🌷شهید نظرزاده 🌷
رهبر معظم انقلاب: من کارهای بزرگی را به او محوّل کردم چراکه به همه #اطمینان نمیکردم محول کنم، ایشان
8⃣0⃣6⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
#شهید_حاج_احمد_کاظمی 🕊❤️
🔹خیلی کم پیش میآمد که #بچههایش را همراه خود بیاورد. آنروز ظاهرا #خانواده حاجی جایی رفته بودند و او مجبور شده بود #محمّدمهدی👦 را همراه خود بیاورد.
🔸از صبح که آمد خودش رفت #جلسه و محمّد مهدی را پیش ما گذاشت.جلسه که تمام شد مقداری موز🍌 اضافه آمده بود. #یکی را به محمّد مهدی دادم تا لااقل از او نیز پذیرایی کرده باشم.
🔹نمیدانم چه کاری داشت که مرا #احضار کرد.محمّد مهدی هم پشت سر من وارد🚪 دفتر شد. وقتی بچه اش را دید چهره اش بر بر افروخته شد😡
🔸طوری که تا حالا اینقدر او را #عصبانی ندیده بودم.با #صدای_بلند گفت:کی به شما گفت به او موز بدهید⁉️
🔹گفتم:حاجی این بچه صبح تا حالا هیچی #نخورده یه موز که به او بیشتر ندادم🚫 تازه از #سهم خودم هم بوده. نگذاشت صحبتم تمام شود. دست در جیبش کرد و هزار تومان💶 به من داد
🔸گفت: همین الان میروی و #جای آن موز🍌 را میخری و میگذاری.البته به جای یک موز #یک_کیلو.
#سردارشهید_حاج_احمد_کاظمی🌷
شادی روحش #صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#کلام_شهید🌷 #خدایا چقـــــدررر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی. 💥هیهــات! که نفهمیدم چقــدررر لذت بخش
🌼🌺🌼🌺🌼🌺
♦️بیت-المال
بهش گفتم:
«توی راه که بر میگردی،یه خورده کاهو و سبزی بخر.»
گفت:
«من سرم خیلی شلوغه،می ترسم یادم بره.روی یه تیکه کاغذ هر چی می خواهی بنویس بهم بده.»؛
همون موقع داشت جیبش را خالی میکرد.
یک دفترچه یادداشت ویک #خودکار در آورد گذاشت زمین؛
#برداشتمشان تا چیزهایی که می خواستم،برایش #بنویسم،یک دفعه بهم گفت:
«ننویسی ها!»
جاخوردم،نگاهش که کردم،به نظرم #عصبانی شده بود! گفتم:
«مگه چی شده؟!»
گفت:
«اون #خودکاری که دستته،مال بیت الماله.»
گفتم:
«من که نمی خواهم کتاب باهاش بنویسم! #دو-سه تا #کلمه که بیش تر نیست.»
گفت:
« #نه!!. »
#شهید_مهدی_باکری🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#خوابشو دیدم کِه بالایِ قبرش ایستاده بود و میگفت: سرِ #مزارمون جایِ "توسل و معنویته" اینجا کِه میای،
#سیره_شهید💟
همسر شهید سیدرضاطاهر با اشاره به ویژگیهای بارز سید در #بردباری و
#حلمی که داشت🍃🌺
❗️تاکید کرد:
#صبوری ویژگی بارز سید بود😇به
طوریکه گاه از این همه صبری که
نشان میداد #عصبانی میشدم.
#شهید_سیدرضا_طاهر🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
#حجاب
✨ #معلم وارد کلاس شد،💁 چشمش به نوشته ی روی #تخته افتاد:👀 ورود خانم های🙎 بی حجاب به #کلاس درس ممنوع! #عصبانی شد و به دفتر رفت،😡 مدیر👤 به کلاس آمد، اول با #زبان خوش پرسید: چه #کسی این جمله را نوشته؟🗣 کسی جواب نداد، مدیر #عصبانی شد.🙎♂
✨بچه ها را بیرون کرد و به #صف کشید👨👦 و تا توانست با #چوب به کف #دستشان زد، باز کسی چیزی نگفت.‼️
#شهید_محمدرضا_توانگر🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔮روایتی از همسر فرمانده🔮 🌵یکی از #سرداران سپاه در خاطرات خود می گفت:شهید "تقوی" در جبهه #دعای_ابوحم
9⃣3⃣9⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰ترور نافرجام صدام به دست حاج حمید
🌷حاج حمید نقشه #ترور_صدام را کشیده بود در آن ترور، #فرزند صدام 13 تیر خورد. آن زمان در #اهواز بودیم، چند روز بعد از این ترور نافرجام حاج حمید در پذیرایی نشسته و تلویزیون نگاه میکرد که از شدت #خستگی خوابش برد.
🌷ساعت حدود 12 شب #نارنجکی داخل پذیرایی خانه انداختند. همراه با دخترهایم در اتاق خواب بودیم. با شنیدن #صدای_نهیب از اتاق خارج شدیم و او هم به سمت هال دوید.
🌷در آن حادثه پتو سوخت ولی حاج حمید صدمهای ندید. تکههای نارنجک به سقف و دیوار اتاقها پخش شده بود. همسایه سپاهیمان حادثه را به حفاظت سپاه اطلاع داد.
🌷حفاظت احتمال میداد که بخاطر ترور صدام که نقشه حاج حمید بود این ترور از طرف #منافقین یا #نفوذیها انجام شده است.چند روز بعد متوجه شدیم در چند نقطه شهر این اتفاق تکرار شده است. آن زمان این مسئله رسانهای نشد.
🌷فردای آن روز هوا بسیار سرد بود. از طرف حفاظت سپاه هم یک سرباز را برای #نگهبانی به درب منزلمان فرستادند. حاج حمید گفت "نیازی به نگهبانی نیست. برو." آن سرباز رفت و مجدد سرباز دیگری آمد. حاج حمید با دیدن سرباز #عصبانی شد و گفت "در این هوای سرد نیازی به نگهبانی نیست! اتفاقی نمیافتد. بروید." با سپاه هم تماس گرفت که سربازی نفرستند.
🌷پس از ترور نافرجام حاج حمید برخی از اقوام تماس گرفتند و خبر دادند که صدام برای سر حاج حمید #جایزه گذاشته است. اقوام از من میخواستند که #مانع فعالیتهایش شوم اما هر بار که سر این موضوع بحث میکردیم حاج حمید به من #اطمینان میداد که نگران نباشم و چیز مهمی نیست.
#شهید_سیدحمید_تقوی_فر🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#مادران_شهدا #مادر ڪه میشوی میوه دلتـ💞 که دربرابرچشمانت قد میکشد😍قد #رشیدش راکه میبینی ودردلت برای
🔸آنقدر آشنا و غریبه به ما گفتند که برای #مجید پول💷 ریختهاند که اینطور تلاش میکند. باورمان شده بود.
🔹یک روز #سند_مغازه را به مجید دادم، گفتم: این سند را بگیر، اگر فروختی همه پولش💰 برای خودت. هر کاری میخواهی بکن. حتی اگر میخواهی سند خانه🏡 را هم میدهم. تو را به خدا به #خاطر_پول نرو❌
🔸مجید خیلی #عصبانی شد😡 و بارها پایش را به زمین کوبید و فریاد زد🗣 «به خدا اگر خود خدا هم بیاید و بگوید نرو🚷 من بازهم #میروم. من خیلی به همریختم😔»
🔹مجید تصمیمش را گرفته بود. یک روز بیقید به تمام حرفهایی که #پشت_سرش میزنند. کارتهای بانکیاش💳 را روی میز میگذارد و #جیبهایش را خالی میکند. تا ثابت کند هیچ پولی در کار نیست❌ و ثابت کند چیز دیگری است که #او را میکشاند😊 و می رود
#شهید_مجید_قربانخانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
بازی شهید مدافع حرم #شهید_حسین_مشتاقی🌷 با دو قلوهایش امیر مهدی و نازنین زینب 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🔰اولین باری که به #سوریه رفت ۵۰ روزه🗓 بود. اصلا سخت نگذشت🚫 وقتی از سوریه برگشته بود میگفت: #خانم من دیگه #نمیتونم اینجا بمانم.
🔰یک زمانی دیدم دو روز #عصبانی است. گفتم: حسین آقا من کاری کردم که ناراحتی⁉️ گفت: نه. گفتم: خب یک چیزی #بگو. گفت: دیگر نمیخواهند نیرو به #سوریه اعزام کنند😔 گفتم: این ناراحتی دارد؟ گفت: مگر من چه چیزیام از دیگران #کمتر است که #سیده_زینب من را نمیخواهد😭
#شهید_حسین_مشتاقی
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#غریبـانه رفتی و من! ملتمسانه🙏 می گویم: #مدد کن تا طی کنــ👣ـم این راهِ ناهمـوار⛰ را ... #شهید_حسن
2⃣3⃣1⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠نگاه به نامحرم
🔰تو شهر #حلب دو تاى سوار موتور🏍 میرفتیم. دیدم #حسن سرش پایین داره میره مدح امیرالمومنین(على علیه السلام) رو میخوند من👤 ترکش نشسته بودم.
🔰ترسیدم😨 فقط میتونست دو سه متر جلو رو ببینه👀 گفتم #داداش مواظب باش تصادف💥 میکنیم. ولى #توجه_نکرد
🔰همینطور که #میخوند. با ناراحتى گفتم، سر تو بیار بالا😒 خیلى #خطرناکه. باز هم به حرفم توجه نکرد❌ داشتم #عصبانى میشدم. که با جدیت گفت:
🔰چه کارم دارى #نمیخوام سرمو بیارم بالا. یک لحظه توجه⚡️ کردم به دور و برمون. دیدم اطوافمون پر از زنهاى #بى_حجاب، میترسید چشمش بیوفته به #نامحرم.
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✍ #خاطره_شهدا🌷 💢یک طرح عملیاتی را بچه های قدیمی جنگ ریخته بودند و به قول معروف جمع شده بود و میخواس
💠فرمانده دلها
🔰یک شب که هوا خیلی سرد بود، نیروهای عراقی آمدند و جلوی چشم ما #پتوهای ما را بردند برای خودشان! ما هم دلمان نیامد که چیزی بگوییم.
🔰اما یکی از بچه ها شروع کرد به غرغر کردن و به آنها اعتراض کرد. آنها زبان ما را نمیفهمیدند. ولی معلوم بود که رفیقمان از چه چیزی #عصبانی است. ما خواستیم آرامش کنیم که حسین (مرتضی) از راه رسید و گفت :«چی شده؟» ما هم موضوع را به او گفتیم.
🔰حسین با #ناراحتی و صدای بلند به آن بنده خدا گفت: «حاجی ! این چه طرز برخورد با نیروی نهضتیه؟! ما اگه شده تا صبح خودمون سیخ سرپا وایسیم، اینا باید پتو داشته باشند که بخوابن»
🔰خودش از بچه های حیدریون #دلجویی کرد و پتو ها را به آنها داد.
آن شب همه ما از جمله خود حسین تا صبح از سرما لرزیدیم. حسین این چنین بر #دل_ها فرماندهی میکرد.
#شهید_مرتضی_حسین_پور🌷
#شهید_مدافع_حرم
#فرمانده_نابغه
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❌مسؤلین با دقت بخوانند❌ #شهید_دکتر_چمران: توی کوچه پیرمردی رو #دیدم که روی زمین سرد خوابیده بود...
💠اوج_عصبانیت_شهید_چمران
🌸دکتر بعد از این که تیر خورد و عملش کردند دیگر نمیتوانست خط برود.🍃 سربازی به نام عسگری او را با ماشین ستاد میآورد.🚕
🌸عسگری همیشه در آن جادههای پر از چاله با سرعت ۱۷۰ میرفت.😱
بالاخره همین سرعت زیاد کار دستش داد و یکبار #تصادف کرد
و ماشین را درب و داغان کرد😑
و به همین دلیل سه روز #فراری بود.🏃
🌸بچهها که بخاطر تذکرهای پی در پی به او برای سرعت زیادش #عصبانی بودند بالاخره او را پیدا کردند و کشان کشان پیش دکتر آوردند.😤😇
حسابی #ترسیده بود.
🌸دکتر تا او را دید گفت:
«خودت طوری نشدی عزیز؟»😊 او که انتظار هر عکس العملی جز احوالپرسی را داشت جواب داد:
«نه؛ طوریم نشده.»🙁
دکتر به او گفت:
«پس ببر ماشینو تعمیر کنند، دیگه هم تند نرو لطفاً.»☺️😇
این اوج عصبانیت و خشم او بود!
#شهید_دکتر_مصطفی_چمران
شادی روحش صلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔸 #مداح بود. تمام روضهها را از بَر بود. انگار قسمت بود که همه روضه را از بر باشد؛ روزی به کارش میآ
🔹یکبار با #آقاروحالله حرف می زدیم. میون حرف هامون گفتم: من که میدونم #جهنمی هستم ،ما که جامون آخر جهنمه😢
🔸یک دفعه چهره آقا روحالله عوض شد. اخم هایش در هم رفت😠 و ازم روبرگردوند! چند ساعتی با من #حرف_نزد.
🔹خیلی از دستم #عصبانی شده بود.
انگار به بخشندگی خدا توهین کرده بودم🚫 و به او برخورده بود. بعد از کلی منت کشی برای آشتی کردن بهم گفت: دیگه #هیچوقت این حرف رو نزن. "خدا خیلی بخشنده است خیلی..."
به روایت همسر محترمه شهید
#شهید_روح_الله_قربانی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#متن_خاطره 🌷
ماشین 🚙که ایستاد فوری پیاده شدم و در را برای حاجی باز کردم. به خیال خودم می خواستم پیش #مهمان های حاج قاسم کلاس کار را حفظ کنم.وقتی #پیاده شد،با اخم نگاهم کرد. نگذاشت برای بعد،همان جا ناراحتی اش را بروز داد و عصبانی گفت:کی به تو گفت این کار رو بکنی؟!آرام گفتم:خب حاجی!دیدم مهمون دارید،بَده😅.
همان قدر #عصبانی ادامه داد:مگه من شاهم که در رو برام باز میکنی😡؟! هیچ وقت این طور #عصبانی ندیده بودمش...
📚 کتاب سلیمانی عزیز۲، ص۱۱۰
⚘ شادی روح شهدا صلوات🌹🌿
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh