eitaa logo
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
478 دنبال‌کننده
562 عکس
68 ویدیو
1 فایل
اینجا مکانی برای سالم زیستن و درمان شماست با افتخار موسسه درمانی طب سنتی طیبات جهت درمان قطعی و تضمینی بسیاری از بیماری های لاعلاج داروهای صددرصد گیاهی را در اختیار شما قرار می دهد. مشاوره👇 @tebsaalem
مشاهده در ایتا
دانلود
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطرات‌سـیده‌زهـرا‌حـسینے❤️🍃 #به‌اهتمام‌سیده‌اعظم‌حسـینـے💞🌸 #فـصـل‌سوّم3⃣ #قـسـمـت‌چـهارم4⃣ 🌸🌸🌸🌸
❤️🍃 💞🌸 ⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 همان روزها که خبر آمدن امام به ایران در همه جا پیچیده بود ، برای ما تلویزیون خرید از این کار خیلی تعجب کردیم او ارادت خاصی به نوارهای سخنرانی مرحوم کافی و قرآن عبدالباسط داشت و نوارهای آن‌ها را گوش می‌کرد و برای ما هم می‌گذاشت. هر وقت می گفتیم تلویزیون بخر ، نواری از مرحوم کافی را پخش میکرد که میگفت:(مراقب باشید اینها با این برنامه هایی که از تلویزیون پخش می‌کنند می‌خواهند بی عفتی را رواج بدهند. لحظه تاریخی ورود امام به ایران بابا تلویزیون را وسط پذیرایی گذاشت ، همه دور تا دور آن نشستیم وقتی امام را دیدیم که در فرودگاه است به رغم ممانعت باقیمانده های رژیم پهلوی وارد خاک ایران شد ، صلوات فرستاده و از خوشحالی بالا و پایین پریدیم ، در این بین نگاهم که به بابا افتاد از پهنای صورت اشک میریخت ، بابا حالا دیگر دوران دربه‌دری و بدبختی اش به پایان رسیده بود و مضمون سیاسی نبود ، کابوس ساواک هم دیگر مثل کابوس استخبارات به سراغ من نمی‌آمد ، خیلی وقت‌ها به این فکر می کردم مگر بابا چه کار میکند که اینقدر باید کنترل شود ،خدا را شکر تمام شد. بعد از پیروزی انقلاب دیگر علی در خانه پیدایش نمی شد در جهاد سازندگی ثبت نام کرده بود و برای کمک به کشاورزان ودرست کردن روستاها به مناطق محروم می رفت ، خیلی از شبها برای کنترل امنیت شهر هم نوبت کشیک داشت و خانه نمی آمد. هنوز چند ماهی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که زمزمه‌هایی در شهر شنیده می‌شد می‌گفتند بعضی از سران طوایف عرب خواهان استقلال هستند. آنها دقیقا قبل از انقلاب با ساواک همکاری داشتند و دوباره دسیسه‌ای چیده بودند ، برای ترساندن مردم و پشیمان کردن مردم از انقلاب هر روز در جایی بمب گذاری می کردند و به مسجد جامع ، بازار استادیوم ورزشی و خیلی جای دیگر حمله میکردند ، در نقشه شان اسم خرمشهر را محمره و آبادان را عبادان گذاشته بودند. نیروهای انقلابی سعی جیکردند جلوی این جریان را بگیرند در حالیکه مهمات و تجهیزات کافی نداشتند ، بابا گفته بود ، من، لیلا و محسن از بین همسایه ها و اقوام کلی ملافه تمیز و دارو و صابون جمع‌آوری کردیم و برای علی و دوستانش فرستادیم. بالاخره از تهران به خرم آباد نیروی نظامی وارد شهر شد و به مدرسه عراقی ها که ساختمانی در خیابان لب شط نزدیک بهداری شهرداری بود حمله آور و اولین و مهمترین مرکز فتنه بسته شد. ظاهرا با این حرکت غائله عرب سرکوب شد اما از پا ننشستند در خانه های بسیجیان فعال اعلامیه‌های تهدید آمیز می‌ریختند و ..... علی اصرار داشت وارد سپاه شود ، آبان سال ۱۳۵۸ اعلام کردند به عنوان پاسدار در سپاه پذیرفته شده است ، اولین حقوقش را به فقرا ببخشید. فروردین سال ۱۳۵۹ بود بابا برای اولین بار اجازه داد ، که بود من لیلا و محسن همراه خانواده حسینی به سیزده بدر برویم. علی برای استفاده از اسلحه همیشه زجر می کشید ، چون دو تا از انگشتان هر دست مادرزادی به هم چسبیده بود و موقع کشیدن گلنگدن به شیار اسلحه گیر میکرد و .... مردادماه با شدت گرفتن درگیری های مرزی ساکنان روستاهای آن مناطق مجبور به تخلیه روستاها ایشان شده و به شهر آمده بودند اکثر آنها بودند و اصل کارشان نخلستان بود سبزی ، صیفی جات شیر ، سر شیر و ماست هم تولید می کردند و به بازار شهر می‌آوردند. در جریان درگیری‌های مرزی کلی از دام و احشام این روستاییان تلف شده بودند. آنطور که از بابام سعی کردند بهانه‌ای به دست آنان دهند و شلیک شان را بی‌پاسخ بگذارند نظامیان عراقی بیشتر می‌شد ، گستاخی آنها به جایی رسیده بود که با قایق های نظامی ایشان وارد آب‌های ما می شدند و می آمدند و به مواضع ما ضربه می‌زند که یه ما ناچار شدند با آنها مقابله کنند. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 (فـصل‌سوّم)❤️🍃 ❤️🍃 📚 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطرات‌سـیده‌زهـرا‌حـسینے❤️🍃 #به‌اهتمام‌سیده‌اعظم‌حسـینـے💞🌸 #فـصـل‌چـهــارم4⃣ #قـسـمـت‌چـهارم4⃣
❤️🍃 💞🌸 ⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 گره ابروان بابا باز شد ، نگاهی بهم کرد و پرسید:(نترسیدی؟) یکم حالم بد شد ، آمدم بگویم غش و ضعف کردم ، ولی حرفم را خوردم و در عوض گفتم؛(سعی کردم به خودم مسلط باشم) گفت:(امروز روزیه که همه باید به هم کمک کنیم) خیلی با بابا صحبت کردم و در نهایت بهم اجازه کمک کردن در جناح های مختلف را داد با اجازه ای که داشتم ، دیگر خیالم راحت شده بود ، احساس می‌کردم روحیه ام از آن کسالت بیرون آمده است تصمیم گرفتم همون موقع به جنت آباد برگردم ، رفتم توی حیاط دم شیر آب وضوی بدل از غسل گرفتن توی تور مهر نمازم را خواندم به نظرم بعد از نماز حالم خیلی بهتر شده بود و آن فشاری که روی قلبم بود برطرف شده بود. جوراب هایم را برداشتم و پوشیدم ، با اینکه آنها را شسته بودم بازهم بوی کافور و غسالخانه میداد ، همان موقع ؛ زینب کوچولوی پنج ساله آمد طرفم. چون از صبح تا حال مرا ندیده بود ، میدانستم که میخواهد بغلش کنم. به او گفتم:(عزیزم نیا طرفم ، لباسم کثیفه) سرش را بالا گرفت ، اخمی به ابروهای پیوندی اش انداخت و با آن چشم های بادامی شکل مشکی اش ، نگاه پرسشگری بهم کرد ، انتظار چنین حرفی را از من نداشت. گفتم:(من دارم میرم ، غروب که اومدم ، لباسام رو عوض کردم بغلت میکنم. حالا بگو از صبح تا حالا چیکار کردی؟) (دا) که صدایم را شنیده بود از آشپزخانه بیرون آمد و با لحن خاصی که نشان از اعتراض داشت گفت:(علی خیر) "اُقر به خیر" گفتم:(دوباره میرم جنت آباد) گفت:(هم ورچه به چی جنت آباد) "باز برای چی میخوای بری جنت آباد"" گفتم:(دیدی که بابا اجازه داد برم) گفت:(پس من چیکار کنم؟ از صبح تا حالا گذاشتی رفتی. من دست تنها موندم) میدانستم فقط کار خستش نکرده. بچه ها از من بیشتر از (دا) حساب میبردند. حالا که نبودم رشته کار از دستش در آمده بود. خودش هم این را گفت:(بچه ها خیلی اذیت میکنن) گفتم:(خب لیلا که هست) با حرص زیر لب تکرار کرد:(لیلا که هست) چادرم را که سر کردم ، با اینکه از دستم ناراحت بود ، گفت:(پس ناهارت چی؟وایسا برات ناهار بیارم) گفتم:(نمیخوام ، اشتها ندارم ، هیچی از گلوم پایین نمیره) آمدم بیرون و راه افتادم ، فکرم حسابی مشغول بود. به جنت آباد رسیدم ، بعد از ظهر هم وضع بهتر از صبح نبود ولی این بار فکر کردم راحت تر بود و دیگر دلشوره نداشتم محیط غسالخانه هم برایم عادی تر شده بود با این حال موقع کار کردن اشک میریختم ، ولی یکدفعه از جنازه هایی که داخل فرستاده بودند آشنایی را دیدم ، تنم لرزید ، یکی از زنهای همسایه مان بود که قبلا در محله ما زندگی میکرد ، صدای ضجه شوهرش را از پشت در شنیدم ، گریه و ناله هایش دلخراش بود ، شوهرش زیبا و سفید روی بود که دلباخته این دختر سیاه پوست شده بود دخترک زیبایی نداشت و از نظر ظاهری نقطه مقابل شوهرش بودن اما هم را دوست داشتند و به رغم مخالفت‌های خانواده هایشان باهم ازدواج کرده بودند. دوباره احساس ضعف و سرگیجه بهم دست داد. به سمت کمد رفتم که یک دفعه انگار برق شدیدی به من وصل کرده باشند برگشتم بازهم چهره آشنای دیگری بود ، چند سال پیش با هم در یک کوچه زندگی می‌کردیم او را در حالی دیدم ، که کف غسالخانه خوابیده است و پسر یک ساله اش هم روی دستانش بود ‌، می‌دانستم بچه دومش هم همین روزها به دنیا می‌آید هفت_هشت سالی میشد که ازدواج کرده بود ، اما بچه دار نمی شد ، خانواده اش آنقدر این در و آن در زدند و نذر و نیاز کردند تا خدا عنایت کرد ، تازه یک سال بود صاحب پسری شده بودند با تولد این بچه زندگی‌شان متحول شد ، شور و شادی به خانه شان آمد ، هنوز این بچه نوزاد بود که دوباره حامله شد ، بالای سرش نشستم ترکش به سرش خورده بود ولی بدنش سالم بود ، اما ترکش ها پهلو و گلوی بچه اش را از هم دریده بودند ، این دو را همانطور که سربچه در بغل مادرش بود به غسالخانه آورده بودند. خیلی حالم بد شد از غسالخانه خارج شدم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 (فـصل‌چـهارم)❤️🍃 💫💞🌸 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞