🌷شهید نظرزاده 🌷
باور #نبودنت کار آسانی نیست😔 #یادت میکنم باران میبارد😭 نمیدانستم لمسِ خیالت💭 هم #وضو میخواه
1⃣9⃣1⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠خرید لباس
🔰خرید لباسهایمان👕 هم جالب بود، لباسهایش را با #نظر_من میخرید. میگفت: باید برای تو زیبا باشد😍 من هم دوست داشتم او لباسهایم را انتخاب کند. #سلیقهاش را میپسندیدم. عادت کرده بودیم که خرید لباسهایمان را به هم واگذار کنیم.
🔰یکبار با خانواده👨👩👧👦 نشسته بودیم که #امین برایم یک چادر مدل بحرینی هدیه خرید🎁 چادر را که سرم کردم، #پدرم گفت «به به، چقدر خوش سلیقه👌» امین سریع گفت: «بله حاج آقا، خوش سلیقهام که همچین #خانمی همسرم شده♥️» حسابی شوخ طبع بود...
🔰وقتی برای خرید لباس #جشن_عقد رفتیم، با حساسیت زیادی👌 انتخاب میکرد و نسبت به دوخت لباس #دقیق بود. حتی به خانم مزوندار گفت «چینها باید روی هم قرار بگیرد و لباس اصلاً #خوب دوخته نشده❌» فروشنده عذرخواهی کرد...
🔰برای لباس #عروس هم به آنجا مراجعه کردیم وقت تحویل لباس، خانم مزوندار گفت: «ببخشید لباس آماده نیست😥 #گلهایش را نچسباندهام!» با تعجب علت را پرسیدیم!گفت «راستش همسر شما آنقدر #حساس است که با خودم فکر کردم خودشان بیایند و جلویایشان گلها🌺 را بچسبانم😅» امین گفت «اگر اجازه بدهید چسب و وسایل را بدهید من #خودم میچسبانم!»
🔰حدود 8 ساعت⏰ آنجا بودیم و تمام #گلهای لباس و دامن را و حتی نگینهای💎 وسط گلها را خودش با حوصله و #سلیقه تمام چسباند! تمام روز جشن عقد حواسش به لباس من👰 بود و از ورودی تالار، چینهای دامن مرا مرتب میکرد! جشن عروسی🎊 اما خیالش راحت شد! واقعاً خودم مردِ به این جزئینگری که #حساسیتهای همسرش برایش مهم باشد ندیده بودم...
#شهید_امین_کریمی
#سالروز_شهادت 🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔹شهید خلیلی از همان دوران کودکیاش، به مسجد و #هیئتهای مذهبی علاقه💞 نشان میداد. ما هم #تشویقش میک
🔰در دوره آموزشی بسیج، یک #شب رسول، من را کنار کشید👥 حالا آن موقع سیزده ساله بود، گفت: #آقامرتضی شما آدم خوبی هستید♥️ و من به شما اعتماد دارم، یک چیزی میخواهم بگویم، فقط از شما میخواهم که به هیچ کس نگویید.
🔰تاکید کرد که به #پدرم نگویید⛔️ به مادرم نگویید، به برادرم روح الله نگویید✘ من اول فکر میکردم یک کار خطایی کرده یا تقصیری از او سر زده، گفتم: خوب بگو، گفت: آقا مرتضی شما آدم پاک✨ و مومنی هستید، دعایتان هم مستجاب میشود، دعا کنید ما #شهید بشویم.
🔰من همانجا چشمم پر اشک شد😢 رفتم پشت #چادرها و شروع کردم به گریه، که این بچه در این سن و سال چقدر از امثال ما سبقت گرفته😭
#شهید_رسول_خلیلی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔹پدرم طبق عادت به همه اعضای خانواده گفت بیایید #جلسه بگیریم، همه که جمع شدیم👥 گفت: میخواهم برای مدت
🌴پدرم با مسجد جامع #خرمشهر رابطهای ناگسستنی داشت💞 همیشه بر #نماز اول وقت تأکید میکرد، اگر تعلل میکردم من را متقاعد به نماز اول وقت میکرد👌
🌴رابطه من، خواهر و برادرم با #پدرم رابطهای دوستانه💖 بود. او بسیار برای مسائل دینی و اعتقادی #ارزش قائل بود و من بسیاری از مسائل اعتقادی خودم را از پدرم یاد گرفتم
🌴از سن 5سالگی پدرم به من ن#ماز، اذان و دعای فرج🌸 یاد داد. قرآن و یادگیری قرآن از مهمترین دغدغههای پدرم بود و بسیار برای یادگیری #قرآن به من کمک کرد خود شهید نیز تلاش میکرد تا قرآن را #حفظ کند.
#شهید_محمدرضا_عسکری_فرد
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #رمان #مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_شصت 0⃣6⃣ 🍂فاطمه سکوت را شکست و گفت: _ من با زندگی کردن توی #انگلیس مش
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_شصت_ویکم 1⃣6⃣
🍂باورم نمی شد این جمله را بالاخره از زبانش می شنوم. آنقدر هیجان زده شده بودم که دلم میخواست فریاد بزنم. 😍نتوانستم خوشحالی ام را پنهان کنم و نیشم باز شد.😁 گوشه ای پارک کردم.
همانطور که نگاهش می کردم با لبخند گفتم:
_ از روزی که توی #بهشت_زهرا دیدمت تا امروز دو سال گذشته. توی این دو سال زندگی رو به من حروم کردی. ولی الان توی دو ثانیه دنیا رو بهم دادی. دیگه فکرشم نکن ولت کنم.😉😍
🌿میدانستم با شنیدن حرف هایم خجالت می کشد اما دیگر دلم نمیخواست حرف ها و احساساتم را در دلم نگه دارم. حالا که فهمیده بودم #فاطمه هم دوستم دارد♥️ باید تمام تلاشم را برای خوشبختی اش می کردم.
🍂کمی بعد برای خرید آینه و شمعدان پیاده شدیم. متوجه شدم که سعی می کند فاصله اش💕 را با من حفظ کند. برای اینکه راحت باشد با فاصله ی بیشتری کنارش قدم میزدم. چند مغازه را دیدیم اما چیزی انتخاب نکردیم. وارد یکی از مغازه ها شدیم، فاطمه به #ساده ترین آینه و شمعدان مغازه اشاره کرد و گفت:
_ این خوبه؟
🌿+ هرچی رو تو دوست داشته باشی خوبه. ولی اگه بخاطر پولش اینو انتخاب کردی از این بابت هیچ نگرانی نداشته باش.
_نه بخاطر پول نیست. البته اسراف کردنم دوست ندارم.
کمی آن طرف تر ایستاده بودم و مدل های دیگر را نگاه می کردم.
ناگهان دیدم که #فاطمه جلوی آینه ایستاده و به تصویر خودش خیره شده. از فرصت استفاده کردم و در کنارش ایستادم💞 و این اولین باری بود که #فاطمه_و_خودم را در یک قاب می دیدم😍😍😍
🍂پس از چند روز یک عقد مختصر گرفتیم و آماده ی رفتن شدیم✈️ روز رفتن فاطمه آنقدر در #آغوش_محمد اشک ریخت که چشم هایش پف کرده بود😭 معلوم بود محمد هم تمام سعیش را می کند که اشک نریزد. موقع خداحافظی محمد مرا در آغوش گرفت و گفت:
_ جون تو و یدونه آبجی من. اول میسپرمش به خدا بعدم تو
روی شانه اش زدم و گفتم:
+ نگران نباش. نمیذارم یه تار مو از سرش کم شه. برام از #جونمم عزیزتره
🌿بعد از یک وداع غمگین💔 سوار هواپیما شدیم. فاطمه ساکت بود و چیزی نمی گفت. فقط از پنجره به آسمان نگاه می کرد و مدام چشمهایش پر از اشک می شد. دستش را گرفتم و گفتم:
_ انقدر اشک نریز. بخدا دلم آتیش گرفت😔
صورتش را پاک کرد و با بغض گفت:
+ دلم برای خیلی چیزا تنگ میشه. مادرم، محمد، #پدرم 😢
🍂خواستم کمی حال و هوایش را عوض کنم، با خنده گفتم:
_راستشو بگو، تا بحال برای منم اینجوری اشک ریختی؟😉
لبخندی زد و گفت:
+ من نریختم، ولی تو ریختی!
_ اشک چیه؟! ما که براتون گریبان چاک
کردیم!😉
بالاخره بعد از آن همه گریه موفق شدم کمی بخندانمش. باهم ابرها را تماشا می کردیم و درباره ی شکل هایشان حرف میزدیم. همانطور که با انگشتش ابرها را نشانم میداد #خیره به روی ماهش بودم😍 و خدا را هزاران بار برای داشتنش #شکر می کردم.
🌿در همان سوییت نقلی و کوچک #زندگی_مشتکرمان را آغاز کردیم 🏡
بعد از آمدن فاطمه همه چیز رنگ و بوی دیگری گرفته بود. حتی دیگر باران ها🌧 دلگیر و غم انگیز نبودند. یک تغییر دکوراسیون اساسی به خانه دادیم و جای وسایل را عوض کردیم.
تازه میفهمیدم معنی این جمله که
"زن چراغ خانه است"♥️ یعنی چه!
تمام سعیم را می کردم کمتر در خانه تنهایش بگذارم. اما بخاطر اینکه هم درس میخواندم و هم کار میکردم ناگزیر بودم زمان بیشتری را بیرون از خانه سپری کنم.
فاطمه هم برای خودش سرگرمی ایجاد می کرد و از پس تنهایی اش بر می آمد
🍂هنوز به مسیرها و محیط شهر آشنایی کافی نداشت. یک روز قرار گذاشتیم بعد از پایان کلاسم باهم بیرون برویم تا هم خیابان ها را نشانش بدهم و هم کمی خرید کنیم. وقتی از دانشگاه خارج شدم دیدم #فاطمه جلوی در منتظرم ایستاده. گفتم:
_ سلام! تو چرا از خونه اومدی بیرون؟ من میومدم دنبالت دیگه.
+ سلام. خب دلم میخواست یکم قدم بزنم. ببخشید اگه بدون اجازت اومدم.
_ ببخشید چیه؟ من بخاطر خودت میگم. منظورم این بود چرا تنهایی اومدی تو خیابون، باهم میومدیم که هواتم داشته باشم تا خیالم راحت بشه.
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #رمان #مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_شصت_وششم 6⃣6⃣ 🔰از زبان یوسف👇👇 🍂اشک هایم روی دفتر ریخت و کمی از جوهر
❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_شصت_وهفتم 7⃣6⃣
🍂وقتی در را باز کردم. دیدم مادربزرگ و پدربزرگم، زندایی و بچه هایش، همه به خانه ی ما آمده اند. مادر بزرگم فقط گریه می کرد😭 و خودش را می زد، پدربزرگم یک گوشه نشسته بود و دستش را روی سرش گذاشته بود. #مادر هم در گوشه ای از سالن قرآن📖 می خواند. زندایی، زینب و بچه هایش را به اتاق برده بود و سعی می کرد مشغولشان کند.
🌿فهمیدم از پدرم خبری آمده. وارد آشپزخانه شدم، یاسین مشغول آب قند درست کردن برای #مادربزرگ بود. گفتم:
_ دایی کجاست؟ از #بابا خبری آوردن⁉️
+ تا در خونه رو بستی و رفتی زنگ زدن گفتن یه پیکر از #سوریه اومده که قابل شناسایی نیست. اما احتمالا مال باباست. دایی رفته ببینه چه خبر شده😔
🍂مادرم به آشپزخانه آمد. لیوان آب قند را از دست #یاسین گرفت. همانطور که به سرعت قند ها را با قاشق هم می زد، گفت:
_ مامان جان میبینی حال مادربزرگت بده یکم زودتر درستش کن دیگه.
از آشپزخانه خارج شد و کنار مادربزرگم رفت. سعی کرد به زور کمی آب قند🍹 به او بدهد.
🌿در همین لحظه در خانه🏡 را زدند. به سرعت در را باز کردم. #دایی_محمد با چشم هایی که کاسه ی خون شده بود، وارد شد. همین که مادرم چشم های دایی را دید فهمید که بالاخره #پدرم_برگشته.
بدون اینکه چیزی بگوید جمع را ترک کرد. به اتاقش رفت🚪 و مشغول نماز خواندن شد. تا چند ساعت هم از اتاقش بیرون نیامد. هربار که خواستم به اتاقش بروم دایی جلوی مرا گرفت و گفت تنهایش بگذارم😔
🍂بعد از رفتن پدربزرگ و مادربزرگم، دایی محمد به اتاق مادرم رفت و من هم پشت سرش. نگران #مادرم بودم. او که تا آن لحظه همیشه مقاوم و #محکم بود و اشک هایش را از همه پنهان می کرد با دیدن برادرش او را در آغوش گرفت💞 و هق هق کنان گریه سر داد😭😭😭 دایی محمد هم دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با گریه گفت:
_«همیشه عجول بود، میخواست زود برسه... آخرشم از من جلو زد... دیدی رفیق نیمه راه شد... »😭
🌿باهم اشک میریختند و روضه می خواندند. وقتی #زینب از در اتاق بیرون آمد و فهمید چه خبر شده از حال رفت. روز سختی بود. آن شب از نیمه گذشت اما نمیتوانستم ثانیه ای پلکهایم را روی هم بگذارم. رفتم به زینب سر بزنم. وقتی در اتاقش را باز کردم دیدم مادرم بالای سر او خوابش برده😴 پتو آوردم و روی دوشش انداختم.
🍂چشمم به کاغذ📜 کنار دستش افتاد. فهمیدم هنگام نوشتن✍ به خواب رفته. کاغذ را برداشتم و خواندم:
✍« به نام خدای زینب (سلام الله علیها) معشوق آسمانی ام♥️ #سلام
شنیده ام که بر سر روی ماهت بلا آمده!
همان روی ماهی که تمام دلگرمی💖 زندگی ام بود. همان روی ماهی که تمام #پشت_وپناه روزهای غربتم بود. محمد می گفت #قابل_شناسایی نیستی، اما اشتباه می کرد.
🌿مگر می شود تو بیایی و عطر نرگس🌸 در کوچه ها نپیچد؟ مگر می شود تو بیایی و قلب #فاطمه_ات به طپش نیفتد؟ مگر می شود تو بیایی و زمین و زمان رنگ عشق نگیرد⁉️ تو از اولش هم #زمینی نبودی. همان شبی که از #پدرم برای ازدواجمان اجازه خواستم، همان شبی که بعد از یک سال به خوابم آمد و چادر عروس سرم کرد، همان شب فهمیدم که تو از تبار آسمانی💫 تو پر گشودی🕊 حق داشتی، زمین برایت #قفس بود.
🍂اما خودت بیا و بگو. چگونه باور کنم پیمان #وفاداری ات را با من شکستی؟ چگونه تاب بیاورم حکایت سوزان این جدایی💕 را؟ چگونه بی تو #زینبت را رخت عروسی بپوشانم؟ خدایا، خوب میدانم غفلت از من بود که همیشه عقب افتادم، اما چگونه بر داغ این جدایی ها مرهم بگذارم؟ #رضا_جانم، پاره ی وجودم♥️حالا که از آسمان صدایم را می شنوی بگو حال #بابایم خوب است؟
بپرس دلش برای دخترکش تنگ نشده😭
🌿اصلا بگو تو که یک شب تحمل بی خبری از مرا نداشتی، حالا دلتنگم💔 نیستی؟! میدانی، سرنوشت تو را با #وصال و سرنوشت مرا با #فراق نوشته اند. تو به من رسیدی، من از تو جا ماندم. تو به بابایم رسیدی، من از بابایم جا ماندم😞 اگرچه با رفتنت خاکستر قلب سوخته ام بر باد رفت، اگرچه روی ماهت ازهم پاشیده شد، اما خدا را شکر که #لباس_تنت را به غنیمت نبردند. خدا را شکر که دختر تبدارت #اسیر نیست. خدا را شکر پسرانت در #غل_و_زنجیر نیستند😭
🍂لا جرم اگر #مرور "لا یوم کیومک یا اباعبدالله" نبود، زودتر از این ها از پا در می آمدم😭
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#پایان.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌾چقدر سخت است، حال عاشقی♥️ که نمی داند #محبوبش نیز هوایش را دارد یا نه؟😔 🔹یک جمله از دل نوشته هایت✍
8⃣1⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠خبر شهادت
🔰یکی از رفقایم که از ساری برگشته بود. بهم گفت: جلوی بیمارستان🏥 خیلی شلوغ بود. جانبازی به نام #علمدار حالش بد شده بود و آورده بودنش بیمارستان. تا گفت علمدار نفس تو سینه ام حبس شد😨
🔰به خودم گفتم: نه❌ #سید که حالش خوبه. ⚡️اما مصطفی، پسرعموی سید مجتبی #جانباز قطع نخاع بود. حتما اون رو بردن بیمارستان. همان موقع زنگ زدم☎️ محل کار سید، بهم گفتند #سیدمجتبی بیمارستان هست.
🔰 با خودم گفتم حتما رفته دنبال کارهای #سیدمصطفی. روز بعد هم زنگ زدم📞 اما کسی گوشی را برنداشت📵
#شب آماده خواب شدم. خواب دیدم که در یک بیابان هستم. از دور گنبد امامزاده ابراهیم🕌 شهرستان #بابلسر نمایان بود.
🔰وقتی به جلوی #امامزاده رسیدم. با تعجب دیدم تعداد زیادی رزمنده را با لباس خاکی دیدم. هر #رزمنده چفیه ای به گردن و پرچمی🚩 در دست داشت. آن رزمندگان از شهدای شهر بابلسر🌷 بودند. در میان آنها #پدرم را دیدم که در سال 62 شهید شده بود. یک گل زیبا🌸 در دست پدرم بود.
🔰بعد از احوالپرسی به پدرم گفتم: پدر #منتظر کسی هستید⁉️ گفت: منتظر رفیقت #سیدمجتبی_علمدار هستیم. با ترس و ناراحتی😰 گفتم: یعنی چی؟ یعنی مجتبی هم پرید🕊
🔰گفت: بله، چند ساعتی هست که #اومده این طرف. ما آمدیم👥 اینجا برای استقبال سید. البته قبل از ما حضرات معصومین و #حضرت_زهرا (س) به استقبال او رفتند. الان هم اولیا خدا و بزرگان دین در کنار او💞 هستند.
🔰این جمله پدرم که تمام شد از #خواب بیدار شدم. به منزل یکی از دوستان تماس گرفتم. گفتم چه خبر از #سید⁉️ گفت سید موقع #غروب پرید🕊
📚کتاب علمدار
#شهید_سیدمجتبی_علمدار🌷
#ذاکر_بااخلاص_اهل_بیت
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#ایام_اربعین_تو_ای_مآه 🌙
🕊 گاهی کِه دلم میگیرد، چون یتیمی زانوی غم را در آغوش میگیرم😔 و به #لبخندت چشم میدوزم..
آرام با تو نجوا میکنم
-حاج قاسمِ عَزیزِ مَن♥️
#پدرم..؟! با تو، آسمان نزدیک تر🌌 از همیشه است..
#سَردارِ مَن..؟
⇜چگونه باور کنم "چِهل روز" دست نوازش بر سر کودکان نکشیدی😭
⇜چِگونه تاب بیاورم سکوت را جای #خنده های تو..⁉️
هنوز هم نمی توان #شهید گفت
هنوز هم چشم انتظارم دوربین فیلمبردار🎥 خیره ی تو شود و #فیلمت را پخش کنند. منتظر صدای #قدم_هایت.
↵ای #بهترین
↵ای بالا نشین..
↵ای مه جبین💖
می نشینم و تک به تک #خاطراتت را مرور میکنم، نمیدانم کی خیس میشود خیابان خاطره ها😭
نمیدانم چطور داستان را به #دستت برسانم...
چِه دیر شناختمت😔
چه دیر ...
تورا برایِ #آسمان آفریده بودنت🕊
زمین، قفسی بیش نبود..
" #غمی در استخوانم میگدازد.. "
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🌷
#شهید_ابو_مهدی_المهندس🌷
#شبتون_شهدایی🌙
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#سیره_شهید 💟حسن آقا هر موقع که روز های آخر هفته به محل می رفتند به بهانه ی جلسه #حلقه_صالحین💫 برای
💢بــــزرگ شــوم
یـــادمـ💬 نــخواهـد رفت
کـه...
#پــدرم
مرا در خواب بوسید و #رفت😭
⇜بــرای دینم
⇜بــرای کشورمـ🇮🇷
⇜بــرای #ســربلندی ام...
#رفت😭✋
💕 #پــــــدر💕
💢به یاد #فـرزندان_شهدا
که از نعمت #پدر بی نصیبـــ هســتن😔
تا سایه پدر بالای سر ما باشه ...
#امیرسجاد نازدانه
#شهید_حسن_رجایی_فر🌷
#پدر
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🎀دنيا فهميده بابای من #مردترين بوده و هست! این سالها، در ميان تمام نبودن ها، بيش از هرپدری كنارمي💞 #
7⃣3⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠 #روز_پدر_شدن
🔰یادش بخیر روز تولد #زینب؛ دقیقا یادمه. تو بیمارستان امیر مازندرانی ساری. اون روز باجناق #آقامحمدتقی و برادرش آقا جواد هم بیمارستان🏥 بودن.
🔰وقتی رفتم بیمارستان دیدم دل تو دل #محمد نیست. تو سالن انتظار همه ما منتظر یه خبر خوب بودیم. خبر به دنیا اومدن زینب و که دادن انگار دنیا رو بهش داده بودن😍 گل از گلش شکفت و تو پوست خودش نمی گنجید🌺
🔰محمد یه حال دیگه ای داشت. اون #لبخند همیشگیش و حالا بهتر می شد رو صورتش دید😍 رفتم سمتش؛ بغلش کردم؛ بوسیدمش و بهش گفتم حالا دیگه #بابا شدی.
🔰یه کم خجالت کشید😅 شرم و حیای خاص خودش، اجازه نمیداد چیزی بگه. باجناق و داداشش هم بهش #تبریک گفتن. دل تو دل محمد نبود و بالاخره رفت بچه رو دید🌸وقتی برگشت کلی سر به سرش گذاشتیم
🔰خیلی خوشحال بود و بهش گفتم: خب محمدتقی الان چه #حسی دارنی⁉️ (چه حسی داری؟) محمد هم به شوخی می گفت: مه جه سوال نکن فارسی گپ بَزِن بلد نیمه(از من سوال نپرس، من فارسی صحبت کردن بلد نیستم)😅و هردوتا می خندیدیم 😄 درهر شرایطی #شوخ_طبعی و مهربونی خاص خودش و داشت.
💠خاطره ای از همرزمان شهید سالخورده🔻
🔰گوشیش زنگ خورد📳 یه کم راحت نشسته بود، خودش رو جمع و جور کرد، دو زانو نشست، یه دستش رو روی سینه اش گذاشت، و قیافه ی شرمگینی☺️ به خودش گرفت و با صدای آرام با #تواضع زیاد هر چند لحظه یک بار می گفت: #چشم، چشم، چشم🌷
🔰بعد از پایان مکالمه بهش نزدیک شدم با این حدس که با #سردار یا صاحب منصبی تماس داشته، پرسیدم: کی بود⁉️ با صدای مهربان و آرامی گفت #پدرم بودند♥️💐
#روزت_مبارک_مرد_آسمانی
#شهید_محمدتقی_سالخورده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
⭕️ای برادران!
قبل از اینکه به جبهه بیایم، #دخترم میخواست با من با لباسِ نظامی عکس بگیرد؛ اگر #شهید شدم، دورش را بگیرید💞 چراکه من او را بسیار #دوست_دارم...
👈پ.ن: "فاطمه دقیق" دختر خردسال شهید «علی شفیق دقیق»🌷 رزمنده جاوید الاثر #حزبالله_لبنان و دانش آموز مدرسه ابتدایی با نوشتن جملهای تأثیرگذار تحسین همگان را برانگیخت👌 وی در وصف رزمنده نوشته است:
✍اگر شما گُلی🌷 را در صحرای #حلب دیدید خاک آن را ببوسيد ممکن است #پدرم آنجا دفن شده باشد😭
#شهید_علی_شفیق_دقیق 🌷
#شهید_جاویدالاثر
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#نبودنت رابلد نیستم دلتنگـ💔 که می شوم پنجرہ اتاقم روبه خیابان شلوغی🏘 باز می شود آنقدر #منتظر آمد
#وصیتنامه📜
✍با یاری خدا و #توسل به اهل بیت(ع) این وصیت نامه را می نویسم📝 ان شاالله که بعد از مرگم باز و #خوانده_شود.
🌸🍃سلام بر آنهایی که رفتند و مثل #ارباب بی کفن جان دادند. من خاک پای شهدا هستم، #شهدایی که برای دفاع از اسلام رفتند و جان عزیز خود را سر اخلاص نهادند🌷 خدا کند به مدد شهدا و دعای دوستانم مرگ من نیز شهادت قرار گیرد🤲 که #بهترین مرگهاست.
🌸🍃بعد از مرگم به #پدرم توصیه می کنم که مانند اربابم حسین(ع) صبر کند و بی تابی نکند❌ و خوشحال باشد که در #راه_خدا جان دادم. و همینطوری مادرم به مدد اسوه صبر و استقامت در کربلا "حضرت زینب(س)" صبور باشد چون با گریه هایش مرا شرمنده می کند😔
🌸🍃اگر به فیض #شهادت رسیدم، خدای ناکرده هیچ سازمان یا ارگانی را مقصر ندانید📛
🌸🍃هروقت به سر قبرم آمدید یک #روضه از حضرت علی اکبر(ع) و یا "حضرت زهرا(س)" بخوانید و مرا به فیض بالای گریه😭 برسانید.
🌸🍃هروقت قصد داشتید خیری به بنده برسانید آنرا به #هیئات مذهبی به عنوان کمک بدهید.
🌸🍃از #خواهران و خانواده آنها طلب حلالیت می کنم اگر نتوانستم نقش برادری خوب👌 را ایفا کنم.
🌸🍃در کفنم یک #سربند_یاحسین(ع) و تربت کربلا قرار بدهید.
🌸🍃تا می توانید برای #ظهور حضرت حجت(عج) دعا کنید که بهترین دعاهاست✅
🌸🍃هم به خانواده و هم به دوستانم بگویم که در بدترین شرایط اجتماعی، اقتصادی و… پیرو #ولایت فقیه باشید و هیچگاه این سید مظلوم آسید علی آقا را #تنها نگذارید✘
🌸🍃امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نکنید و نگذارید #خون_شهدا پایمال شود.
🌸🍃این شعر بر روی سنگ قبرم حکاکی شود ان شاالله:
🔸مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر
🔹چند سالیست که از #داغ_حسین لطمه زنم
🔸سر قبرم چو بخوانند دمی #روضه_شام
🔹 #سر خود با لبه سنگ لحد می شکنم😭
🌸اللهم الرزقنا شفاعت الحسین یوم الورود و یثب لی قدم صدق عندک مع الحسین و اصحاب الحسین🌸
نام: حسین
نام خانوادگی: معز غلامی
نام پدر: علی اکبر
#شهيد_حسين_معزغلامی
#شهید_مدافع_حرم
#ذاکرالحسين
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#همسر_شهید🌷 🔰حاج همت مثل #مالک_اشتر بود که در عین خضوع و خشوعی که در مقابل #خدا و برابر برادران دلا
1⃣4⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا🌷
💠حلقهی ازدواج💍
🔰حلقه ی ازدواج من هزار تومن💵 قیمتش بود. ابراهیم به من گفت: من حلقه ی طلا✨ و پلاتین نمیخوام❌ اگه صلاح بدونین،من فقط یه انگشتر #عقیق بر می دارم☺️ یک #انگشتر_عقیق بر داشت به قیمت ۱۵۰تومان.
🔰آن موقع #پدرم مخالفت کرد و
می گفت: زشته برای ما که #دامادمون حلقه ی ۱۵۰تومنی بر داره. تو آبروی مارو بردی😶 گفتم: مگه چی شده⁉️ گفت: آخه کی تاحالا برای دامادش حلقه💍 ۱۵۰تومنی گرفته؟ زشته بابا،می خندن به ادم
🔰وقتی #ابراهیم به خانهٔ مان زنگ زد📞 موضوع را با او در میان گذاشتم، با #پدرم صحبت کرد. به او گفت: آقای بدیهیان،این #حلقه از سرم هم زیاده.شما دعا کنین که من بتونم توی زندگی، حق همین انگشتر رو هم #درست ادا کنم👌 باقی اش دیگه دست خدا و مصلحت اوست.
🔰سَرِ حرفش هم ایستاد. همیشه و در #هر_شرایطی حلقه اش را دست میکرد و خیلی به آن توجه داشت😍 وقتی در یکی از عملیات ها،حلقه شکست💔، رفت و #عین_همان انگشتر با همین عقیق و همان رکاب خرید و دستش کرد.
🔰خندیدم و گفتم: حالا چه اصراریه⁉️ اینقدر نسبت به این حلقه #مُقَیَّدی؟
گفت:«این حلقه توی زندگی،سایه ی یه مرد یا یه زنه👤 من دوست دارم همیشه #سایهٔ_تو بالا سرم باشه❤️ این حلقه همیشه در #اوج_تنهایی، تو رو یادِ من میاره و من محتاج اون هستم.می فهمی #محتاج شدن یعنی چی؟
✍راوی: همسر شهید
#شهید_محمدابراهیم_همت🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh