#همسفرانه ❥'
.
.
سر سفـره عقــ💍ــد نشسته بوديم،
عاقــد که خطبــه را خوانـد،
صداي اذانـ🗣 بلند شد.
حسيــن برخاست،
وضو گرفت و به نمـ📿ـاز ايستاد،
دوستم کنــارم ايستاد
و گفت: اين مرد برای تو شوهر نمیشود.
متعجبـ😧 و نگران پرسيدم: چرا؟
گفت: کسی که اين قدر
به نماز و مسائل عبادیاشـ✨ مقيد باشد،
جايش توی اين دنيـ🌍ـا نيست.
به روایت همسر شهید حسین دولتی🌱
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
@Modafeaneharaam
#همسفرانه ❥'
.
.
مھـمـانها کہ رفتنـد افتـاد بہ جــون ظـ🍽ـرفها.
گفت: «من مےشـ💧ـورم تو آب بکش»
گفتم: «بیـا برو بیـــرون خودم مےشـ🚰ـورم»
ولی گوششــ👂🏻 بدهکار نبود.
دستشو کشیـدم و از آشپـ👩🏻🍳ـزخونه بیرونش کـردم ولی باز راضی نشـ🙄ـد.
یہ پارچہ بست بہ کمــرش و شروع کرد بہ شستن ظـ🍴ـرفها.
تمــوم کہ شد رفت سراغ اتـ🛏ـاقها و شروع کرد بہ جــارو کردن و گردگیــری کردن.
مےگفت:«من شـ😓ـرمندهی تو هستم کہ بار زندگی روی دوشت سنگینی مےکنه».
به روایت همسر شهید علی بینا🌱
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
@Modafeaneharaam
#همسفرانه ❥'
.
.
وقتی پسـ👦🏻ـر اولم میخواست به دنیـ🌍ـا بیاید، حسین گفت:
«طبــق سنّـت و سفـ👌🏻ـارش پیـــامبــر اکـ🌸ـرم(ص) باید اسم بچه را مشخص کنیم.»
گفتم: «شما انتخـ☺️ـاب کنید.»
گفت: «اگر دختر بود اسمش را فاطـ✨ـمه میگذارم و اگر پسر بود محـ🌙ـمد؛ البته نه محمد تنھـ☝️🏻ـا بلکه اسم دیگری هم میخواهم در کنارش باشد.»
گفتم: «چـ🤔ـرا دو اسم؟»
گفت: «دوست دارم اســم پســرم را حسیـ💫ـن بگذارم تا اگر من شھـ🌷ـید شدم، تسکینی برای تو و مادرم باشد که حسین به جـ✋🏻ـای حسین است.
اما چون میدانم وجود فاطمــه و محــمد در هــر خانـ🏠ـهای باعث برکت و صفـ💗ـای خانه است اگر خدا، دوازده پســر هم به من بدهــد، اول اســم همــه را مــحـ😇ـمد میگذارم. اگر من شھید شدم اسم پسرم را محمدحسیـ🌱ـن بگذارید.»
💠از سردار شھید حسین تاجیک دو فرزند به نامهای محمدحسیــن و محمدمھــدی به یادگار مانده است.💠
به روایت همسر شهید حسین تاجیک🌱
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
@Modafeaneharaam
#همسفرانه ❥'
.
.
°💍° عبداللّـہ برای خودش حلقــہ نخرید.
معمولا انگشترهایش را میبخشید بہ این و آن.
°😀° اگر یک نفر از انگشتـرش خوشش میآمد، سریع در میآورد و بہ انگشت آن طرف میانداخت.
°💎° بــرادرم یک انگشتر عقیــق خیلی زیبا بہ من داده بود، دادم به عبداللّـہ؛
گفتم: "حق نداری بہ کسی بدی! این یکی رو باید بہ یادگــاری نگــہداری."
°😧° یک روز دیــدم دستش نیست...
پرسیدم :"انگشتــر چی شد؟"
گفت: "حالا حتما باید بدونی؟"
°🙄° اصــرار کہ کردم،
گفت: "رفتہ بودم عیــادت یک مجروح جنــگی، انگشتر طلا دستش بود.
°☺️° اون رو در آوردم و گذاشتــم توی جیبش و برای اینکہ ناراحت نشہ، انگشتـر عقیــق رو دستش کردم."
به روایت همسر شهید حجت الاسلام و المسلمین عبدالله میثمی🌱
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
@Modafeaneharaam
#همسفرانه ❥'
.
.
《🌿》در سالهاے اول زندگے،
یک روز مشغول اتو کردن لباسهایش بودم؛
《😠》در همین حال از راه رسید و از من گله کرد
و گفت: شما خانم خانه هستید و وظیفهاے در قبال کارهاے شخصے من ندارید.
《😍》شما همین که به بچهها رسیدگے مےکنید، کافےست.
《😊》تا آنجایے که به یاد دارم حتے لباسهایش را خودش مےشست و بعد از خشک شدن، اتو مےزد
و هیچ توقعے از بنده نداشت...
به روایت همسر شهید علی صیاد شیرازی 🌱
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
@Modafeaneharaam
#همسفرانه ❥'
.
.
یوسف اصلا کاری به کار من نداشت.
نه به غذا ایراد میگرفت و نه به کار خانه...[🙂]
ولی من خودم خیلی منظم بودم، چون زندگیام را خیلی دوست داشتم...[💞]
گاهی میگفت: " تو چرا اینجوری هستی؟ چهقدر به این کارها اهمیت میدی؟ هرچی شد میخوریم دیگه"...[😅]
بارها ازش پرسیده بودم: " چی دوست داری برات بپزم؟" ...[🍝]
میخندید و میگفت:"غذا! فقط غذا." ...[😋]
یادم نیست یک بار گفته باشد فلان غذا. همیشه هم سفارش میکرد "یک جور غذا درست کن." ...[‼️]
به روایت همسر شهید یوسف کلاهدوز 🌱
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
@Modafeaneharaam
#همسفرانه ❥'
.
.
🗺/• حاج عباس وقتی از منطقه جنگی آمد، مثل همیشه سرش را پایین انداخت و گفت: «من شرمنده تو هستم. من نمیتوانم همسر خوبی برای تو باشم.»
☺️/• پرسیدم: عملیات چطور بود؟ گفت: «خوب بود». گفتم: شکستش خوب بود؟! گفت: «جنگ است دیگر».
🦋/• با روحیه عجیب و خیلی عادی گفت: جنگ ما با همه خصوصیات و مشکلاتش در جبهه است و زندگی با همه ویژگیهایش در خانه».
😅/• وقتی عباس به خانه میآمد، ما نمیفهمیدیم که در صحنه جنگ بوده و با شکست یا پیروزی آمده است.
به روایت همسر شهید عباس کریمی 🌱
#عاشقانههای_شهدایی 🕊
@Modafeaneharaam