eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
31.2هزار عکس
9هزار ویدیو
219 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 9⃣2⃣#قسمت_بیست_ونهم 💠 در تمام این مدت منتظر #شهادتش بودم و حالا خطش
❣﷽❣ 📚 💥 0⃣3⃣ 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت و یادم نمی‌رفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد. 💢 مصیبت همسایه‌ای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بی‌تاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد. 💠 در تاریکی صورتش را نمی‌دیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمی‌شد، می‌لرزید و بی‌مقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن گفته آمرلی باید آزاد بشه و دستور شروع عملیات رو داده!» 💢 غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمی‌گرده!» و همین حال حیدر شیشه را شکسته بود که با نگاهم التماس‌شان می‌کردم تنهایم بگذارند. 💠 زهرا متوجه پریشانی‌ام شد، زینب را با خودش برد و من با بی‌قراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.» 💢زمین‌های کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمی‌دونم تا صبح زنده می‌مونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازه‌ام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!» 💠 تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک پای رفتنم را می‌بست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشه‌ای بود که می‌توانستم برای حیدر ببرم. 💢 نباید دل زن‌عمو و دخترعموها را خالی می‌کردم، بی‌سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی می‌شد اعتماد کنم؟ 💠 قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه‌ای پنهان کرده بودم و حالا همین می‌توانست دست تنهای دلم را بگیرد. 💢 شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستی‌ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمی‌شد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم. 💠 در گرمای نیمه‌شب تابستان ، تنم از ترس می‌لرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به سپردم و از خلوت خانه دل کندم. 💢 تاریکی شهری که پس از هشتاد روز ، یک چراغ روشن به ستون‌هایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را می‌ترساند و فقط از (علیه‌السلام) تمنا می‌کردم به اینهمه تنهایی‌ام رحم کند. 💠 با هر قدم حضور عباس و عمو آتشم می‌زد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی یک‌تنه از شهر خارج می‌شدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلوله‌ای هم شنیده نمی‌شد و همین سکوت از هر صدایی ترسناک‌تر بود. 💢 اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و می‌ترسیدم خبر زینب هم شایعه داعش باشد. 💠 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشت‌های کشاورزی نمی‌شد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه می‌کردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده می‌شد. 💢 وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را می‌لرزاند و دلم می‌خواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به ایستادم. 💠 می‌ترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم. 💢پارس سگی از دور به گوشم سیلی می‌زد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را می‌گرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم. 💠 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و در حصار همین خانه بود که قدم‌هایم بی‌اختیار دوید و با گریه به خدا التماس می‌کردم هنوز نفسی برایش مانده باشد. 💢به تمنای دیدار عزیزدلم قدم‌های مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر می‌زد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌺ای عاشقان اباعبدالله(ع) ✳️بایستی #شهادت را در آغوش گرفت، گونه ها بایستی از شوقش سرخ شود☺️ و ضربان
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🔴 حقوقش را از کارگزینی قرارگاه سپاه می‌گرفت. یکبار که قرارگاه در کرمانشاه مستقر بود، رفت که را بگیرد. مسئول کارگزینی گفته بود: «آقای باکری باید خدمت بیاوری». 🔵‏فرمانده، سرش را پایین و رفت از محسن رضایی گواهی گرفت و آمد و چهارصد تومان حقوقش را گرفت. یک‌وقتی چیزی از این آدم (سوای باقی چیزها) برای من جالب شده بود؛ اینکه هیچ چیز نداشت. تتمه هم که مانده بود به نام خانواده‌ش کرد قبل از . ⚫️ نه خانه‌ای نه نه ماشینی...🚘 هیچ چیز به اسمش نبود. کاظم می‌گفت: «راستی یک موتور شریکی داشتیم، که اون رو هم دزد برد». حالا من غالبا سعی کرده‌ام که ازین قسم روایت‌ها از نکنم؛ 🔴شاید چون فکر می‌کنم قواره‌اش ازین ماجراها بوده. ‏اما همه‌ی اینها برای این بوده که نمی‌خواست از او در این دنیا جا بماند، به احمد کاظمی گفته بود: ‏«دعا کن من هم بروم، مثل ِ، بی‌نشانِ بی‌نشان»⚡️ 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌀همسرم زاده‌اکبر ۲۸ 📅مردادماه ۱۳۹۲ در دفاع از حضرت زینب(س) به رسید.🕊 من از روز اول می‌دانستم با کسی ازدواج کرده‌ام که عشق 💗به شهادت دارد 🌀 و در این از چیزی نمی‌ترسد. بنابراین خودم را آماده چنین روزهایی می‌کردم. البته عامل در آرامش من حرف‌ها و رفتارهای خود علی بود که سعی می‌کرد ما را آماده کند💥 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
5⃣7⃣1⃣ به یاد #شهید_محسن_حیدری🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
8⃣1⃣3⃣1⃣🌷 💠شهیدی که از پشت بی سیم خبر را اعلام کرد 🔰صب🌤ح ۲۸ مرداد ۹۲ 📅محسن برای دیده بانی جلو رفته بود. نیروهای خودی متوجه دشمن شدند. محسن پشت بیسیم می گوید: دارند دورمان می‌زنند شروع کنید دور منطقه ای که ما هستیم را بزنید. حالا خودی دور تا دور تپه را می‌زد. مسئول آتشبار🔥 نگران نیروهای خودی بود و از محسن می‌خواست حواسش را بیشتر جمع کند. 🔰محسن در جواب بی سیم می گوید: دوربینم 📸را زدند، جایم بد است.قرار شده جایش را کند تا بتوانند اجرای آتش کنند. کنار خاکریز بوده که با اصابت 💥خمپاره از ناحیه پا مجروح شده. در آن شرایط که خیلی ها دنبال جان پناه می‌گردند باز به دنبال انجام وظیفه اش بوده 🔰به هوای پایش لنگان لنگان به سنگر بهداری رفته ولی وقتی وضعیت دیگر مجروحان را دیده به بهداری می گوید: من خوبم به دیگران برس و برمی گردد. تانک‌های زرهی خودی هم به منطقه رسیده بودند و می‌خواستند تک دشمن 👹را جواب دهند. 🔰محسن که را زده بودند کنار یکی از تانک ها جلو می‌رفت تا دیدبانی کند. مسئول بار بی سیم می زند، محسن جواب می دهد: دارند ما را می زنند. من کنار تانک هستم. گرای محل خودش را میدهد که در این حین ☄ روی تانکی که محسن کنار آن قرار داشت مورد قرار می گیرد. 🔰محسن در بی سیم می گوید: دارند ما را می‌زنند ... زدنمون ... یا حسین ..." و دیگر صدای محسن شنیده نشده. دو روز بعد از به پدرم گفته بودند که محسن مجروح شده است. همان شب 🌙تا صبح صدای پدر را شنیدم که مدام می شود به آقا ابا عبدالله(ع).آن شب مرضیه(فرزندشهید) هم خیلی بی تابی می‌کرد. 🔰صب🌤ح برادرم آمد پدر و گفت: محسن مجروح شده و در یکی از های تهران بستری است. و گفت یکی از دوستانش هم شده است. رفتم لباس 👕هایم را بپوشم که برویم . رو به برادرم کردم و گفتم: نکند محسن هم شده باشد. 🔰نمی‌دانم این حرف چرا به به زبانم آمد. همین حرف کافی بود تا از رفتار برادرم شوم که محسن به رسیده است.✅ 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
⚜شهید مدافع #امنیت پاسدار مرتضی ابراهیمی متولد ۱۳۶۳📅 و فرمانده گردان #امام حسین(ع) ملارد بود که در ن
1⃣2⃣3⃣1⃣🌷 🔰از بچگی در امام حسین🚩 بزرگ شد، شوخ‌طبع بود و با همه شوخی می‌کرد، بگو و 😃 زیادی داشت، دل هیچ کس را نشکست. 🌱 🔰هیچ کس از او بدی ندید و همه وقتی خبر را می‌شنوند ناراحت می‌شوند. خدا را شکر که به بالاترین که می‌توانست یعنی رسید. لیاقتش شهادت بود👌، اگر می‌مرد برای ما داشت، نوکر و مداح امام حسین(ع) بود، همیشه در برای امام حسین(ع) می‌خواند، نمی‌دانم آن سال چه‌چیزی و چگونه خواند که عین علی اکبر امام حسین(ع) به رسید و او را اِربا اِربا کردند.🥀 🔰قاتل پسرم یک نفر نبود، یک او را دوره کردند و به رساندند. مرتضی برای خودش یلی بود و به‌تنهایی کسی نمی‌توانست باشد. قد و قامت بلندی داشت و تابوتی⚰ اندازه‌اش نمی‌شد. برای او تابوت ساختند، مثل صاحب اسمش رشید و قوی بود، همیشه به من می‌گفت “مادر، نترس من همه هستم”. 🔰رابطه مرتضی با مدافع حرم خیلی خوب بود با شهید صدرزاده و آژند و ابیاری اهل یک 🏴 بودند و در هیأت با هم دوست شده بودند، همیشه می‌گفت “مامان، دعا 🤲کن برایم. من از عقب مانده‌ام. آن‌ها همه شهید شدند. مصطفی و رفتند اما من مانده‌ام”. در نهایت هم به دوستان پیوست.🍃 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊 #افلاکیان_خاکی 22 📖 بعد از شهادتش یکی از دوستان، صحنه ی عاشورا را در خواب دیده بود و اینکه شهدای
🌀ذکر و یاد مهدی در رفتارهای او تاثیر فوق العاده‌ای داشت . دعای فرج و دعا 🤲برای سلامتی امام ، همیشه وِرد زبانش بود . امکان نداشت بدون دعای فرج، به خواندن دعا، قرآن 📖یا زیارت عاشورا کند؛ انگار میکرد که بدون دعای فرج، اعمالش مقبول نیست . 🌀 دعا برای فرج، در رأس همه حاجات و دعاهایش بود . هر وقت قرار بود کسی به برود، یا در التماس دعا گفتن‌های مرسوم، میگفت: برای امام زمان خیلی دعا کنید . اگر قرار بود به زیارت برود، نشانه‌ای میداد تا به یاد او بیفتد و بعد تأکید میکرد: وقتی یاد من افتادی، برای امام زمان دعا کن . 🍀 🌀 بعد از ، یکی از دوستان، صحنه‌ی عاشورا را در خواب دیده بود و اینکه وطنمان نیز، در میدان جنگ در حال یاری امام حسین بودند . آن بنده‌ی خدا در بین شهدا، آقا جواد را دیده بود که جلو آمده و به او گفته بود: ما در حال یاری کردن حسین هستیم، خیلی کار داریم . شما هم باید برای ظهور آماده شوید؛ چندان دور نیست . را برای ظهور آماده کنید تا بتوانید امام را یاری کنید .🍁 راوی: همسر شهید 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊🌸🕊🌸🕊 🕊من مطمئن #هستم چشمی ڪه 🌼 به نگاه #حرام عادت ڪند، 🕊خیلی چیزها را از #دست می دهد 🌼چشم گنهکار
4⃣3⃣3⃣1⃣🌷   🔰سال 1367 📅بود که یا همان هادی به دنیا آمد.او در شب🌙 و چند روز بعد از ایام فاطمیه به دنیا آمد.وقتی را که می بینند درست مصادف است با امام هادی (علیه السلام ) بر همین اساس نام او را محمدهادی می گذارند. عجیب است 🔰که او عاشق 🦋و دلداده 💓امام هادی (علیه السلام) شد و در این راه و در شهر هادی (علیه السلام) یعنی سامراء به شهادت رسید. خانواده‌ هادی می گویند : هادی اذیتی برای ما نداشت. آنچه می خواست را به دست می آورد. از همان کودکی روی پای خودش بود. 🔰مستقل بار آمد و این، در زندگی او خیلی تأثیر داشت. هادی از اول یک جور دیگری بود. حال و هوا و مثل جوانان هم‌ سن و سالش نبود. دغدغه‌مندتر و جهادی‌تر از جوانان دیگر بود. او ویژگی های خاصی داشت :همیشه دائم الوضو بود. می کرد. اکثر اوقات ذکر سینه زنی هیئت را می گفت. 🔰اخلاص او زبانزد بود. اگر کسی از او تعریف می کرد، خیلی بدش می آمد. وقتی که از زحمات او تشکر می کرد، می گفت: را خدا آزاد کرد، یعنی ما کاری نکرده ایم. همه کاره خداست و همه کارها برای خداست.هادی ی زیادی به  ابراهیم هادی داشت و همیشه جلوی موتورش یک عکس بزرگ از شهید ابراهیم هادی نصب داشت.ودر خصلت ها خود را خیلی به ابراهیم نزدیک کرده بود. 🔰از خصوصیات بارز هادی کمک به نیازمندان چه در ایران و چه در عراق بوده است که این از اظهارات بعضی نیازمندان بعد از روشن شد. انرژی‌اش را وقف بسیج و کار فرهنگی و هیئت کرده بود و بیشتر وقتش در مسجد محله و پایگاه  در کنار دوست صمیمی و استادش زنده یاد همسفر سید علیرضا مصطفوی و انجام کارهای فرهنگی می گذشت. 🔰 پس از پرواز🕊 ناگهانی علیرضا در تابستان سال 88 هادی آرام و قرار نداشت و بسیار غمگین بود. زیرا نزدیکترین دوست خود را در مسجد 🕌از دست داده بود. سال بعد از عروج آقا سید علیرضا همه ی دوستان را جمع کرد و تلاش نمود تا کتاب خاطرات مصطفوی چاپ شود. او همه ی کارها را انجام می داد اما می گفت: راضی نیستم اسمی از من به میان آید. 📚کتاب منتشر شد. 🔰هادی بعد از خدمت، چندین کار مختلف را تجربه کرد و بعد از آن، راهی حوزه علمیه شد.زیرا راهی جز در نجف غوغای درون هادی نبود و در نهایت چه زیبا او را برگزید. وهادی فدای امام هادی (علیه السلام) شد.  🔰 یکی از روحانی برای معرفی هادی ذوالفقاری گفت: وقتی انسانی کارهایش را برای خدا و انجام دهد، خداوند در همین دنیا آن را آشکار می کند. 🔰محمد هادی  مصداق همین مطلب است. او گمنام فعالیت کرد و مظلومانه شد. به همین دلیل است که بعد از شهادت، شما از هادی ذوالفقاری زیاد شنیده اید و بعد از این بیشتر خواهی شنید.💥 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 4⃣3⃣#قسمت_سی_وچهارم 💢این #فریاد، دل💗 ابن سعد را مى لرز
📚 ⛅️ 5⃣3⃣ 🏴پرتودوازهم🏴 💢خودت را بسپار و از او کمک بخواه... خودت را در آغوش گرم خدا گم کن و از خدا شو، شو، شو. آنچنان که بتوانى دست زیر پیکر پاره پاره حسین بگیرى... و او را از زمین بلند کنى و به خدا بگویى :خدا! این قربانى را از آل محمد قبول کن! 🖤درست همان جا که گمان مى برى... انتهاى وادى مصیبت است ، آغاز مصیبت تازه اى است ؛ سخت تر و تر. اکنون بناست جگرت را شرحه شرحه بر خاك گرم نینوا بگسترانى تا اسبها بى مهابا بر آن بتازند و جاى جاى سم ستوران بر آن نقش بیندازد. بناست بمانى و تمامت عمر را با همین جگر زخم خورده و چاك چاك سر کنى. داوطلب مى طلبد براى اسب🐎 تازاندن بر حسین . در میان این دهها هزار تن ، ده تن و دامان مادرشان ناپاك تر. 💢یکى است ، یکى ، یکى ،یکى ، یکى ، دیگرى است دیگرى و دیگرى و دیگرى و دهمى . 🖤کوه🏔 هم اگر باشى... با دیدن این منظره ویرانگر از هم مى پاشى و مى شوى . اما تو کوه نیستى که کوه شاگرد کودن و مانده و درجا زده توست.پس مى ایستى را به هم مى فشارى و خودت را به خدا مى سپارى و فقط تلاش مى کنى که ها را از این واقعه بگردانى تا قالب تهى نکنند و جانشان را بر سر این حادثه نبازند. 💢 و چون همیشه چه محمل خوبى است . هرچند که خودش براى خودش است و نشان و یادگارى از داغى ، هرچند که بچه ها دوره اش کرده اند و همه از سوارش مى گیرند و چند و چون ؛ هرچند که به یالش آویخته است و ملتمسانه مى پرسد: _✨اى اسب باباى من ! پدرم را عاقبت آب دادند یا همچنان با لب تشنه شهیدش کردند؟! 🖤هرچند که پر و بال 🦋خونین ذوالجناح ، خود دفتر است که هزاران اندوه را تداعى مى کند، اما همین قدر که نگاه بچه ها را از آنسوى میدان مى گرداند،... همین قدر که و دلشان💓 را از اسبهاى🐎 دیگر که به کارى دیگر مشغولند، غافل مى کند، خود نعمت بزرگى است ، شکر کردنى و سپاس گزاردنى. که مویه بچه ها، کاسه صبر ذوالجناح را لبریز مى کند، او را از جا مى جهاند و به سمت دشمن 🐲مى کشاند. 💢 و بچه ها از فاصله اى نه چندان دور و را مى بیند که یک تنه به صف دشمن مى زند و افراد لشکر ابن سعد را به خاك و خون مى کشد و فریاد ابن سعد را بر سر سپاه خود مى شنوند که : تا این اسب ، همه را به نداده کارى بکنید.و بچه ها تا جنازه را مى شمرند که از زیر پاى ذوالجناح بیرون کشیده مى شود... 🖤و عاقبت تن را آکنده از تیرهاى دشمن مى بینند که در خود مچاله مى شود و در خون خود دست و پا مى زند و... را به زیر مى اندازند تا جان دادن این آخرین یشان کاروان را نبینند.در آنسوى دیگر، سم اسبان ، حسین را در وسعت بیابان ، تکثیر کرده اند و کار به انجام رسیده است اما ، نه.درست همان جا که مى برى انتهاى وادى مصیبت است ،... ..... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌾چفیه آقا 💢برادر #شهید ابراز می دارد: وقتی پیکرش را داخل #قبر گذاشتم،از طرف همسر معززش گفتند محمود
2⃣5⃣3⃣1⃣🌷 🔰نگذار کار را خراب کنند بارآخری که دراسلامشهردیدمش، نگران بودکه بعد از کسی شماتتی بکند، به ویژه در حق رهبر عزیز انقلاب. می گفت: «می ترسم بعدازما پشت سرآقا حرفی زده شود.» محمودرضا خیلی هوشیار بود. 🔰 فکرهمه جای بعداز را کرده بود. جنس نگرانیشرامی دانستم. نگران این بودکه مثل زمان جنگ،💥 کسانی بگویند جواب خون این جوان هاراچه کسی می دهدوازاین حرفها. نمی دانستم دربرابرحرفش چه باید بگویم. گفتم: «اینطوری فکرنکن. باش چنین اتفاقی نمی افتد.» 🔰وقتی این را گفتم برگشت گفت: «من می خواهم کار بزرگی انجام بدهم. نبایدحرفی زده شودکه ارزش آن را پایین بیاورد.» چیزی نکردم درجواب حرفش بگویم. بی اختیارگفتم: «خون شهدای مامثل خون (ع) است. صاحبش خداست. خدانمیگذاردچنین اتفاقی بیفتد.» گفت:به هیچ کس اجازه نده پشت بزند.» 🔰خودش این بود. دیده بودم که وقتی کسی حرف نامربوطی دربارهٔ آقامی زد، اخم هایش می رفت توی هم. اگربابحث می جواب طرف رابدهد، جواب می داد واگر می دیدطرف به ادامه می دهد، بلندمی شدومی رفت. 🌷 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📎💞 🌱عشق های #زمینی همه روزی میروند؛تمام میشوند، 🍃#تنها عشق آسمانی🌫،عشق معبود است که بی فرجام است؛د
﷽ 8⃣5⃣3⃣1⃣🌷 🖇 سردار سید ناصر موسوی نیا (سوری) نام پدر : سید حسن 📆تاریخ شهادت :۶۴/۱۱/۲۸ محل شهادت: فاو نام عملیات: (عملیات والفجر۸) رمز عملیات: یافاطمه الزهرا 📝 فرازی از زندگی شهید : شهید سید ناصر سوری سال1337 در خانواده ای مذهبی در نجفیه چشم به جهان گشود. نامبرده دوران کودکی و نوجوانی را در دامن پاک پدر و مادر خود و با آن ها در کار کشاورزی که آن زمان داشتند طی کرد. 🔰این شهید بزرگوار دوران خود را در سال 1354 الی 1356 همزمان با آخرین دوره خدمت سربازی در رژیم پهلوی  در قبل از انقلاب و همچنین اوج مبارزات مردم مبارز ایران در تهران گذراند، چه در طول خدمت سربازی  و چه در زمان نوجوانی خود لحظه ای از با رژیم ستم شاهی دست برنداشت. 🔰شهید سوری فرمانده ای ، شجاع و توانمند بود و در زهد و پارسایی زبانزد خاص و عام بود و در امر مبارزه و های شبانه🌙 و مبارزه ، طراحی قوی و محکم بود وی همزمان با آغاز جنگ☄ تحمیلی به جبهه های نبرد حق علیه باطل شتافت و پس از مدتی به استخدام پاسداران انقلاب اسلامی در آمد 🔰و در مدتی که  تا زمان که در این ارگان مقدس حضور داشت ، های مختلف از جمله «مسئول آموزش سپاه و سازماندهی بسیج، مسئول سپاه، مسئول گروه و بهترین تیرانداز در غرب، مسئول محور در کردستان، معاون محور غرب کشور گردان های طرح لبیک،  فرمانده 🔰 گروهان در عملیات پر فتوح رمضان، فرمانده گروهان غواصان در حماسه ساز والفجر8» و در بیشتر مناطق جنگی غرب و جنوب  حضور فعال داشتند. وی برای کسب اطلاعات عملیات بعضاً چند روز به گشت و می رفتند .   🔰و عاقبت در 27 بهمن ماه سال 64در عملیات پیروزمندانه  8 واقع در منطقه عملیاتی فاو دعوت حق را لبیک گفت و به عنوان دومین شهید یک خانواده متدین و انقلابی به دیار باقی شتافت. برادر وی شهید سید واسع سوری نیز در سال 1363 در شرق دجله به درجه رفیع شهادت نائل آمده بود. 🌱 📝بخشی از وصیت نامه شهید:  ..... سلام بر تو ای و سالار شهیدان کربلا ، حسین ابن علی (ع) جان عالم به فدای تو که با اهدای خون خود درس آزادی و آزادگی را به ما آموختی .  ......... ای عزیزان هوشیار باشید اگر ما خانه🏚 و کاشانه خود را رها کرده ایم نه بخاطر کسی یا چیزی بوده است فقط و فقط برای رضای خدا و ادای دین خود به اسلام و قرآن و امام زمان (عج) بوده است ....... 📝 ای برادران و گرامی شما را به خدا قسم می دهم که امام و فقیه زمان را تنها نگذارید ،دسته دسته نشوید و حق جو و حق پرست باشید. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
شهید مدافع حرم الیاس چگینی از پاسداران تیپ 82 سپاه #صاحب_الامر(عج) قزوین بود که چهارم آذر 1394📆 در ا
1⃣6⃣3⃣1⃣🌷 🔰پاییز سال 90 آخرین سری به رفت و نزدیک به 16 روز📆آنجا بود. همان‌جا خواب را دیدم. خیلی استرس داشتم و نگران شدم😰 با وجودی که هر موقع دوست داشتیم، نمی توانستیم تماس بگیریم اما بعد از صبح تماس گرفتم📞 🔰باهم صحبت کردیم و گفتم که خواب دیدم ، تعریف کرد که همان صبح عملیاتی داشتند که باید به منطقه ای مین گذاری💣 شده می رفتند اما کنسل شد. 🔰برای رفتن به با اینکه خانواده مخالف بودند عزمش را جزم کرده بود که هر طور شده برود👣 فقط چند نفری از خانواده هایمان👥 به علاوه خودم رفتنش نبودند❌وگرنه مابقی همه مخالفت می کردند. 🔰قرار گذاشته بود اگر شد به کسی نگوید و از فرودگاه🛫 تماس بگیرد و با همه خداحافظی👋 کند. البته من سفارش کردم قبل از رفتن حتما به اطلاع دهد چون ایشان حق داشتند👌 که بدانند. رفتنش که جور نشد بارش را بست تا به برود. سال 94🗓 بود، قرار شد مرخصی بگیرد و به برود که خبر دادند کار رفتنش به سوریه درست شده است😍 🔰 که از موضوع مطلع شد به همه خانواده اطلاع داد. چند روز قبل از رفتنش🚍 همه خانواده برای دیدنش به منزل آمدند🏘 مادرش گفت فکر خودت را نمی کنی فکر را بکن که با سن کمش باید دوتا بچه کوچک👶 را نگه دارد، خندید و گفت زن من را نگاه نکنید، هست. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🍄به اذعان یکی از #دوستانش، «رضا در سال ۱۳۹۱ به مقّر ما آمده بود تا به #بچه­ها در انجام مأمو
8⃣6⃣3⃣1⃣🌷 🔰از آن‌جایی که ، او را نذر امام هشتم کرده بودند، «رضا» نام گرفت. که در ۲۵/۱۲/۱۳۷۰📅 در «تنکابن»، قدم به کاشانه «قربان و آمنه» نهاد و شادی را برای‌شان به ارمغان آورد. پدر، پاسدار بود و مادر، امّا گرم خانه‌داری و . 🔰تحصیلات رضا به الکترونیک در دانشگاه آزاد «لاهیجان» ختم می­شود. اگرچه دوباره وارد دانشگاه دولتی «دانش پویندگان» چالوس شده بود و در رشته مهندس تکنولوژی به تحصیل .در بیان تقیدات دینی او، همین بس که از کودکی، قاری و حافظ قرآن📖 و مؤذن مسجد 🕌بود 🔰و در عزاداری اهل بیت، مدّاح. بزرگ­تر که شد، در ادای فرائض واجب و ، اهتمامی خاص داشت و اغلب اوقات در صفوف نماز جماعت حضور می‌یافت.خواهرش «زهرا» روایت می‌کند: همیشه از پدر و مادر قدردانی می‌کرد و عذرخواه بود که نتوانسته محبّت آن‌ها را جبران کند. علاوه بر آن، به من و برادرم که از او کوچک‌تر بودیم، احترام می‌گذاشت و ما را به اسم صدا نمی‌زد، بلکه می‌گفت: آبجی و داداش. 🔰یک سال قبل از ، در برخی از خصوصیات اخلاقی و اعتقادی­اش به کمال رسید؛ به گونه‌ای که بتواند برای شهادت آماده شود. او هیچ به دنیا نداشت. در پایگاه محل خدمتش، چند عکس شهید را روی دیوار قرار داده بود؛ اما یک جای خالی کنارش گذاشته بود. به دوستانش می‌گفت: این، جای عکس من است. او همیشه به من می­‌گفت: حجابت را حفظ کن و در زندگی، حضرت فاطمه را الگوی خودت قرار بده. 🔰یک بار  پول💷 عیدش را جمع کرد و برای یکی از در دانشگاه لاهیجان که پدری کارگر داشت، لباس👕 خرید.رضا بعد از پوشیدن جامه بسیجی و انجام فعالیت‌های فرهنگی در این راستا، به عضویت سپاه چالوس در آمد و به عنوان متصدّی عملیات تکاور، مشغول به خدمت شد. ناگفته نماند که در هنگام شهادت، مسئول نظارت حوزه مقاومت بسیج هچیرود بود. علاوه بر آن، در زمینه فعالیت فرهنگی نیز، فعال بود. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh