شهرستان ادب
در آستانه وفات کریمه اهلبیت، خانم *فاطمه معصومه سلاماللهعلیها* شما را دعوت میکنیم به خواندن #ستی، روایتی داستانی از زندگی و زمانه ایشان به قلم آقای «علیاصغر عزتیپاک» که هم خواندنی است و هم آموختنی.
در بخشی از این کتاب میخوانید:
«شهر با نفس باد پاییزی بیدار شده بود. باران شب پیش، جویها را پر کرده بود. صدای شرشر آب از هر طرف به گوش میرسید. درختهای انار از بالای دیوارهای خانهها و باغها سرک کشیده بودند به کوچهها و چراغهای سرخشان را از همین اول صبح روشن کرده بودند. همه جا آرام بود و سکوت بود. ستی در خانۀ موسی بود و اسم خانه در همین مدت اندک برگشته بود به سِتّيّه؛ یعنی خانۀ فاطمهستی. موسی خودش اما هنوز در حالوهوای عصر روزی بود که کاروان خسته و اندوهبار پس از یک شبانهروز راهپیمایی، رسید به دروازۀ قم. جمعیت بیرونِ دیوارِ شهر موج میزد و موسی میدانست که چنین استقبالی چقدر باعث دلگرمی مهمانشان خواهد بود و او خود به شکوه و عظمت این خوشامدگویی میبالید. هرکس که ساکن قم بود، آمده بود؛ زنان در پیش بودند و مردان در پس، کودکان چشمبهراه بودند و سالخوردگان منتظر. احمد ایستاده بود جلوتر از جمعیت و دو زن با لباسهای سراپا سبز کنارش. در دست زنها دو سبد بود پر از گلبرگهای قرمز و خشک انار. دست زنها داخل سبدها بیقرار بود تا زودتر گلها را بریزند به پای مهمان.
موسی افسار ناقۀ فاطمه را کشاند و آورد در پیش روی جمعیت. سلطان کنار محمل بود و غمی سنگین اجزای چهرهاش را درهم کرده بود. در چشم و در نگاه دیگر همراهان کاروان هم اثری از شادی نبود. احمد چند گام دیگر برداشت و پیش آمد. به برادر سلام کرد و خوشامد گفت. موسی
گفت: «قدمبهقدم داغ بر داغ نهادهایم و پیش آمدهایم.»
احمد گفت: «خبرها را دارم؛ همه جانفرسا و دلگزا!»
و از کنار برادر گذشت و رفت نزدیک ناقۀ محمل پردههای محمل باز بود و چشمان بانو از میان شکاف روبنده پیدا بود. احمد دستبهسینه خمید جلو: «سلام دختر رسول خدا! سلام دختر فاطمه و خدیجه! سلام دختر علی، امیرالمؤمنین! بسیار خوش آمدید به شهر ما! قم به اشتیاق دیدار شما بهپا خاسته. شما شادی و گشایش در کار و جان مردمان این شهر هستید. دعا میکنیم خداوند گشایش و شادی شما را نیز بنمایاند و افزون کند.»
صدای خانم خسته بود و غمگین و در عین حال پرشوکت و باشکوه: «سلام بر شما اهل قم! وارد شدن به شهری که دری
است از درهای بهشت، باعث امید و رستگاری است.»
افسار ناقه را گرفت و حیوان را روی دو زانو نشاند. لیلا و صاحبه جلو آمدند تا به بانو کمک کنند از محمل خارج شود. هر دو زن دستهای بانو را گرفتند و او پای از محمل به بیرون نهاد. لیلا گفت: «خوش آمدی ستی!دوستی شما مایۀ نزدیکی ما به خدا است .»
صاحبه گفت: «اینجا را خانه خودتان بدانید.»
موسی چشمان پرنَمش را از عروس و دخترش گرفت و به روی بانو گشود...»
🖤 وفات حضرت معصومه سلاماللهعلیها تسلیت باد
#انجمن_ادبی_خورشید
#ستّی
#روایتی_داستانی_از_زندگی_حضرت_معصومه
#علی_اصغر_عزتی_پاک
@khorshiddastan