eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
31هزار عکس
8.9هزار ویدیو
217 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹لحظه‌اي كه #اميرحافظ به دنيا آمد و من صداي🎵 گريه‌اش را شنيدم، فقط #مصطفي را از اعماق وجودم❤️ صدا مي‌زدم 🔸و واقعا احساس مي‌كردم مصطفي مثل #هميشه دستانش در دستان من💞 است و #آرامم مي‌كند😌 نبودن مصطفي در آن شرايط، #سخت بود اما تلخ نبود❌ 🔹شايد فكركنيد اغراق مي‌كنم اما من #حضور_مصطفي را احساس مي‌كنم💖 جاي مصطفي #هيچ_وقت خالي نيست🚫 چون مصطفي (همانطور كه خودش برايم نوشته)📝 #هميشه پيش من و پسرم است. من واقعاً هنوز در كنار مصطفي دارم زندگي مي‌كنم😍 #شهید_مصطفی_شیخ_الاسلامی #شهید_مدافع_حرم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🏵اگر می‌دانستم یک روز این اتفاق برای #دردانه‌ام می‌افتد هیچ‌وقت مانعش نمی‌شدم❌ ولی هرطور شده قبل از
0⃣6⃣0⃣1⃣ 🌷 🔻راوی: مادر شهید 🔰من و هر دو عاطفی و به‌هم وابسته💞 بودیم و این وابستگی از طرف من خیلی بیشتر بود. دانشگاهش را انتخاب کرد و می‌خواست این فاصله عاطفی را کم💕 کند. 🔰چند روز قبل از رفتنش برای چکاپ قلب❤️ به تهران رفت و آنجا دکتر می‌گوید باید سریع بستری🛌 و عمل شوی و در قلبت بگذاریم. همسرم و دخترم با هم👥 رفته بودند 🔰و چون بحث پیش آمد به آقاعارف گفتم شما هم پیش‌شان برو. هم همین کار را کرد و چند روز آنجا ماند. عمل انجام شد✅ و باتری را که گذاشتند همان روز به عارف زنگ📞 می‌زنند که آمده. پدرش می‌گوید من حالم خوب است و اگر می‌خواهی بروی من نمی‌شوم❌ 🔰خواهرش خیلی به عارف بود و آنجا با هم صحبت‌هایشان را می‌کنند، گردش می‌روند. را بعد چند روز فرستاد🚌 و خودش پیش ماند. پدرش گفت حالم خوب است🙂 و نگران حال من نباش. 🔰عارف دادن به من می‌رود و من مرتب تماس می‌گرفتم☎️ و می‌دیدم موبایلش خاموش📴 است. به پدرش می‌گفتم چرا موبایل خاموش است⁉️ که پدرش می‌گفت داشت و رفت. 🔰من خیلی تعجب کردم😟 که عارف چطور برای امتحان پدرش را در بگذارد و برود. پدرش هم با خیال راحت صحبت می‌کرد. به می‌گفتم چه امتحانی بود که آن‌قدر مهم بود و شما را تنها گذاشت👤 و رفت. گفت امتحانش بود و ممکن است طول بکشد. 🔰پدرش به برگشت و من نمی‌دانستم از دست عارف ناراحت باشم یا نه🙁 بعد از چند روز که دوباره پرسیدم کجاست❓ گفت که رفته است و تلفنش باید خاموش📵 باشد. 🔰یک روز زود که بلند شدیم نماز📿 بخوانیم فکرم خیلی مشغول شد. به گفتم از تو چیزی می‌پرسم، تو را خدا راستش را بگو. گفتم عارف کجاست😢و بااصرار من گفت به رفته است. گفتم یا حضرت زینب(س) و شنیدن این جواب برایم بود. سکوت سهمگینی آن روزها جانم را گرفته بود. 🔰از روزی که عارف را حس عجیبی داشتم. تمام اینها تمام شد و چند روز بعد برای مهمانی به رفتیم. بعد از صرف شام گوشی‌ام📱 را باز کردم و در فضای مجازی عارف را خواندم😭 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#کلام_شهید🌷 💠باور کنید که #جنگ هست و جنــ💥ـگ امروز بسی #سخت تر و دشوارتر از #دفاع_هشت_ساله میباشد. 💠دشمن😈 با #تمام_قوا از زمین و آسمان در حال #حمله به مرزهای ✓اعتقادی و ✓ایمانی ماست. #شهید_حامد_کوچک_زاده🌷 #شهید_مدافع_حرم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
ای ! باد با شمع های🕯 خاموش کاری ندارد❌ اگر بر تو می گذرد بدان که ! ☀️تعجیل در 3صلوات☀ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💢به نقل ازيك فرمانده در #حلب 🔸به #سید گفت: چند تا نیرو زبده بهم بده اونم گفت: برو پیش #سیاوشی باهاش
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ❣همیشه #لبخند میزد.حتی تو لحظات #سخت و دشوار زندگی. هرجا زندگی اخم خودش رونشون #امیر میداد اون فقط لبخند😍 میزد. ❣دنیـ🌏ـا براش کوچک بود انقدر خلاصه که به #راحتی_گذشت #شهید_امیر_سیاوشی #شهید_مدافع_حرم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#کتاب_عارفانه💖(فوق العاده زیبا) #خاطرات_شهید_احمدعلی_نیری #قسمت_چهل_وچهارم 4⃣4⃣ عمل عرفانی (دوستان
❣﷽❣ 💖(فوق العاده زیبا) 5⃣4⃣ نماز صبح را در مسجد امین الدوله خواندیم. من دیدم که احمد آقا بعد از نماز به محل بسیج رفت و مشغول استراحت شد. من بارها از خود ایشان شنیده بودم که خوابیدن در بین الطلوعین است. پس چرا احمدآقا... بعد از نماز مغرب از ایشان همین موضوع را سوال کردم. گفت: من دیشب به خاطر برنامه های بسیج کم خوابیده بودم. ترسیدم به خاطر خستگی و کسالت ، در طی روز دچار یا با دیگران شوم. برای همین استراحت کردم. کارها و اعمال عرفانی احمداقا برای همه ی شاگردان و دوستان درس عبرت بود. هرکس به فراخور وجود خود از خرمن ویژگی های ایشان بهره میبرد و استفاده میکرد. ایشان هیچ گاه گِرد نچرخید. یک بار در نامه ای نوشته بود : ((مؤمن سنگینی معصیت را چون کوه اُحد بر روی شانه های خود حس میکند.)) همیشه توصیه میکرد گناه را نشمارید و از انجام کار های نیک نهراسید. در نامه ای که از جبهه برای یکی از دوستانش نوشته بود آورده : امام صادق (ع) فرمودند : 🔻 در توصیه های شیطان به یارانش آمده است که سه خصلت در بنی آدم بگذارید تا من خیالم راحت شود. 1⃣ کارهای را نزد آن ها جلوه دهید. 2⃣ کارهای پسندیده و خوب را نزد آن ها ( و بزرگ)جلوه دهید(تا انجام ندهند.) 3⃣ تکبر وخود پسندی را نزد آن ها به وجود آورید. برداران محترم ؛ نکند خدای نکرده در این سه دام شیطان که در آن غوطه ور هستیم بیشتر آلوده شویم. مؤمن واقعی اگر یک معصیتی انجام دهد،سنگینی آن را مانند کوه احد بر شانه اش حس میکند. اما منافق اگر معصیتی انجام دهد، مانند کسی است که مگسی را از روی صورتش بلند کند. «دیدار یار» [جمعی از دوستان شهید] بزرگان دین ما بر این عقیده اند که راه دیدار با مولا و صاحب و امام عصر(عج) است. حتی برخی از بزرگان راه وصول و ملاقات با حضرت را برای مخاطبان خود بیان می دارند. اما همین علما می گویند : اگر کسی مدعی دیدار با چهره ی دلربای حضرت شد و این را وسیله ای برای کسب شهرت و...قرار داد او را تکذیب کنید. کما اینکه در این دوران، مدعیان دروغین ملاقات با حضرت زیاد هستند و دکان این افراد مشتری های زیادی دارد. اما باید گفت انسانی که در اوج بندگی خدا قراردارد. جوانی که با معصیت میانه ای ندارد. وشخصی که به خاطر خدا از لذات دنیا گذشته است ، یقیناً مراتب کمال را یکی پس از دیگری طی خواهد کرد. کسی که صبح هر روز بعد از نماز جماعت را ترک نمی کند. هرجمعه با مشقت بسیار دعای ندبه را برگزار میکند ، کسی که به خاطر جشن نیمه شعبان بسیار تلاش میکند همیشه برای نوجوانان از مولایش وامام زمان می گوید این شخص با بقیه حسابش فرق دارد. او اگر برای ما از باطن عالم و حقیقت اعمالمان می گفت بلافاصله ادامه می داد : این ها را می گویم . نه اینکه به این دل خوش کنید وخود را از فیض بزرگ عالم محروم کنید. احمد آقا در سنین جوانی و نوجوانی به جایی رسیده بود که راه های آسمان را بهتر از راه های زمین میشناخت. یکبار خیلی به او اصرار کردیم که احمد آقا شما امام زمان(عج)را ❓ مثل همیشه خیلی زیرکانه از پاسخ به این سؤال شانه خالی کرد. او با جواب های سطحی و اینکه همه باید مطیع دستورات آقا باشیم و مشاهده ی حضرت نیست و... به ما پاسخ داد. از طرفی شاید سن ما برای شنیدن و چنین مطلبی زود بود. 🌿🌿🌿 یکبار با احمد آقا و بچه های مسجد امین الدوله به زیارت قم و جمکران رفتیم. در مسجد جمکران پس از اقامه ی نماز به سمت اتوبوس برگشتیم. ایشان هم مثل ما خیلی عادی برگشت. راننده گفت اگر می خواهید سوهان بخرید یا جایی بروید و... یک ساعت وقت دارید. ماهم راه افتادیم به سمت مغازه ها ، یک دفعه دیدم احمد آقا از سمت پشت مسجد به سمت بیابان شروع به حرکت کرد❗️ یکی از رفقایم را صدا کردم. گفتم : به نظرت احمد آقا کجا میره⁉️ دنبالش راه افتادیم. آهسته شروع به تعقیب او کردیم❗️ ... 📚منبع: کتاب عارفانه از انتشارات شهید هادی تایپ با کسب اجازه از انتشارات و مولف می باشد. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
واقعا کی فکرش رو میکرد ادامه راهتان اینقدر #سخت باشد بعد از شما #غرق شدیم در روزمرگی هایمان و گیر کردیم به سیم خاردار #نفس #دعایمان_کنید #شهید_مرتضی_عطایی🌷 #شهید_مصطفی_صدرزاده🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌾دارد #اسارت تو به زینب اشارتی 🍂از اشتیاق کیست که چشمت کشیده راه⁉️ 🌾ازدوردست می‌رسد آیاکدام پ
8⃣7⃣1⃣1⃣ 🌷 🔰در استان حسینیه‌ای وجود دارد که ۴۰ شب روضه🏴 برگزار می‌کرد، شهید حججی به مدت دو سال جزو این حسینیه🕌 بود. او از حدود ۵۰ کیلومتر را طی می‌کرد تا به اینجا بیاید 🔰وقتی برای آمد دو نکته گفت: یکی اینکه من را پشت قضایا بگذارید که جلوی چشم نباشم❌ و دوم هر چه کار در این حسنیه هست را به من بگویید انجام دهم. بعضی از شب‌ها🌙 آنقدر خسته می‌شد که وقتی عذرخواهی می‌کردیم، می‌گفت برای امام حسین باید فقط داد. 🔰دو هفته بعد📆 از نوشته شدن اسمش تو اعزامی ها؛ رفتیم امام زاده شاهزاده حسین، آنجا تلفن📳 محسن زنگ خورد، فکر کردم یکی از دوستانش است یواشکی گفت: آماده می‌شم. 🔰گفتم: کی بود⁉️ میخواست از زیرش در برود پاپی‌اش شدم گفت: فردا صبح . احساس کردم روی زمین نیستم، پاهایم دیگر نداشت😞 سریع برگشتیم نجف آباد. 🔰گفت: باید اول به بگم اما نباید هیچ بویی ببره🚫 ناراحت میشه، ازم خواهش کرد این لحظات را تحمل کنم و بدون گریه😢 بگذرانم تا آب ها از آسیاب بیفتد، همان موقع عکس پروفایل را عوض کردم: من به چشم خویشتن دیدم که ♥️ میرود🕊 ‌ به روایت: همسر بزرگوار شهید 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_بیست_وششم 6⃣2⃣ 🍂_ببخشید مزاحمتون شدم شرمنده امیدوارم درباره من فکر بدی نکنید.
❣﷽❣ ♥️ ⃣2⃣ 🍂روزها می گذشت و یک لحظه نمی توانستم از ذهنم دورش کنم. چند بار به بهشت زهرا رفتم.🌷 چند ساعت همان جا به انتظار نشستم. اما از او خبری نبود. یک بار در کلاس معارف دانشگاه درباره ی شنیده بودم. نذر کردم اگر دوباره او را ببینم را بخوانم. فکر می کردم خدا بخاطر نماز خوان شدنم او را دوباره سر راهم قرار می دهد. اما بیفایده بود... 😔 🌿هر روز بی تاب تر می شدم💗 گاهی در خواب اتفاقات آن روز را میدیدم و همان جملات را از زبانش میشنیدم. "اکثر آدم هایی که میان اینجا یه گمشده ای دارن... " راست میگفت. من هم ای داشتم. باید همانجا پیدایش می کرم. 🍂مادر و پدرم نگران بودند. نمیدانستند چه اتفاقی افتاده. فقط چند باری غیر مستقیم گفتند دچار افسردگی شده ام و باید تحت نظر مشاور باشم. اما زیر بار نمی رفتم. محمد هم کم کم متوجه پریشانی ام شده بود. به پیشنهاد خودش یک روز باهم سر خاک قرار گذاشتیم. 🌿تا آن روز چیزی از آن دختر و احساساتم نگفته بودم. مثل همیشه زودتر از قرار آمد. وقتی رسیدم آنجا بود. _ سلام آقای رضای گل. خوبی؟😊 + سلام. ممنون. تو خوبی؟ _ الحمدلله. مقدمه چینی کنم و صغری کبری بچینم؟ یا یهو برم سر اصل مطلبی که بخاطرش قرار گذاشتم؟ + برو سر اصل مطلب. _ عاشق شدی؟😉 🌿از رک و صریح بودنش شوکه شدم... تا بحال درباره ی چنین مسائلی باهم صحبت نکرده بودیم. نمیدانستم اسم این احساس را چه میگذارند. نمیدانستم چطور متوجه شده. گفتم: + نمیدونم.😔 _ رنگ رخسارت که خبر میدهد از سرّ درونت.☺️ + نمیدونم اسمش چیه. ولی...😔😢 🍂چشمهایم اشک آلود شد. محمد مرا در آغوش گرفت و گفت: _ از سر و روی پریشون و رنگ زردت مشخصه گرفتار شدی. ولی پسر خوب این چه قیافه ایه برا خودت درست کردی؟ مثلا تو خوش تیپ مایی.😄 حالا بگذریم از اینا. اومدم اینجا بگم اگه دلت میخواد دربارش حرف بزنی من حاضرم شنونده باشم. + نمیدونم چی شد. یه روز همینجا نشسته بودم. یکی اومد و صدام زد. یه غریبه ی آشنا... دوباره همینجا دیدمش. چند کلمه حرف زد. یه آتیشی به جونم افتاد و رفت. حالا نمیدونم باید چیکار کنم. وقتی دور می شد اشکام میریخت محمد.😢 نمیدونم چرا. نمیدونم کی بود. نمیدونم چی بود. فقط آشنا بود. مطمئنم آشنا بود. 🌿دوباره چشمهایم پر از اشک شد. محمد با لبخند روی دستم زد و آهی کشید. بعد از چند ثانیه سکوت گفتم : + همینجا از یه خواستم دوباره ببینمش. ولی دیگه نیومد. نذر کردم اگه ببینمش نمازخون بشم. بخدا اگه سر راهم قرار بگیره میخونم. _ حالا بیا یه قرار دیگه ای با خدا بذار. تو نمازخون شو. بعد از هر نماز دعا کن خدا دوباره اونو سر راهت قرار بده.👌 + ولی کردن که اینجوری نیست. _ دیدی وقتی تو در حق کسی خوبی کنی اونم سعی می کنه خوبیتو برات جبران کنه؟ حالا تو بیا و اول نذرتو ادا کن. بعد امیدوار باش که حاجتتو بگیری. + اگه نماز بخونم ولی دیگه نبینمش چی؟ آخه تا کی بخونم؟ تا کی منتظر باشم؟ _ یه مدت بخون. اگه ندیدیش دیگه نخون. 🍂حرفش به دلم نشست.. و پیشنهادش را قبول کردم. تا آن روز فقط چند باری در حرم نماز خوانده بودم. به نمازهای یومیه مسلط نبودم. خجالت می کشیدم به محمد بگویم که ترتیب و جزییات نماز ها را بلد نیستم. در کتاب ها جستجو کردم و یاد گرفتم. اوایل برایم بود اما کم کم بیشتر شد. بعد از نماز از صمیم قلب برای دیدار مجددش دعا می کردم. 🌿یکی دو هفته گذشت. کمی شدم. انگار هربار که قامت میبستم بار غصه برای دقایقی از شانه ام برداشته می شد. اما هنوز دلم بی تاب بود و مرتب به می رفتم🚶 ✍ نویسنده: فائزه ریاضی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✍ خاطره ای از رفیق شهیدم #عباس_دانشگر🌷 🍃 یکبار صحبت از شهید و شهادت شد. عباس می‌گفت ما کجا و شهدای
🌷 خدايا دلم تنگ است💔 هم جاهلم هم ✘نه در جبهه می جنگم ✘نه در جبهه حسين(ع) نمیخواهد❌ 👈يا حقی 👈يا باطل راستی من کجا هستم؟😔 ماشهادت دادیم🌷 که زیباست 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰روزهای آغاز سال 43 بود. بیست وسه سال از خدا عمر گرفته بودم. خداوند سه به خانواده ما عطا کرده. فرزند بزرگم چهار ساله4⃣ بود. تا سه ماه دیگر هم فرزند بعدی به دنیا می آید👶 🔰مثل بسیاری از مردم آن زمان در یک خانه شلوغ🏡 و پر جمعیت بودیم. حیاطی بود و تعدادی اتاق در اطراف آن. در هر هم خانواده ای! 🔰رسیدگی به کارهای خانه و چندین فرزند خیلی بود. مادرم به کمکم می آمد. اما باز هم مشکلات زیادی داشتیم😢 البته همه مردم آن زمان مثل ما بودند. 🔰همه تحمل می کردیم و شکر خدا🙏 را می کردیم. مثل حالا نبود که اینقدر رفاه و آسایش باشد با این همه ! مادرم بیش از همه به من سفارش می کرد. می گفت: وقتی هستی بیشتر دقت کن👌 "نمازت را اول وقت بخوان" به "قرآن و احکام" بیشتر اهمیت بده. می­گفت: هر غذایی🍛 که برایت می آورند 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh