eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
31هزار عکس
8.8هزار ویدیو
217 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰می‌خواهم گریه کنم 🔸واقعاً از صمیم قلبم #راضی نشده بودم❌ فقط به احترام امین و برای اینکه به عشقش♥️
3⃣0⃣2⃣1⃣ 🌷 💠نگهبان حرم ♥️ 🔰میخواست بره ، گفت: راستی زهرا احتمالاً گوشیم اونجا آنتن نمیده📴 داد زدم: تو واقعاً‌ 15 روز میخوای بری و موبایلتم آنتن نمیده؟؟ گفت: آره؛ اما باهات تماس میگیرم. نگران نباش. 🔰دلم شور میزد💓 گفتم: انگار یه جای کار میلنگه امین. بگو کجا میخوای بری؟؟ گفت: اگه من الآن حرفی بزنم خب نمیذاری برم که. دلم ریخت. گفتم: نکنه میخوای بری سوریه⁉️ گفت: ناراحت نشیا…آره میرم . 🔰بی‌هوش شدم، شاید بیش از نیم ساعت⌚️ امین با آب قند بالا سرم بود. به هوش که اومدم تا کلمه یادم اومد، دوباره حالم بد شد. گفتم: امین، واااقعا، داری میر ی ی ی…؟😢 بدون من؟ 🔰گفت: زهرا… بیا و با رضایت از زیر ردم کن. حس التماس داشتم. گفتم: امین تو میدونی که من چقدر بهت وابسته‌م💞 تو میدونی که بنده به نفست. گفت: آره میدونم. گفتم: پس چرا واسه رفتن اصرار میکنی…❓ صداش آرومتر شده بود… 🔸 هستم شدیدا دوستت دارم 🔹دلبریهایت♥️بماندبعد فتح 🔰زهرا جان، ما چطور ادعا کنیم مسلمون و ؟ مگه ما ادعای شیعه‌ بودن نداریم؟ شیعه که نمی‌شناسه❌ اگه ما نریم و اونا بیان اینجا، کی از مملکتمون🇮🇷 دفاع می‌کنه؟ 🔰دو شب قبل اینکه حرفی از سوریه بزنه دیده بودم که نگرانیمو😥 نسبت به مأموریتش دو چندان کرده بود، خواب دیدم یه صدایی که چهره‌ ش یادم نیست یه نامه‌💌 واسم آورد که توش دقیقاً نوشته شده بود: جناب آقای ، فرزند الیاس کریمی، به عنوان درهای حرم حضرت زینب (س) منصوب شده است✅ پایینشم امضا شده بود… راوی: همسر شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✍به وقت شهادت ❣✨بعد از شهادت ابوالفضل به کربلا رفتیم. خردادماه بود و هوا گرم. از مقام امام زمان (عج
9⃣0⃣2⃣1⃣ 🌷 💠همسران شهدا 🔰ارادت خاصی به 🌷شهید حاج‌حسین داشت. کنارقبرشهید چند دقیقه‌ای نشستیم. همان جا که نشسته بود گفت: این قطعه است، بعد از شهادتم🕊 مرا اینجا به خاک می‌سپارند. 🔰نمی‌دانستم در برابر حرف چه بگویم. سکوت همراه بغض😢 را تقدیم نگاهـش کردم. هـر بـار کـه به می‌رفت، موقع خداحافظی👋 موبایل📱، شارژر موبـایل یـا یـکی از وسـایل دم‌دسـتی و را جا میگذاشت تا به بهانه آن بازگردد☺️و خداحافظی کند. 🔰اما که می‌خواست به سوریه برود حال و هوای بسیار عجیبی داشت. همه وسایلش را جمع کردم💼 موقع بوی عطر عجیبی😌 داشت. گفتم: چه عطری زدی که اینقدر خوشبو است⁉️ گفت: «من عطر نزده‌ام🚫» 🔰برایم خیلی جالب بود با اینکه به خودش نزده ⚡️اما این بوی خوش از کجا بود. آن روز با به ترمینال رفت. مادرشان مـی‌گفتند: وقتی ابوالفضل سوارماشین شد🚎بوی می‌داد 🔰چند مرتبه خواستم به بگویم چه بـوی عـطر خـوبی مـی‌دهی امـا نشد🚫 و پدرشان هم می‌گفتند: آن روز ابوالفضل عطر همرزمان 🌷 را می‌داد و بوی عطرش بوی تابوت شهدا⚰ بود. 🔰مـوقـع خـداحافظی به گونه‌ای بود که احساس کردم ازمن، مهدی پسرمان وهمه آنچه متعلق به ما دوتاست دل کنده💕 است. گفتم: چرا اینگونه خداحافظی می‌کنی⁉️ ، نگاه دل کندن است 🔰شروع کرد دل مرا به دست آوردن و مثل همیشه کرد. گفت: چطور نگاه کنم که احساس نکنی حالت است؟! امـا هیچ کـدام از ایـن رفـتارهایش پاسخگوی بغض و اشک‌های من😭 نبود. 🔰وقتی می‌خواست از در خانه🚪 برود به من گفت: همراه من به نیا❌ و . برعکس همیشه پشت سرش رانگاه نکرد. چند دقیقه⌚️ از رفتنش گذشت. منتظربودم مثل برگردد و به بهانه بردن وسایلش دوباره خداحافظی کند.# انتظارم به سر رسید. 🔰زنگ زدم📞 و گفتم این بار وسیله‌ای جا نگذاشته‌ای که به برگردی و من و مهدی را ببینی. گفت: نه ، همه وسایلم را برداشتم. ۱۳روز بعد از اینکه رفته بود، شنبه صبح بود تلفن زنگ زد☎️، ابوالفضل از بود. شروع کردم بی‌قراری کردن و حرف از زدن. 🔰گفت: نـاراحـت نـباش، احـتمال بسیار زیاد شرایطی پیش می‌آید که ما را دوشنبه🗓 برمی‌گردانند. شاید تاآنروز با شما صحبت کنم، اگر کاری داری بگو تا انجام بدهم،یا هست برایم بزن😢 🔰تـرس هـمه وجودم را گرفت😰 حرف ‌هایش بوی و خداحافظی👋 می‌داد. دوشنبه۲۴آذر ماه همان روزی که گفته بود قرار است برگردد، ؛ معراج شهدای تهران🌷، سه‌شنبه اصفهان و چهارشنبه پیکر مطهر ابوالفضل کنارقبر آرام گرفت. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
2⃣3⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا🌷 🔰هر چند #گذشتن و راضی شدن سخت بود، ولی من راضی بودم و اجباری در کار نبود❌ شو
🔹از زمان عقد و هنگامی که یکی از دوستانش در سوریه شد، حرف رفتن🚌 به سوریه را پیش کشید و گاهی با هم در مورد این موضوع صحبت‌ می‌کردیم. اما به‌طور جدی در پائیز🍂 و سال 95 بود که قرار شد، چند نیروی بسیجی را معرفی کند و خودش را نیز به‌عنوان نیروی و علاقه‌مند💖 معرفی کند. 🔸بنده در زمان نمی‌توانسم رضایت خود را نسبت به این موضوع اعلام کنم😢 ولی بعد از عروسی، روزها که همسرم سرکار می‌رفت یا بود، برنامه مصاحبه🎤 با همسران شهدا🌷 را نگاه می‌کرد تا ببینم این بزرگواران چگونه با سختی‌ها مواجعه می‌شوند. 🔹کلیپ‌هایی در مورد شیعیان سوریه نگاه می‌کردم و این فکر در ذهنم همیشه جرقه می‌زد🗯 که اگر مانع رفتن شوم، چگونه جواب اهل بیت (ع) را در روز محشر بدهم😔 🔸تا اینکه وقتی موضوع رفتنش جدی شد و در زمستان❄️ سال 95 در موردش با هم صحبت کردیم، بنده مخالفت نکردم☺️ و حتی تصمیم گرفتم که تا لحظه بی‌تابی نکنم❌ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
مادرش #چهل روز میهمان امامزاده شد و در این چله پیکر پسرش را از حضرت زینب س #طلب کرد. روز چهلم از #ه
🔻 مادر شهید 🔹یک روز با من تماس☎️ گرفت گفت مادر به همین زودی می‌خواهم بروم "کربلا" همه کارهایش این طورغافل گیر کننده بود خوشحال شدم. 🔸کمتر از سه روز پاسپورتش📖 را آماده کرد و به رفت. وقتی برگشت واقعا تحول عجیبی در او احساس می‌کردم بیشتر از غریبی و یارانش می‌گفت. 🔹مدت کمی نگذشته بود که گفت: مادر به مهم دیگری خواهم رفت دلم گواهی بد می‌داد😢 گفت: نگران نباش به یک دوره موتور سواری می‌رویم. زنگ زدم به برادرش او هم گفته‌اش را تایید کرد. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
۴ سال می گذرد از آخرین عکسی که ازتو گرفتیم📸 از آخرین دیدار 14 فروردین رفتی و در جواب #دلتنگیها با
2⃣4⃣2⃣1⃣ 🌷 💠آخرین دیدار 🔰عصر 14فروردین 95 بود، جلسه دورهمی خانمای خونه آبجی حمیده. محمدتقی هم خانمش رو آورد. غروب شد🏜 محمدتقی دوباره اومد اونجا با لباس کار گفتیم چرا لباس کار پوشیدی⁉️ 🔰گفت: می خواستم برم شالیزار🌾 به بابا کمک کنم که زمین رو برای نشا آماده کنه، که زنگ زد وگفت: نیا🚷 ما داریم میایم خونه. اون روز ما خواهر برادرا دور هم جمع بودیم و کلی با هم میگفتیم و . 🔰گوشی محمدتقی زنگ خورد📳 پشت خط یکی از دوستاش بود که برای زنگ زده بود؛ وقتی صحبتاش تموم شد، گفتم دوستت بود؟ می خواست بره ازت خداحافظی کرد⁉️ گفت آره...بعد سرش و پایین آورد و با تکون داد. لبخندی زد، به ما نگاهی کرد وگفت: ماموریت..!! 🔰آخه کردستان وکرمانشاه و....این جور جا هم شدن ماموریت؟؟!!😏 گفتم پس بنظر تو ماموریت ؟ سوریه؟؟؟!! با همون لبخند نگام کرد وبا صلابت گفت: "وسسطططط تلاویو" بند دلم یهو پاره شد. چیا تو سرش بود😢 🔰چند ساعتی با هم بودیم، بعد هر کدوممون رفتیم خونه هامون🏘 حدود ساعت یازده ونیم شب بود که اومد خونمون؛ اون شب عارفه بود. بچه‌ها داشتن کیک🎂 میخوردن. اومد تو. گفت: به به تنهایی ها رو میخورین!! بعد شروع کرد کیک های ته مونده بشقاب بچه‌ها رو میخورد. 🔰گفتم داداش این دهنی بچه هاست؛ صبرکن برات یه بشقاب کیک بیارم🍰 گفت نه...نه...اسراف میشه، اینجوری بیشتر می چسبه😋 بهش گفتم چرا تنها اومدی؟ زنداداش نرگس وذ جون و چرا نیاوردی؟ از جاش بلند شد وگفت: عجله داشتم اومدم . گفتم کجا به سلامتی❓ 🔰نگاهی بهم کرد، نمیدونست چجوری بهم بگه‼️ اینجور موقع ها حالت بخصوصی داشت، هرکی داداش و میشناسه میدونه چه حالتی میشد این جور مواقع. دستاش و رو هم میزاشت روی دلش، کمی سرش رو پایین می نداخت. با احساسی توی صورتش بود☺️ و... 🔰این حالت رو که میگرفت، همیشه میکردم، اما اون شب یهو دلم ریخت😥 وقتی گفت می خوام برم دنیا روسرم چرخید. بغض کرده بودم، نمیتونستم حرف بزنم😔 فقط به زور گفتم ما که تا چند ساعت پیش باهم بودیم، چرا چیزی نگفته بودی! گفت ای شد.. 🔰خیلی سعی کردم گریه نکنم😭شوهرم یواشکی بهم اشاره میکرد که نکنم. مادرمون هم همیشه سفارشمون میکرد که هر وقت میره ماموریت گریه نکنین❌ موقع خداحافظی. بچه ام دلش میگیره. اون شب واقعاً نتونستم خودمو کنترل کنم😭 اومد جلو بغلم کرد، یهو بغضم ترکید. 🔰شوهر وبچه هامم زدن زیر گریه. قد من به سینه ش میرسید هی می بوسیدمش هم سرمو میبوسید. خودشم بغض کرده بود اشکش در اومده بود😢 گفت: آبجی تو رو خدا منو شرمنده نکن وقتی اینجوری میشی، دلم میگیره💔 گفتم داداش گلمی، خدا نکنه شرمنده باشی!! مابه تو و شغلت میکنیم. 🔰گریه م فقط از سر دلتنگیه دست خودم نیست. گفت آبجی جون نباش، ایندفعه زیادطول نمیکشه🚫 گفتم: گولم نزن؛ دفعه قبل نزدیک دو ماه بودی. گفت باورکن این دفعه فرق میکنه، قول میدم دیگه خونه باشم. اگه مستقیم از خودش نمی شنیدم شاید بعدا باورم نمیشد. ولی خیلی محکم و قاطع گفت: هفت روز دیگه . نگفت حدودا مثلاً هفت هشت روز دیگه ممکنه بیام؛ فقط گفت هفت روز📆 دیگه میام ومثل همیشه سر قولش بود😔 🔰تا دم در باهاش رفتم هی میرفت و برمیگشت نگام میکردو با میگفت خداحافظ. رفت وگفت برم از آبجی محبوبه هم خداحافظی👋 کنم. از در که رفت بیرون شروع کرد به دویدن🏃‍♂ دلم می خواست یواش بره من بتونم بیشتر اما دوید و دقیقه ای نشد که از جلو چشمام رفت و رفت و.... .....😞 و دیگه هیچوقت اون خنده ها وصورت زیباش وندیدم.. اون بود تا هفت روز دیگه که برگشت ومن دیدمش اما کجا⁉️ چه طوری..😔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔹دستمال کوچیک جیبی داشت که تو همه مراسم #عزاداری ائمه، گریه هاشو😭 با اون پاک میکرد و میگفت: این اشکه
🌷 🔸عباس نصفي از حقوق ماهانه‌اش💰 را صرف امور مي‌كرد، در واقع او بخشي از حقوقش را به دو خانواده‌اي مي‌داد كه يكي‌شان بيمار سرطاني و ديگري بچه داشتند 🔹باقي حقوقش را هم بخشي صرف امور روزمره‌اش و بخشي را خرج و مراسم مذهبي مي‌كرد. 🔸در طول ماه شايد 20 روزش را مي‌گرفت و غذايي🍝 كه محل كارش به او مي‌دادند، به خانواده‌هاي مستمند مي‌داد 🔹يكبار كه مي‌خواست به برود دو، سه غذا توي خانه🏡 گذاشت و به پدرمان گفت شما براي فلان خانواده ببر، بابا گفت: من خجالت مي‌كشم دو دستم بگيرم و ببرم اما عباس اصرار داشت كه اگر كم هم باشد بايد به مردم كمك كرد و باري از دوش كسي برداشت. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷اين هفت نفر رزمنده و مجاهد عزیز همه برای ثبت نام كردند، اما غير از آخرين نفر سمت چپ همه یکجا قبول و شهید شدند. 🔹به نفر آخر گفتند تو هنوز یک مهم داری که باید آن را تمام کنی! 🔸او بعدها امام جمعه شهر کازرون شد و در قبولش کردند... نامش شد: 🌷 شادی روحش 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
♥️ ↲به روایت همسرشهید 2⃣1⃣ 💟قرار بود بره اونم یه هفته کلی عذر خواهی کرد که؛ یهو پیش اومده و باید یه مدت بذارم. دلش خیلی شورمو میزد من از تنهایی خیلی میترسیدم و اونم اینو میدونست، اون شب هر کاری میکردم خوابم نمیبرد که دیدم با چهره ای خندون😀 وارد شد. انگااار که دنیا رو بهم داده باشن گفت: 💟هر چی فکر کردم دیدم نمیتونم تنهات بذارم، خانوم من از میترسه. منم که حسااااااااس. وسایلتو جمع کن میفرستمت اینجوری خیالم راحت تره. مأموریتم که تموم شد میام دنبالت، دوتایی برمیگردیم 💟گفتم چشم و به خاطر اینکه اینقده به فکرمه ازش تشکر کردم. آخرین ماه های همزمان شده بود با زمستون. همه سعیشو میکرد که سرما نخورم و مریض نشم. گاهی از این همه مهربونیش دلم آشوب میشد😍 فکر یه لحظه دوری و نداشتنش دیوونم میکرد اسفند اون سال خودش یه تنه کرد حتی اجازه کوچکترین کارو هم بهم نداد 💟طوری برنامه ریزی کرده بود که واسه گردش و بیرون رفتن حتی با زمان کوتاه هم وقت باشه میگفت: یه وقت احساس غربت و دل گرفتگی نکنیاااا دلت شور کار خونه رو نزنه، من خودم دربست نوکر خانومم هستم همشو ردیف می کنم برات❤ اونقد شوخی میکرد که دلم از هر چه ناراحتی خالی میشد ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#عاشقانه_شهدا ♥️ #خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی ↲به روایت همسرشهید 6⃣1⃣ #قسمت_شانزدهم 💟یه روز تماس گرفت
❣﷽❣ 📚 ♥️ ↲به روایت همسرشهید 7⃣1⃣ 💟بچه دومَمو باردار بودم و روزای آخر بارداری، تابستون بود و گرمای هوا اذیتم میکرد. نمیتونست مرخصی بگیره بهم گفت: "شما برید شهرستان یه آب و هوایی عوض کنید..." نمیتونستم ازش دور شم این حسو همیشه تو عمق نگاه اونم میدیدم تا اینکه یه روز تماس گرفت و گفت: 💟"خانومی اگه میشه وسایلمو جمع کن باس برم " طبق معمول خبر مأموریت رفتنش. حس دلتنگی رو به قلبم تحمیل میکرد وسایلشو جمع میکردم و اشک میریختم😢خصوصا حالا که گفته بود "ماموریتم حدود دو هفته طول میکشه..." غرق فکر و خیال بودم که صدای چرخیدن کلید داخل قفل رشته افکارمو پاره کرد 💟اومد و بالا سرم ایستاد. نگاشو دوخت به چشای خیسم و گفت: "وااای خدااا خانوم منو ببیییین. باز دلش گرفت داره واسه آقاش ناز میکنه😉 آخه عزیز من سفر قندهار که نمیخوام برم...!" با دلخوری یه نگاه به صورتش انداختم زد زیر خنده و نشست کنارم 💟اونقد سر به سرم گذاشت تا منم خنده م گرفت. آخرشم گفت: "تو که میدونی من دل نازکتر از تواَم...💕 چرا کاری میکنی منم نتونم تحمل کنم آخه...؟❤" وقتی رفت بعد چند ساعت شنایی🌷 اومد پیشم اون چند روز هر دفعه یکی میومد و بهم سر میزد. گاهی هم صابخونه مون یا دوستام میومدن و میبردنمون بیرون و نمیذاشتن زیاد تنها باشیم. بعدها فهمیدم آقا مهدی سفارش منو به همه شون کرده بود ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♥️ ↲به روایت همسرشهید 0⃣2⃣ . 💟نمازمون که تموم میشد میشِستیم تو یکی از صحنای بعدِ زیارتنامه و شروع میکرد به حرف زدن و سفارش کردن صمیمانه و ساده ولی دلنشین بعضی وقتام فقط ساکت و آروم خیره خیره زل میزد به طلای و اشک تو چشاش حلقه میزد حس میکردم تو نگاش یه حرف داره که داره به آقا میگه نمیدونم زیر لب چی زمزمه میکرد ولی قشنگی داشت که هنوز جلو چشام حسشون میکنم کنارش تموم اون روزا آرامشو بی نهایت و به معنای واقعی حس میکردم 💟خاطراتی که با مرورشون سیر نمیشم و برام تکراری نمیشن از حرم برمیگشتم نزدیکای خونه بودیم که یکی صداش زد"مهدی…مهدی..." شهید شنائی بود آقا مهدی گفت"چی شده...؟! چرا سراسیمه ای…؟!" با خنده و پر انرژی گفت " خورده بهمون باید بریم تهران." 💟قرار شد همگی با قطار برگردیم خیلی کنجکاو بودم بدونم قضیه چیه…؟! تا اینکه آقا مهدی بی مقدمه گفت "اگه یه روز ما شیم شما چیکار میکنین...؟! اگه اومدن و باهاتون مصاحبه کردن چی میگین از ما...؟ مایی که نتونستیم اون جوری که لایقشین. واستون درست کنیم" 💟جا خوردم گفتم : "نگید تو رو خدا حتی فکرشم سخته و اذیتم میکنه بعد از شما دنیا رو هم بهمون بدن میخوایم چیکار...؟ وقتی آرامش نداریم وقتی شما نباشین." خندید و گفت: "ای بابا سعادت از این بالاتر که بهتون میگن...؟!" جوابی نداشتیم جز دلشوره و اضطرابی که به جون هر دومون افتاده بود (همسر شهید مهدی خراسانی) . . ... . . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 4⃣ و پدر هم سخت میگرفتند. میگفتند « به راه دور نمی دیم. هم که هر روزِ خدا🕋 به یک شهره.» با فامیلی هم موافق نبودند.❌ 📝یکی از دوستان که وقتی به منتقل شده بود تا دوره ی عالی افسری را بگذراند، باهم هم شده بودند، 📝یوسف بود. یوسف بودند توی رفت و آمدهایی که برای دیدن پسرشان به شیراز داشتند، حسن با حوری ، خواهر یوسف آشنا شد و باهم ازدواج کردند.😍 📝حسن چند بود که حوری را عقد کرده بود، ولی نیاورده بودش شیراز. از وقتی حسن شیراز بود، چندبار خاسته بودیم با هایم برویم شان. با تعریف هایی که از شیراز شنیده بودیم، خیلی 💞میخواست آن جارا ببینیم ولی نشده بود. 📝تازه سال دوم را تمام کرده بودم. بود. من و صدیقه دختر خاله ام، همراه یکی از زن داداش هایش، قرار شد برویم ی حسن و او مارا ببرد گردش.👌 📝درست همان#🌙 شبی که رسیدیم شیراز، ده روز اول به حسن ‌ دادند. 📝خیلی نگران و ناراحت شد. خب بعد از این همه مدت که ما را دعوت کرده بود، ما درست موقعی رفتیم که خودش نمی توانست همراه ما باشد. 📝ما هم که جایی را بلد نبودیم. حسن مانده بود چه کار کند. خیلی عذرخواهی کرد، بعد گفت « من از خودم بهتره. میسپرمتون دست کلاهدوز. هر جا بخواید میبرتتون، تو که زحمتت نیست، یوسف جان،» یوسف هم گفت « نه. اصلاً. من و‌ حسن نداره. خودم در هستم.» ماندیم. صبح🌤 تا عصر که آقا یوسفنبود، خودمان خرید و پخت و پز می کردیم. 📝خودش ماشین نداشت‌. پیکان دوستش را یک هفته قرض گرفته بود. که از سرکار بر میگشت، دوش می گرفت و‌ چاییش را که‌ میخورد، مارا می برد بیرون. همه جا رفتیم؛ حافظیه، سعدی، شاه چراغ، بازار وکیل. یوسف خیلی نجیب بود. جلوی ما سرش را هم بلند نمی کرد. 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰تلاش برای خودسازی شهید عباس آسمیه از زبان برادرشان 🔸برادرم تلاشش #خودسازی بود. دو گوشی قدیمی داشت
🌼🍃🌼🍃 💠طاقت رفتنش رو نداشتم 🔰 ۲ سال بود که وارد سپاه شده بود. مدتی به عنوان نمونه انتخاب شده بود. وقتی اعتراض مرا از بودن کارش می شنید می گفت مادرجان غصه😔 مرا نخور، من به# عشق 💗کسی می روم که اگر تیر بخورم می دانم خودش برای بردن من خواهد آمد.🌼🍃 ●✳️به من می گفت# مادر اگر روزی نبودم #۱۳ روز روزه_قضا برای من بگیر. خمس مالش را پرداخت کرده بود. قبل از اعزام به خیلی روی خودش کار کرد و برای عروج و 🌫شدن کاملا آماده شده بود.🌼🍃 ●🔰عباس سخنی از سوریه با من نزد و تنها گفت برای یک ۴۵ روزه خواهد رفت. من طاقت دوری از او را نداشتم برای همین زمانی که ساکش را می بست بیرون رفتم تا کردن و رفتنش را نبینم.🌼🍃 ●✳️آن 🌝چند بار تماس گرفت وقتی متوجه حال خراب 😔من شد از مسئولان مربوطه اجازه گرفت و به منزل آمد او به من گفت هر زمان که جنگی رخ دهد و من در آن حاضر شوم خواهم شد چون آن را از حسین(ع) خواسته ام. ●🔰پس بعد از من گریه 😭نکن و هر زمان که به یاد من افتادی و دلتنگ شدی به یاد امام حسین(ع) گریه کن. می گفت کسانی که برای از حریم اهل بیت به سوریه می روند در حقیقت می روند تا دشمن به کشور ما نیاید چرا که هدف اصلی دشمنان ایران است از این رو ما با حضور در دشمن را در پشت مرزهای سوریه نگه داشته ایم تا امنیت در کشور ما همچنان ادامه یابد. 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh