eitaa logo
داناب (داستانک+نکات‌ناب)💠
11.7هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
5.6هزار ویدیو
124 فایل
﷽، #داناب (داستانک‌های آموزنده و نکات ناب کاربردی) 🔹کاری از مؤسسه جهادی #مصباح 🔻سایر صفحات: 🔹پاسخ به‌شبهات؛ @shobhe_Shenasi 🔹سخنرانی‌ها: @ghorbanimoghadam_ir 🌐 سایت: ghorbanimoghadam.ir 🔻تبادل و تبلیغ @tabligh_arzan
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹روزي مرد نابينايي روي پله‌هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود. روي تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنيد. روزنامه نگارخلاقي از کنار او مي گذشت. نگاهي به او انداخت، فقط چند سکه در داخل کلاه بود. روزنامه نگار چند سکه داخل کلاه انداخت و با مرد کور درد و دل کرد. مرد کور خيلي آه و ناله مي کرد و از اينکه مردم بينا به فکر امثال او نيستند، شِکِوه و شکايت داشت. روزنامه نگار، ايده ايي به ذهنش رسيد و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد، تابلوي او را برگرداند و اعلان ديگري روي آن نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است! حال مرد کور را پرسيد. مرد کور از صداي روزنامه نگار، او را شناخت و از او پرسيد که بر روي تابلو چه چيزي نوشته که امروز خيلي از مردمان رهگذر به او کمک نمودند؟ روزنامه نگار نوشته بود: امروز بهار است، ولي من نمي توانم آن را ببينم! 💖وقتي کارتان را نمي توانيد پيش ببريد استراتژي خود را تغيير دهيد، خواهيد ديد بهترين ها ممکن خواهد شد. ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
در مراسم بزرگداشت بیل برادلی، سناتور نیوجرسی که در سال 1987 برگزار شد اتفاق جالبی رخ داد: برادلی منتظر بود تا سخنرانی اش را ایراد کند. پیشخدمتی که مشغول کار بود، تکه ای کره در بشقاب او گذاشت. برادلی به او گفت: "ببخشید ممکن است من دوتکه کره داشته باشم؟" پیشخدمت جواب داد: "خیر! هرنفر، یک تکه !". برادلی گفت: "گمان می کنم شما مرا بجا نیاوردید. من بیلی برادلی، فارغ التحصیل آکسفورد، بازیکن حرفه ای بسکتبال، قهرمان جهان و سناتور ایالات متحده هستم". پیشخدمت گفت: "خب، شاید شما هم نمی دانید من چه کسی هستم؟ " برادلی گفت: "نه، نمی دانم. شما چه کسی هستید؟". پیشخدمت گفت: "من مسئول کره ها هستم".!!! نتیجه اخلاقی: هر وقت توانستیم اینجور مسئولانی برای "کره های کشورمان" تربیت کردیم مشکل فسادهای هزار هزار میلیاردی و بدبختی و فقر و فلاکت ها و غیره مان هم حل خواهد شد!! ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
♦️فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت. استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم. شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد . استاد به او گفت: آیا میتوانی مثل همان نقاشی را برایم بکشی؟ شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد و متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که : ""اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید"" غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند. استاد به شاگرد گفت: "" همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه " ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
اعترافات یک رانت‌خوار ✍️ آقای رئیس‌جمهور دوستت دارم،‌ می‌دانی چرا؟ در سال ۹۳ تولیدی کوچکی داشتم. به دلیل اوضاع بد بازار، آن را ۱۰ میلیارد تومان فروختم و پولم را با نرخ سی و چند درصد توی چند بانک و موسسه مالی اعتباری گذاشتم و در سال ۹۶، شد ۲۲ میلیارد. علاوه بر اون،‌ از سال ۹۳، رفتم توی کار واردات. ✍️ خوشبختانه با نرخ دلار تقریبا ثابت تا قبل سال ۹۶، سود خوبی داشتم و همه‌اش رو ملک می‌خریدم و اجاره می‌دادم. ✍️ سال ۹۶ بود که پولم را از بانک خارج کردم و با ارز ۳۷۰۰ تومانی، ۶ میلیون دلار خریدم. تازه از اون سکه‌های ارزون حراجی بانک مرکزی هم خریدم و درجا تو بازار فروختم. در سال ۹۷ هم توی همون بحبوحه با ارز ۱۴۰۰۰ تومان فروختم و ماحصلش شد ۸۴ میلیارد تومان. ✍️ پول حاصله را وارد بورس کردم و با یک چرخی که در بورس زدم و شاخص هم به خاطر سیاست‌های داهیانه دولت دوبرابر شد و خوشبختانه رسیدم به ۱۷۰ تا. یکی دو تا خرید و فروش ماشین لوکس کردم و تا الان رساندمش به ۲۰۰ میلیارد تا. کجای دنیا این اتفاق می افته؟ منبع: دنیای اقتصاد ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
مدرسه‌اي دانش‌آموزان را با اتوبوس به اردو مي‌برد. در مسير حرکت، اتوبوس به يک تونل نزديک مي‌شود که نرسيده به آن تابلويي با اين مضمون ديده مي‌شود: «حداکثر ارتفاع سه متر» ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود ولي چون راننده قبلا اين مسير را آمده بود با کمال اطمينان وارد تونل مي‌شود اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشيده مي‌شود و پس از به وجود آمده صدايي وحشتناک در اواسط تونل توقف مي‌کند. پس از آرام شدن اوضاع مسئولين و راننده پياده شده و از ديدن اين صحنه ناراحت مي‌شوند. پس از بررسي اوضاع مشخص مي‌شود که يک لايه آسفالت جديد روي جاده کشيده‌اند که باعث اين اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ يکي به کندن آسفالت و ديگري به بکسل کردن با ماشين سنگين ديگر و غيره. اما هيچ کدام چاره‌ساز نبود تا اينکه پسربچه‌اي از اتوبوس پياده شد و گفت: «راه حل اين مشکل را من مي‌دانم!» يکي از مسئولين اردو به پسر مي‌گويد: «برو بالا پيش بچه‌ها و از دوستانت جدا نشو!» پسربچه با اطمينان کامل مي‌گويد: «به خاطر سن کم مرا دست کم نگيريد و يادتون باشه که سر سوزن به اين کوچکي چه بلايي سر بادکنک به آن بزرگي مي‌آورد.» مرد از حاضر جوابي کودک تعجب کرد و راه‌حل را از او خواست. بچه گفت: «پارسال در يک نمايشگاهي معلم‌مان يادمان داد که از يک مسير تنگ چگونه عبور کنيم و گفت که براي اينکه داراي روح لطيف و حساسي باشيم بايد درون‌مان را از هواي نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالي کنيم و در اين صورت مي‌توانيم از هر مسير تنگ عبور کنيم و به خدا برسيم.» مسئول اردو از او پرسيد: «خب اين چه ربطي به اتوبوس دارد؟» پسربچه گفت: «اگر بخواهيم اين مسئله را روي اتوبوس اجرا کنيم بايد باد لاستيک‌هاي اتوبوس را کم کنيم تا اتوبوس از اين مسير تنگ و باريک عبور کند.» پس از اين کار اتوبوس از تونل عبور کرد. ✨خالي کردن درون از هواي کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسيرهاي تنگ زندگي است.✨ ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
مدرسه‌اي دانش‌آموزان را با اتوبوس به اردو مي‌برد. در مسير حرکت، اتوبوس به يک تونل نزديک مي‌شود که نرسيده به آن تابلويي با اين مضمون ديده مي‌شود: «حداکثر ارتفاع سه متر» ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود ولي چون راننده قبلا اين مسير را آمده بود با کمال اطمينان وارد تونل مي‌شود اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشيده مي‌شود و پس از به وجود آمده صدايي وحشتناک در اواسط تونل توقف مي‌کند. پس از آرام شدن اوضاع مسئولين و راننده پياده شده و از ديدن اين صحنه ناراحت مي‌شوند. پس از بررسي اوضاع مشخص مي‌شود که يک لايه آسفالت جديد روي جاده کشيده‌اند که باعث اين اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ يکي به کندن آسفالت و ديگري به بکسل کردن با ماشين سنگين ديگر و غيره. اما هيچ کدام چاره‌ساز نبود تا اينکه پسربچه‌اي از اتوبوس پياده شد و گفت: «راه حل اين مشکل را من مي‌دانم!» يکي از مسئولين اردو به پسر مي‌گويد: «برو بالا پيش بچه‌ها و از دوستانت جدا نشو!» پسربچه با اطمينان کامل مي‌گويد: «به خاطر سن کم مرا دست کم نگيريد و يادتون باشه که سر سوزن به اين کوچکي چه بلايي سر بادکنک به آن بزرگي مي‌آورد.» مرد از حاضر جوابي کودک تعجب کرد و راه‌حل را از او خواست. بچه گفت: «پارسال در يک نمايشگاهي معلم‌مان يادمان داد که از يک مسير تنگ چگونه عبور کنيم و گفت که براي اينکه داراي روح لطيف و حساسي باشيم بايد درون‌مان را از هواي نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالي کنيم و در اين صورت مي‌توانيم از هر مسير تنگ عبور کنيم و به خدا برسيم.» مسئول اردو از او پرسيد: «خب اين چه ربطي به اتوبوس دارد؟» پسربچه گفت: «اگر بخواهيم اين مسئله را روي اتوبوس اجرا کنيم بايد باد لاستيک‌هاي اتوبوس را کم کنيم تا اتوبوس از اين مسير تنگ و باريک عبور کند.» پس از اين کار اتوبوس از تونل عبور کرد. ✨خالي کردن درون از هواي کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسيرهاي تنگ زندگي است.✨ ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
🔹روزي مرد نابينايي روي پله‌هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود. روي تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنيد. روزنامه نگارخلاقي از کنار او مي گذشت. نگاهي به او انداخت، فقط چند سکه در داخل کلاه بود. روزنامه نگار چند سکه داخل کلاه انداخت و با مرد کور درد و دل کرد. مرد کور خيلي آه و ناله مي کرد و از اينکه مردم بينا به فکر امثال او نيستند، شِکِوه و شکايت داشت. روزنامه نگار، ايده ايي به ذهنش رسيد و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد، تابلوي او را برگرداند و اعلان ديگري روي آن نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است! حال مرد کور را پرسيد. مرد کور از صداي روزنامه نگار، او را شناخت و از او پرسيد که بر روي تابلو چه چيزي نوشته که امروز خيلي از مردمان رهگذر به او کمک نمودند؟ روزنامه نگار نوشته بود: امروز بهار است، ولي من نمي توانم آن را ببينم! 💖وقتي کارتان را نمي توانيد پيش ببريد استراتژي خود را تغيير دهيد، خواهيد ديد بهترين ها ممکن خواهد شد. ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
"علی خسرو شاهی" بنیانگذار و مدیر کارخانه مینو در کتاب خاطراتش آورده است: یک کارخانه شکلات سازی سوئیسی گاهی به دلیل ایراد دستگاه هایش در خط تولید، بسته بندی خالی رد می کرده، بدون اینکه در داخل بسته شکلات بگذارد و همین بسته های خالی احتمالی، باعث نارضایتی مشتریان می شده است. مسئولان این کارخانه سوئیسی آمدند کلی تحقیق کردند٬ و دست آخر پس از حدود یک و نیم میلیون دلار هزینه، به این نتیجه رسیدند که سر راه دستگاه نوعی وسیله لیزری بگذارند که بسته بندی های خالی را به طور اتوماتیک شناسایی کند و بردارد. با شنیدن این خبر نگران شدم. چون دستگاه ما هم مشابه همان کارخانه شکلات سازی، ساخت همان شرکت سوئیسی بود، دستور تحقیق دادم، بعد از یک هفته سرپرست ماشینها آمد و گفت: بله درست است، در دستگاههای ما هم چنین ایرادی دیده شده و حتی ممکن است چنین محصولاتی به بازار هم راه پیدا کرده باشد. نگرانی ام زیادتر شد و تصمیم گرفتم در جلسه هیئت مدیره روی موضوع بحث کنیم. می خواستم نظر هیئت مدیره را در مورد یک و نیم میلیون دلار خرج احتمالی اخذ کنم. فردای آن روز با اعضای هیت مدیره برای بازدید از ماشین به کارگاه تولید رفتیم و دیدیم یک پنکه روی صندلی جلو میز ماشین قرار دارد. از کارگر ساده٬ بالا سر ماشین پرسیدم: این برای چه است؟ گفت: ماشین گاهی بسته خالی میزنه. من هم این پنکه را که تو انبار بود آوردم، گذاشتم سر راه دستگاه که بسته های خالی از شکلات را با باد پرت کنه بیرون. نگاهی به هیئت مدیره کردم، تمامشان رنگشان پریده بود. به کارگر خلاق که ما را از شر٬ یک و نیم میلیون دلار، خرج اضافی رهانیده بود٬ یک تشویق نامه به اضافه یک ماه حقوق و یک خانه در کرج هدیه دادم...! ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
مدرسه‌اي دانش‌آموزان را با اتوبوس به اردو مي‌برد. در مسير حرکت، اتوبوس به يک تونل نزديک مي‌شود که نرسيده به آن تابلويي با اين مضمون ديده مي‌شود: «حداکثر ارتفاع سه متر» ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود ولي چون راننده قبلا اين مسير را آمده بود با کمال اطمينان وارد تونل مي‌شود اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشيده مي‌شود و پس از به وجود آمده صدايي وحشتناک در اواسط تونل توقف مي‌کند. پس از آرام شدن اوضاع مسئولين و راننده پياده شده و از ديدن اين صحنه ناراحت مي‌شوند. پس از بررسي اوضاع مشخص مي‌شود که يک لايه آسفالت جديد روي جاده کشيده‌اند که باعث اين اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ يکي به کندن آسفالت و ديگري به بکسل کردن با ماشين سنگين ديگر و غيره. اما هيچ کدام چاره‌ساز نبود تا اينکه پسربچه‌اي از اتوبوس پياده شد و گفت: «راه حل اين مشکل را من مي‌دانم!» يکي از مسئولين اردو به پسر مي‌گويد: «برو بالا پيش بچه‌ها و از دوستانت جدا نشو!» پسربچه با اطمينان کامل مي‌گويد: «به خاطر سن کم مرا دست کم نگيريد و يادتون باشه که سر سوزن به اين کوچکي چه بلايي سر بادکنک به آن بزرگي مي‌آورد.» مرد از حاضر جوابي کودک تعجب کرد و راه‌حل را از او خواست. بچه گفت: «پارسال در يک نمايشگاهي معلم‌مان يادمان داد که از يک مسير تنگ چگونه عبور کنيم و گفت که براي اينکه داراي روح لطيف و حساسي باشيم بايد درون‌مان را از هواي نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالي کنيم و در اين صورت مي‌توانيم از هر مسير تنگ عبور کنيم و به خدا برسيم.» مسئول اردو از او پرسيد: «خب اين چه ربطي به اتوبوس دارد؟» پسربچه گفت: «اگر بخواهيم اين مسئله را روي اتوبوس اجرا کنيم بايد باد لاستيک‌هاي اتوبوس را کم کنيم تا اتوبوس از اين مسير تنگ و باريک عبور کند.» پس از اين کار اتوبوس از تونل عبور کرد. ✨ پی‌نوشت خالي کردن درون از هواي کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسيرهاي تنگ زندگي است.✨ ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
مدرسه‌اي دانش‌آموزان را با اتوبوس به اردو مي‌برد. در مسير حرکت، اتوبوس به يک تونل نزديک مي‌شود که نرسيده به آن تابلويي با اين مضمون ديده مي‌شود: «حداکثر ارتفاع سه متر» ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود ولي چون راننده قبلا اين مسير را آمده بود با کمال اطمينان وارد تونل مي‌شود اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشيده مي‌شود و پس از به وجود آمده صدايي وحشتناک در اواسط تونل توقف مي‌کند. پس از آرام شدن اوضاع مسئولين و راننده پياده شده و از ديدن اين صحنه ناراحت مي‌شوند. پس از بررسي اوضاع مشخص مي‌شود که يک لايه آسفالت جديد روي جاده کشيده‌اند که باعث اين اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ يکي به کندن آسفالت و ديگري به بکسل کردن با ماشين سنگين ديگر و غيره. اما هيچ کدام چاره‌ساز نبود تا اينکه پسربچه‌اي از اتوبوس پياده شد و گفت: «راه حل اين مشکل را من مي‌دانم!» يکي از مسئولين اردو به پسر مي‌گويد: «برو بالا پيش بچه‌ها و از دوستانت جدا نشو!» پسربچه با اطمينان کامل مي‌گويد: «به خاطر سن کم مرا دست کم نگيريد و يادتون باشه که سر سوزن به اين کوچکي چه بلايي سر بادکنک به آن بزرگي مي‌آورد.» مرد از حاضر جوابي کودک تعجب کرد و راه‌حل را از او خواست. بچه گفت: «پارسال در يک نمايشگاهي معلم‌مان يادمان داد که از يک مسير تنگ چگونه عبور کنيم و گفت که براي اينکه داراي روح لطيف و حساسي باشيم بايد درون‌مان را از هواي نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالي کنيم و در اين صورت مي‌توانيم از هر مسير تنگ عبور کنيم و به خدا برسيم.» مسئول اردو از او پرسيد: «خب اين چه ربطي به اتوبوس دارد؟» پسربچه گفت: «اگر بخواهيم اين مسئله را روي اتوبوس اجرا کنيم بايد باد لاستيک‌هاي اتوبوس را کم کنيم تا اتوبوس از اين مسير تنگ و باريک عبور کند.» پس از اين کار اتوبوس از تونل عبور کرد. ✨ پی‌نوشت خالي کردن درون از هواي کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسيرهاي تنگ زندگي است.✨ ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
♦️فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت. استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم. شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد . استاد به او گفت: آیا میتوانی مثل همان نقاشی را برایم بکشی؟ شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد و متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که : ""اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید"" غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند. استاد به شاگرد گفت: "" همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه " ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
گاهی اگر آهسته بری زودتر می رسی تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و می‌خواست آنها را با ماشین به انبار منتقل کند. در راه از پسری پرسید: «تا جاده چقدر راه است؟» پسر جواب داد: «اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر.» تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و در دل به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند. اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصول‌ها به زمین ریخت. تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودرواش بر می‌گشت یاد حرف‌های پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید بقیه راه را آرام و بااحتیاط طی کرد. آری! گاهی باید آرام تر قدم برداریم تا به شاید سریع‌تر به مقصد برسیم.! ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir