eitaa logo
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
478 دنبال‌کننده
562 عکس
68 ویدیو
1 فایل
اینجا مکانی برای سالم زیستن و درمان شماست با افتخار موسسه درمانی طب سنتی طیبات جهت درمان قطعی و تضمینی بسیاری از بیماری های لاعلاج داروهای صددرصد گیاهی را در اختیار شما قرار می دهد. مشاوره👇 @tebsaalem
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃 💞🌸 ⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 چندین سال بعد در حوالی سال ۱۳۵۶ ، کم‌کم زمزمه‌های انقلاب از گوشه و کنار به گوش میرسید ، علی هم خیلی زود توی خط فعالیت‌های انقلابی افتاد درس را هم کنار گذاشت ، بابا با اینکه همیشه روی درس علی و محسن حساس بود ، چون خودش سابقه فعالیت سیاسی داشت ، نه تنها با موضع علی مخالفتی نکرد بلکه خودش هم با او همراه شد. آنها آخر شب ها می‌نشستند و آهسته درباره جریانات انقلاب صحبت می‌کردند ، من خیلی کنجکاو بودم از حرف های آنها سر در بیاورم ولی چیزی دستگیرم نمی‌شد ، آخرهای شب بیرون می‌رفتند تا اعلامیه‌ها و نوارهای سخنرانی امام را که علی می‌آورد پخش کنند ، در جریان این مسائل علی از نظر فکری واقعاً رشد کرد ، این افکار روی جسمش هم تاثیر گذاشته بود ، تحت تاثیر علی ما هم بزرگ شدیم و به خواندن کتاب‌هایی که علی میخواند رو آوردیم. بابا دورادور حواسش به ما بود ، یکبار علی پوستری از (چه گوارا) آورد ، در آن زمان این فرد مورد توجه آزادیخواهان بود که قصد مبارزه با امپریالیسم را در سر می پروراندند ، وقتی بابا به خانه آمد و عکس (چه گوارا) را روی دیوار اتاق دید ناراحت شد ، بعد از چند روز پوستر را از دیوار جدا کرد و توی کمد علی گذاشت ، علی هم که دلیل این کار را می‌دانست ، چیزی نگفت آخر بابا نکته سنج و دقیق بود و با تمام عشقی که به ائمه اطهار داشت ، پوسترهای که عکس امامان در آن نقاشی شده بود را قبول نداشت و مخالف بود که این تصاویر به در و دیوار خانه زده شود میگفت:(یه عده یهودی ضالّه اینها را کشیدن تا در دین ما انحراف ایجاد کنن) جریانات انقلاب که علنی تر شد و به اعتراضات خیابانی تبدیل شد ، علی یک دوربین عکاسی و یک ضبط صوت کوچک خرید ، در تظاهرات صدای مردم را ضبط می‌کرد و عکس می‌گرفت. بابا که پا به پای علی حرکت میکردم ، محسن را هم با خودش می‌برد ، قرار گذاشته بودند به مردم آب برسانند ، قالب‌های بزرگ یخی می‌خریدند توی بشکه می انداختند و با وانت میان جمعیت می‌بردند. بابا به من و لیلا اجازه شرکت در تظاهرات را نمی‌داد می‌گفت:(شما دخترید از اینکه دست ساواکیا بیفتید میترسم). دو سالی میشد که من دیگر به مدرسه نمیرفتم با اینکه درسم خوب بود ولی مختلط بودن پسرها و دخترها در یک مدرسه ، باعث شد با خواسته بابا و کلی گریه و زاری ترک تحصیل کنم. در مدرسه معلمی به نام خانم نجاتی داشتیم ، زنی محجبه بود و به خاطر مذهبی بودنش هر مدرسه ای می رفت ، بعد از مدتی عذرش را می‌خواستند. خواهر خانم نجاتی همکلاسی من بود و از خانه‌شان برایم کتاب‌های مختلفی می آورد و بین کتاب های سری کتاب‌های (جوانان چرا) که فکر می کنم احمد بهشتی نویسنده آن بود به نظرم خیلی جالب می‌آمد. روزهای عجیب بود انگار همه مردم توی خیابانها بودند سربازان رژیم در بیشتر خیابان ها به خصوص ۴۰ متری ، فردوسی ، اطراف مسجد جامع و قسمت کشتارگاه که میدانستند شلوغ می‌شود ، تانک مستقر می کردند میخواستند به این شکل مردم را متفرق کنند ، سردسته این راهپیمایی‌ها جوانان شهر و روحانیانی مثل حاج آقا محمدی و نوری بودند که فعالانه کارها را پیش می‌بردند. کم‌کم به مغازه های مشروب فروشی که بیشتر بودن حمله به آوردند و آنها را آتش زدند ، مجسمه شاه را هم از فلکه فرمانداری پایین کشیدند ، خیلی هارا دستگیر کرده بودند ، ما هر روز منتظر بودیم ولی علی هم به دام آنها بیفتد همیشه خودش میگفت:(باید خیلی چالاک و زرنگ باشی تا جون سالم به در ببری) من هم با خانمهایی آشنا شدم که در مکتب قرآن فعالیت می‌کردند ، از طریق آنها در کلاسهای تفسیرشان که در دبیرستان هشترودی برگزار می‌شد شرکت کردم ، رفته‌رفته ارتباطم با مکتب بیشتر می‌شد ، مسئول آنجا خانمی به نام خدیجه بود که همسرش هم از فعالان سیاسی بود او بیشتر راهپیمایی‌ها را برنامه‌ریزی و هدایت می‌کرد ، دیگر برنامه‌های مکتب برگزاری مراسم دعای کمیل و ندبه بود ، از برنامه سخنرانی اساتیدی هم که از قم دعوت می‌شدند خیلی استفاده می‌شد. سرانجام تلاش مردم به ثمر نشست عصر یکی از روزها که از تظاهرات بر میگشتم سر خیابانی فرعی که فلکه دروازه را به فلکه اردیبهشت وصل می‌کرد ، تیتر روزنامه ها را نگاه کردم تیتر بزرگ روزنامه این بود (فردا امام می‌آید). تمام وجودم پر از شادی شد و شهر غوغایی بود .... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 (فـصل‌سوّم)❤️🍃 📚 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطرات‌سـیده‌زهـرا‌حـسینے❤️🍃 #به‌اهتمام‌سیده‌اعظم‌حسـینـے💞🌸 #فـصـل‌سوّم3⃣ #قـسـمـت‌چـهارم4⃣ 🌸🌸🌸🌸
❤️🍃 💞🌸 ⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 همان روزها که خبر آمدن امام به ایران در همه جا پیچیده بود ، برای ما تلویزیون خرید از این کار خیلی تعجب کردیم او ارادت خاصی به نوارهای سخنرانی مرحوم کافی و قرآن عبدالباسط داشت و نوارهای آن‌ها را گوش می‌کرد و برای ما هم می‌گذاشت. هر وقت می گفتیم تلویزیون بخر ، نواری از مرحوم کافی را پخش میکرد که میگفت:(مراقب باشید اینها با این برنامه هایی که از تلویزیون پخش می‌کنند می‌خواهند بی عفتی را رواج بدهند. لحظه تاریخی ورود امام به ایران بابا تلویزیون را وسط پذیرایی گذاشت ، همه دور تا دور آن نشستیم وقتی امام را دیدیم که در فرودگاه است به رغم ممانعت باقیمانده های رژیم پهلوی وارد خاک ایران شد ، صلوات فرستاده و از خوشحالی بالا و پایین پریدیم ، در این بین نگاهم که به بابا افتاد از پهنای صورت اشک میریخت ، بابا حالا دیگر دوران دربه‌دری و بدبختی اش به پایان رسیده بود و مضمون سیاسی نبود ، کابوس ساواک هم دیگر مثل کابوس استخبارات به سراغ من نمی‌آمد ، خیلی وقت‌ها به این فکر می کردم مگر بابا چه کار میکند که اینقدر باید کنترل شود ،خدا را شکر تمام شد. بعد از پیروزی انقلاب دیگر علی در خانه پیدایش نمی شد در جهاد سازندگی ثبت نام کرده بود و برای کمک به کشاورزان ودرست کردن روستاها به مناطق محروم می رفت ، خیلی از شبها برای کنترل امنیت شهر هم نوبت کشیک داشت و خانه نمی آمد. هنوز چند ماهی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که زمزمه‌هایی در شهر شنیده می‌شد می‌گفتند بعضی از سران طوایف عرب خواهان استقلال هستند. آنها دقیقا قبل از انقلاب با ساواک همکاری داشتند و دوباره دسیسه‌ای چیده بودند ، برای ترساندن مردم و پشیمان کردن مردم از انقلاب هر روز در جایی بمب گذاری می کردند و به مسجد جامع ، بازار استادیوم ورزشی و خیلی جای دیگر حمله میکردند ، در نقشه شان اسم خرمشهر را محمره و آبادان را عبادان گذاشته بودند. نیروهای انقلابی سعی جیکردند جلوی این جریان را بگیرند در حالیکه مهمات و تجهیزات کافی نداشتند ، بابا گفته بود ، من، لیلا و محسن از بین همسایه ها و اقوام کلی ملافه تمیز و دارو و صابون جمع‌آوری کردیم و برای علی و دوستانش فرستادیم. بالاخره از تهران به خرم آباد نیروی نظامی وارد شهر شد و به مدرسه عراقی ها که ساختمانی در خیابان لب شط نزدیک بهداری شهرداری بود حمله آور و اولین و مهمترین مرکز فتنه بسته شد. ظاهرا با این حرکت غائله عرب سرکوب شد اما از پا ننشستند در خانه های بسیجیان فعال اعلامیه‌های تهدید آمیز می‌ریختند و ..... علی اصرار داشت وارد سپاه شود ، آبان سال ۱۳۵۸ اعلام کردند به عنوان پاسدار در سپاه پذیرفته شده است ، اولین حقوقش را به فقرا ببخشید. فروردین سال ۱۳۵۹ بود بابا برای اولین بار اجازه داد ، که بود من لیلا و محسن همراه خانواده حسینی به سیزده بدر برویم. علی برای استفاده از اسلحه همیشه زجر می کشید ، چون دو تا از انگشتان هر دست مادرزادی به هم چسبیده بود و موقع کشیدن گلنگدن به شیار اسلحه گیر میکرد و .... مردادماه با شدت گرفتن درگیری های مرزی ساکنان روستاهای آن مناطق مجبور به تخلیه روستاها ایشان شده و به شهر آمده بودند اکثر آنها بودند و اصل کارشان نخلستان بود سبزی ، صیفی جات شیر ، سر شیر و ماست هم تولید می کردند و به بازار شهر می‌آوردند. در جریان درگیری‌های مرزی کلی از دام و احشام این روستاییان تلف شده بودند. آنطور که از بابام سعی کردند بهانه‌ای به دست آنان دهند و شلیک شان را بی‌پاسخ بگذارند نظامیان عراقی بیشتر می‌شد ، گستاخی آنها به جایی رسیده بود که با قایق های نظامی ایشان وارد آب‌های ما می شدند و می آمدند و به مواضع ما ضربه می‌زند که یه ما ناچار شدند با آنها مقابله کنند. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 (فـصل‌سوّم)❤️🍃 ❤️🍃 📚 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطرات‌سـیده‌زهـرا‌حـسینے❤️🍃 #به‌اهتمام‌سیده‌اعظم‌حسـینـے💞🌸 #فـصـل‌سوّم3⃣ #قـسـمـت‌پـنجـم5⃣ 🌸🌸🌸🌸
❤️🍃 💞🌸 ⃣ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 روز سی و یکم شهریور ماه ، همه منتظر بودند فردا برسد و بچه ها به مدرسه بروند ، توی خانه ما هم سعید می‌رفت کلاس اول ابتدایی حسن سوم ابتدایی و منصور هم اولراهنمایی بابا روز قبل پول داده بود برایشان خرید کنم ، من هم پسرها را برداشتم و رفتیم فلکه دروازه برایشان به اندازه پولی که داشتیم خریدیم. شب هم بچه‌ها را به هوای اینکه صبح اول وقت بلند شوند زود خواباندم ، بعد از اینکه نمازم را خواندم ، سفره را چیدم و بچه ها را از خواب بیدار کردم ، دلم می خواست خودم سعید و حسن را به مدرسه برسانم. روز اول مدرسه رفتن خودم بود کلی ذوق و شوق داشتم ، روزهای قشنگ مدرسه رفتن خودم را به یاد می‌آوردم توی مسیر همانطور که دست سعید را گرفته بودم ، به این طرف و آن طرف نگاه می‌کردم عجیب بود خیابان ها به نظرم خیلی خلوت بود. به مدرسه که رسیدیم در مدرسه بسته بود خیلی عجیب بود میخواستم در بزنم که یکی از همسایه‌ها را دیدم و با تعجب پرسیدم:(چرا در مدرسه بستس؟) ، (چرا خیابونا خلوته؟!) گفت:مگه نمیدونی نصف شب عراق حمله کرده) باورم نمی‌شد به همین راحتی به ما حمله کرده بودند ، چطور درخانه صدای بمب باران را نفهمیده بودم. به خودم که آمدم به سر خیابان برگشتم تا شاید کسی را ببینم و پرس و جو کنم و همینطور که سرگردان بودم احلام انصاری یکی از همکلاسی های دوران ابتدایی ام را دیدم. احلام گریه می‌کرد ، صورتش قرمز شده بود ، رفتم جلو و با اینکه مدتها بود او را ندیده بودم بدون هیچ حرف دیگری پرسید احلام چی شده چرا گریه می‌کنی ، گفت:(داییم شهید شده) گفتم: (چرا ، چرا شهید شده) گفت:(تو دیشب تو شهر نبودی مگه ، نمیدونی شهر رو بمباران کردند) گفت:( چرا ولی من چیزی نفهمیدم حالا چی شده) احلام در حالی که نمیتوانست جلوی گریه اش را بگیرد گفت:(داییم دیشب مهمونمون بود خوابیده بود که تو بمب باران شهید شد) خیلی ناراحت شدم پرسیدم:(حالا کجا می خوای بری) گفت:(جنت آباد ، داییم رو بردن اونجا) با این که دوست نداشتم احلام را تنها بگذارم با او به بیمارستان رفتم توی سالن بیمارستان رد خون از جلوی در ورودی تا داخل اتاقها کشیده شده بود بعضی جاها هم به نظر می‌آمد مجروح غرق در خون را روی زمین کشیده اند ، روی خون اثر کفش دیده می‌شد. قبل از آن است که در تمیزی نور مهتابی ها را منعکس می کرد و تنها بوی الکل و ... بودکه حس می‌شد ، اما حالا بوی خاک و خون و باروت که فضا را پر کرده بود مشامم را به شدت آزار میداد. اوضاع خوبی نبود همه فریاد می‌کشیدند همه ناله می زدند فقط یک نفر بلند فریاد بود که از اتاق انتهای سالن فریاد می‌کشید:(به دادم برسید دارم میمیرم) به دو با سر سمت او آمدم مردی که داد و هوار راه انداخته بود بدتر از بقیه نبود. به نظر می‌رسید داد و فریادش از ترس باشد و مجروحان هم اتاقی اش به او اعتراض می‌کردند می‌گفتند ساکت باش اول باید به اونایی که حالشان بدتر است برسند. پیش او رفتم ، نمی دانستم چکار باید بکنم از دیدن آن مجروح به شدت وحشت زده بودم. خیلی دلم می‌خواست کاری از دستم بر می آمد تا به پرستار ها که از شدت کار در بیمارستان خسته و عصبی شده بودند کمک بکنم. از اینکه نمی توانستم کاری انجام بدهم از دست خودم ناراحت بودم به خاطر همین از روی استیصال به خودم گفتم:(یعنی تو بدرد هیچی نمیخوری ، عرضه هیچ کاری رو نداری) خیلی حالم بد بود..... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 (فـصل‌چـهارم)❤️🍃 📚 💫💞🌸 💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞