🦋
تو دل شلوغی نمایشگاه کتاب، میان نگاههای کنجکاو و دستهایی که دنبال دانایی میگردن، ایستاده بود؛ زنی با لبخندی آشنا، آنقدر صمیمی که انگار سالهاست میشناسیاش. لحظهای که دوربینت را بالا آوردی، فقط عکس نگرفتی، پلی زدی میان دل و دغدغهات.
او دل داد به حرفهایت؛ به نگرانیهایت برای زنانی که فرهنگ و آگاهی میتواند برایشان نجات باشد، قدرت باشد، چراغی در مسیر تاریک. کمکم از قاب دوربین بیرون آمدید و وارد قاب رفاقت شدید.
حرفهایتان گل انداخت، از کتاب گفتید، از زنان، از رشد، از امید...
این عکس فقط یک تصویر نیست؛ یک آغاز است، یک برخورد ساده که به نقطهای پر از مهر و گفتگو رسید. گویی فرهنگ، مثل همین نمایشگاه، بهانهای شد برای آشناشدن، برای همدلی، برای دیدن زنانی که در مسیر آگاهی ایستادهاند، با لبخند، با ایمان...
#مهتا_صانعی
#نمایشگاه_کتاب
#روایت
@darvazhe
🦋
محو تماشای زنی شدم که با ظرافتی عجیب، غرفهاش را معرفی میکرد. نه فقط معرفی، که گویی داشت تکهای از جانش را نشانم میداد.
باور داشت. به هر واژه، به هر صفحه، به هر مفهومی که از زبانش جاری میشد.
و من... فقط نگاه میکردم.
لحظهای حس کردم در برابر باور عمیقش، کم آوردهام.
انگار او حقیقت داشت، و من نه.
او «بود»، و من فقط پژواکی...
#مهتا
#نمایشگاه_کتاب
#روایت
@darvazhe