eitaa logo
مسجد مقدس جمکران
123هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
5.3هزار ویدیو
308 فایل
کانال رسمی مسجد مقدس جمکران پخش زنده مراسم: aparat.com/Jamkaran_ir/live ارتباط با ادمین: @Admin_Jamkaran
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از کتاب جمکران 📚
ا❁﷽❁ا 📖 خاطرات شهید سید مصطفی خادمی... 🔰مقام معظم رهبری: یاد و خاطره شهداء کمتر از شهادت نیست. 🌹، حتی با ذکر یک صلوات. کارتن را به بدنش می‌چسباند و از دور برای بچه‌ها دست تکان می‌دهد. قدم‌هایش را تند می‌کند، با هر قدمش مشتی خاک از روی زمین بلند می‌شود. _سلام رفقا، سلام، سلام حسن آقا، سلام محمد جون. کارتون و کوله‌اش را به یکی از بچه‌ها می‌دهد و با بقیه دیده بوسی می‌کند. _مرخصی خوش گذشت حاج مصطفی؟ _اوووو کو تا حاجی‌شم؟ جای شما خالی. یه سوغاتی خوبم آوردم واستون برید دعام کنید. همه چشم‌ها برق می‌زند. مصطفی کارتون را پس می‌گیرد و روی زمین می‌گذارد. _ایناها سوغاتیتون تو این جعبه است. فقط یکم ازش فاصله بگیرید. _سید مین برامون آوردی؟ بچه‌ها می‌خندند. _دستت درد نکنه مصطفی جون اینجا تا دلت بخواد مین هست زحمت کشیدی. مصطفی در جعبه را باز می‌کند و یک مرغ درشت از آن بیرون می‌پرد. _این چیه پسر!؟ مرغ آوردی اینجا چیکار!؟ مصطفی به مرغ نگاه می‌کند و می‌گوید: «دیدم همیشه خورده نون و برنج‌های باقی مونده حیف و میل میشه گفتم یه مرغ بیارم بخورتشون که برکت خدا دور ریخته نشه.» حسن نگاهی به مرغ می‌کند: _ماشالله چاق و چله هم هست می‌ترسم غذا واسه خودمونم نذاره. 🥀 شهید 📙 🖋 برای خرید کتاب کلیک کنید👇 🔗https://ketabejamkaran.ir/158076 ☀️ ✅ کانال رسمی کتاب جمکران: @ketabejamkaran
هدایت شده از کتاب جمکران 📚
ا❁﷽❁ا 📖 خاطرات شهید سید مصطفی خادمی... 🔰مقام معظم رهبری: یاد و خاطره شهداء کمتر از شهادت نیست. 🌹، حتی با ذکر یک صلوات. محمد روی پله مغازه دوچرخه‌سازی نشسته و با کفشش روی زمین ضرب می‌گیرد. به داخل مغازه نگاه می‌کند و با کلافگی می‌پرسد: حاجی کار این دوچرخه ما تموم نشد؟ – به به محمد آقای عاملیان سلام رفیق فراری دهنده ما! چطوری؟ محمد از جا بلند می‌شود و با مصطفی دست می‌دهد. – سلام تو رو که پیدا کردن برگردوندن واسه چی کبکت خروس می‌خونه؟! _چون دیگه جبهه طلبید مرا... محمد چشمانش درشت می‌شود. – یعنی چی جبهه طلبید تو را چه جوری؟ مصطفی دستی به پشت گردنش می‌کشد و چند قدم به محمد نزدیک‌تر می‌شود. یعنی اینکه یکم اون عدد شناسنامه‌مو اینور اونور کردم و دیگه متولد ۴۷ نیستم این شد که دیگه... حلالمون کن خلاصه. محمد یک قدم فاصله‌اش را با مصطفی تمام می‌کند؛ دمت گرم بابا پسر! 🥀 شهید 📙 🖋 برای خرید کتاب کلیک کنید👇 🔗https://ketabejamkaran.ir/158076 ☀️ ✅ کانال رسمی کتاب جمکران: @ketabejamkaran
هدایت شده از کتاب جمکران 📚
❁﷽❁ا 📖 خاطرات شهید سید مصطفی خادمی... 🔰مقام معظم رهبری: یاد و خاطره شهداء کمتر از شهادت نیست. 🌹، حتی با ذکر یک صلوات. سال ۶۲ است و بعد از اولین اعزامش تازه دو روزی است که مرخصی آمده است. صدای اذان مغرب را که از مسجد چهارمردان می‌شنود از جایش بلند می‌شود و پیراهنش را از روی چوب لباسی برمی‌دارد. –مامان نمی‌خواد علی رو بفرستی نونوایی، بعد از مسجد خودم ۵ تا می‌خرم. هنوز اذان تمام نشده به مسجد می‌رسد. صف اول پر شده و او در صف دوم می‌ایستد‌. جانماز سبز رنگش را از جیب شلوارش در می‌آورد و روی فرش قرمز مسجد پهن می‌کند. –همه سیدا جانمازشون سبزه یا تو انقدر برات مهمه که همه چیزت تر و تمیز به هم بیان خوشتیپ؟ مصطفی سرش را بلند می‌کند و با چهره پسری ۱۶ ۱۷ ساله روبرو می‌شود. –داوود رضایی؟! اینجایی؟ چطوری پسر؟! –یادت رفته؟! قرار گذاشتیم تو مرخصی‌ها همه بچه‌ها همدیگه رو اینجا ببینیم. مصطفی داوود را محکم بغل می‌کند. 🥀 شهید 📙 🖋 برای خرید کتاب کلیک کنید👇 🔗https://ketabejamkaran.ir/158076 ☀️ ✅ کانال رسمی کتاب جمکران: ketabejamkaran
هدایت شده از کتاب جمکران 📚
❁﷽❁ا 📖 خاطرات شهید سید مصطفی خادمی... 🔰مقام معظم رهبری: یاد و خاطره شهداء کمتر از شهادت نیست. 🌹، حتی با ذکر یک صلوات. «مصطفی رفت و دوربین عکاسی‌اش به جا ماند تیری که شکمش را دریده بود او را از مادرش گرفت. مصطفی رفت تا سردردهای مادر را هم با خودش ببرد، اما خیلی چیزها جا گذاشت؛ شوخی‌ها و خاطراتش. مصلحت خدا همین بود بچه خدا به خدا پیوست...» 🥀 شهید 📙 🖋 برای خرید کتاب کلیک کنید👇 🔗https://ketabejamkaran.ir/158076 ☀️ ✅ کانال رسمی کتاب جمکران: ketabejamkaran