eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
32.4هزار دنبال‌کننده
31.9هزار عکس
13.4هزار ویدیو
301 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
فـردا ۲۳ ذی‌القعـده روز مخصـوص زیارتی آقا امـام رضـاست🌹🍃 دوستان اگر تونستید برید و برای همه دعا کنید🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام🌹 چمشتـون منـور به گنبـد آقـامـون امـام رضــا علیه‌السـلام🌺🍃 #هم‌اکنون روز زیارتی آقـا حــرم مطهــر🌹🍃 نائب‌الزیاره‌ی همگی هستیم.
اگر تو این روز دلتون زیارت میخواد... بزنین رو این آدرس ضریح حضرت رو زیارت کنین🌹🌹 https://razavitv.aqr.ir/index/
این گنبـد طلایے آروم این دل شده...❤️ دل کندن از این حــرم ببین چه مشکـل شده...😔💔
📚معجزه امام رضا(ع) 💟⇦•ﯾﻪ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﯿﺴﺘﻢ ﺗﻬﻮﯾﻪ ﺍﯼ ﺣﺮﻡ آﻗﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ(ﻉ)، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺻﺤﻨﺎ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﭼﺸﻤﺶ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻓﻮﻻﺩ آﻗﺎ، ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺘﺮﺟﻤﺶ گفت: ﭼﺮﺍ ﺍینقدﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺷﻠﻮغه ﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺘﻤﺎﻟﻬﺎ و پارچه ها ﭼﯿﻪ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﯿﺒﻨﺪﻥ؟؟ گفتن: ﻣﺎ ﺷﯿﻌﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻫﺮ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻣﯿﺎﯾﻢ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺘﻤﺎﻻ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﻨﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﻣﺸﮑﻠﻤﻮﻥ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺣﻞ ﺑﺸﻪ.. ﺩﯾﺪﻥ ﻣﻬﻨﺪﺱ خارجیه ﮐﺮﻭﺍﺗﺸﻮ ﺍﺯ ﮔﺮﺩﻧﺶ ﺩﺭآﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﺴﺖ ﺑﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻓﻮﻻﺩ آﻗﺎ ...! ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻣﯽ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ فولاد ﺩﻭﺭ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺗﻠﻔﻨﺶ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭﺩ، ﻣﺘﺮﺟﻢ ﻣﯿﮕﻪ: ﺩﯾﺪﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺣﺎﻟﺶ ﺩﮔﺮﮔﻮﻥ ﺷﺪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﺴﺖ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ اﯾﻦ ﮐﻪ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ؟! ﺩﺳﺘﺎﺵ ﻣﯿﻠﺮﺯﯾﺪ، ﮔﻔﺖ: ﺧﺎﻧﻤﻢ ﺑﻮﺩ ﻣﺎ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻓﻠﺞ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﻣﯿﮕﻪ ﮐﺠﺎیی؟ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﺮﺍ؟ ﮔﻔﺖ: ﯾﻪ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ خونه ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺭﺿﺎ ﻫﺴﺘﻢ، ﻫﻤﺴﺮﺗﻮﻥ ﻣﻨﻮ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ، ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺩﺧﺘﺮﺗﻮﻥ رو ﺑﺒﯿﻨﻢ.. ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻨﺪ ﻟﺤظﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﭽﻪ، ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻬﺶ ﮐﺮﺩ ﯾﻪ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﻭ ﺳﺮﺵ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ آﻗﺎﺗﻮﻥ ﺑﮕﯿﺪ ﻣﺸﮑﻠﺶ ﺣﻞ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ.! ﺑﻌﺪ ﺍﺯ اﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﻢ ﺍﺗﺎﻕ، دیدم ﺑﭽﻪ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﺟﻔﺖ ﭘﺎﻫﺎﺵ ﺩﺍﺭﻩ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺮﻩ، ﺍﯾﻦ آﻗﺎ ﮐﯽ ﺑﻮﺩ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﯼ؟ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ..! @modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید👆 #معجـــزه‌ے آقـا امـام رضـا(ع)😭😭😭 آقــا..... ما هم کارمـون گیره😔😔 مثل همیشه دستمونو بگیر...🌹 جــان جــوادت...💔
مادر شهید سید مصطفی موسوی می‌گوید: تابستان امسال، بسیاری از عکس‌هایش را پاره کرد که علتش را زشت بودن آن‌ها می‌دانست... ولی در واقع می‌خواست کمترین خاطره را برای ما به جا بگذارد.😔 یکی از دوستانش گفت که به سختی توانسته چند عکس از او بیندازد.😔 @modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ساکت را بستی.. وقت رفتن شد دلم لرزید باز💔 چشمه ی اشک زد و چشمم جوشید باز😔 گفتم برو بسلامت پناهِ من😔 یاد دل زینب افتادم...😭 دلم لرزید باز😭💔 #یا‌زیـنب @modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
#قسمت‌اول #گمنامے اوایل كار بود؛ حدود سال 1386 .به سختي مشغول جمعآوري خاطرات شهيد هادي بوديم. شنيد
داستان پســرک فلافل فروش🌹 پدر شهيد: در روستاهاي اطراف قوچان به دنيا آمدم. روزگار خانواده ما به سختي ميگذشت. هنوز چهار سال از عمر من نگذشته بود كه پدرم را از دست دادم. سختي زندگي بسيار بيشتر شد. با برخي بستگان راهي تهران شديم. يك بچه يتيم در آن روزگار چه ميكرد؟ چه كسي به او توجه داشت؟ زندگي من به سختي ميگذشت. چه روزها و شبها كه نه غذايي داشتم نه جايي براي استراحت. تا اينكه با ياري خدا كاري پيدا كردم. يكي از بستگان ما از علما بود. او از من خواست همراه ايشان باشم و كارهايش را پيگيري كنم. تا سنين جواني در تهران بودم و در خدمت ايشان فعاليت ميكردم. اين هم كار خدا بود كه سرنوشت ما را با امور الهي گره زد. فضاي معنوي خوبي در كار من حاكم بود. بيشتر كار من در مسجد و اين مسائل بود. بعد از مدتي به سراغ بافندگي رفتم. چند سال را در يك كارگاه بافندگي گذراندم. با پيروزي انقالب به روستاي خودمان برگشتم. با يكي از دختران خوبي كه خانواده معرفي كردند ازدواج كردم و به تهران برگشتيم. خوشحال بودم كه خداوند سرنوشت ما را در خانهي خودش رقم زده بود! خدا لطف كرد و ده سال در مسجد فاطميه در محلهي دوالب تهران به عنوان خادم مسجد مشغول فعاليت شديم. حضور در مسجد باعث شد كه خواسته يا ناخواسته در رشد معنوي فرزندانم تأثير مثبتي ايجاد شود. فرزند اولم مهدي بود؛ پسري بسيار خوب و با ادب، بعد خداوند به ما دختر داد و بعد هم در زماني كه جنگ به پايان رسيد، يعني اواخر سال 1367 محمدهادي به دنيا آمد. بعد هم دو دختر ديگر به جمع خانواده‌ي ما اضافه شد. روزها گذشت و محمدهادي بزرگ شد. در دوران دبستان به مدرسهي شهيد سعيدي در ميدان آيت‌الله سعيدي رفت. هادي دورهي دبستان بود كه وارد شغل مصالحفروشي شدم و خادمي مسجد را تحويل دادم. هادي از همان ايام با هيئت حاج حسين سازور كه در دههي محرم در محله‌ي ما برگزار ميشد آشنا گرديد. من هم از قبل، با حاج حسين رفيق بودم. با پسرم در برنامه‌هاي هيئت شركت ميكرديم. پسرم با اينكه سن و سالي نداشت، اما در تداركات هيئت بسيار زحمت ميكشيد. بدون ادعا و بدون سر و صدا براي بچه‌هاي هيئت وقت ميگذاشت. يادم هست كه اين پسر من از همان دوران نوجواني به ورزش علاقه نشان ميداد. رفته بود چند تا وسيله‌ي ورزشي تهيه كرده و صبحها مشغول ميشد. به ميله‌اي كه براي پرده به كنار درب حياط نصب شده بود بارفيكس ميزد. با اينكه لاغر بود اما بدنش حسابي ورزيده شد.