eitaa logo
تارینـــو (حال و حیاتی نو)
728 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
4 فایل
☀️در این کانال نکات کلیدی و حال خوب برای خوشبختی رو پیدا کنید🤩 همراه ما باشید❤️ https://zil.ink/tarino ارتباط با مدیر : @farghelit29
مشاهده در ایتا
دانلود
می گویند ملانصرالدین از همسایه اش دیگی را قرض گرفت . چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد. چند روز بعد ، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا دادبه این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود. تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد . همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. ملا گفت دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد. همسایه گفت مگر دیگ هم می می میرد؟ چرا مزخرف میگی!!!! جواب شنید: چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی زاید. دیگی که می زاید حتما مردن هم دارد. ╔ 💗 ══ 🍃ೋ•══╗ @tarino ╚══•ೋ🍃 ══ ☂ ╝
﷽ 🔷صحن و ســـــــــــرا🔷 دست‌های پینه بسته‌اش را، که زبان بیان زحماتش بود روی شانه جوان گذاشت: جوون برا پدر پیرت یه چیزی رو یه تکه کاغذ می‌نویسی؟ جوان به چهره پیرمرد نگاه کرد صورت آفتاب سوخته اش دلش را زیر و رو می‌کرد: پدر جان شما دستور بده من خاک کف پای شمام هستم پیرمرد خجالت کشید او مردی روستایی بود که چنین ادبیات گفتاری در روستایشان دیده نمی‌شد. دست روی سینه گذاشت با صدایی بریده بریده ادامه داد: فقط توی یه برگه اسم پسرمو بنویس میخوام بگذارم اونجا... جوان از وسط کتاب ضخیمی یک کاغذ برداشت مشخص بود برای نشانه گذاری صفحه درسیش آنجا گذاشته شده بود. یک خودکار هم از جیبش بیرون آورد: بفرمایید پدر جان... چی بنویسم؟ پیرمرد روی دو زانو جلوی صورت پسر جوان نشست دست روی کاغذ گذاشت: بنویس تو نتونستی بیای ولی آقات رو فرستادی اومد. اشک از چشمان پیرمرد جاری شد: بنویس آقات بمیره برات که بعد شهادتتم خیرت بهش می‌رسه... گریه امانش نداد مثل کودکان غریب زانوهایش را در بغل گرفت و بلند بلند گریه کرد. جوان پیرمرد را در آغوش گرفت: پدر جان چی شده؟ _ آدم گرگ زوزه کش بیابون بشه پدر داغ دیده نشه جوان مطمئن شد او پسرش را مدت زمان زیادی نیست که از دست داده است. آرام در گوش پیرمرد زمزمه کرد: آدم سنگ پیش پای مردم باشه ولی خونه خراب کن کسی نباشه؛ پدر جان اون غمش سخت تره پیرمرد که چیزی از حرف پسر متوجه نشده بود خودش را از آغوش او بیرون کشید: مهدی پسر خوبی بود عاشق پیامبر و این صحن و سرا... نذر کرده بود منو ننش رو بیاره مکه و مدینه، ولی می‌بینی زمانی اومدم که خودش رو تو خیابون وسط مردم ایرانِ خودش به جرم دفاع از وطن خودش تو لباس نظامی تکه پاره کردن... ننش راحت شد دق کرد و مثل من صبح و شب اشک نریخت پیرمرد صدایش بلند شد رو به حرم پیامبر برگشت دستش را از شدت اندوه روی زمین کشید و مویه کرد: یا رسول الله... این چه انصافی بود که در حق بچم کردن؟ به خدا قسم اگه یهودی و مسیحی می‌کشتنش حرفی نداشتم، اگه توی کشور غریب خونش رو می‌ریختن بازم حرفی نداشتن؛ دلم پره از اینکه مردم خودش کشتنش اونا که مهدی به خاطر حفظ جونشون شبا تا خروس خون ماموریت میرفت. جوان رنگ صورتش زرد شد ، دست و پایش شروع به لرزیدن کرد و بی اختیار صورتش پر از اشک شد. غرق در گذشته ی خودش شده بود که ناگهان متوجه سکوت عجیبی شد. صدای پیرمرد دیگر شنیده نمی‌شد با ترس به پیرمرد نگاه کرد او روی زمین افتاده بود نیم ساعت بعد، درِ بخش سی سی یو باز شد، پرستار وسایل پیرمرد را آورد: بهتون تسلیت میگم، خدا رحمتشون کنه. پسر جوان وسایل او را نگاه کرد، تسبیح تربت امام حسین، یک مهر کوچک، انگشتری با نگین قرمز، یک گوش پاک کن، دو عدد قرص، ساعت مچی قدیمی و یک عکس... با عجله و کنجکاوی به عکس نگاه کرد، ناگهان از جا پرید" شهید مهدی نادری مدافع امنیت " جوان سراسیمه به سمت بخش سی سی یو رفت: بگذارید پیرمرد رو ببینم. ولی پرستار مانع شد. چیزی طول نکشید که جنازه پیرمرد از اتاق خارج شد جوان بالای سر پیرمرد رفت دست در جیب لباسش کرد اتکتی از جیبش بیرون کشید و در دستان پیرمرد گذاشت روی اتکت نوشته بود "سروان مهدی نادری" جوان خم شد دست پیرمرد را بوسید: حلالم کن، حالا دیدید کدوم خونه رو خراب کردم؟ نمی‌دونم چی باعث شد در درگیری‌های خیابونی با پوتین به جون پسرت بیفتم... مطمئن باش من تاوان میدم خیلی سخت. اومدم حرم تا به پیامبر بگم از رحمتی که تو داشتی و مهربونیت من هیچی به ارث نبرده بودم اومدم فقط خداحافظی کنم و برم خودمو معرفی کنم ولی پیامبرگذاشت ببینم با شما چکار کردم؛ من سزاوار هزار بار مردنم آرام آرام برانکارد دورتر و پسر جوان هر لحظه بی‌قرارتر از قبل می‌شد. ✍️ به قلم: سرکار خانم آمنه خلیـــــــلی ╔ 💗 ══ 🍃ೋ•══╗ @tarino ╚══•ೋ🍃 ══ ☂ ╝
▪️🩸▪️🩸▪️🩸▪️🩸▪️🩸▪️ طشت از گوشه و کنار سُر میخوردیم. جوشش عجیبی در ما بود. تاکنون اینقدر خودم را بیقرار ندیده بودم. در هم پیچیده شدنش را احساس میکردیم. من و دوستانم نباید می رفتیم. خودم را تا می توانستم به در و دیوار چسباندم. ولی از جوشش نمی افتادم. نمی توانستم خودم را آرام کنم. یک لحظه فشار محکمی، من را از دیواره ها جدا کرد. چشمهایم را بستم. توانایی نگه داشتن خودم را نداشتم. آنقدر روان بودم که نمیشد به جایی گره خورد. در یک لحظه، رها شدم و خود را میان طشتی فرو افتاده دیدم. چشمهای بیقرار زنی به من و دوستانم چنین خطاب کرد : تمام شد. با آمدن شما همه چیز تمام شد. سر بلند کردم و به رنگ پریده ی، مردی غیور، مهربان و بی نظیر نگاه کردم. وای من با او چکار کرده بودم؟ چقدر عذاب وجدان آزارم می داد. او در حالی که به شدت درد داشت، کنار طشت دراز کشید. رنگ چهره اش سبز شده بود. دیگر او را نمی دیدم. ولی صدای بی قراری و درد کشیدنش را می شنیدم. چیزی نگذشت که او آرامِ آرام شد. لبخندی زدم. خوشحال شدم. بی گمان حالش خوب شده بود. ولی ناگهان صدای آن زن مضطر بلند شد : حسن برادرم، بلند شو... زینب خواهرت با غم نبودنت چه کند؟ با رفتنت و با فراغت چگونه بسازد؟؟ دستانم را به دیواره طشت گذاشتم و از شدت گریه تنم سیاه سیاه شد. ✍️به قلم؛: سرکار خانم آمنه خلیــــــــلی ‌‌‌‌‌‎‌‌‌╔══❖•°💙 °•❖══╗      @tarino   ╚══❖•°💙 °•❖══╝ ▪️🩸▪️🩸▪️🩸▪️🩸▪️🩸▪️
9.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷 خدا عادل هست؟ ╔ 💗 ══ 🍃ೋ•══╗ @tarino ╚══•ೋ🍃 ══ ☂ ╝
✨﷽ عجیب ترین معلم دنیا بود ، امتحاناتش عجیب تر... امتحاناتی که هر هفته می گرفت و هر کسی باید برگه ی خودش را تصحیح می کرد...آن هم نه در کلاس، در خانه...دور از چشم همه!! اولین باری که برگه ی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم...نمی دانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم... فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچه ها برگه هایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شده اند به جز من...به جز من که از خودم غلط گرفته بودم... من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم...بعد از هر امتحان آنقدر تمرین می کردم تا در امتحان بعدی نمره ی بهتری بگیرم... مدت ها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید، امتحان که تمام شد، معلم برگه ها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت... چهره ی هم کلاسی هایم دیدنی بود... آن ها فکر می کردند این امتحان را هم مثل همه ی امتحانات دیگر خودشان تصحیح می کنند... اما این بار فرق داشت... این بار قرار بود حقیقت مشخص شود... فردای آن روز وقتی معلم نمره ها را خواند فقط من بیست شدم... چون بر خلاف دیگران از خودم غلط می گرفتم ؛ از اشتباهاتم چشم پوشی نمی کردم و خودم را فریب نمی دادم...👌 اززندگی پر از امتحان است... خیلی از ما انسان ها آنقدر اشتباهاتمان را نادیده می گیریم تا خودمان را فریب بدهیم ... تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم... اما یک روز برگه ی امتحانمان دست معلم می افتد... آن روز چهره مان دیدنی ست... آن روز حقیقت مشخص می شود و نمره واقعی را می گیریم... راستی در امتحان زندگی از بیست چند شدیم؟ 🤔🧐 ╔ 💗 ══ 🍃ೋ•══╗ @tarino ╚══•ೋ🍃 ══ ☂ ╝
3.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷 چه زیادن خیرهایی که خدا پیش پامون میندازه و ما نمیفهمیم ...‌..👌 ╔ 💗 ══ 🍃ೋ•══╗ @tarino ╚══•ೋ🍃 ══ ☂ ╝
از عزرائیل پرسیدند: تابه حال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟ عزرائیل جواب داد: یک بارخندیدم، یک بارگریه کردم ویک بارترسیدم. "خنده ام" زمانی بودکه به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم،اورادرکنارکفاشی یافتم که به کفاش میگفت:کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم وجانش راگرفتم.. "گریه ام"زمانی بود که به من دستور داده شدجان زنی رابگیرم، او را دربیابانی گرم وبی درخت و آب یافتم که درحال زایمان بود..منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم..دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت وگریه کردم.. "ترسم"زمانی بودکه خداوندبه من امر کرد جان فقیهی را بگیرم نوری ازاتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد و زمانی که جانش را می گرفتم از درخشش چهره اش وحشت زده شدم.. دراین هنگام خداوندفرمود: میدانی آن عالم نورانی کیست؟.. او همان نوزادی ست که جان مادرش راگرفتی. من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که باوجودمن، موجودی درجهان بی سرپناه خواهد بود ╔ 💗 ══ 🍃ೋ•══╗ @tarino ╚══•ೋ🍃 ══ ☂ ╝
ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ :ت ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ ! ﻣﺮﺩ گفت:ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ ! ﻣﺮﮒ :ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.. ﻣﺮﺩ : ﺧﻮﺏ،ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ .!!! ﻣﺮﮒ ": ﺣﺘﻤﺎ". ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﻗﺮﺹ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﯾﺨﺖ. مرﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ .. ﻣﺮﺩ ﻟﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻟﯿﺴﺖ ﺣﺬﻑ ﮐﺮﺩ. ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ. ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ. ﮐﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ .!!! ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ،ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺁﻧﻬﺎ تلاش ﮐﻨﯽ ، ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ...!!! کلاغ وطوطی هر دو زشت آفریده شدند. طوطی اعتراض کرد وزیبا شد اما کلاغ راضی بود به رضای خدا، امروز طوطی در قفس است وکلاغ آزاد...!! پشت هر حادثه ای حکمتی است که شاید هرگز متوجه نشوی! هرگز به خدا نگو چرااااا؟ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌╔══❖•°💙 °•❖══╗      @tarino   ╚══❖•°💙 °•❖══╝
؛༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ 🖤اُمـــــــــاه🖤 مثل همیشه بدون پلک زدن چشم می‌چرخانی. داری رد اشک‌های دختر بچه ژولیده‌ای را میگیری که از میان خرابه‌ها با پای برهنه می‌دود و صدا می‌زند: اُماه دستت را دراز می‌کنی و روی شانه مردی می‌زنی که با دستانش خاک روی سرش می‌ریزد. بوی سوختگی مواد منفجر فضا را پر کرده است. مصالح ساختمان‌های فرو ریخته و تکه های پاره‌ شده لباس‌های روی بند و ماشینی که از اصابت موشک فقط یک در آن سالم مانده است به چشم میخورد. آن مرد به سمت تو برمی‌گردد. صدایت می‌زند. دو دستش را که خاک از میانشان می‌ریزد به سمت تو می‌گیرد. ناگهان متوجه دخترک می‌شود. برق شادی در چشمت می‌نشیند: پدرت اینجاست دخترم آغوش پدر باز می‌شود و دختر گریه کنان به آغوش پدر می‌دود. از جیب لباس پدر کادوی تولدی که اصلا باز نشده است روی زمین می‌افتد. تو انگار دلت زیر و رو شده است. کیلومترها آن طرف‌تر را نگاه می‌کنی میزی پر از غذا و نوشیدنی چیده شده است میهمانان مست و سرخوش دور آن نشسته‌اند و تصویر آوارگان در سرما را با شادی و هلهله نگاه می‌کنند. دست‌هایت را باز می‌کنی توپ آبی رنگ را در میان میگیری و آرام می‌گویی: کوچکید اما گاهی حرفهای بزرگی میزنید که به خاطرش بزرگ میشوید چنان که در مورد من گفتید " عجب صبری خدا دارد... خدا گر پرده بردارد ز روی کار آدم‌ها چه شادی‌ها خورد بر هم چه بازی‌ها شود رسوا..." ✍ به قلم: سرکار خانم آمنه خلیـــــلی 🤍┄•●❥ @tarino
26.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍀🦋🍀🦋🍀🦋🍀🦋🍀 🍀﷽‌☘️ 🥰قصه ی زیبای کاردستـی اوچولـــــــو😍😍😍 🦋داستانی جذاب برای بچه ها😘😘 تولیدگر: محمـود باغــــــــــی گوینــــــــده: آمنه خلیــــــلی 🎵تولیدگر: گروه تبلیغی هنری تارینو🎵 به ما بپیوندید👇👇👇 ــــــــــــــــ (تاری‌نو_نوایی‌نو_ مسیری‌نو) ‌‌‌‌‌‎‌‌‌╔══❖•°💙 °•❖══╗      @tarino   ╚══❖•°💙 °•❖══╝
هدایت شده از مرسلات مدیا
🔺🔻 👨🏻‍💻 بخوانید 📍تولیدی-استوری ✍️ به قلم: سرکار خانم آمنه خلیـــــــــلی ✰﷽✰❀ زانوهایش را در بغل گرفت و به سنگ کوچکی تکیه داد. فقط به خانه کعبه نگاه می‌کرد هرزگاهی از گوشه چشمش قطره اشکی سر میخورد و میان شن‌ها میچکید و خیلی زود گم می‌شد از زمین برخاست، نفس عمیقی کشید.چند قدم پیش رفت که ناگهان متوجه زنی شد که مضطرب و نفس نفس زنان به سوی خانه خدا می‌آید ایستاد تا او برسد صدای ناله زن شنیده می‌شد گویی درد شدیدی را تحمل می‌کرد. دستش را دراز کرد و خودش را به گوشه دامن آن زن گره زد و به دنبالش تا کنار خانه رفت. زن تا رسید سر به دیوار کعبه گذاشت. از فرزندش می‌گفت و چیزی می‌خواست. موکیو حالش منقلب شد او هم شروع به زمزمه‌هایی همراه مویه و اشک کرد غرق در غم و غصه هایش بود که حس کرد زیر پایش می‌لرزد فریاد زد: بیا بریم زلزله شده از بدن زن بالا رفت: زود باش. بسه دیگه. دست روی شکم بزرگ او گذاشت: سالمه. نگران نباش بیا بریم. جهان داره به آخر ... هنوز حرفش تمام نشده بود که دیوار کعبه از هم شکافت. موکیو وحشت زده از زن دور شد و تا رسیدن به جایی امن دوید. بعد از طی کردن مسیر زیادی برگشت تا ببیند چه بلایی سر زن آمده است ولی تنها چیزی که دید گوشه عبای او بود که خبر از ورودش به داخل خانه می‌داد باورش نمی‌شد. در تمام عمرش ندیده بود کسی این گونه وارد خانه خدا شود حتی از اجدادش هم چنین چیزی را نشنیده بود. روی زانوهایش افتاد: خدایا اون که چیزی نگفت نگران بچش بود. مثل من... اون که گناهی نداشت تعداد زیادی از مردم بهت زده و متعجب دور خانه جمع شده بودند، عده ای تلاش می‌کردند از در خانه وارد شوند ولی قفل در باز نمی‌شد. شکاف دیوار هم بعد از ورود آن زن کاملاً بسته شد موکیو سه روز پشت در خانه خدا رفت و به خدا از نگرانی‌اش گفت: این زن غذا و آبی برا خوردن نداره. سپس آهی کشید: چه مرگ بدی!!! خدایا از یه مادر درمونده این همه غضبناک نشو... موکیو درحال صحبت کردن بود که کبوتر سفیدی کنارش نشست: به خاطر اون ناراحتی یا خودت؟ _معلومه اون لبخندی بر لب کبوتر نشست: اون تو خونه ی خداس. تو فکر خودت باش.اون جاش اَمنه پرواز کرد، رفت و روی پرده کعبه نشست. با نوکش به دور تا دور پرده ضربه زد. کمی بعد آمد و زیر سایه خانه خدا نشست : هر وقت ببینم خاشاکی، کاهی یا حتی تار مویی روی پرده بشینه میام تمیزش میکنم موکیو نگاهی پر معنا به کبوتر کرد: چه کار قشنگی، چه حس خوبی گفتگویشان تازه داغ شده بود که دوباره موکیو همان لرزش ها را احساس کرد. دیوار خانه از همان جایی که شکافته شده بود باز شد. این بار دیگر موکیو فرار نکرد، ایستاد تا ببیند چه اتفاقی برای آن زن مهربان افتاده است او در عین ناباوری دید آن زن با لباس سفید و کودکی نورانی که در آغوش خوابیده بود خارج شد موکیو از خوشحالی نمی‌توانست جلوی اشک‌هایش را بگیرد به سرعت از سر پوش بلندی که روی سر زن بود بالا رفت. میان پارچه ی دور بدن کودک قرار گرفت و آرام صورتش را روی صورت کودک گذاشت: مادرت چقدر نگرانت بود. خوش اومدی. از میان تعداد افراد زیادی که دور خانه ایستاده بودند مردی که از همه بیشتر بی قراری می کرد به سمت او آمد: فاطمه جان مبارک باشه. اون مولود کعبست و شروع به خندیدن و بلند بلند این جمله فریاد زدن کرد. زن لبخندی زد و گفت نامش علیست. خدا اسمش رو علی گذاشته شکاف آرام آرام بسته شد. موکیو که قلبش به شدت از عشق کودک می‌تپید سر در کنار گوش کودک برد: علی جان دختر بیماری تو خونه دارم دعاش کن. من فقط یه مارمولک دل شکستم و تو کسی که خدا تو آغوش خودش تو رو به دنیا آورد دعاش کن. یه ساله زیر درخت خرمای کنار چاه نشسته تا پاهاش که خوب شد بره از اون خرما بچینه. قول میدم خوب شد بهش بگم اولین خرما رو برای تو بیاره همه دور زن حلقه زدند. موکیو از شلوغی میترسید چون ممکن بود زیر دست و پا له شود. برای همین سریع از دست مردی که کودک را با شوق میگرفت بالا رفت و از پشت کمرش خودش را به زمین رساند و از انجا دور شد. شب هنگام که صدای شادی و هلهله تمام مکه را پر کرده بود. زنی آرام کنار مادر کوک نشست. دست مشت شده اش را باز کرد و با تعجب گفت: این دو دونه خرما رو کی تو دست پسرتون گذاشته؟ چه خرمایی بیا بخور، ببین چقدر تازست ــــــــــــــــ (تاری‌نو_نوایی‌نو_ مسیری‌نو) 📎 📎 🇮🇷 اداره فضای مجازی، هنر و رسانه 🌀 «دفتر تبلیغات اسلامی اصفهان » ⬇️ لینک زیر را جهت معرفی به اشتراک بگذارید. https://eitaa.com/morsalatmedia🔰 🔺🔻
🔳 آدم خوشبختی هستی؟ سوال جالبی بود و من پاسخی برایش دارم که بهش اعتقاد دارم بله خوشبختم از ۸ میلیون جمعیت کره زمین فقط 23 درصد مسلمانند و من مسلمانم از 23 در صد مسلمانانش فقط 10 یا 13 در صد شیعه هستند و من شیعه ام به تعداد تمام شیعیانی که فقط اسمش را یدک میکشند من هنوز هم به واجبات در حد توان عمل میکنم به تعداد همه بیماران در بیمارستان و بستر بیماری من سالم هستم به تعداد همه نابینایان جهان من بینا هستم به تعداد همه زندانیان در بند من آزادم به تعداد تمام بی والدین جهان من والدینی مهربان و دلسوز دارم به تعداد همه آوارگان از وطن من در سرزمینم ایران زندگی میکنم هر چه میگردم بیشتر بهانه خوشبختی دور و برم میبینم♥ دنیا را نگاه کن چقدر زوم دوربین خدا روی ماست. نقش اولیت را خوب بازی کن. خدا هر کسی را انتخاب نمیکند بله من خوشبختم. تو هم دوست داری بندی به بندهای خوشبختی اضافه کن و برایم بفرست... 🌹 به قلم: سرکار خانم آمنه خلیلی ــــــــــــــــ (حال و حیاتی نو) 🎼♥┄•●❥ @tarino🎼