنچه حامد پیش‌بینی کرده بود، حرفی نزد و من باز هم نفهمیدم این مرد چه در سر دارد. ▫️هر چه بود نمی‌خواست حرفی بزند و من هم دلیلی برای پیگیری نداشتم اما به گمانم حامد حساس شده بود که در هر تماس سراغش را می‌گرفت، توصیه کرد مراقب اطرافم باشم و انگار این موضوع ذهنش را زیر و رو کرده بود که یک شب کلافه سؤال کرد: «پس کِی پروژه‌ات تموم میشه و برمی‌گردی؟» ▪️از آخرین باری که همدیگر را دیده بودیم، شش ماه گذشته و من بیش از او دلتنگش شده بودم اما این روزها به شدت درگیر بخش پایانی پروژه بودم تا سرانجام اطلاعیه جلسه دفاع از پروژه پایانی‌ام روی خروجی سایت دانشگاه قرار گرفت و نمی‌دانستم این اطلاعیه چه کسی را از رفتنم باخبر می‌کند که با خیال راحت و با تسلط کامل، پروژه را ارائه دادم. ▫️نسبتاً همه چیز خوب پیش رفته بود و اساتید راضی به نظر می‌رسیدند تا از سالن خارج شدم و به خم راهرو که رسیدم، دیدم به رویم لبخند می‌زند. ▪️برای پنهان کردن اضطرابی که از دیدنش دلم را زیر و رو کرده بود، کیف لپ‌تاپ را از روی شانه‌ام پایین کشیدم و او دیگر نمی‌خواست رازی را از من پنهان کند که نگاهش را پس نگرفت و به آرامی زمزمه کرد: «خسته نباشی!» ▫️از کت و شلوار همیشگی‌اش خبری نبود؛ پیراهن روشنش ساده روی شلوار جین آبی‌اش رها شده و انگار نه انگار تا همین یک ماه پیش استاد برجستۀ همین دانشکده بود. ▪️به زحمت لب از لب باز کردم، با تشکری کوتاه پاسخش را دادم و او بی‌‌هیچ توضیحی پیشنهاد داد: «بریم ریورساید.» ▫️ریورساید پارک زیبای کنار دانشگاه و بهشتی تماشایی در این فصل بهار بود اما اصلاً حس خوبی برای همراهی‌اش نداشتم و از نگاه خیره‌ام حالم را فهمید که پشت سرش را پائید و با صدایی آهسته استدلال کرد: «با توجه به اینکه از دانشگاه اخراج شدم، خیلی خوب نیس اینجا باشم. مخصوصاً اینکه با تو دیده بشم، ممکنه برات مشکل‌ساز بشه. محوطۀ دانشگاه هم که همچنان تحصن هست و پلیس همه رو چک می‌کنه. بریم بیرون بهتره!» ▪️اعتراف می‌کنم کنجکاوی فکرم را از کار انداخته و دلم می‌خواست ببینم بعد از آنهمه اتفاق عجیبی که بین ما افتاده بود، حالا چه حرفی برای گفتن دارد اما باز هم می‌ترسیدم که فکری به سرعت برق در ذهنم جرقه زد و دستپاچه جواب دادم: «راستش خانوادم نگران نتیجۀ جلسه دفاع هستن. یه تماس باهاشون بگیرم بعد میام.» ▫️بهانه‌تراشی‌ام به نظرش معقول آمد؛ با لبخندی مهربان اشاره کرد راحت باشم و من همانطور که گوشی را از جیب مانتوی سورمه‌ای رنگم بیرون می‌کشیدم از مقابلش فاصله گرفتم. ▪️باید به قدری دور می‌شدم که صدایم را نشنود و فرصت زیادی برای پیاده کردن نقشه‌ام نداشتم که به سرعت شماره حامد را گرفتم. ▫️همانجا در خم راهرو به انتظارم ایستاده بود، مستقیم نگاهش می‌کردم تا مطمئن شوم حواسش به صحبتم نباشد و او نگاهش به زمین و غرق دنیای خودش بود. ▪️بوق‌های آزاد را می‌شمردم تا زودتر صدای حامد را بشنوم و همین که سلام کرد، با عجله توضیح دادم: «من خیلی نمی‌تونم صحبت کنم... همون استادم که بهت گفتم الان اومده دانشکده، پشت در سالن دفاع منتظرم بود... گفت می‌خواد باهام حرف بزنه، پیشنهاد داد بریم همین پارک کنار دانشگاه...» ▫️خیال می‌کرد تماس گرفتم تا از نتیجۀ جلسۀ دفاع برایش بگویم و حالا طوری سکوتش سنگین بود که ترسیدم دوباره غیرتش گُر گرفته باشد و از خودم دفاع کردم: «من اصلاً راحت نیستم باهاش برم، فقط چون تو اصرار داشتی دلیل کارش رو بفهمیم و می‌گفتی ممکنه برام دردسر بشه خواستم باهات مشورت کنم.» ▪️شاید خودش خبر نداشت اما به قدری خاطرش برایم عزیز بود که هنوز همسرش نشده بودم و دلم راضی نمی‌شد بی‌خبر از او قدمی با نامحرمی بردارم و معصومانه پرسیدم: «به نظرت چی‌کار کنم؟» ▫️نفس بلندی کشید که حساب کار دستم آمد و با صدایی که از ناراحتی خَش افتاده بود، به زحمت جواب داد: «ممنون که بهم خبر دادی... به نظرم برو... فقط از اول با من تماس بگیر و گوشی رو یه جایی بذار که دقیقاً بشنوم چی میگه...» ▪️از شرطی که کرده بود، جا خوردم و خودش حرف عجیبش را توجیه کرد: «من فقط می‌خوام مراقبت باشم محیا! تو این شرایط تحصن که دانشجوهایی مثل تو زیر ذره‌بین پلیس هستن، نمی‌خوام برات مشکلی پیش بیاد، فقط همین!»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb