eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
31هزار عکس
8.8هزار ویدیو
217 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
#شهید_کیهانی همیشه دوست داشت #خیرش به همه برسه، آخرین لحظات می گفت بچه ها بیایید یه #قول بدیم به ه
3⃣3⃣9⃣ 🌷 💠حلاوت_میدان_نبرد 🌷محمد چهار بار به سوریه اعزام شد. دو ماه به دو ماه می‌رفت و می‌آمد. آخرین اعزامش سه ماه طول کشیده که در اواخر روزهای حضورش در جبهه مقاومت اسلامی شد. 🌷هر زمان که از برمی‌گشت از آنجا و از حال و هوای بچه‌ها برایمان صحبت می‌کرد. از رزمندگان جبهه مقاومت اسلامی که از همه برای اهتزاز پرچم اسلام و دفاع از امنیت مرزهای اسلام گذشته بودند. 🌷وقتی محمد می‌آمد به ایشان می‌گفتم: عزیزم دیگر به منطقه نرو! ما دیگر دوری‌ات را نداریم. محمد اما در جواب حرف‌های من می‌گفت: آنجا یک دارد که نمی‌توانم از آن بگذرم. 🌷حلاوتی که در منطقه و میدان نبرد علیه هست در هیچ جای دیگر نیست. لحظاتی غیرقابل توصیف. محمد برایم یک ساده زد. برای اینکه ما شرایط ایشان را کنیم. 🌷محمد می‌گفت: شما وقتی در حال فیلم مورد علاقه‌‌تان از تلویزیون هستید و من به اصرار از شما می‌خواهم که دست از مشاهده بردارید، شما قبول نمی‌کنید و می‌گویید ما فیلم را دوست داریم و کنید تا فیلم تمام شود. 🌷خب همسر عزیزم من هم آن فیلم که در میدان نبرد است را دوست دارم. مانند فیلم است و می‌گذرد، نباید بگذاریم از دست ما برود. محمد برایمان از همرزمان و دوستان شهیدش از عزت و آنها می‌گفت. 🌷محمد خیلی داشت تا در فول کفریا باشد. ایشان در آزاد‌سازی نبل‌ و الزهراء حضور مثمرثمری داشتند. محمد می‌گفت من می‌خواهم در آزاد‌سازی فول کفریا هم باشم، چون اینها مردم مظلوم هستند. نمی‌‌توانم که نباشم. من می‌گفتم محمدجان دیگر بس است. اما محمد به می‌اندیشید و خدا هم توفیق جهاد را بارها به او عطا کرده بود. 🌷 شادی روحش 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 4⃣6⃣ #قسمت_شصت_وچهارم اشکمو با پشت دست پاک کردم وگفتم: _سخته عاطفه، به
📚 ❣🌸 🌸❣ 5⃣6⃣ در حال چیدن کتابام 📚تو قفسه بودم، مهسا اومد کنارم نشست و با ذوق گفت: _معصومه! تا چند وقته دیگه با آتنا دوستم میخواهیم بریم ثبت نام، میخواهیم کارگردانی بخونیم😍😇 نگاه گذرایی بهش انداختم و بی هیچ حرفی همچنان مشغول کارم بودم  که باز گفت: _وای حتی به اینم فکر کردم .. اولین فیلمی که در آینده میسازم چی باشه😌😍 خنده ای کرد و گفت:😄 _میخوام فیلم زندگی تو رو بسازم و اسمشو بزارم “یه بدبخت “ بعدم خندید، از حرف بی مزه اش اصلا خنده ام نگرفت،😕 با حرص فقط مشغول گذاشتن کتابام بودن، 🌷عباس🌷 قول داده بود امروز تماس میگیره اما تا الان زنگ نزده بود و این اذیتم میکرد، تو همین فکر بودم که مهسا با صدای نسبتا بلندی گفت: 😵😟 _دارم با تو حرف میزنما، نمیشنوی معصومه کمی نگاهش کردم، واقعا حوصله ی مهسا رونداشتم، وقتی دید بی هیچ حرفی انقدر جدی نگاهش میکنم، بلند شد ایستاد و گفت: _تو چرا اینجوری شدی، دیگه معصومه قبل نیستی، همش ناراحتی، تو که نداشتی چرا فرستادیش؟؟؟😠 مکثی کرد و باز با حالت عصبی گفت: _چرا گذاشتی عباس بره، جلوشو میگرفتی، گذاشتی بره که خودت به این حال و روز بیفتی؟؟؟؟😡 ... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌺🍃 دستم ‌نميرسد بہ بلنداے چيدنت بايد بسنده‌ کرد بہ روياے ‌ديدنت من جَلدِبام خانہ ی خود مانده‌ام‌
2⃣9⃣0⃣1⃣ 💠 عاشقانه شهدا 🌷نشست رو به رویم.خندید و گفت:《دیدید آخر به دلتون نشستم!》 من که همیشه بودم حالا زبانم بند آمده بود. 🌷خودش جواب خودش را داد:《رفتم ، یه دهه شدم. گفتم حالا که بله نمیگید، امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه. نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت:اینجا، جاییه که می تونن چیزی رو که خیر نیست، خیر کنند و بهتون بدن. نظرم شد.دو دهه دیگه بستم که برام خیر شید! 》 🌷روزی موقع خرید جهیزیه، خانم فروشنده به عکس صفحه گوشیم اشاره کرد و پرسید: 《این عکس کدوم شهیده؟》 خندیدم که 《این هنوز شهید نشده، شوهرمه!》 🌷[ بعد از شهادتش ] شب سختی بود.همه خوابیدند اما من خوابم نمیبرد. دوست داشتم پیام های تلگرامی اش را بخوانم. بعد از این مدت که به تلگرام وصل شدم، واای خدای من، چقدر پیام فرستاده بود! 🌷یکی یکی خواندم: خندیدی و بر گونه ی تو چال افتاد/از چاله درآمدم دلم افتاده به چاه تنها این را میدانم که دوست داشتنت، لحظه لحظه زندگی ام را میسازد و ذره ذره وجودم را مرا ببخش و با لبخندت بهم بفهمان که بخشیده ای مرا، که من هرگز گریه ات را ندارم 🌷قبل از رفتن خیالم را کرده بود. مطمئن بودم این آدم قرار نیست به مرگ طبیعی بمیرد.خیلی تکرار میکرد اگه شهید نشی، میمیری آخرین پیام هایش فرق میکرد: این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است/سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت وقتی میمیرم هیچ کسی به داد من نمیرسد الا حسین/ای مهربان تر از پدر و مادرم 🌷پیامم به دستش نمیرسید.نمیدانستم گوشی اش کجاست، ولی برایش نوشتم:《نوش جونت! دیگه ارباب ، دیدی آخر مارک دار شدی!》 📚بخش هایی از کتاب 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
#این_جمعه_هم_نیامدی💔 ✧مانند یک نهالـ🌾 که در باد خم شود ♥️از درد #انتظار خمیدم نیامـــدی ✧از صبرو بردباری واز #طاقت و توان ♥️چیزی نمانده غیرامیدم #نیامدی😔 #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
❣ 🌼کجایی⁉️ای که همچون یوسف مایی 🍃دل من بیش از این نمیداند 🌼هوایت کرده ام، این  می آیی؟ 🍃مه ما را به عالم نیست همتایی😔 🌺تعجیل در فرجش 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣ 🌼کجایی⁉️ای که همچون یوسف مایی 🍃دل من بیش از این نمیداند 🌼هوایت کرده ام، این  می آیی؟ 🍃مه ما را به عالم نیست همتایی😔 🌺تعجیل در فرجش 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
9⃣0⃣3⃣1⃣#خاطرات_شهدا🌷 🔰علیرضا دبستان را در #مدرسه عصر انقلاب عصر پهلوی آن زمان گذراند. بسیار #تیز
⚜♥️⚜♥️⚜♥️⚜ 🔆وقتی گرفت و خدمت سربازی‌اش را گذراند,دانشگاه هم قبول شد. اما نرفت و با برادرش محمدقاسم به عضویت یگان درآمدند. 🔆در دوره قاسم یک خطایی می‌کند و برای تنیبه به او می‌گویند: از بالای این بلندی به پایین غلت بزن، برادرش قاسم می‌گوید همینطور که می‌زدم وقتی به پایین رسیدم پشت من خورد به پشت یک پاسدار دیگری، بلند شدم تا ببینم چه کسی است که او را کرده اند، 🔆 یکدفعه برگشتم دیدم است گفتم مگر تو را هم تنبیه کردند⁉️ گفت: نه من را تنبیه نکردند دیدم تو را تنبیه کردند نیاوردم من هم با تو غلت زدم. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 9⃣#قسمت_نهم 💢 زینت همان شتر را عوض کردند...و عایشه را ب
📚 ⛅️ 0⃣1⃣ 💢اما نمى زنى ، هم نمى کنى . فقط مثل باران🌸🌨 بهارى اشک 😢مى ریزى و تلاش مى کنى که آتش 🔥دل❣ را به آبدیده خاموش کنى.... چه ، مى دانى که او از تو این قوم را مى شناسد و این گذشته را ملموس تر از تو مى داند. 🖤اما به نگاه مى کند، به شام . که تو را و کاروانت را به نام در شهر مى گردانند. مى خواهد در میان این کسى نباشد که بگوید ما گمان کردیم با دشمن خارجى روبروییم . با مخالفان اسلام مى جنگیم . مى خواهد که در کسى نباشد که ادعا کند ما مقتول خویش را نشناختیم و هویت سپاه مقابل را در نیافتیم. 💢 در مقابل این که امام از اینها خشم و لعنت و غضب ابدى را تحویلشان مى دهد. همه آنها که صداى امام را مى شنوند، با یا زمزمه زیرلب یا هیاهو و بلوا اعلام مى کنند که: _به خدا اینچنین است.انکار نمى کنیم! مى دانیم که پیامبرى! مى دانیم که پدرت على است!قابل انکار نیست! 🖤 و بعد برادرت جمله اى مى گوید که همان یک جمله تو را مى زند و را به 🌫 بلند مى کند._✨فبم تستحلون دمى ؟ پس کشتن مرا روا مى شمرید؟ پس چرا خون مرا مى دانید؟ این جمله ، جگرت را به آتش🔥 مى کشد. 💢 بیان هستى ات را مى لرزاند. انگار مظلومیت تمامى عالم با همین یک جمله بر سرت هوار مى شود. این توست که بر صورت خراش مى اندازد... و این اشک😭 توست که با خون گونه ات آمیخته مى شود... و این صداى توست که به آسمان برمى خیزد.... 🖤امام رو بر مى گرداند. به و مى گوید: زینب را دریابید. دلت 💗مى خواهد که طاقت بیاورى ، صبورى کنى و حتى به دلدارى بدهى.بچه ها چشمشان به توست ؛ تو اگر آرام باشى ، آرامش مى گیرند و اگر تو بى تابى کنى ، از کف مى دهند. 💢سجاد که در خیمه🏕 تیمار تو خفته است ، حادثه را در آینه دنبال مى کند.پس تو باید آنچنان با آرامش و طمانینه باشى ، انگار که همه چیز منطبق بر روال معهود پیش مى رود. و مگر نه چنین است ؟ مگر تو از بدو ورود به این جهان ، خودت را نمى کردى ؟پس باید قطره قطره 💧آب شوى و سکوت کنى . 🖤جرعه جرعه خون💔 دل بخورى و دم برنیاورى. همچنان که از ص🌤بح چنین کرده اى . حسین از صبح با تک تک هر صحابى ، به رسیده است ، با قطره قطره خون هر شهید، به زمین نشسته است و تو هر بار به او بخشیده اى . هر بار قلبش را گرم کرده اى و اشک😰 از دیدگان دلش سترده اى. هر بار که از میدان باز آمده است ، 💢 افزایش سپید سر و رویش را شماره کرده اى ، به همان تعداد، در خود شکسته💔 اى ، اما خم به ابرو نیاورى.... خواهر اگر تعداد موهاى سپید برادرش را نداند که خواهر نیست. خواهر اگر عمق چروکهاى پیشانى برادرش را نشناسد که خواهر نیست . تازه اینها مربوط به است . 🖤اینها را چشم هر خواهرى مى تواند در سیماى برادرش ببیند. 💫زینب.... یعنى شناساى دل حسین ، یعنى زیستن در دهلیزهاى قلب حسین ، عبور کردن از رگهاى حسین و تپیدن با نبض حسین . زینب یعنى حسین در آینه تاءنیث . زینب یعنى چشیدن خارپاى حسین با چشم . زینب یعنى کشیدن بار پشت حسین ، بر دل. وقتى از سر جنازه آمد،... .... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🖤آقا عبدالله پنج شنبه، شب🌙 #تاسوعا حدود ساعت چهار #بعدازظهر به شهادت🕊🌷 رسیده بود. 🖤شب 🌟تاسوعا در #
8⃣2⃣3⃣1⃣ 🌷 🔰یک‌سری اول رفت و برگشت. بعد از بازگشت، دیدیم این بچه مثل اسپند روی آتش🔥 است، دائم می‌گفت: " ". 🔰با دیدن اوضاع آنجا، ماندن در اینجا را نداشت🚫. پدر و مادر را راضی کرد و باز هم رفت و طولی نکشید که گفتند پر زده🕊 است. 🔰وقتی بار اول از سوریه برگشت، می‌گفت: «جایتان خالی؛ در حرم (س) نماز خواندم📿.» مکه‌اش را رفت. 🔰 هرسال می‌رفت. پیاده‌روی را می‌رفت و سوریه‌اش را هم رفت و زیارت کرد👌، چه ذوق و شوقی داشت 🔰می‌گفت: «قربان خانم زینب(س)، چقدر حرمش خلوت بود😭، به‌خاطر اوضاع جنگ زیاد زائر ندارد، خدا ان‌شاءالله کمک کند که زودتر داعشی‌ها👹 و نابود شوند و سوریه آزاد شود✌️ و خانم حضرت زینب(س) هم تنها نباشد❌». 🔰وقتی می‌رفت، می‌گفت: «می‌رویم تا ان‌شاءالله را از چنگال داعشی‌ها، تکفیری‌ها، آمریکایی‌ها و اسرائیلی‌ها دهیم👊». راوی: دایی شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 6⃣1⃣#قسمت_شانزدهم 🏴#پرتودوم🏴 💢 کافیست تا #تلاقى نگاه ت
📚 ⛅️ 7⃣1⃣ 💢 قصه غریبى است این ....و از آن غریبتر، قصه است که خود بر اوج منبر عطش نشسته باشد و بخواهد دیگران را در تشنگى ، التیام و دلدارى💖 دهد. ، تحمل آن را آسانتر مى کند... اما و ، توان از کف مى رباید... و نهال طاقت را مى سوزاند، 🖤چه رسد به اینکه علاوه بر کردن بار اندوه بر پشت خویش ، بخواهى به تسلاى دیگران بایستى و به تحمل و صبورى کنى.... بارى که بر پشت توست ، ستون فقراتت را خم کرده است،... صداى را در آورده است ، پیشانى ات را چروك انداخته است ، چشمهایت را از حدقه بیرون نشانده است ، 💢 میان ، فاصله انداخته است ، تنت را خیس عرق کرده است و چهره ات را به کبودى کشانده است و... تو در این حال باید بخندى😄 و به و آسایش کنى تا دیگران اولا سنگینى بار تو را در نیابد و ثانیا بار سبکتر خویش را تاب بیاورد. 👈این ، حال و روز در کربلا.🚩 🖤در کربلا، شاید به اندازه تو زهر عطش در جانش رسوخ نکرده باشد. بچه ها که فریاد العطش سر داده اند، همگى در سایه سار خیمه🏕 بوده اند. معجر و و عبا و دشداشه و لباس👕 کامل ، در زیر آفتاب ☀️سوزنده نینوا، حتى خون رگهاى تو را تبخیر کرده است.... 🖤 تو اگر با همین ، در عرصه نینوا مى نشستى ، عطش تمام وجودت را به آتش 🔥مى کشید، چه رسد به اینکه هیچکس در کربلا به اندازه تو راه نرفته است ، است ، هروله نکرده است مگر البته خود و تو اکنون با این حال و روز فریاد بچه ها را بشنوى و تاب بیاورى . باید را در تار و پود جوانان بنى 💢 هاشم ببینى... و به برخیزى . باید زبانه هاى عطش را در چشمهاکودکان نظاره کنى و زبان به کام بگیرى و دم برنیاورى.باید تصویر کوثر را در آینه بخشکانى... تا بچه ها با دیدن چشمهاى تو به یاد آب نیفتند.باید آوندهاى خشکیده اینهمه نهال را به اشک چشم آبیارى کنى تا تصویر پژمردگى در خیال دشمن بخشکد و گلهاى باغ رسول االله را شاداب تر از همیشه ببیند. 🖤اما از همه اینها و در عین حال سختر و شکننده💔 تر، کار دیگرى است و آن این که نگذارى آتش ها از در و دیوار خیمه 🏕ها سرایت کند و توجه ابوالفضل را برانگیزد،... نگذارى طنین تشنگى بچه ها به گوش برسد. چرا که تو عباس را مى شناسى و از تردی و باخبرى... مى دانى که تمام و استوارى و او، در مقابل است. 💢 و مى دانى که دلش 💞در پیش ، تاب لرزش را ندارد پس او نباید از تشنگى بچه ها باخبر شود...، او لشکر است و برادر، او اگر دلش بلرزد، طنین زلزله در مى پیچد. او اگر از تشنگى بچه هاى حسین باخبر شود، آنى نمى آورد، خود را به آب و آتش مى زند تا عطش را در جهان بخشکاند. 🖤او تاب دیدن اشک😢 بچه ها را ندارد.... او در مقابل گریه هاى دوام نمى آورد. لزومى ندارد که از او چیزى بخواهد. او خواستنش را از سکینه در مى یابد. او کسى نیست که بتواند در مقابل نگاه سکینه بماند. سکینه فقط کافى است که لب به خواستن آب ، تر کند؛ او تمام دریاهاى عالم را به پایش مى ریزد. اما خدا چه صبر و طاقتى به این سکینه داده است . 💢 دلش💗 را دوپاره کرده است . نیمش را با پدر به میدان فرستاده است و نیم دیگر را در زیر پاى ، پهن کرده است.ولى مگر چقدر مى شود به تسلاى کودك نشست . سخن هر چقدر هم شیرین ، براى کودك تشنه ، آب نمى شود. این دل است که در سخن گفتن با کودکان ، آب مى شود. نه ، نه ، نه ، عباس نباید لبهاى به خشکى نشسته سکینه را ببیند. نگاه عباس نباید با نگاه سکینه تلاقى کند. عباس جانش را بر سر این نگاه مى گذارد و روحش را به پاى این نگاه مى ریزد.... 🖤و بى عباس ... نه ... نه ...، 💧 تر است تا بدون .عباس ، عرصه زندگى است ، آرام جان برادر است. ، بدون عباس بى معناست و زندگى بدون ابوالفضل ، میان است...😔 ..... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 7⃣1⃣#قسمت_هفدهم 💢 قصه غریبى است این #ماجراى #عطش....و
📚 ⛅️ 8⃣1⃣ 💢 زندگى بدون ابوالفضل ، میان است و آسمان🌫 و زمین ،... بى قمر بنى هاشم ، و است. نه ، نه ، عباس نباید از تشنگى بچه ها باخبر شود.... این تنها است که باید از او مخفى شود.... اما مگر او با گفتن و شنیدن ، خبردار مى شود؟! دل 💗او است.... و آینه ، تصویر خویش را انتخاب نمى کند. 🖤مگر همین دیشب🌙 نبود که تو براى سرکشى به خیمه 🏕هاى خودى از خیمه خودت در آمدى و از دور عباس را، استوار و در کار محافظت از خیمه ها دیدى؟!مگر نه وقتى تو از دلت گذشت که چه علمدار خوبى دارد برادرم !از میان هاى او با خودش شنیدى که :چه مولاى خوبى دارم من. 💢 مگر نه وقتى تو از دلت 💞گذشت که چه برادر خوبى دارد برادرم ! که :من نه برادر، که خدمتگزار حسینم وزندگى ام در بندگى معنا مى شود.آرى ، دل عباس به آسمان آبى و بى ابر مى ماند...پرواز 🦋هیچ پرنده خیالى در نظرگاه دلش مخفى نمى ماند.چگونه مى توان به این را از عباس مخفى کرد؟! همیشه خدا انگار نبض عباس با عطش حسین مى زده است. 🖤انگار پیش از آنکه و حسین ، تشنگى را احساس کند، عباس ، از آن خبر مى داده است.. اکنون که روز تشنگى است ، چگونه ممکن است او از عطش حسین و بچه هاى جبهه حسین بى خبر بماند؟! بى خبر نمى ماند. بى خبر نمانده است . همین خبر است که او را از صبح🌤 مثل مرغ سرکنده کرده است . همین خبر است که او را میان خیمه و میدان ، هاجروار به سعى و هروله واداشته است. ... او کسى نیست که با سماجت از امام چیزى طلب کند. 💢 او کسى است که به احتمال پاسخ منفى ، از اصل مطلب مى گذرد. اما این خواهش ، این مطلب ، این تقاضا، خواسته اى بوده است. این خود او بوده است که در میان دو سوى دلش ، در تعارض مانده بوده است . با خود عجب کلنجار سختى داشته است . عباس ؛ میان دو خواسته ، میان دو عشق ، 🌷میان دو ایثار. هرم عطش بچه ها، او را از کنار خیمه کنده است و به محضر امام کشانده است تا از او بگیرد و براى ، دل به دریاى دشمن بزند. 🖤اما به آنجا که رسیده است و امام را در مقابل این دیده است ، نیاورده است و تقاضاى خویش را فرو خورده و بازگشته است. بار دیگر وقتى کودکان را دیده است که پیراهنهاى خود را بالا زده اند و شکم به رطوبت جاى مشک پیشین سپرده اند، تا هرم تشنگى را فرو بنشانند،... بار دیگر وقتى... 💢 هر بار از خیمه ⛺️به قصد طرح تقاضاى خویش با امام گریخته است... و به آنجا که رسیده است ، خویش را به یاد آورده است... و به خویش نگریسته است و در آینه هستى خویش نگاه کرده است و دیده است که همه عمرش را براى همین امروز زندگى کرده است ؛ پا به این جهان گذاشته است... 🖤و براى او رنج این هبوط را پذیرا گشته است . او لحظه هاى همه عمر خویش را تا رسیدن امروز شمرده است... و امروز چگونه مى تواند را بى حسین سپرى کند، به قصد آوردن آب💧 ، براى بچه هاى حسین. اما در این سعى آخر.. ..... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
⚜♥️⚜♥️⚜♥️⚜ 🔆وقتی گرفت و خدمت سربازی‌اش را گذراند,دانشگاه هم قبول شد. اما نرفت و با برادرش محمدقاسم به عضویت یگان درآمدند. 🔆در دوره قاسم یک خطایی می‌کند و برای تنیبه به او می‌گویند: از بالای این بلندی به پایین غلت بزن، برادرش قاسم می‌گوید همینطور که می‌زدم وقتی به پایین رسیدم پشت من خورد به پشت یک پاسدار دیگری، بلند شدم تا ببینم چه کسی است که او را کرده اند، 🔆 یکدفعه برگشتم دیدم است گفتم مگر تو را هم تنبیه کردند⁉️ گفت: نه من را تنبیه نکردند دیدم تو را تنبیه کردند نیاوردم من هم با تو غلت زدم. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh