📌#روایت_کرمان
«به وقت مهمانی»
🌿۲۴ ساعت تمام مفقودالاثر بود.همسر و سه پسرش، تمام بیمارستان ها و پزشکی قانونی را چندین بار رفتند و دست خالی برگشتند.هربار پیکر زنی را نشانشان می دادند که چهره اش از عمق جراحت ها قابل شناسایی نبود،باور نکرده بودند نصرت خانم باشد.صبح آن روز، تنها و با آژانس رفته بود گلزار و کسی ندیده بود چه پوشیده که حداقل از روی لباس شناسایی اش کنند و نهایتا مجبور شدند تست ژنتیک بگیرند.
🌱بعدها که عروسش، کمدش را باز کرد و جای خالی لباس ها را دید، فهمید همان مانتوی بنفشی را پوشیده که فقط توی مجالس شادی می پوشیده و کفش هایی را پا کرده که هیچوقت استفاده نکرده و انگار نگهشان داشته برای مهمانی های مهم، مثل مهمانی بزرگ روز مادر که از مسیر گلزارشهدا شروع شد و تا اوج آسمان ادامه پیدا کرد.✨
🥀شهیده نصرت جعفری
✍نویسنده: مهدیه سادات حسینی
@Modafeaneharaam
📌#روایت_کرمان
☘دوست نداشت هیچوقت بارَش بر دوش کسی باشد.
همیشه زنگ میزد به مادرش و با اصرار میگفت:((لباساتو بیار اینجا خودم میشورم...))
✨عاشق مهمانی دادن بود.
برایشان سنگ تمام میگذاشت، چه یک نفر مهمان چه صد نفر!
یک روز مادرش آمد خانه و گفت:(( تو که تازه کارتن قند خریده بودی، این چند وقت هم که مهمون نداشتی، چجوری اینقدر زود تموم شد؟! ))
🌱با دلسوزی گفت:((مادر، این بنده خدا که همیشه میاد درِ خونه، به دل امیدی اومده...گناه داره... من نمیخواستم دست خالی ردش کنم.))
🥀شهیده طاهره درستکار
@Modafeaneharaam
📌#روایت_کرمان
کربلایی یاسین
🌿خیلی دلش میخواست برود کربلا ولی پول رفتن نداشت. نزدیک اربعین که میرسید، زنجیر هیئتش را بر میداشت و از کرمان پیاده میرفت جوپار.
هرسال با همسایهمان راهی میشد؛ خاله صدا میزدش. امسال که خالهاش نبود، خیلی نگران پیادهروی روز اربعین شد. بهش دلداری دادم و گفتم :«نگران نباش پسرم، از هرجا شده پول اسنپ رو جور میکنم که خودمون رو به جاده جوپار برسونیم.»
🌱یاسین هم در جواب گفته بود: « هر طور شده باید به پیادهروی جوپار برسیم.زیارت امام نمیتونیم بریم، زیارت امامزاده که میتونیم...»
📝راوی: سمیه سلطانی نژاد مادر شهید.
🥀شهید یاسین تشت زر
✍نویسنده: زهرا یعقوبی
@Modafeaneharaam
📌#روایت_کرمان
رازداری دستها
🌿 بیشتر رازهاش رو با خودش برد.
همیشه میگفت: «فقط دو تا دستم میدونن من دارم چکار میکنم.»
🌱بهش گفتم: «خب من رو هم توی کارهای جهادیت شریک کن.»
رضا، برگهی حمایت مالیش از دختربچهی سهسالهی رقیه نامی را توی دستم گذاشت و گفت: «هواش رو داشته باش؛ حتی اگر من نبودم. مثل زهرا و ابوالفضل خودمون.»
🥀شهید رضا اکبرزاده
📝راوی: همسر شهید رضا اکبرزاده
📝زهره نمازیان
@Modafeaneharaam
📌#روایت_کرمان
بَنرِ روضه
🔹راننده شرکت بود. برای موکبشان کیک و خرما میبرد توی گلزار.
حرف که میزد گاهی دو بر سرش را محکم میگرفت و دوباره ادامه میداد:«من اونجا بودم. سمت مسجد فروزی. یکهو صدای وحشتناکی بلند شد.» نفس عمیقی کشید و گفت:« نمیدونستم چیکار کنم، آخه من فقط راننده شرکت بودم، همین!»
🌱سرش را به دو طرف تکان داد. نچ نچ کنان گفت:« شهید که نشدم، با خودم گفتم حداقل یه کاری بکنم برا 🥀شهدایی که رو زمین افتاده بودن... برگشتم سمت موکب و هرچی بنر بود کندم.»
پرسیدم:« بنرها رو برای چی میخواستین؟»
انگار داشت باز هم صحنهها را میدید. چشمهایش را بست. لبهایش لرزید وقتی گفت :«بنرها رو انداختم رو جنازهها... نمیخواستم چشم بچهها بیفته به بدنای خونی، کاش کار بیشتری از دستم بر میاومد»
شاهد حادثه تروریستی، آقای محی آبادی
✍نویسنده: زهرا یعقوبی
@Modafeaneharaam
📌#روایت_کرمان
مرد کوچک
جانباز دوازده سالهی خانواده اکبرزاده...
☘ساچمهها توی پایش نشستهاند اما لطف خدا از پا نیفتاده. به گفتهی پزشک معالج باید صبر کنند ابوالفضل بزرگ شود و بعد ساچمهها را درآورند.
اما پزشک معالج نمیدانست او خیلی زود بزرگ شده است. خیلی زود مرد خانه شده است.💥 همان روزِ انفجار که کمی از پدر دورتر افتاد ولی خودش را بالای سر پدرش رساند؛ 🥀شهادتش را به چشم دید. دستهای لرزانش را مردانه روی شمارههای تلفن گذاشت؛ به اولین کسی که گوشی را جواب داد، مردانه خبر شهادت پدرش را داد و خودش توی آمبولانس نشست.🚑
خودش را بردند بیمارستان و پدرش را ...
✨به پزشک معالج بگویید ابوالفضل یک شبه بزرگ شده؛ خیلی زودتر از قدش، ساچمهها برایش کوچکند!
فرزند شهید رضا اکبرزاده
📝زهره نمازیان
@Modafeaneharaam
📌#روایت_کرمان
«فرفره»
🍂ناباورانه زانو زده بودم جلوی تلویزیون خوابگاه که موبایل توی دستم لرزید:«سلام، بله اگه میخواهین بیایین باهنر» پیامک را که دیدم،داد زدم:«فاطمه بدو!استاد میگه بیایین»دویدم سمت کمد لباس ها، فرم اتاق عمل را که گذاشته بودم بشویم، مچاله کردم داخل کوله و نفهمیدم چه پوشیدم و چطور پوشیدم ولی دو دقیقه بعد هردو آماده بودیم و دم در خوابگاه منتظر آژانس، که پیامک دوم آمد:«خانم سلمانی،وضعیت جراحت ها خیلی بده،خودت آب قندی نشی!» و وسط 😭گریه هایم خندیدم که استاد آن روز را هنوز فراموش نکرده، روزی که رفته بودیم سرجراحی سزارین و جنین هشت ماهه، مرده متولد شد و احیا هیچ فایده ای نداشت و همانجا نمیدانم چه شد که بی حال و بی حس افتادم و چشم که باز کردم استاد با لیوان آب قند بالای سرم بود.حالا نگران بود حالم بد شود و حق داشت.خودم هم نگران بودم، نه استاد و نه من فکرش را نمی کردیم با دیدن آن همه صحنه های دلخراش، بتوانم سرپا باشم و بقول استاد:«مثل فرفره» دور مجروحین بچرخم و یک نفس کارکنم؛ انگار راه صدساله را یک شبه رفته بودم.✨
📝راوی:رقیه سلمانی_دانشجوی ترم۴ اتاق عمل
✍نویسنده: مهدیه سادات حسینی
@Modafeaneharaam
📌#روایت_کرمان
یک نفر
🌿از لحظهای که وارد خانهشان شدم تصویر روی بنرهای سیاه را، شبیه یکی از شهدای مدافع حرم میدیدم. به چشمم شبیه شهید مصطفی صدرزاده میآمد.
🔹همین که پدر، پسرش را برایم روایت کرد، قاب عکسی از شهید عبدالمهدی مغفوری که در حال وضوگرفتن بود و لبخندی به لب داشت پیش چشمم آمد.
اینها با اینکه این همه با هم فرق دارند اما چقدر شبیه همند؛ انگار به هم کشیدهاند!
🌱انگار زندگیشان را با یک نفر میزان کردهاند. نگاهشان را، لبخندشان را...
🥀شهید رضا اکبرزاده
📝زهره نمازیان
@Modafeaneharaam
📌#روایت_کرمان
«خدای بزرگ»
🌿خواهر، دست چروکیده و لرزانش را روی خاک گرم میکشد و میگذارد روی صورت خیس از اشکش. صدای دعای سمات توی فضا میپیچید و میبردش به یک هفته پیش که طبق معمول به پیشنهاد نصرت، باهم آمده بودند گلزار، برای دعای ندبه.
🌱مداح لابلای حرفهایش، نزدیک بودن مرگ را تذکر داده بود و خواهر یک نگاه کرده بود به سن و سال خودش و یک نگاه به قبرستان پایین گلزار و دستش بیشتر لرزیده بود. رو به نصرت گفته بود: «اینجا دیگه جا نداره، بیا یه روزی با هم بریم قبرستون جدید، ببینیم قبراش چندن...»
🔹نصرت اما لبخند زده بود؛ دست گرمش را از زیر چادر بیرون آورده و دست لرزان خواهر را گرفته و گفته بود: «ایشالا صد و بیست سال عمر میکنی خواهر، بعدشم خدا بزرگه، روزی رسونه، رو زمین که نمیمونیم! یه جایی بالاخره خاکمون می کنن» و خندیده بود.
🧕خواهر انگشت سبابه را می زند روی کلمه «شهید» نقش بسته بر سنگ کوچک روی سیمان های تازه و آرام توی گوش خاک می گوید: «بله که خدا بزرگه خواهر!»✨
🥀شهیده نصرت جعفری
✍نویسنده:مهدیه سادات حسینی
@Modafeaneharaam
📌#روایت_کرمان
گلخانه
🏡خانه که نیست، یک گلخانهی کوچک است...
🪴گوشهی خانهشان را میگویم؛ پر از گل و گلدان است. همهی برگها سبز و براق. هنوز از آخرین باری که ایران خانم تمیزشان کرده بود، گرد و خاکی رویشان ننشسته.
انگار خبر هنوز به گوششان نرسیده که دیگر ایران خانمی نیست تا ساعتها کنارشان بنشیند، نازشان کند، همکلامشان شود؛ چون...
✨حالا ایران خانم خودش هم گلی شده و در گوشهای از گلزار نشسته.
🥀شهیده ایران زنگیآبادی
📝زهره نمازیان
@Modafeaneharaam
📌#روایت_کرمان
«خدای بزرگ»
🌿خواهر، دست چروکیده و لرزانش را روی خاک گرم میکشد و میگذارد روی صورت خیس از اشکش. صدای دعای سمات توی فضا میپیچید و میبردش به یک هفته پیش که طبق معمول به پیشنهاد نصرت، باهم آمده بودند گلزار، برای دعای ندبه.
🌱مداح لابلای حرفهایش، نزدیک بودن مرگ را تذکر داده بود و خواهر یک نگاه کرده بود به سن و سال خودش و یک نگاه به قبرستان پایین گلزار و دستش بیشتر لرزیده بود. رو به نصرت گفته بود: «اینجا دیگه جا نداره، بیا یه روزی با هم بریم قبرستون جدید، ببینیم قبراش چندن...»
🔹نصرت اما لبخند زده بود؛ دست گرمش را از زیر چادر بیرون آورده و دست لرزان خواهر را گرفته و گفته بود: «ایشالا صد و بیست سال عمر میکنی خواهر، بعدشم خدا بزرگه، روزی رسونه، رو زمین که نمیمونیم! یه جایی بالاخره خاکمون می کنن» و خندیده بود.
🧕خواهر انگشت سبابه را می زند روی کلمه «شهید» نقش بسته بر سنگ کوچک روی سیمان های تازه و آرام توی گوش خاک می گوید: «بله که خدا بزرگه خواهر!»✨
🥀شهیده نصرت جعفری
✍نویسنده:مهدیه سادات حسینی
@Modafeaneharaam
📌#روایت_کرمان
«ارث»
🌿خیلی چیزها ازش مانده
یک قران که اسمش را اولش نوشته
یک دوچرخه که به قول برادر بزرگش لااقل دویست بار باهاش رفته بوده گلزار
دو تا چفیه و یک پرچم ایران🇮🇷
دیوارهایی پر از نعمت
و یک گونی نان خشک...
🥖نان خشکهایمان را نگاه میکنم. هیچوقت فکر نمیکردم نان خشک اینقدر ارزشمند باشد. فکر نمیکردم با یک گونی نان خشک بشود برای کسی (آن هم یک شهید) خیرات کرد
سه روز از شهادتش گذشته بود.🥀 خواهرش گونی نان خشک را نشانم داد و گفت: «میخوایم این نون خشکا رو که خودش جمع کرده بفروشیم با پولش براش خیرات کنیم»
🥀شهید نعمت الله آچکزهی
شهدای افغانستانی _ اهل تسنن
📝محدثه اکبرپور
@Modafeaneharaam