👊کانال تنگه مرصاد💥
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت نود و هفتم يكى از همرزمانش مى گفت سال ٩١ در سوريه ب
#گذری_بر_زندگی_شهدا
#شهید_محمودرضا_بیضائی
قسمت نود و هشتم
در مورد فعال و پرکار بودن محمودرضا حرف می زدیم،
گفت : اخیرا داشتیم تو پادگان انبار رو تمیز می کردیم، یه رسید به اسم محمودرضا پیدا کردیم که تاریخش برای ۱ فروردین سال ۹۲ بود؛
محمودرضا روز اول فروردین سر کار حاضر بوده و از انبار جنس گرفته.
راوی:برادر شهید
#ادامه_دارد...
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
@tmersad313
👊کانال تنگه مرصاد💥
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت نود و هشتم در مورد فعال و پرکار بودن محمودرضا حرف م
#گذری_بر_زندگی_شهدا
#شهید_محمودرضا_بیضائی
قسمت نود و نه
هر وقت می نشستم توی ماشین محمودرضا، اولین چیزی که توجهم را جلب می کرد خوراکی هایی بود که روی سینه ی ماشینش بود.
ماشینش پراید بود و سینه ی تخت ماشین باعث می شد بتواند همیشه مقداری خوراکی روی آن بگذارد و دم دست داشته باشد. تا سوار می شدم، قبل از این که راجع به خوراکی ها بپرسم، تعارف می زد و می گفت: بخور!
همه چیز، از انواع بیسکویت و کلوچه و تنقلات تا گاهی یک تکه نان و گاهی هم غذایی که از خانه آورده بود روی سینه ی ماشین پیدا می شد. اما بیشتر وقت ها بیسکویت و کلوچه و تنقلات بود.
یک بار که دم یکی از ایستگاههای مترو شرق تهران آمد و سوارم کرد، تا نشستم، دیدم یک بسته ی شش تایی کیک با روکش شکلاتی، باز کرده و گذاشته آن جا. یکی برداشتم و گفتم: «من ناهار نخورده ام؛ با اجازه ات من چند تا از این ها را می خورم!» گفت: «همه اش را بخور، من سیرم.» گفتم: «تو که همیشه در حال خوردنی!» گفت: «من باید همیشه بخورم، نخورم که نمی شود!» گفتم: «من ورود شما به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را تبریک عرض می کنم!» خندید.
خاطره ای را یادش آورده بودم که خودش یک بار آن اوایل که پاسدار شده بود برایم تعریف کرده بود و مربوط به مزاحی می شد که یکی از پاسدارهای قدیمی با محمودرضا کرده بود.
راوی: برادر شهید
#ادامه_دارد...
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
@tmersad313
👊کانال تنگه مرصاد💥
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت نود و نه هر وقت می نشستم توی ماشین محمودرضا، اولین
#گذری_بر_زندگی_شهدا
#شهید_محمودرضا_بیضائی
قسمت صد
تعریف می کرد که: «یکبار در روزهای اول دانشکده که با بچه های پاسدار و اصطلاحا کادر، غذا می خوردیم، بعد از خوردن ناهار کمربند شلوارم را کمی شل کردم.
یکی از پاسدارهای قدیمی متوجه شد، از جا بلند شد دستش را گذاشت روی سینه اش و گفت: ورود شما به سپاه را تبریک عرض می کنم!!!»
محمودرضا بعد از این که پاسدار شد، وقت برای خوردن و خوابیدن نداشت. اقلا در دفعاتی که من در طول رفت و آمدهایم به تهران می دیدمش این طور بود. خودش می گفت علت این که همیشه توی ماشینش خوراکی دارد این است که کمتر وقت می کند غذا بخورد.
محمودرضا وقتی این را که می گفت من همیشه یاد حرفی از شهید مهدی باکری می افتادم که می گفت: «اگر خداوند متعال تدبیری میکرد و یک اتفاقی میافتاد که ما از این غذا خوردن نجات پیدا میکردیم، وقتمان تلف نمیشد.» به نقل از حاج مصطفی مولوی.
راوی:برادر شهید
#ادامه_دارد...
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
@tmersad313
👊کانال تنگه مرصاد💥
#رمان #فنجانی_چای_با_خدا قسمت های 3_4 روزهای هجده سالگیم بود. سال و روزهایی که ققنوس شد و زندگیم ر
ناگهان همه
چیز خراب شد..
خدای مادر و دانیال، همه چیز را خراب کرد…
همه چیز...
#ادامه_دارد
#فنجانی_چای_با_خدا
اَللّٰهُمَ عَجْل لوَلِیِّکَ اَلفَرَج
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
@tmersad313
👊کانال تنگه مرصاد💥
#رمان #فنجانی_چای_با_خدا قسمت ششم همه چیز به هم ریخته بود. انگار هیچگاه، دنیا قصد خوش رقصی برای من
#رمان
#فنجانی_چای_با_خدا
#قسمت هفتم
هنوز کفشهایم را از پایم در نیاورده بودم که صدای جیغ مادر و سپس طوفانی از جنس دانیالِ مسلمان به وجودم حمله ور شد. همان برادری که هیچ وقت اجازه نداد زیر کتک های پدر بروم، حالا هجوم بی مهابایش، اجازه نفس کشیدن را هم میگرفت. و چقدر کتک خوردم.. و چقدر جیغ ها و التماس های مادر، حالم را بهم میزد.. و چقدر دانیال، خوب مسلمان شده بود.. یک وحشیِ بی زنجیر..
و من زیر دست و پایش مانده بودم حیران، که چه شد؟؟ کی خدایم را از دست دادم؟؟ این همان برادر بود؟؟ و چقدر دلم برایِ دستهایش تنگ شده بوده.. چه تضاد عجیبی.. روزی نوازش.. روزی کتک.
یعنی فراموش کرده بود که نامحرمم؟؟ الحق که رسم حلال زاده گی را خوب به جا آورد و درست مثل پدر میزند.. سَبکش کاملا آشنا بود.. و بینوا مادر که از کل دنیا فقط گریه و التماس را روی پیشانی اش نوشته بودند..
دانیال با صدایی نخراشیده که هیچگاه از حنجره اش نشنیده بودم؛ عربه میزد که (منو تعقیب میکنی؟؟ غلط کردی دختره ی بیشعور.. فقط یه بار دیگه دور و برم بپلک که روزگارتو واسه همیشه سیاه کنم). و من بی حال اما مات مانده.. نه، حتما اشتباه شده.. این مرد اصلا برادر من نیست.. نه صدا.. نه ظااهر.. این مرد که بود..؟؟؟ لعنت به تو ای دوست مسلمان، برادرم را مسلمان کردی..
از آن لحظه به بعد دیگر ندیدمش، منظورم یک دل سیر بود.. از این مرد متنفر بودم اما دانیالِ خودم نه.. فقط گاهی مثل یک عابر از کنارم درست وسط خیابان خانه و آشپزخانه مان رد میشد.. بی هیچ حسی و رنگی.. و این یعنی نهایت بدبختی.. حالا دیگر هیچ صدایی جز بد مستی های شبانه پدر در خانه نمیپیچید.. و جایی،شبیه آخر دنیا…
مدتی گذشت. و من دیگر عابر بداخلاقِ خانه مان را ندیدم، مادر نگران بود و من آشفته تر.. این مسلمان وحشی کجا بود؟؟ دلم بی تابیش را میکرد. هر جا که به ذهنم میرسید به جستجویش رفتم. اما دریغ از یک نشانی.. مدام با موبایلش تماس میگرفتم، اما خاموش.. به تمام خیابانهایی که روزی تعقیبش میکردم سر زدم، اما خبری نبود.. حتی صمیمی ترین دوستانش بی اطلاع بودند.. من گم شده بودم یا او؟؟؟
هروز به امید شناسایی عکسی که در دستم بود در بین افراد مختلف سراغش را میگرفتم، به خودم امید میدادم که بالاخره فردی میشناسدش. اما نه.. خبری نبود.. و عجیب اینکه در این مدت با خانواده های زیادی روبه رو شدم که آنها هم گم شده داشتند. تعدادی تازه مسلمان.. تعدادی مسیحی.. تعدادی یهودی..
مدت زیادی در بی خبری گذشت. و من در این بین با عثمان آشنا شدم. برادری مسلمان با سه خواهر. مهاجر بودند و اهل پاکستان. میگفت کشورش ناامن است و در واقع فرار کرده که اگر مجبور نبود، می ماند و هوای وطن به ریه می کشید. که انگار بدبختی در ذاتشان بود. و حالا باید به دنبال کوچکترین خواهرش هانیه، که ۲۲ سال داشت، خیابانها و شهرها را زیرو رو میکرد..
#ادامه_دارد
اَللّٰهُمَ عَجْل لوَلِیِّکَ اَلفَرَج
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
@tmersad313
👊کانال تنگه مرصاد💥
#رمان #فنجانی_چای_با_خدا #قسمت_پانزده بیچاره عثمان، که انگار نافش را با نگرانی بریده بودند.. و این
#رمان
#فنجانی_چای_با_خدا
#قسمت_شانزدهم
در فکر بودم و بی خبر از دنیای اطراف..
چند قدم بیشتر به محل تجمع نمانده بود که ناگهان به عقب کشیده شدم. از بچگی بدم می آمد کسی، بی هوا مرا به سمت خودش بکشد. پس عصبی و تقریبا ترسید به عقب برگشتم. عثمان بود. برزخ و خشمگین (میخوام باهات حرف بزنم).
و من پیشگویی کردم متن نصیحت هایش را ( نمیام.. برو پی کارت..) و او متفاوتتر (کار مهمی دارم.. بچه بازی رو بذار کنار)
با نگاهی سرد بازوم را از دستش بیرون کشیدم و به طرف محل اجتماع رفتم.. چند ثانیه بعد دستی محکم بازوی را فشرد و متوقفم کرد ( خبرای جدید از دانیال دارم.. میل خودته.. بای) رفت و من منجمد شدم. عین آدم برفی هایِ محکوم به بی حرکتی.
با گامهای تند به سمتش دویدم و صدایش زدم.. (عثمان.. صبر کن..)
درست روبه رویش نشسته بودم، روی یکی از میزها در محل کارش. سرش پایین بود و مدام با فنجان قهوه اش بازی میکرد.
استرس، مزه ی دهانم را تلختر از قهوه ی ترک، تحویلم میداد.. لب باز کرد اما هیستریک ( میفهمی داری چیکار میکنی؟؟ وقتی جواب تماسهام و ندادی، فهمیدم یه چیزی تو اون کله کوچیکت میگذره.. چندین بار وقتی پدرت از خونه میزد بیرون، زنگ درتون زدم.. هربار مادرت گفت نیستی.. نزدیکه یه ماه کارم شده کشیک کشیدن جلوی خونتون و تعقیبت.. میدونم کجاها میری با کیا رفت و آمد داری.. اما اشتباهه.. بفهم.. اشتباه.. چرا ادای کورا رو درمیاری؟؟ که چی برادرتو پیدا کنی؟؟؟ کدوم برادر؟؟ منظورت یه جلاده بی همه چیزه؟؟؟) داد زدم (خفه شو..توئه عوضی حق نداری راجبه دانیال اینطوری حرف بزنی..) و بلند شدم..
به صدایی محکم جواب داد (بتمرگ سرجات..) این عثمانِ ترسو و مهربان چند وقت پیش نبود. خیره نگاهش کردم..
و او قاطع اما به نرمی گفت ( فردا یه مهمون داری.. از ترکیه میاد.. خبرای جالبی از الهه ی عشق و دوستیت داره.. فردا راس ساعت ۱۰ صبح اینجا باش.. بعد هر گوری خواستی برو.. داعش… النصر.. طالبان.. جیش العدل.. میبینی توام مثه من یه مسلمون وحشی هستی.. البته اگه یادت باشه من از نوع ترسوشم و تو خوونوادت مسلمونای شجاع و خونخوار.. راستی یه نصیحت، وقتی مبارز شدی، هیچ دامادی رو شب عروسیش، بی عروس نکن..)
حرفهایش سنگین بود.. اشک ریختم اما رفتم..
مهمان فردا چه کسی بود؟؟ یعنی از دانیال چه اخباری داشت که عثمان این چنین مرا به رگباره ناملایمتی اش بست.. دلم برای عثمان تنگ شده بود.. همان عثمان ترسو و پر عاطفه..
مدام قدم میزدم و تمام حرفهایش را مرور میکردم و تنها به یک اسم میرسیدم.. دانیال.. دانیال .. دانیال..
آن شب با بی خوابی، هم خواب شدم.. خاطراتِ برادر بود و شوخی هایِ پر زندگی اش..
صبح زودتر از موعد برخاستم.. یخ زده بودم و میلرزیدم.. این مهمان چه چیزی برای گفتن داشت..؟؟
آماده شدم و جلوی آینده ایستادم.. حسی دمادم از رفتن منصرفم میکرد.. افکاری افسار گسیخته چنگ میزد بر پیکره ی ذهنیاتم..
اما باید میرفتم..
چند قدم مانده به محل قرار میخِ زمین شدم.. دندانهایم بهم میخورد. آن روز هوا، فراتر از توانِ این کره ی خاکی سرد بود یا..؟؟؟
نفس تازه کردم و وارد شدم..
عثمان به استقبالم آمد. آرام ومهربان اما پر از طعنه.. ( ترسیدی؟؟!! نترس.. ترسناکتر از گروهی که میخوای مبارزش بشی، نیست..)
میزی را نشانم داد و زنی سر خمیده که پشتش به من بود..
#ادامه_دارد
اَللّٰهُمَ عَجْل لوَلِیِّکَ اَلفَرَج
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
@tmersad313
👊کانال تنگه مرصاد💥
#رمان #فنجانی_چای_با_خدا #قسمت_شانزدهم در فکر بودم و بی خبر از دنیای اطراف.. چند قدم بیشتر به محل ت
#رمان
#فنجانی_چای_با_خدا
#قسمت_هفدهم
زل زده به زن، بیحرکت ایستادم ( این زن کیه؟؟ ) و عثمان فهمید حالِ نزارم را، و میان دستانش گرفت مشتِ یخ زده ام را.. نمیدانم چرا، اما حس کسی را داشتم که برای شناسایی عزیزش، پشت در سرد خانه، میلرزد..
عثمان تا کنار میز، تقریبا مرا با خود میکشید، آخر سنگ شده بودند این پاهای لعنتی..
زن ایستاد.. دختری جوان با چهره ایی شرقی و زیبا.. موهایی بلند، و چشم و ابرویی مشکی، درست به تیرگی روزهایی که سپری میکردم..
من رو به روی دختر..
و عثمان سربه زیر، مشغوله بازی با فنجان قهوه اش؛ کنارمان نشسته بود.. چقدر زمان، کِش می آمد..
دختر خوب براندازم کرد.. سیره سیر.. لبخند نشست کنار لبش، اما قشنگ نبود. طعنه اش را میشد مزه مزه کرد. (خیلی شبیه برادرتی.. موهای بور.. چشمای آبی.. انگار تو آب و هوای آلمان اصالتتون، حسابی نم کشیده..) چقدر تلخ بود زبانِ به کام گرفته اش.. درست مثله چای مسلمانان..
صدای عثمان بلند شد (صوفی؟؟!!) چقدر خوب بود که عثمان را داشتم..
صوفی نفسی عمیق کشید ( عذر میخوام. اسمم صوفیه..اصالتا عرب هستم، قاهره.. اما تو فرانسه به دنیا اومدم و بزرگ شدم. زندگی و خوونواده خوبی داشتم.. درس میخووندم، سال آخر پزشکی.. دو سال پیش واسه تفریح با دوستام به آلمان اومدم و با دانیال آشنا شدم.. پسر خوبی به نظر میرسید. زیبا بود و مسلمون، و اما عجیب.. هفت ماهی باهم دوست بودیم تا اینکه گفت میخواد باهام ازدواج کنه.. جریانو با خوونوادم در میون گذاشتم اولش خوشحال شدن.. اما بعد از چند بار ملاقات با دانیال، مخالفت کردن، گفتن این به دردت نمیخوره.. انقدر داغ بودم که هیچ وقت دلیل مخالفتشونو نپرسیدم.. شایدم گفتنو من نشنیدم.. خلاصه چند ماهی گذشت، با ابراز علاقه های دانیال و مخالفهای خوونواده ام. تا اینکه وقتی دیدن فایده ایی نداره، موافقتشونو اعلام کردن. و ما ازدواج کردیم درست یکسال قبل..)
حالا حکم کودکی را داشتم که نمیداست ماهی در آب خفه میشود، یا در خشکی.. او از دانیال من حرف میزد؟؟؟ یعنی تمام مدتی که من از فرط سردرگمی، راه خانه گم میکرد، برادرم بیخیال از من و بی خبریم، عشقبازی میکرد؟؟
اما ایرادی ندارد.. شاید از خانه و فریادهای پدر خسته شده بود و کمی عاشقانه میخواست.. حق داشت..
دختر جرعه ایی از قهوه اش را نوشید و عثمان انگشتان دستم را در مشتش فشرد..
( ازدواج کردیم.. تموم.. نمیتونم بگم چه حسی داشتم.. فکر میکردم روحم متعلق به دوتا کالبده.. صوفی و دانیال.. یه ماهی خوش گذشت با تموم رفتارهای عجیب و غریب تازه دامادم. که یه روز اومدو گفت میخواد ببرتم سفر، اونم ترکیه.. دیگه روی زمین راه نمیرفتم.. سفر با دانیال..
رفتیم استانبول.. اولش همه چی خوب بود اما بعد از چند روز رفت و آمدهای مشکوکش با آدمای مختلف شروع شد.. وقتیم ازش میپرسیدم میگفت مربوط به کاره.. بهم پول میداد و میگفت برو خودتو با خرید و گردش سرگرم کن.. رویاهام کورم کرده بود و من سرخوشتر از همیشه اطمینان داشتم به شاهزاده زندگیم.. یک ماهی استانبول موندیم.. خوش ترین خاطراتم مربوط به همون یه ماهه، عصرا میرفتیم بیرون و خوشگذرونی.. تا اینکه یه روز اومد و گفت بار سفرتو ببند.. پرسیدم کجا؟؟ گفت یه سوپرایزه.. و من خامتر از همیشه..موم شدم تو دست این حیوون صفت..)
دانیال مرا حیوان صفت خواند..؟؟
#ادامه_دارد
زهرا اسعد بلند دوست
اَللّٰهُمَ عَجْل لوَلِیِّکَ اَلفَرَج
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
@tmersad313
👊کانال تنگه مرصاد💥
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت صدوچهار درون خودش کلنجاری داشت با خودش. برای کسی آ
#گذری_بر_زندگی_شهدا
#شهید_محمودرضا_بیضائی
قسمت صدوپنج
اینبار برای رفتن بی تاب بود. تازه برگشته بود، اما رفته بود رو انداخته بود که دوباره برود. مطیع بود. وقتی گفته بودند نه نمیشود، سرش را انداخته بود پایین و رفته بود. اما چند روز بعد رفته بود دوباره اصرار کرده بود که برود.
چهار روزی فرستاده بودندش دنبال کاری که از سوریه رفتن منصرف بشود. کار چهار روز را در سه روز تمام کرده بود و آمده بود گفته بود که حالا میخواهد برود. بالاخره حرفش را به کرسی نشانده بود…
شب رفتنش، مثل دفعههای قبل زنگ زد گفت که دارد میرود. لحن آرامش هنوز توی گوشم هست. توی دلم خالی شد از اینکه گفت دارد میرود.
این دو سه بار اخیری که رفت، لحنش موقع خداحافظی بوی رفتن میداد. بغضم گرفت. گفتم: کی بر میگردی؟ بر خلاف همیشه که میگفت کی میآید، گفت: معلوم نیست. مثل همیشه گفتم خدا حافظ است ان شاء الله. همیشه موقع رفتنش زنگ که میزد حداقل یک ربعی حرف میزدیم اما این دفعه مکالمهمان خیلی کوتاه بود؛ یک دقیقه یا کمتر شاید. حتی نگذاشت مثل همیشه بگویم رفتی آنطرف، اس ام اس بده! تلفن را که قطع کرد، بلافاصله پیغام زدم: «اس ام اس بده گاهگاهی!» یک کلمه نوشت: «حتما.» ولی رفت که رفت…
راوی:برادر شهید
#ادامه_دارد..
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
@tmersad313
👊کانال تنگه مرصاد💥
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت صدوپنج اینبار برای رفتن بی تاب بود. تازه برگشته بو
#گذری_بر_زندگی_شهدا
#شهید_محمودرضا_بیضائی
قسمت صد و شش
اهل مطالعه سیاسی بود. خوب هم میخواند. در سه چهار سال گذشته هر وقت فرصتی میکرد میرفت کتابفروشیهای انقلاب، بخصوص فروشگاه انتشارات کیهان را گز میکرد و با یک بغل کتاب جدید بر میگشت. پای مرا هم به این فروشگاه محمودرضا باز کرد. اخیرا مطالعاتش را روی بیداری اسلامی متمرکز کرده بود.
اکثر وقتهایی که دو تایی توی ماشینش از تهران بسمت اسلامشهر میرفتیم، من سر بحث را باز میکردم تا حرف بزند و مثل همیشه، حرفها میرفت سمت بیداری اسلامی و تحولات کشورهای منطقه، بخصوص سوریه. اما اظهار نظرهای سیاسیاش مثل تحلیلهای ژورنالیستی یا تلویزیونی یا حرفهای کلیشهای اهالی سیاست نبود. اعتقادی به بحثهای تلویزیون هم در مورد سوریه نداشت و میگفت اینها حرفهای رسانهای هستند و واقعیتی که در آنجا میگذرد غیر از این حرفهاست.
هر چند تحلیلهای مطبوعاتی را میخواند و به من هم خواندن تحلیلهای سعد الله زارعی، مهدی محمدی و چند تای دیگر را که الان یادم نیست، توصیه میکرد ولی بیشترین استناد را به سخنرانیهای آقا میکرد و در آخر هم نظر خودش را میگفت.
راوی:برادر شهید
#ادامه_دارد..
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
@tmersad313
👊کانال تنگه مرصاد💥
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت صد و شش اهل مطالعه سیاسی بود. خوب هم میخواند. در
#گذری_بر_زندگی_شهدا
#شهید_محمودرضا_بیضائی
قسمت صد و هفت
جهت همه ی حرفهایی که در مورد بیداری اسلامی میزد بی استثناء در نسبت با امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و فرج آن حضرت بود.
یک بار گفت: «به نظر من این دست خداست که ظاهر شده و این دیکتاتورها را که حکومتشان مانع ظهور است یکی یکی از سر راه بر می دارد تا مسیر باز شود»
این را که میگفت انگشتهایش را به حالتی که انگار میخواهد یک چیزی را با ضربه انگشت وسطش شوت کند در آورد و ضربهای به روی فرمان ماشین زد.
به عنوان کسی که ساعتها به حرفهایش در مورد تحولات اخیر منطقه گوش داده بودم، به یقین میگویم که حکومت جهانی امام عصر و مبارزه ی مسلمانان برای آن، اصلیترین آرمانش بود.
راوی:برادر شهید
#ادامه_دارد..
#با_مدد_الهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
@tmersad313
👊کانال تنگه مرصاد💥
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت صد و هفت جهت همه ی حرفهایی که در مورد بیداری اسلام
#گذری_بر_زندگی_شهدا
#شهید_محمودرضا_بیضائی
قسمت صد و هشت
شوق شهادت طلبی چیزی نبود که یک شبه در او شکل گرفته باشد. علیرغم این که در جمهوری اسلامی، دوست و دشمن، این همه توی سر تبلیغ از جبهه و جنگ و شیوه ی گفتن و نوشتن از دفاع مقدس میزنند، بعنوان برادر محمودرضا میگویم که او یکی از ثمرات انس با فرهنگ دفاع مقدس و همین کتابها و خاطرات و گفتنها و نوشتنها و مستندها بود.
دانش آموز بود که با حاج بهزاد پروین قدس (عکاس جنگ) در تبریز رفاقتی بهم زده بود و مرتب برای دیدن آرشیو عکسهایش سراغش میرفت. اولین ریشههای علاقمندی به فرهنگ جبهه و جنگ را حاج بهزاد در او ایجاد کرده بود.
همان سالها بود که دو کار پژوهشی در مورد شهید احد مقیمی و شهید عبدالمجید شریف زاده انجام داد و مجموعهای از خاطراتشان را گردآوری کرد.
راوی:برادر شهید
#ادامه_دارد..
#با_مدد_الهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
@tmersad313
👊کانال تنگه مرصاد💥
#گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضائی قسمت صد و هشت شوق شهادت طلبی چیزی نبود که یک شبه در او
#گذری_بر_زندگی_شهدا
#شهید_محمودرضا_بیضائی
قسمت صد و نه
کتابخانهای که از او بجا مانده تمام کتابهای منتشر شده در حوزه ادبیات دفاع مقدس در ده سال گذشته را در خود گنجانده است. مثل همه ی بچههای بسیج به یاد و نام و عکسهای سرداران شهید دفاع مقدس از جمله حاج همت، زین الدین، خرازی، باکری، احمد متوسلیان و… تعلق خاطر داشت.
این اواخر بسیار پیگیر محصولات جدید ادبیات دفاع مقدس بود. گاهی از من میپرسید فلان کتاب را خواندهای؟ و اگر میگفتم نه، نمیگفت بخوان؛ میخرید و هدیه می کرد و میگفت بخوان. یک بار کتابی را از تهران برایم پست کرد.
بدون استثناء، هر سال، عاشورا را در مقتل شهدای فکه حاضر میشد. چند بار هم به من گفت که عاشورا بیا فکه و من فلک زده هر بار گفتم میآیم و نرفتم!
این اواخر هم هوای کربلا به سرش زده بود. قبل اربعین میگفت یکی از دوستانش در عراق گفته تو تا شلمچه بیا، من میبرمت کربلا. به من هم گفت بیا این سفر را برویم. حاضر شده بودم که برویم که قسمت نشد و بعد ماه محرم رفت سوریه که بقول خودش به صف عاشورائیان بپیوندد.
راوی:برادر شهید
#ادامه_دارد..
#با_مدد_الهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
@tmersad313